در آغوش پلك‌ها

سرانجام، آن‌سوي پرده سينما، رويا به حقيقت پيوست و همكاران عزيز من در ماهنامه فيلم (هوشنگ مهرابي، عباس گلمكاني و مسعود ياري!) نفس عميقي كه سال‌ها در سينه حبس شده بود را بيرون فرستاده و شمع جشن تولد سي سالگي مجله را فوت كردند! شمعي به بلنداي سه دهه ناهمواري و تحمل مشكلات... سه دهه هم‌نفسي با عاشقان پرده‌ تا انتها سپيد... سه دهه ديدن و خواندن و نوشتن و... باز هم نوشتن و نوشتن و نوشتن درباره سينما... سه دهه عشق‌بازي با كلمات و جملات و احساسات...

واقعاً سي سال گذشت؟!... پلك‌هايم را مي‌بندم و پيش از آن كه تلخي‌ها به ذهنم هجوم بياورد اجازه مي‌دهم بال‌هاي معطر و مشتاق نوستالژي، خيالم را به بازي بگيرد. بال‌هايي كه متاسفانه تنها دارايي عاشقان سينما در روزگار بي تصوير ماست.

ادامه نوشته

پارك شهر، جاده‌ی مرگ و باقی قضايا

 

در سكانسی از فيلم بوسيدن روی ماه احترام‌سادات (شيرين يزدان‌بخش) و حاج‌‌آقا مصطفوی (مسعود رايگان) كه برای ايده عميقاً انسانی و مادرانه‌ی احترام‌سادات دنبال راه چاره می‌گردند (اميدوارم فيلم را ديده باشيد و منظور اين نوشته را دريابيد) هنگام گفت‌وگو در ‌باره‌ی اين موضوع، سر از پارك شهر در می‌آورند. آن‌ها ضمن عبور از كنار درياچه‌ی اين پارك، يادی هم می‌كنند از روح سرگردان دانش‌آموزانی كه سال‌ها قبل به دليل سهل‌انگاری دسته‌جمعی مسئولان، در درياچه‌ی كوچك و به ظاهر بی‌خطر اين پارك غرق شدند. حالا و سال‌ها پس از آن حادثه‌، نمايش اين فيلم تلخ و تاثيرگذار و به يادماندنی، مصادف شده با سانحه‌ی روح‌فرسا و غم‌انگيز تصادف دانش‌آموزان بروجنی در جاده‌های مرگ. دانش‌آموزانی كه شايد سال‌ها بعد كسان ديگری پيدا شوند و چند ثانيه از اثر خود را به ياد و خاطره‌ی تمام‌ نشدنی آن‌ها اختصاص بدهند.
دوستی به درستی می‌گفت: «بايد حتماً پدر يا مادر باشی تا عمق اين فاجعه را درك كنی!» و من مطمئنم تمام پدرها و مادرهايی كه اين خبر را از رسانه‌ها دنبال كرده‌اند غمی به اين سنگينی و جانكاهی را فراموش نخواهند كرد؛ حتا اگر مقصر اصلی، روحيه‌ی دست‌كم گرفتن خطر از سوی خود ما ايرانی‌ها باشد. حتا اگر عاملان اصلی اين فاجعه، در كوتاه‌ترين زمان به دار مجازات آويخته شوند و حتا در آينده، كسان ديگری پيدا شوند و چند ثانيه از اثر خود را به ياد و خاطره‌ی تمام‌ نشدنی آن‌ها اختصاص بدهند.
در تمام روزهايی كه از اين فاجعه گذشته، تصوير محو جاده‌های مرگ را بارها از پشت نگاهی بارانی دنبال كرده‌ام و به ياد آن مسافر دور از وطن و خانم‌ بزرگ فيلم مسافران زير لب زمزمه كرده‌ام: لعنت به جاده‌ها... اگه معنی‌شون جداييه!

سنگ قبر فروغ روی کارت عروسی!

سنگ مزار فروغ‌ فرخ‌زادچندی پیش یک کارت عروسی به دستم رسید که شاید بتوان گفت در نوع خود منحصر به فرد بود. مدت‌ها بود ندیده بودم کسی سنت‌شکنی کند و به جای متن‌های سراسر کلیشه‌یی– و بعضاً کسالت‌آور– کارت‌های عروسی، از شعر یا یک قطعه ادبی زیبا استفاده کند. ولی نوشته‌ی این کارت، آن‌قدر غیرمتعارف بود که می‌شود گفت انتخاب کننده‌اش این‌بار از آن‌سوی بام افتاده بود! در حقيقت، برای دعوت به مراسم، بخشی از يكی از مهم‌ترين شعر‌های زنده‌یاد فروغ فرخ‌زاد (به نام «هديه») انتخاب شده بود. شعری كه به‌ درستی برای سنگ قبر فروغ انتخاب شده و او در آن مي‌گويد: من از نهايت شب حرف می‌زنم/ من از نهايت تاريكی/ و از نهايت شب حرف می‌زنم/ اگر به خانه‌ی من آمدی/ برای من ای مهربان، چراغ بيار/ و يك دريچه كه از آن/ به ازدحام كوچه‌ی خوش‌بخت بنگرم...

مطمئنم کسی که این متن را برای دعوت كردن از فامیل و آشنایان يك زوج دل‌داده انتخاب کرده نه تنها تلخ‌کامی عمیق فروغ در سرودن این شعر را درنیافته (احتمالاً به همين دليل، اشاره به حرف زدن شاعر از نهايت شب و تاريكی را هم حذف كرده!) بلکه حتا به گمان خود برای مراسم پاتختی عروس‌خانم و آقاداماد، یک پیش‌فاکتور هم صادر کرده! بنده خدا احتمالاً با خودش فکر کرده حالا که با افزایش ساعت‌افزون قیمت دلار و سکه، هدیه دادن طلا به زوج خوش‌بخت، بیش‌تر يك افسانه و حماسه‌ی باورنکردنی‌ست– و درضمن، بازگشت به گذشته‌ها و نوستالژی‌بازی هم مد روز به حساب می‌آید– بد نیست از مدعوین بخواهیم به عنوان کادو، چراغ «بیارند»؛ و لابد، از آن چراغ‌های آبکاری شده و پایه‌دار [طرح قدیم!] که لاله‌هایش از کوره‌های شیشه‌گری سنتی بیرون مي‌آيد و استادان [عمدتاً گم‌نام] صنایع دستی، با دست خود آن‌ها را تراش مي‌دهند!
هرچه هست، این شعر فروغ، یک متن عجيب برای ازدواج‌های عجيب در روزگار بسيار عجيب‌ ماست. البته با این اوضاع نابه‌سامان اقتصادی، هیچ بعید نیست روزی برسد که کارت‌های دعوت، جای خود را به پیامک‌های دیجیتالی بدهد و عروس و داماد مثلاً به جاي متنی براي دعوت به جشن پيوند خود بنویسند: افسوس، ما خوش‌بخت و آرامیم/ افسوس، ما دل‌تنگ و خاموشیم/ خوش‌بخت، زیرا دوست می‌داریم/ دل‌تنگ، زیرا عشق، نفرینی‌ست!*


*باز هم بخشی از شعر فروغ فرخ‌زاد؛ اين‌بار از قطعه‌ی «در آب‌های سبز تابستان»