گفت و گو با مرضیه برومند، کارگردان مجموعهی تلویزیونی «کتابفروشی هُدهُد»
ظاهراً نام هرکدام از بخشهاي مجموعه، عنوان يک کتاب است.
بله، همينطور است. البته به غير از قسمت پاياني که تا زمان انجام اين گفتوگو هنوز نام مشخصي براي آن انتخاب نشده، فقط قسمت هفتم از اين قاعده جداست. براي عنوان اين قسمت، يک جمله از ادگار آلن پو انتخاب شده؛ جهان، کتاب خداوند است. نام ساير قسمتها عبارت است از سه اديب مسلمان، ديوان حافظ ، شما که غريبه نيستيد ، روي ماه خداوند را ببوس ، تاريخ قومس ، رومئو و ژوليت، مثنوي معنوي، داستان راستان، پاي نور در شب ظلماني، جنايت و مکافات و کتاب مستطاب آشپزی
چه انگيزهاي شما را به سوي ساخت چنين مجموعهاي هدايت کرد؟
من هم مثل خيليهاي ديگر جزو علاقمندان کتاب بوده و هستم. در جواني جزو کتابخوانهاي حرفهاي بودم و ميتوانم بگويم در يک مقطع، هرچه کتاب قابل مطالعه وجود داشت را خوانده بودم. بههرحال در اين زمينه خيليها مشوق من به مطالعه کتاب بودند. از جمله خانم معلم دوران نوجواني ما که تاثير بسيار زيادي بر نحوه کتابخوابي من داشت و هرچه بيشتر ميگذرد کمتر ميتوانم چهره مهربان و صداي زيبايش را از حافظهام پاک کنم. خوب يادم هست يکبار که درباره کتاب «طاعون» انشا نوشته بودم جلو آمد ، مرا در آغوش کشيد و از شوق گريست. اين صحنه هرگز از ذهنم نميرود. همين چيزها باعث شده بود مدتها با خودم فکر کنم اگر خيليها و در رأس آنها نسل جوان کشورمان چنين لذتي را تجربه کنند شايد وقت خودشان را کمتر پاي کامپيوتر بگذرانند. البته بايد پذيرفت که اين مقتضاي زمانه است. شايد اگر پديدهاي مثل اينترنت در زمان ما به وجود آمده بود من و کساني مثل من هم جذب چنين پديدهاي ميشديم کمتر فرصت مطالعه پيدا ميکرديم. با اين وجود احساس خود من اين است که آدم هنگام مطالعه، خلوت خوبي با کتاب دارد و تخيلش هم به کار ميافتد. شايد اين خلوت و خيالپردازي را نتوان پاي کامپيوتر پيدا کرد. نميدانم. بههرحال اين احساس من است، شايد هم من اشتباه ميکنم، شايد بچههاي نسل امروز همان خلوت ديروز ما را با کامپيوتر داشته باشند، اما آنچه بايد به آن اشاره کرد وجود خلاء ادبي در ميان اين نسل است. من نميگويم پاي کامپيوتر ننشينند اما دستکم همت کنند و آثار کلاسيک ادبي را هم مطالعه کنند.
اصلاً ايده محور قرار دادن کتاب و کتابخواني براي تحت تاثير قرار دادن مخاطبان از کجا ميآيد؟
مدتها قبل مسئولان موسسه «خانه کتاب» به من پيشنهاد دادند تا براي ترغيب مردم به مطالعه يک طرح بنويسم؛ طرحي براي ساخت فيلم در قالب سينما يا مجموعه تلويزيوني. تاکيدشان اين بود که براي برقراري ارتباط بيشتر و سريعتر يک «نامواره» (لوگو) هم در آن جا بيفتد که خب بنا به دلايلي اين اتفاق نيفتاد. طرح اوليه کتابفروشي هدهد در اين مقطع به ذهنم رسيد که با آن موافقت شد و قرار شد متن آن نوشته شود. من از خانم نغمه ثميني دعوت کردم فيلمنامهها را بنويسد و خودم هم ــ مثل هميشه که با نويسندههاي کارهايم همکاري ميکنم ــ تا آخر کار با ايشان بودم. اما زماني که متنها نوشته ميشد ديگر شرايط مساعد نبود تا کار با نظر مسئولان اين مرکز پيش برود. در اين مقطع به محض اينکه مديران شبکه سه باخبر شدند نگارش چنين سوژهاي در جريان است پيشقدم شدند تا چنين مجموعهاي را توليد کنند. همزمان با اين اتفاق و البته بازنويسي متن برخي قسمتها (براي جلب کردن نظر برخي مسئولان تلويزيون) سازمان فرهنگي هنري شهرداري هم به عنوان حامي مالي مجموعه اعلام آمادگي کرد و... خلاصه، کار راه افتاد.
چه تمهيدي انديشيديد تا بتوانيد مخاطبان تلويزيون را به کتابخواني تشويق کنيد؟
به نظر شما بعد از پخش مجموعه، مردم براي خريد کتاب و مطالعه ترغيب شدهاند؟
به نظر من الآن که پخش مجموعه به نيمه خود نزديک ميشود خيلي دقيق نميشود در اينباره اظهارنظر کرد. بايد کمي صبر کرد و نتيجهاش را ديد.
من هم در اينباره به صورت مفصل تحقيق نکردهام اما اتفاقات جالبي که پيش آمده را برايتان تعريف ميکنم. چند روز بعد از پخش قسمت چهارم ( روي ماه خداوند را ببوس ) خواهر يکي از دوستان من به کتابفروشي محلهشان ميرود تا اين کتاب را بخرد، اما فروشنده به او ميگويد: «بعد از پخش کتابفروشي هدهد اين کتاب بهسرعت تمام شده و حالا اگر آن را ميخواهيد بايد ثبتنام کنيد. در ضمن دوازده نفر جلوي شما هستند!»
بههرحال بعضي کتابها مخاطبان و طرفداران بيشتري دارند. اين اتفاق که ميگوييد درباره «تاريخ قومس» هم افتاده؟
طبيعي است که افراد کمتري سراغ تاريخ قومس را بگيرند. اما شايد کساني هم پيدا شده باشند که با ديدن ويژگيهاي چنين کتابي به دنبال تاريخچه شهر و ديار خود رفته باشند. بههرحال موارد پراکندهاي بوده که تماشاگران بعد از پخش اين مجموعه براي تهيه همان کتاب به کتابفروشيها مراجعه کردهاند. يکي از همکاران ميگفت بعد از پخش قسمت سوم ( شما که غريبه نيستيد )فرزندش او را مجبور کرده به يکي از شعبههاي شهر کتاب بروند و خلاصه کلي خرج روي دستش گذاشته!
با وجود مخاطبان گستردهاي که تلويزيون با آن روبهرو است اين اتفاقات طبيعي است، اما جواب سوال من را نداديد. چه تمهيدي به کار بستيد تا تماشاگران يک مجموعه تلويزيوني براي خريد و مطالعه کتاب ترغيب شوند؟
من به اين فکر کردم که مقوله کتابخواني را از شکل روشنفکرياش خارج کنم تا مردمي که مخاطب تلويزيون هستند با خودشان نگويند کتاب مال فرهيختههاست و ما را چه به اين حرفها و... از اينجور چيزها. تنها راهي که به ذهنم رسيد اين بود که کتاب را وارد زندگي مردم عادي کنم. من معتقدم نبايد مردم را از خواندن کتابهاي سطح پايين منع کرد. چه ايرادي دارد نوشتههاي دانيل استيل را بخوانند؟ کسي که داستانهاي دانيل استيل را بخواند آرام آرام ترغيب ميشود کتابهاي بهتري بخواند.
البته هميشه هم اينطوري نيست. گاهيوقتها مطالعه دانيل استيل باعث ميشود که خواننده به طرف نوشتههاي ر ـ اعتمادي يا ارونقي کرماني تمايل پيدا کند.
کسي که به مطالعه علاقه پيدا کرده، بهتر است نوشتههاي ارونقي کرماني و امثالهم را بخواند تا اينکه اصلاً با کتاب بيگانه باشد.
شما واقعاً به اين حرف اعتقاد داريد؟
کاملاً. دستکم اين حُسن را دارد که چنين فردي فارسياش درست ميشود و به جاي «سوال کردن» نميگويد «سوال پرسيدن»! و ديگر در مکالمات روزمرهاش کلماتي مثلا گاهاً ، خواهشاً يا اينجور چيزها را به کار نميبرد. البته اگر دير بجنبيم اين کلمات اشتباه در ادبياتمان هم رخنه ميکند.
قبول داريد که اغلب کتابهاي عامهپسند و پرفروش از نظر ادبي آثار ضعيفي هستند؟
بله، اما شما به من بگوييد مخاطب چنين کتابهايي بهتر است آنها را بخواند يا اصلاً مطالعه را کنار بگذارد؟ اجازه بدهيد مثال بزنم. در بين آشناهاي خانوادگي ما يک روحاني هست که خيليها براي پرسيدن مسائلشان به ايشان مراجعه ميکنند. مدتها پيش خانمي به ايشان مراجعه ميکند و ميگويد «حاجآقا من لاک ميزنم، اما دلم ميخواهد نماز بخوانم. اگر بخوانم خدا قبول ميکند؟» ايشان ميگويد: «چرا که نه؟» و خلاصه او را تشويق ميکند که نماز بخواند. بعد از رفتن آن خانم، همسر ايشان دليل چنين حرفي را ميپرسد. حاجآقا ميگويد: «بگذار اينطوري، نماز خواندن را شروع کند. آنوقت آرام آرام لاک هم نميزند.» بههرحال در چنين وضعيتي که کتابها دارند فراموش ميشوند خيلي خوب است که خودت را عادت بدهي کتاب بخري و مهم اين است که داخل کتابفروشي شوي؛ حتي اگر کتابهاي سطح پايين بخواني. اگر مردم عادت کنند در اتوبوس، تاکسي يا حتي مترو کتاب بخوانند يا دستکم جدول حل کنند کار بزرگ و مهمي انجام شده است. البته قبول دارم خيليها به دليل تکانهاي شديد وسايل نقليه نميتوانند چيزي مطالعه کنند، اما زماني که در صف منتظر رسيدن اتوبوس هستند يا وقتي در صف بانک معطل ماندهاند که ميتوانند اين کار را انجام بدهند. نميتوانند؟ مگر اروپاييها و غربيها چه ميخوانند؟ از همين کتاب جيبيهاست ديگر. هرجا که ميبينند دارد وقتشان تلف ميشود آن را از جيبشان بيرون ميآورند و ميخوانند. اين اواخر کتاب کوچکي را ديدم که درباره براد پيت ترجمه و منتشر شده بود. اندازه اين کتاب شايد به ده سانتيمتر هم نميرسيد. خب، اين جالب نيست که آدم بداند براد پيت براي بازيگر شدن چه مراحل و دشواريهايي را پشتسر گذاشته؟ حتماً بايد کتاب هگل را خواند؟
با توجه به ديدگاههاي اقتصادي مديران تلويزيون در سالهاي اخير و حذف مواردي که به تبليغ غيرمستقيم اجناس و کالاها منجر ميشود، اداره بازرگاني صدا و سيما با تبليغ مستقيم کتابها چطور کنار آمد؟
به هيچ عنوان مشکلي نداشتند. ضمن اينکه در توليد اين مجموعه علياکبر اشعري (رئيس کتابخانه ملي و مشاور رئيسجمهور) به عنوان مشاور با ما همکاري کردند. خود ايشان در انتخاب کتابها خيلي با ما همکاري کردند و البته نظراتي هم داشتند که اِعمال شد. در مورد برخي کتابها با احتياط عمل کرديم، اما در مجموع بخش عمدهاي از اسمهايي که بهشان اشاره ميشود و البته در بعضي صحنهها نمايش داده ميشوند کتابهايي هستند که من خودم آنها را انتخاب کردهام.
فيلمنامه بر اساس اسم کتابها نوشته شد يا در جريان تکميل فيلمنامه کتابها را انتخاب کرديد؟
کتابها همزمان با نگارش فيلمنامه انتخاب شدند. به عنوان مثال کتابي که براي قسمت اول انتخاب شده بود، اصلاً اين نبود. کتاب «سه اديب مسلمان» همزمان با نوشته شدن فيلمنامه به ذهنمان رسيد.
در مورد «تاريخ قومس» به نظر ميرسد اين کتاب فقط به خاطر عجيب بودن اسمش انتخاب شده.
واقعيت اين است که «تاريخ قومس» را سالها پيش در کتابخانه شوهرخواهرم، داود رشيدي ديده بودم. اين کتاب را زماني که ايشان در سمنان مشغول بازي در فيلمي بود به او داده بودند و اتفاقاً اولين چيزي که مرا به خودش جلب کرد اسم عجيب و کمتر شناختهشده اين کتاب بود. وقتي کتاب را برداشتم و ورق زدم متوجه شدم درباره تاريخ منطقهاي است که در حال حاضر استان سمنان در آن واقع شده. بههرحال وقتي داشتيم مجموعه را بازنويسي ميکرديم ناگهان ياد اين کتاب افتادم و با وجود آنکه داستان آن قسمت اصلاً با کتاب ديگري پيش رفته بود با همفکري نغمه ثميني تصميم گرفتيم کتاب مورد بحث آن بخش را به «تاريخ قومس» تغيير بدهيم. جالب اينجاست که وقتي ميخواستيم آن قسمت از مجموعه را تصويربرداري کنيم کتاب را پيدا نکرديم و هرچه بيشتر کتابخانه داود رشيدي را زير و رو کرديم کمتر موفق شديم آن را بيابيم. سرانجام «تاريخ قومس» را آقاي اشعري براي ما پيدا کرد.
نگاهي اجمالي به آثار شما نشان ميدهد وجه مشترک آثار شما وجود يک رگه فانتزي است...
(با خنده) ...که معلوم نيست براي بچههاست يا بزرگترها!
همينطور است. مثل انتخاب يک بازيگر ريزنقش براي رانندگي يک کتابخانه سيار و اتوبوسي که نوع رنگآميزياش باعث ميشود تماشاگران فکر کنند خيالي است.
البته ايننوع اتوبوسها در شهر ديده ميشود و آرام آرام دارند جاي خودشان را باز ميکنند.
اما تعدادشان خيلي کم است.
خب بهزودي زياد ميشود! بههرحال اين بخشي از وظيفه هنرمند است که تخيل داشته باشد و نشان بدهد خيالپردازيهايش عملي است. حضور محمود بصيري در نقش راننده هم گوشهاي از تمهيد من براي ايجاد جذابيت در ميان عامه تماشاگران است. البته بايد بپذيريم که با تمام اين حرفها کتابفروشي هدهد نميتواند جلوي ملودرامهاي خانوادگي و طنزهاي شبانه را براي مردم بگيرد، اما بههرحال من هم نبايد بيکار مينشستم. بايد کاري ميکردم تا فضاي داستان کمي گرم از آب دربيايد. اين در حالي بود که قهرمان اصلي داستان (کيوان کتابچي) يک شخصيت خاموش است و به تعبير اميرحسين صديق در جلسات پيش از شروع توليد، حضور او در برابر شخصيت راننده خيلي شبيه جلوهنمايي کتاب در برابر رسانه است؛ او بايد کاري ميکرد تا بتواند در برابر انواع و اقسام رسانههاي پرسروصدا و خوشرنگولعاب دوام بياورد. بنابراين شوخطبعي و لبخندهاي گاه و بيگاه او تمهيدي است که ميتواند خطر دلزده شدن تماشاگران از ادامه همراهي با داستان را تا حد زيادي رفع کند.
خيالپردازيهاي شما روشهاي توزيع کتاب را هم شامل ميشود؟ مثلاً توزيع از طريق اينترنت يا با استفاده از ارسال پيام کوتاه؟
بله، اما کتابفروشي هدهد مجال بيشتري براي طرح چنين موضوعاتي نداشت. البته بعد از پايان توليد مجموعه با مصطفي رحماندوست ( شاعر و نويسنده) ملاقات کردم و خيلي متاسف شدم که قبل از نگارش فيلمنامه با ايشان صحبت نکردهام. ايشان براي من از روشهاي ايجاد جذابيت در ميان اهل مطالعه گفتند که ارسال کتاب توسط پيک موتوري يکي از آنها بود. ضمن اينکه بههرحال مجبور بوديم از کنار شخصيتها عبور کنيم و يکجا متوقف نشويم. بنابراين خيلي جاها مجبور شدهايم از کنار زندگي شخصيتها عبور کنيم و چندان به زندگيشان وارد نشويم.
يعني به زندگي نويسندهها هم نزديک نشدهايد؟
چرا، اما از آن عبور کردهايم. به عنوان مثال قسمت دهم اصلاً درباره زندگي يک نويسنده است، اما چون به اندازه کافي زمان نداريم مجبوريم از آن عبور کنيم و به موضوعات بعدي برسيم.
شما در ساختار مجموعه از وله براي پيوند دادن به بخشهاي گوناگون استفاده کردهايد که در مجموعههاي داستاني کمتر ديده ميشود. اينگونه استفاده از ولههاي تصويري ــ که در برخي موارد با جنبههاي فانتزي همراه است ــ دليل خاصي دارد؟
من در اغلب کارهايم اينگونه استفاده از وله را داشتهام.
يعني به تعبيري اين امضاي شماست؟
نميدانم تبديل به امضاي من شده يا نه، اما ايننوع کاربرد را در خودروي تهران 11 و هتل هم داشتم. شايد فقط در کارآگاه شمسي و مادام از اين شيوه استفاده نکردهام. به نظر خودم اين شيوه بيشتر به کار فاصلهگذاري ميآيد. چون از ابتداي فعاليتم تصميم گرفتهام کاري به تحريک احساسات بينندگان نداشته باشم و در عين حال ترجيح ميدهم پيش از آنکه موضوعي بيش از حد جدي شود آن را به طريقي بشکنم تا اين احساس ايجاد نشود. ولهها براي من چنين حکمي دارند.
اگر کتابفروشي هدهد را به يک کتابخانه با سيزده کتاب تشبيه کنيم کدام يکي از اين کتابها براي خود شما جذابتر بوده است؟
زماني که توليد مجموعه انجام ميشد متن قسمت دهم ( پاي نور در شب ظلماني ) را بيش تر از بقيه دوست داشتم اما از آنجا که در زمان انجام اين گفتوگو هنوز آن را تدوين نکردهايم، نميتوانم نظر دقيقي نسبت به آن بدهم. در نگارش متن اين قسمت من کمترين نقش را داشتم و ميتوانم بگويم تمام آن متعلق به خانم ثميني است. البته موضوع قسمت نهم ( داستان راستان )را هم خيلي دوست دارم اما تا تدوين آن به پايان نرسد نظر من نسبت به آن چندان واضح نخواهد بود.
اغلب کارهاي شما را مجموعههايي با چند شخصيت ثابت و داستانهايي ناپيوسته تشکيل دادهاند. اين موضوع براي تماشاگري که به ملودرامهاي شبانه و دنبالهدار (مثل نرگس) عادت کرده جنبه بازدارنده ندارد؟
مگر قرار است هرچه تماشاگران دوست دارند به آنها عرضه شود؟ اصلاً چنين قراري نداريم! اگر دقت کنيد ميبينيد عمر اغلب مجموعههايي که براي تماشاگران قصههاي بههمپيوسته تعريف ميکنند در قسمت آخرشان به پايان ميرسد. خيلي بهندرت ديده شده تماشاگران بعد از تمام شدن اينگونه مجموعهها به تماشاي دوباره آنها علاقه نشان بدهند. چون ديگر آخر قصه را فهميدهاند، اما من در مجموعهسازي به دنبال تعريف کردن داستان دنبالهدار نيستم. در حالي که ساختن چنين مجموعههايي آسانتر از روايت داستانهاي غيرپيوسته است. من خودم در هنگام ساخت مجموعه تلويزيوني ورثه آقاي نيکبخت اين شکل از روايت را تجربه کردم و ميدانم چرا مجموعههاي شبانه و مجموعههايي که داستانهاي دنبالهدار تعريف ميکنند در جذب مخاطب موفقترند. اما من به دنبال رسيدن به اين موفقيت نيستم و در ضمن حاضر نيستم به خاطر دست يافتن به چنين توفيق زودگذري به آساني از کنار موفقيتهاي بزرگتر عبور کنم. ترجيح ميدهم اشکال ديگري از روايت را تجربه کنم. البته ميدانم اينطوري فقط کار خودم را سخت ميکنم، اما واقعاً دلم نميخواهد به خاطر جذب مخاطب دست به هر کاري بزنم. البته منظورم اين نيست که مخاطب برايم اهميت ندارد. اتفاقاً برعکس، من به مخاطبان تلويزيون خيلي احترام ميگذارم و سعي ميکنم تا حد ممکن آنها را راضي نگه دارم؛ اما نه با هر روشي و به هر قيمتي.
يکي از اين عوامل براي جذب مخاطب، استفاده از ترانه براي همراهي با تيتراژهاست. در تيتراژ پاياني کتابفروشي هدهد هم نام مهرداد شهسوارزاده به عنوان خواننده ميآيد اما...
... ميدانم چه ميخواهيد بگوييد. صدايش فقط در پايان قسمت دوم شنيده ميشود. ترانهاي که او ميخواند غزلي از حافظ است که انگار اصلاً براي کتابفروشي هدهد گفته شده: «اي هدهد صبا به سبا ميفرستمت/ بنگر که از کجا به کجا ميفرستمت/ حيف است طايري چو تو در خاکدان غم/ زين جا به آشيان وفا ميفرستمت...»
چرا از اين ترانه در انتهاي ساير قسمتهاي مجموعه استفاده نکرديد؟
چون نميخواستم کتابفروشي هدهد شبيه ساير مجموعههاي تلويزيوني از کار درآيد.
ظاهراً اهل فال حافظ هم هستيد.
اهل فال نيستم، اما گاهيوقتها تفألي به خواجه ميزنم. معمولاً هم حال خوشي پيدا ميکنم چون سعي ميکنم از اين اشعار روحاني نيرو بگيرم نه اينکه با آنها خودم را سرگرم کنم.
فکر ميکنيد ساختن اين مجموعه چه امتيازي براي شما داشته است؟
اگر حمل بر تعارف و خودستايي نشود مهمترين امتياز کتابفروشي هدهد براي من اين بوده که موفق شدهام تا حدي توجه عمومي را نسبت به مقوله کتاب و کتابخواني بيشتر کنم. خصوصاً در ميان جوانها و همين باعث شده تا فکر کنم اجرم را از خدا گرفتهام. من اين مجموعه را در شرايط بسيار نامساعدي ساختم. زماني که توليد و تصويربرداري انجام شد هوا بسيار گرم و طاقتفرسا بود و کار کردن در چنين شرايطي خيلي دشوار بود. با اين وجود کتابفروشي هدهد جزو معدود مجموعههايي است که ميتوان تصوير مردم و زندگي جاري در شهر را در آن ديد. ضمن اينکه بخش عمده مشکلات توليد شامل حمل و نقل کتابها در اتوبوس در حال حرکت بود.
براي تصويربرداري از داخل اتوبوس چگونه با مشکل نورپردازي کنار آمديد؟
براي اين کار اتوبوس را به گونهاي طراحي کرديم که يک طرف آن بسته باشد و طرف ديگر آن پردههايي طراحي کرديم که گاهي بتوانيم از آنها براي تاباندن نور استفاده کنيم. وقتي با اتوبوس حرکت ميکرديم معمولاً سعي ميکرديم از زاويههايي استفاده کنيم که تابش و ميزان نور بهتري داشته باشد. البته اگر در زمستان تصويربرداري ميکرديم قطعاً مشکلاتمان کمتر بود چون دستکم نور صحنههاي بيروني و دروني تفاوت فاحشي با همديگر نداشتند. همانطور که گفتم کار کردن در چنين شرايطي بسيار دشوار بود.
به دليل همين مشکلات توليد قبول داريد در صحنههاي داخلي موفقتر کردهايد؟
همينطور است. بههرحال مشکلات نوري ما را فلج کرده بود.
بخش عمده اين مشکلات شامل کنترل جمعيتي است که معمولاً از سر کنجکاوي در مقابل دوربين ميايستند و مستقيم به آن نگاه ميکنند. يکي دوتا از اين نگاهها در قسمت تاريخ قومس باقي مانده و ظاهراً کار ديگري از شما برنميآمده.
بله، همينطور است. کار ديگري نميشد کرد. البته تصويربداري آن قسمت در آخرين روزهاي توليد انجام شد و ديگر هوا داشت سرد ميشد. اگر دقت کرده باشيد تاثير بارندگي را هم در آن صحنه ميبينيد. بههرحال هوا کمي خنک شده بود و بازيگران بايد با لباسهاي تابستاني کار را ادامه ميدادند. تمام اين چيزها باعث شده بود تسلط کمتري براي کنترل صحنه وجود داشته باشد و نتيجه آن شد که ديديد.