بهترین آدم روی زمین!/ نقد فیلم مستند «من پاول واکر هستم»

پوستر فیلم من پاول واکر هستم

روز سی‌ام نوامبر 2013 که خبر درگذشت پاول واکرِ چهل ساله بر اثر تصادف اتومبیل منتشر شد تقریباً همه‌ی مخاطبان سینما و در راس آن‌ها علاقه‌مندان سری فیلم‌های اکشن و پرهیجانِ تند و تیز در شوک عجیبِ ناشی از شنیدن این خبر فرو رفتند. شوکی که ناشی از ناباوری آن‌ها از مرگ یکی از خوش‌تیپ‌ترین و خوش‌قیافه‌‌ترین مردان هالیوود، آن‌هم بر اثر تصادف بود. یعنی همان چیزی که پاول واکر و بازیگران نقش‌های مقابل او (در سریِ تند و تیزها) بارها و بارها از انواع مختلف و مهیب آن جان سالم به در برده بودند. اما تمام آن تصادف‌ها و زد و خوردها و حرکات باورنکردنی و آکروباتیکِ ماشین‌ها که به لطف جلوه‌های درخشانِ بصری و در دستان اکشن‌کاران قهاری نظیر راب کوهن، جان سینگلتون و جاستین لین بسیار باورپذیر و جذاب از کار درآمده بود، ظاهراً مثل خودِ سینما، فقط یک دروغ بزرگ و شیرین بود. چنان که طبق اعلام خبرگزاری‌ها پاول واکر در روز سی‌ام نوامبر 2013 پس از شرکت در یک مراسم خیریه (در والنسیای کالیفرنیا) سوار ماشین «کارِرا جی‌تی» سرخ‌رنگِ مورد علاقه‌ی خود شد و اندکی بعد، آن‌طور که برادر او (کالب واکر) در همین فیلم می‌گوید، در یک محوطه‌ی خالی‌، متروک و صنعتی، با سرعتی مهارنشدنی و البته «به شکلی احمقانه» به یک درخت برخورد کرد. تصادفی که طبق اعلام پزشکی قانونی به «جراحت پس از سانحه»، «سوختگی در تصادف» و در نتیجه، «مرگ غم‌انگیز» او منجر شد. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

سرگذشت باد عاشق/ گزارش نمایش «باد صبا» در خانه سینما

پوستر فیلم باد صبادر چهارمین جلسه از تازه‌ترین دوره‌ی کانون فیلم خانه سینما که سه‌شنبه سیزدهم آذرماه در سالن سیف‌الله داد خانه‌ سینما برگزار شد ابتدا مستند تحسین‌شده‌ی «باد صبا» (ساخته‌ی زنده‌یاد آلبر لاموریس) به نمایش درآمد و سپس جلسه‌ی نقد و بررسی این فیلم با حضور مهرداد فرهمند به عنوان منتقد مهمان برگزار شد.
در ابتدای این برنامه، ناصر صفاریان، دبیر کانون فیلم خانه سینما پس از ارائه‌ی اطلاعاتی درباره‌ی آلبر لاموریس و کارنامه‌ی فیلم‌سازی او گفت: «مهم‌ترین ویژگی فیلم‌های او که در تلویزیون ایران هم بارها به نمایش گذاشته شده‌اند استفاده از نماهای هوایی است که عمدتاً توسط وسیله‌ای که به هلی‌کوپتر وصل می‌شده فیلم‌برداری شده‌اند.»
وی ساخته شدن فیلم مستند «ورسای» توسط لاموریس را زمینه‌ساز تولید «باد صبا» دانست و افزود: «ظاهراً شاه این فیلم را دیده و با خود فکر کرده بود اگر چنین فیلمی درباره‌ی ایران ساخته شود می‌تواند جلوه‌های نوین تلاش‌هایی که در آن روزگار در زمینه‌ی توسعه‌ی کشور ایجاد شده را در معرض دید مردم سراسر دنیا قرار دهد. در چنین شرایطی این فیلم‌ساز فرانسوی از طریق وزارت وقت فرهنگ و هنر به ایران دعوت شد تا فیلم مشابهی درباره‌ی این سرزمین بسازد.»
متن کامل این گزارش را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

فیل در تاریکی/ نقد فیلم مستند «رابین ویلیامز: به درون ذهن من بیا»

رابین ویلیامزرابین ویلیامز: به درون ذهن من بیا چنان که از عنوان‌اش هم پیداست می‌کوشد تا مخاطب را در سفر به عمق ذهن و هزارتوی سلول‌های مغز رابین ویلیامز همراهی کند. بازیگری که خبر درگذشت او (در یازدهم آگوست 2014) بیش از آن که به داستان نخ‌نما شده و تکراری شده‌ی خودکشی بر اثر ابتلا به افسردگی اشاره داشته باشد، نشان‌دهنده‌ی مسیر لغزنده افراد (در این‌جا: کمدین‌های همیشه خندان) در عبور از مرز ناامیدی و پذیرش تباهی است. خطر روبه‌رو شدن با یک «بن‌بست» کامل که به شهادتِ همین فیلم، توانایی آن را دارد تا بازیگر پرانرژی، طناز و بی‌قراری با ویژگی‌های رابین ویلیامز را نیز به ورطه سقوط و نابودی بکشاند. متن کامل این نوشته در ادامه‌ی مطلب قابل مطالعه است.

ادامه نوشته

حکایت کلاه و باد هوا!

کتاب ژان پن‌له‌وه و سینمای مستندتقریباً دو سال پیش، گردآوری‌ کتابی را برعهده داشتم که در حاشیه‌ی جشنواره‌ی بین‌المللی فیلم‌های علمی اهواز منتشر شد. این کتاب «ژان پن‌له‌وه؛ یک مستندساز و رویاهایش» نام داشت و همان‌طور که از نامش هم برمی‌آید درباره‌ی زندگی و آثار یک مستندساز فرانسوی به همین نام بود. متاسفانه سفارش‌دهنده‌های کتاب (برگزارکنندگان آن جشنواره‌ی کذایی) نه تنها به قول خود (درباره‌ی عقد قرارداد مکتوب و رعایت حقوق مادی و معنوی) عمل نکردند بلکه در پایان جشنواره، حتی یک نسخه از کتاب را هم به نگارنده ندادند (با تشکر از دوست مستندسازی که کتاب خودش را به من اهدا کرد!) از چند ماه پیش به این‌سو، کتاب مورد بحث و سه اثر مکتوب دیگر– که در حاشیه‌ی جشنواره‌ی فیلم‌های علمی اهواز‌ منتشر شدند– در قالب اثری مجزا و تحت عنوان کلیِ «سینمای مستند» روانه‌ بازار شده است؛ آن‌هم توسط یک انتشارات کهنه‌کار و قدیمی (شرکت انتشارات علمی و فرهنگی) که دست‌کم در پنج دوره از نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران به‌عنوان ناشر برگزیده حضور داشته است. در این‌باره یادداشتی نوشته‌ام که پیش از این در پانصد و بیست و چهارمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلم به چاپ رسیده و اینک می‌توانید آن را در ادامه‌ی مطلب بخوانید. 

ادامه نوشته

از یک دیدار تاریخی با محمدعلی

محمدعلی کلیمحمدعلی کِلِی را فقط یک‌بار از نزدیک دیدم؛ آن‌هم فقط برای چند ثانیه! بیست و سه سال پیش بود و جزییات این دیدار تاریخی، به گونه‌‌ای در ذهنم ثبت شده که انگار همین دیروز بود. رفته بودم ترجمه‌ی گفت‌وگویی با ویم وندرس (فیلم‌ساز محبوبم) را به تحریریه‌ی مجله‌ی «کیهان فرهنگی» برسانم که درست روی پل معروف روزنامه‌ی کیهان (همان پلی که در فیلم خانه خلوت عزت‌الله انتظامی و رضا رویگری، در حال صحبت از روی آن می‌گذرند) با کِلِی روبه‌رو شدم. آن روزها آمده بود ایران و ظاهراً در جریان بازدیدهایی که برای او ترتیب داده بودند گذرش به سازمان انتشاراتی کیهان افتاده بود. داشتند روی آن پل معروف او را هدایت می‌کردند به طرف یکی دیگر از بخش‌های کیهان که اتفاقی سر پله‌ها با هم روبه‌رو شدیم. هیکل تنومندش و دست‌هایی که به شکلی رقت‌‌انگیز می‌لرزید، تنها چیزهایی است از آن دیدار کوتاه و تاریخی به یادم مانده است. چند ثانیه‌ی کوتاه نگاهمان در هم گره خورد و من انگار که در رینگ بوکس گیر کرده باشم ناگهان ترس برم داشت که نکند با یک هوکِ چپ (یا شاید هم راست!) کارم را بسازد؛ و مثل پر کاه از بالای پل به پایین پرتابم کند! اما عمرِ این خیال‌پردازی، تنها چند لحظه‌ی کوتاه بود.‌ کِلِی با آن هیبت افسانه‌ای از کنارم گذشت؛ بی آن که حتی برای نگاه خیره‌ و متعجب من پاسخی داشته باشد. سال‌ها بعد که در سالن نمایش خانه سینما، تنهای تنهای تنها نشسته بودم و مستند بسیار درخشان وقتی که ما سلطان بودیم (لئون گاست/ 1996) را می‌دیدم، بی‌اختیار یاد نگاه نافذ محمدعلی روی پل کیهان افتادم و خدا را شکر کردم که در هیچ‌کدام از رینگ‌های جهان با او مسابقه نداشتم! اینک که کِلِی در جهان ما نیست، مهم‌ترین خاطره‌ام از او همان نگاه کوتاهی‌ست که بین ما رد و بدل شد. نگاهی که در کنار ترجمه‌ی مطلب ویم وندرس و صدمین شماره‌ی نشریه‌ی عزیزِ کیهان فرهنگی، رفت و نشست در کنار دیگر خاطره‌های زندگی؛ خاطره‌هایی که مطمئنم دیگر هرگز تکرار نخواهد شد.

هم‌چنان در گریز/ نگاهی به فیلم مستند «فراری‌ها» (مون‌سئوک کیم)

نمایی از فیلم مستند «فراری‌ها» ساخته‌ی مون‌سئوک کیم

سراسر فیلم فراری‌ها تلاش برای ایجاد رابطه میان دو کلمه‌‌ی «مهاجر» و «فراری» است؛ کلمه‌هایی که شاید در زبان استعاره معنایی مشابه یا دست‌کم نزدیک به هم را به ذهن متبادر کند اما در لغت معنای متفاوتی دارند. فیلم ظاهراً درباره‌ی تعدادی از شهروندان هلندی‌ است که کشور خود را ترک کرده‌ و به جای دیگری (در کنار دریا) نقل مکان کرده‌اند. البته کاربرد کلمه‌ی «ظاهراً» به این خاطر است که در فیلم به غیر از اشاره به مقصدی (در هلند) که یکی از شخصیت‌ها روی پاکت نامه می‌نویسد و البته زبان «داچ» (آلمانی) که آن‌ها با هم حرف می‌زنند رد و نشانه‌ی دیگری از ریشه یا هویت این افراد وجود ندارد؛ و سازنده‌ی این مستند ده دقیقه‌ای هم نه تنها تلاشی برای معرفی آن‌ها نمی‌کند بلکه در فیلم حتی کشور یا محلی که در آن حضور دارند نیز مورد معرفی قرار نمی‌گیرند. به زبانی دیگر آن‌چه که باعث می‌شود تا در این فیلم معنای استعاری «مهاجر» و «فراری» تا حد ممکن از هم فاصله بگیرند همین زبان گنگ و الکن در معرفی آدم‌ها به‌عنوان سوژه‌‌هایی است که برای کار انتخاب شده‌اند. آدم‌هایی که به غیر از چند کلمه و جمله‌ی پراکنده چیز دیگری به زبان نمی‌آورند و طبعاً مخاطب فیلم نیز از طریق آن‌ عبارت‌های بریده و پراکنده، نه می‌تواند با آن‌ها ارتباط عاطفی برقرار کند و نه از میان آن‌ها می‌تواند اطلاعات دندان‌گیری به دست بیاورد! تنها بخش این مستند که این جمله‌های پراکنده در آن به نام فیلم ارتباط پیدا می‌کنند جایی است که پدر خانواده سر میز با دختر جوانش صحبت می‌کند. در این سکانس، پدر که ظاهراً نشریه‌ی مورد علاقه‌ی دختر را مطالعه می‌کند وقتی به مطلب مورد نظر او می‌رسد می‌گوید: «خُب، این یعنی چی؟» و دختر پاسخ می‌دهد: «شعری از فرناندو پسوآست*. اما نمی‌دونم کدوم یکیشه!» سپس پدر بعد از آن که دل‌خوری‌اش را با این جمله که «خُب باید بدونی» نشان می‌دهد، سعی می‌کند با پرسیدن معنی کلماتی که در متن به کار رفته دوباره سر صحبت را با او باز کند. پدر پس از آن که از تلاش‌های دختر برای مطالعه‌ی مقدمه– و طبعاً ارتباط بهتر با متن– مطلع می‌شود درباره‌ی معنی کلمه‌ی evadido از او می‌پرسد و پاسخ می‌شنود که: «فکر می‌کنم منظورش فراری باشه.» در ادامه، پدر که از شنیدن این ترجمه یا تعبیر دقیق به وجد آمده‌ بخش کوتاهی از شعر فرناندو پسوآ را قرائت می‌کند: «از روزی که به دنیا آمده‌ام/ در خود گرفتار بوده‌ام...» اما از آن‌جا که ظاهراً استراتژیِ فیلم‌ساز ارائه‌ی اطلاعات به شکلی گنگ و به‌روش قطره‌چکانی است، نمای مورد نظر به جای تداوم و پاسخ به پرسش‌های ذهنی مخاطب، ناگهان به شکل عجیبی قطع می‌شود به تصویر لباس‌هایی که در باد و آفتاب منتظر خشک شدن‌اند! شاید هم فیلم‌ساز به این طریق می‌خواهد به ابهام موجود در معنای آن دو کلمه (که در ابتدای متن به آن اشاره شد) تاکید کرده و در عین حال جلوی انتقال اطلاعات درباره‌ی افرادی که سوژه‌ی فیلم هستند را بگیرد. هرچه که هست مهاجرانِ فراری یا فراری‌های مهاجری که مستند مورد بحث، برش‌هایی از زندگی روزمره‌ی آن‌ها را پیش چشم تماشاگر به نمایش گذاشته، ظاهراً از این زندگی که دارند راضی و خوشنودند. در غیر این صورت به‌جای آب‌یاری درخت‌ها و زمین کشاورزی، مطالعه، آشپزی، روشن کردن بخاری، تا کردن لباس‌های شسته شده و...دراز کشیدن در آفتاب دل‌چسب پاییزی، دست‌کم دور میز می‌نشستند و کمی هم از بدعهدی روزگار گلایه می‌کردند!
مستند فراری‌ها آکنده از نماهای ساکن و کم‌تحرکی است که زندگی سرد و غیرجذاب شخصیت‌های مورد توجه فیلم‌ساز را به نمایش می‌گذارد. از این زاویه تنها بخش فیلم که مثل ساز ناکوک از بدنه‌ی آن بیرون می‌زند سکانسی است که زن در آن برای گربه‌ها غذا برده و آن‌ها را تشویق به خوردن آن‌ها می‌کند. در این بخش دوربین سیال که از روی دوش تصویربردار، مادر خانواده را در قاب گرفته، تا رسیدن جوانا به گربه‌ها او را همراهی می‌کند؛ بی آن که دلیلی برای نقضِ این اصول آشکار توسط فیلم‌ساز ارائه شود (می‌شد این صحنه را هم مثل بقیه‌ی فیلم با خودداریِ فیلم‌ساز گرفت و...تمام).
به نظر می‌رسد تاثیرگذارترین بخش فیلم را باید پایان آن دانست. در این بخش که به بازخوانی یک شعر بلند اختصاص دارد، بیانیه‌ی غم‌خوارانه‌ی فیلم به انتخاب فیلم‌ساز و از زبان فرناندو پسوآ روایت می‌شود. شعری که به روایت پایان‌بندی فیلم فراری‌ها پسوآ آن را در تاریخ پنجم آوریل 1931 سروده است: من یک فراری‌ام/ از روزی که به دنیا آمده‌ام/ در خود گرفتار بوده‌ام/ اما می‌خواستم بگریزم.../ اگر مردم/ از بودن در چنین جایی خسته‌اند/ چرا نباید/ از خویشتنِ خویش خسته شوند؟/ روحم/ مرا باز می‌دارد/ ولی من هم‌چنان در گریزم/ و با تمام وجود می‌خواهم/ هیچ‌وقت پیدا نشوم/ یکی‌ بودن، زندان است/ خودم بودن، معنی‌اش نبودنِ من است.../ همیشه مثل یک فراری زندگی خواهم کرد/ اما راستین و حقیقی.
*فرناندو پسوآ: شاعر، نویسنده و منتقد پرتغالی که از او به عنوان یکی از بانیان پست‌مدرنیسم یاد می‌شود.
مرتبط: پیوند به همین یادداشت در سایت نهمین دوره‌ی جشنواره‌ی سینماحقیقت

˜گفت‌وگو با هدی هانیگمان، مستندساز هلندی

هدی هانیگمان در جشنواره‌ی سینماحقیقتزمستان سال گذشته هدی هانیگمان به ایران آمده بود تا ضمن حضور در برنامه‌ی مرور بر آثارش (در جشنواره‌ی سینماحقیقت) یکی از سخنرانان کارگاه پژوهشی و تحقیقاتی این جشنواره باشد. هانیگمان 63ساله که تقریباً به دشواری و با کمک ابزار پزشکی راه می‌رفت آخرین سخنرانِ آخرین روزِ این کارگاه‌ها بود و زمانی که وارد محل برگزاری جلسه‌ها شد خستگی از سر و رویش می‌بارید. اما به محض اینکه سخنرانی شروع شد خطوط چهره‌اش تغییر کرد و خستگی از چهره‌ی او محو شد. نکته‌ی جالب، شوخ‌طبعی و نکته‌بینی ظریف او بود. به عنوان مثال در بخشی از جلسه وقتی مترجم هم‌زمان، صحبت‌های هانیگمان را با آب‌وتاب فراوان منتقل کرد، او با لبخند گفت: «فکر کنم داری یه چیزهایی از خودت به ماجرا اضافه میکنی!» هانیگمان در بخش دیگری از سخنرانی تأثیرگذارش، انتخاب فرد مناسب گفت‌وگو را مهمترین نکته در ساخت مستند گفت‌وگومحور برشمرد و گفت: «کسی که در مقابل دوربین قرار می‌گیرد تا با او مصاحبه کنیم باید به قدری جذاب باشد که در حد و اندازه‌ی یک سوپراستار سینما جلوه کند. کسی مثل رابرت دنیرو یا مریل استریپ.» شبی که سخنرانی هانیگمان در فرهنگسرای هنر به پایان رسید چند بار تلاش کردم تا با او گپ بزنم اما ازدحام پيرامون او مانع انجام این کار شد. سرانجام یکی‌دو روز بعد، به شکلی اتفاقی فرصت این دیدار کوتاه فراهم شد. خوشبختانه هانیگمان، مرا که به قول او «بی‌وقفه در حال یادداشت برداشتن از حرفها» بودم به یاد آورد و با روی گشاده به پرسش‌هایم پاسخ داد. متن این گفت‌وگو را می‌توانید در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

گفت‌وگو با ماریون پوازو، کارگردان فرانسویِ فیلم مستند «به‌سوی دریا»

ماریون پوازو، مستندساز فرانسوی و کارگردان فیلم «به سوی دریا»ماريون پوازو نخستین فیلمش را در سال 2010 ساخت به نام واته‌آ (درباره‌ی سفری به آسمان نیوزلند) که به گفته‌ی او در بین قبایل مائوری ساكن آن كشور به معنی آزادی‌ست. مستند بعدی او فیلمی شش دقیقه‌ای به نام ایران، قسمت اول بود که آن هم در سال 2010 ساخته شد. مستندی درباره‌ی نخستین سفر پوازو به ایران و همراهی او با دکتر ایسکی برایتن (ورزشکار ایرلندیِ متخصص موج‌سواری). در این فیلم، خانم برایتن به عنوان نخستین زنی معرفی می‌شود که موفق شده در ایران موج‌سواری کند. فیلم بعدی او به نام کردستان عراق (26 دقيقه، 2012) روايت یک سفر جاده‌ای‌ست. به سوی دریا چهارمین ساخته‌ی اوست؛ مستندی 52 دقیقه‌ای درباره‌ی سفر مشترکِ ایسکی برایتن (همان موج‌سوار ایرلندی) و مونا و شهلا (اسنوبوردسوار و غواص ایرانی) به چابهار برای موج‌سواری. در فیلم به سوی دریا این سه زن قصد دارند ورزش تجربه‌نشده‌ای به نام موج‌سواری را به ایرانی‌ها معرفی کنند و ماریون پوازو در این گفت‌وگو که در سایت ماهنامه‌ی سینمایی فیلم نیز منتشر شده درباره‌ی این مستند جذاب و دیدنی توضیح داده است. این گفت‌وگو را می‌توانید از این‌جا یا با کلیک کردن روی ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

نگاهي به مستندهاي يك دهه گذشته در سينماي جهان

دوست عزيزم اميرحسين ثنايي محبت كرده و يكي از مقاله‌هاي من درباره سينماي مستند جهان را در سايت راي‌بن مستند منتشر كرده. اين مقاله، نگاهي‌ست به تعدادي از مستندهاي شاخصي كه در يك دهه گذشته و در سراسر دنيا نگاه تماشاگران و علاقه‌مندان سينما را به خود جلب كرده است. اگر دل‌تان خواست مي‌توانيد آن را از اين‌جا بخوانيد. يا خيلي راحت‌تر: روي ادامه مطلب كنيد.
گفتني‌ست اين مقاله پيش از اين در شماره 112 ماهنامه صنعت سينما (ويژه بررسي سينماي جهان در نخستين دهه هزاره سوم) به چاپ رسيده است.

ادامه نوشته