جدال میان مرگ و زندگی/ گزارش نمایش «سرزمین مین» در کانون فیلم خانه سینما

پوستر «سرزمین مین»

تازه‌ترین برنامه‌ی نمایش فیلم‌های خارجی در کانون فیلم خانه سینما که بعدازظهر سه‌شنبه اول بهمن برگزار شد، به نمایش و نقد و بررسی «سرزمین مین» محصول مشترک دانمارک و آلمان در سال 2015 اختصاص داشت.
در ابتدای نشست نقد و بررسی، علی‌ فرهمند که به همراه مازیار فکری‌ارشاد به عنوان کارشناس مهمان در جلسه حضور داشت با اشاره به نامزدی این اثر در بخش فیلم‌های خارجی اسکار 2015 هم‌زمان با درخشش فیلم «فروشنده» (اصغر فرهادی) در این رقابت گفت: «چند سال پیش خبری منتشر شد که ثابت می‌کرد ایران با چهل و دو هزار کیلومتر مربع زمینِ مین‌گذاری شده و بیش از هفده میلیون مین خنثی نشده، بزرگ‌ترین کشور آلوده به مین به حساب می‌آید؛ و همین نکته نشان می‌دهد برخلاف تصور، موضوع فیلم «سرزمین مین» که در آن به پاک‌سازی یک ساحل بزرگ در طول جنگ جهانی دوم پرداخته شده، موضوع پیش پاافتاده و کهنه‌ای نیست.»
وی گفت: «بر اساس همین خبر در ایران از سال 1998 تا 2007 حدود ده‌هزار نفر بر اثر اصابت مین کشته شده‌اند. افرادی که متاسفانه بخش عمده‌ای از آن‌ها غیرنظامی بوده‌اند.» متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

یک ملودرام با گرایش کمدی/ گزارش نمایش «داستان ازدواج» در کانون فیلم خانه سینما

داستان ازدواج (نوآه بامباک)

تازه‌ترین برنامه‌ی نمایش فیلم‌های خارجی در کانون فیلم خانه سینما این هفته به نمایش و نقد و بررسی فیلم «داستان ازدواج» محصول 2019 و به کارگردانی نوآه بامباک اختصاص داشت.
این برنامه شامگاه سه‌شنبه بیست و چهارم دی برگزار شد و در ابتدای آن، رضا حسینی که در این دوره با همکاری ناصر صفاریان (دبیر کانون فیلم خانه سینما) مسئولیت انتخاب فیلم و نمایش فیلم‌های خارجی را برعهده دارد ضمن اشاره به برخی اطلاعات حاشیه‌ای مربوط به «داستان ازدواج» این فیلم را «یکی از مهم‌ترین آثار سینمایی سال» توصیف کرد و افزود: «نوآه بومباک که در آثار قبلی خود نیز به مضمون‌هایی نظیر طلاق و خانواده‌های از هم پاشیده توجه نشان داده بود، این فیلم را بر اساس تجربه‌ی شخصی خود و اطرافیانش ساخته و ظاهراً برای ساخت آن تحقیقات فراوانی هم انجام داده است.»
وی گفت: «زمانی که فیلم‌برداری این فیلم به جریان افتاد فیلم‌نامه هنوز کامل نشده بود. با این وجود زمانی که بازیگران انتخاب شدند اسکارلت جوهانسن، لورا درن و آدام درایور که هرکدام به نوعی طلاق را تجربه کرده بودند تجربیات خود را با فیلم‌ساز در میان گذاشتند و به او کمک کردند تا فیلم‌نامه قوام پیدا کند.» متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

فیلمی شخصی بر اساس یک دروغ واقعی!/ گزارش نمایش فیلم «وداع» در کانون فیلم خانه سینما

پوستر فیلم «وداع»

نخستین برنامه از نمایش فیلم‌های خارجی کانون فیلم خانه سینما که شامگاه سه‌شنبه دهم دی‌ برگزار شد، به نمایش و نقد و بررسی فیلم «وداع» به کارگردانی لولو وانگ و محصول سال 2019 اختصاص داشت.
در ابتدای این جلسه که نیما عباس‌پور و رضا حسینی منتقدان مهمان آن بودند، حسینی با اشاره به حضور موفق این فیلم در تازه‌ترین دوره‌ی جشنواره‌ی فیلم «ساندنس» که به استقبال سایر جشنواره‌ها و نامزدی این فیلم در رشته‌های مختلف منجر شد گفت: «فیلم «وداع» جزو معدود آثار مستقل سینمای آمریکاست که موفق شده هم در گیشه بدرخشد و هم نظر مثبت منتقدان سینما را جلب کند.»
رضا حسینی که از این پس با همکاری ناصر صفاریان (دبیر کانون فیلم خانه سینما) مسئولیت انتخاب فیلم و نمایش فیلم‌های خارجی را برعهده خواهد داشت هم‌چنین گفت: «یکی از چیزهایی که باعث شده این فیلم در میان تولیدات امسال سینمای مستقل آمریکا جایگاه ویژه‌‌ای پیدا کند، توجه به مشکلات فرهنگی اقلیت‌ها در جنبش‌های اجتماعی اخیر و هم‌چنین زن بودن کارگردان و اغلب بازیگران اصلی آن است.»
وی افزود: «فیلم «وداع» در گیشه هم بسیار موفق بوده و با وجود بودجه‌ی سه میلیون دلاری‌اش، حدود بیست میلیون دلار فروش داشته است که در بین فیلم‌های مستقل آمار قابل توجهی به حساب می‌آید.» متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

کازابلانکا‌، هفتاد و هفت سال بعد/ گزارش نمایش «کازابلانکا» در کانون فیلم خانه سینما

اینگرید برگمن و همفری بوگارت در نمایی از «کازابلانکا»

نخستین برنامه از نمایش فیلم‌های خارجی کانون فیلم خانه سینما که بعدازظهر شنبه سوم دی‌ماه برگزار شد به نمایش و نقد و بررسی فیلم «کازابلانکا» ساخته‌ی تحسین شده‌ی مایکل کورتیز و محصول سال 1942 اختصاص داشت.
جلسه‌ی نقد و بررسی این فیلم که با استقبال چشم‌گیر مخاطبان همراه بود با حضور ناصر صفاریان برگزار شد و این منتقد سینما در ابتدای صحبت‌های خود ضمن اشاره به استقبال جشنواره‌های جهانی در سال‌های اخیر از فیلم‌هایی با موضوع مهاجرت گفت: «نکته‌ای که درباره‌ی این آثار وجود دارد این است که بسیاری معتقدند اغلب این فیلم‌ها در گذر زمان ماندگار نخواهند بود و به صورت طبیعی، مخاطبان، آن‌ها را فراموش خواهند کرد. این در حالی است که نمونه‌ی مخالف این ادعا نیز وجود دارد و فیلم تحسین‌شده‌ی مایکل کورتیز، بی‌شک یکی از آن‌هاست.»
وی گفت: «جالب این که فیلم «کازابلانکا» با گذشت بیش از هفتاد و هفت سال از تولید و نمایش آن هنوز یک اثر سرپا، جذاب و هم‌چنان تماشایی است و هنوز هم در سراسر دنیا از نمایش‌های پراکنده‌ای برخوردار است.» متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.
 

ادامه نوشته

ترکیب سه زمان برای روایت یک داستان/ گزارش نمایش و تحلیل انیمیشن سینمایی «من بدنم را گم کردم»

پوستر فیلم «من بدنم را گم کردم»

تازه‌ترین برنامه‌ی کانون فیلم خانه سینما که با مشارکت انجمن صنفی انیمیشن برگزار شد به نمایش و بررسی انیمیشن سینمایی «من بدنم را گم کردم» محصول سال 2019 فرانسه اختصاص داشت.
در ابتدای این برنامه که بعدازظهر یک‌شنبه بیست و چهارم آذرماه و با حضور دکتر فاطمه حسینی‌شکیب (مدرس گروه انیمیشن دانشگاه هنر و محقق مطالعات انیمیشن) برگزار شد مهرداد حسینی (مجری برنامه) با تشکر از کانون فیلم خانه سینما، هیات مدیره انجمن صنفی و هم‌چنین باشگاه انیمیشن در برگزاری نمایش‌هایی از این قبیل گفت: «در فیلم‌های ژرمی کِلَپین نوع خاصی از برخورد او با مقوله‌ی بدن وجود دارد که این نکته از نخستین فیلم کوتاه او (داستان ستون فقرات) نیز به وضوح دیده می‌شود.»  
وی گفت: «این فیلم‌ساز در فیلم کوتاه و بعدی خود (اسکیزاین) که یک شاهکار تمام عیار به حساب می‌آید به سراغ شخصیتی رفته بود که به دلیل سقوط شهاب‌سنگ، نود و یک سانتی‌متر از خود فاصله می‌گیرد. داستانی به غایت زیبا که در سراسر دنیا تماشاگران بسیاری را به خود جلب کرد و با استقبال آن‌ها روبه‌رو شد.» متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

هم‌زیستی فرم و محتوا/ گزارش نمایش انیمیشن‌های برگزیده‌ی جشنواره‌ی «اَنه‌سی» در کانون فیلم خانه سینما

تازه‌ترین برنامه‌ی کانون فیلم خانه سینما که بعدازظهر روز یک‌شنبه، نهم تیرماه و با مشارکت انجمن صنفی انیمیشن برگزار شد، به نمایش و نقد و بررسی انیمیشن‌های برگزیده‌ی جشنواره‌ی بین‌المللی «اَنه‌سی» 2019 اختصاص داشت.
در این برنامه که با استقبال چشم‌گیر و قابل توجه علاقه‌مندان همراه بود، ابتدا انیمیشن‌های «به یاد ماندنی» (ساخته‌ی برونو کولِت از کشور فرانسه)، «بِران» (پدرو کاساوکچیا/ محصول مشترک آرژانتین و فرانسه)، «بچه‌ها» (مایکل فری/ سوییس)، «عمو توماس، شمارش برای روزها» (رژینا پسوآ/ محصول مشترک کانادا، فرانسه و پرتغال)، «دختر» (داریا کاشچیوا/ جمهوری چک)، «لهجه‌ها» (روبرتینو زامبرانو/ محصول مشترک استرالیا و آمریکا) و «باران» (پیوتر میلکزارک از کشور لهستان) به نمایش درآمد و سپس نقد و بررسی این آثار با حضور امیر سحرخیز و محمدرضا مقدسیان برگزار شد. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

در آغوش رویا/ گزارش نمایش انیمیشن‌های نامزد اسکار در کانون فیلم خانه سینما

انیمیشن‌های کوتاه نامزد اسکار 2019

کانون فیلم خانه سینما در تازه‌ترین برنامه‌ی خود که شامگاه یک‌شنبه هشتم اردیبهشت‌ماه و با مشارکت انجمن صنفی انیمیشن برگزار شد پنج انیمیشن کوتاه نامزد اسکار 2019 را به نمایش گذاشت.
جلسه‌ی نقد و بررسی این فیلم‌ها که در آن آثاری نظیر «بائو» (ساخته‌ی دومی شی)، «رفتار حیوانی» (دیوید فاین و آلیسون اسنودن)، «نزدیک عصر» (لوییس بگنال)، «یک قدم کوچک» (اندرو چس‌ورث و بابی پانتیلاس) و «آخر هفته‌ها» (تره‌وِر خیمه‌نز) حضور داشتند نیز پس از پایان نمایش آن‌ها با حضور محمد مقدم برگزار شد.
محمد مقدم در ابتدای این جلسه که امیر سحرخیز اجرای آن را برعهده داشت درباره‌ی فیلم‌های به نمایش درآمده گفت: «مهم‌ترین امتیاز فیلم‌های به نمایش درآمده این است که آن‌ها جزو انیمیشن‌های کوتاه هستند و لذت تماشای آن‌ها حتی پس از پایان نمایش آن‌ها نیز ادامه پیدا می‌کند.»
وی با اشاره به این که تماشای این فیلم‌های کوتاه‌ و هنری، ناخودآگاه باعث ایجاد مقایسه و انتخاب از میان آن‌ها می‌شود گفت: «به نظر می‌رسد منبع الهام سازندگان فیلم‌های کوتاه انیمیشن در سراسر دنیا در حال تغییر است و می‌توان گفت آن نگاه‌های انباشته از ایده‌های مهم، جهانی و انسانی دیگر وجود ندارد. ایده‌هایی که در گذشته بر مفاهیم ازلی و ابدی نظیر هستی‌شناسی سایه‌ی سنگینی انداخته بود و متاسفانه حالا دیگر ردی از آن‌ها نمی‌توان گرفت.» متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

بهترین آدم روی زمین!/ نقد فیلم مستند «من پاول واکر هستم»

پوستر فیلم من پاول واکر هستم

روز سی‌ام نوامبر 2013 که خبر درگذشت پاول واکرِ چهل ساله بر اثر تصادف اتومبیل منتشر شد تقریباً همه‌ی مخاطبان سینما و در راس آن‌ها علاقه‌مندان سری فیلم‌های اکشن و پرهیجانِ تند و تیز در شوک عجیبِ ناشی از شنیدن این خبر فرو رفتند. شوکی که ناشی از ناباوری آن‌ها از مرگ یکی از خوش‌تیپ‌ترین و خوش‌قیافه‌‌ترین مردان هالیوود، آن‌هم بر اثر تصادف بود. یعنی همان چیزی که پاول واکر و بازیگران نقش‌های مقابل او (در سریِ تند و تیزها) بارها و بارها از انواع مختلف و مهیب آن جان سالم به در برده بودند. اما تمام آن تصادف‌ها و زد و خوردها و حرکات باورنکردنی و آکروباتیکِ ماشین‌ها که به لطف جلوه‌های درخشانِ بصری و در دستان اکشن‌کاران قهاری نظیر راب کوهن، جان سینگلتون و جاستین لین بسیار باورپذیر و جذاب از کار درآمده بود، ظاهراً مثل خودِ سینما، فقط یک دروغ بزرگ و شیرین بود. چنان که طبق اعلام خبرگزاری‌ها پاول واکر در روز سی‌ام نوامبر 2013 پس از شرکت در یک مراسم خیریه (در والنسیای کالیفرنیا) سوار ماشین «کارِرا جی‌تی» سرخ‌رنگِ مورد علاقه‌ی خود شد و اندکی بعد، آن‌طور که برادر او (کالب واکر) در همین فیلم می‌گوید، در یک محوطه‌ی خالی‌، متروک و صنعتی، با سرعتی مهارنشدنی و البته «به شکلی احمقانه» به یک درخت برخورد کرد. تصادفی که طبق اعلام پزشکی قانونی به «جراحت پس از سانحه»، «سوختگی در تصادف» و در نتیجه، «مرگ غم‌انگیز» او منجر شد. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

مثل یک جراح زبردست/نگاهی به کتاب مجموعه گفت‌وگوها با کریشتف کیشلوفسکی

کریشتف کیشلوفسکی

اگر مجموعه‌ گفت‌وگوها با کریشتف کیشلوفسکی در قالب کتاب منتشر نشده بود شاید کم‌تر کسی خبر داشت که او در دوران تحصیل خود (در مدرسه‌ی سینماییِ ووج) یک همکلاسی ایرانی به‌نام احمد پورراهنما داشته است! کسی که این فیلم‌ساز فقید لهستانی‌ در صفحه‌ی 20 این کتاب درباره‌ی او گفته است: «او مخالف شاه بود و برای همین، قبلش مدرسه‌ی دیگری را در بلغارستان تمام کرده بود.» متن کامل این یادداشت را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

کت برای دکمه/نگاهی به کتاب «رازهای جذب اسپانسر و سرمایه‌گذار فیلم»

پدیدآورندگان: محسن و مریم نبوی [با مقدمه‌ای از: امیرشهاب رضویان]. انتشارات: مهرگان خرد. چاپ نخست: 1394. پانصد نسخه. 9 هزار تومان.
روی جلد کتاب رازهای جذب اسپانسر و سرمایه‌گذار فیلمآن‌چه که پس از مطالعه‌ی «رازهای جذب اسپانسر و سرمایه‌گذار فیلم» به ذهن می‌رسد شباهت گردآوری این کتاب با ماجرای «دوختنِ کُت برای دکمه» است! یک راهنمای کوچک و جمع و جور برای فیلم‌سازانِ علاقه‌مند به پیدا کردن حامیِ مالی که اگر بخش‌های کاملاً مرتبط با این موضوع (مقاله‌هایی درباره‌ی نحوه‌ی سرمایه‌گذاری در سینما و هم‌چنین ارائه‌ی طرح تجاری فیلم) را با هم جمع بزنیم و از حجم نه‌چندان زیادِ آن (117 صفحه) کم کنیم، اصل مطلبْ به اضافه‌ی مقدمه‌ی کتابْ بسیار اندک‌تر از حجمی که باید جلوه می‌کند؛ چیزی در حدود 45 صفحه!
اما آن‌چه که باعث می‌شود تا مخاطب بالقوه‌ی چنین کتابی درباره‌ی محتوای آن کنجکاو شده و طبعاً نسبت به مطالعه‌ی آن ترغیب پیدا کند، سابقه‌ی [البته نه‌چندان طولانیِ] محسن نبوی در زمینه‌ی فیلم‌نامه‌نویسی و همکاری‌اش با امیرشهاب رضویان، در تعدادی از کارهای اخیر او (خصوصاً واپسین فیلم‌اش: «یک دزدی عاشقانه») است؛ یک فیلم قوام‌‌نیافته، در حد فاصل کمدی موقعیت، طنز تلویزیونی و درامی عاشقانه که در نگاه نخست بعید به نظر می‌رسد موفق به جلب نظرِ سرمایه‌گذار و حامیِ مالی شده باشد اما به شهادت تیتراژ فیلم ظاهراً از پس چنین کار دشواری برآمده؛ و اتفاقاً همین نکته می‌توانست نقطه عزیمت و تشویق بسیاری از مخاطبانِ این کتاب به‌سوی «نحوه‌ی صحیح جذب سرمایه» باشد. یعنی آن‌چه که رضویان در مقدمه‌ی کتاب به درستی از آن به «پدیده‌ای جدی» یاد کرده است. فرآیندی که به گفته‌ی او «سال‌هاست در سینمای سایر کشورهای دارای صنعت سینما تجربه و اجرا شده» و امید است که «در ایران نیز به تدریج به ابزاری در جهت تولید فیلم» تبدیل شود. (صفحه‌ی 14) ناگفته نماند رضویان در متن خود از لفظ امیدواری استفاده نکرده و آن‌چه که به وجود یک تفاوت کوچک در نوع نگاه او (نسبت به این مقوله) دامن می‌زند استفاده از فعل «می‌شود» در پایان این جمله است. جمله‌ای که نشان می‌دهد از نگاه او ظاهراً این فرآیند از چندی پیش آغاز شده و نویسنده بیش‌تر از این که نسبت به تحقق آن امیدوار باشد، منتظر روبه‌رو شدن با نخستین نتیجه‌های چنین فرآیندی است.
متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

فاصله و فراموشی/گفت‌وگو با بهزاد خداویسی

بهزاد خداویسیبینندگان تلویزیون، بهزاد خداویسی را با سریال‌هایی نظیر «روزگار جوانی» و «سر نخ» به یاد می‌آورند و تماشاگران سینما او را با فیلم‌هایی مثل «ضیافت» و «خمره». در حالی که او سال گذشته، فقط فیلم «ایران سرای من است» را بر پرده‌ داشت که تازه آن‌هم حدود هجده‌سال پیش ساخته شده بود. خداویسی از سال 77 تا کنون، در کنار بازیگری، تجربه کارگردانی را نیز به کارنامه فعالیت خود افزوده است. حاصل این دوره نسبتاً طولانی، فیلم‌های کوتاه «سنگینی هسته گیلاس»، «رقص عشق»، «قطار هشت و نیم»، «دخمه»، «دربست مولوی»، «نغمه‌های دل‌تنگی»، «قله‌های شکسته»، «هفت خاطره» و «خواب‌های طلایی» است که این آخری سال‌ها پیش در آلمان تصویربرداری شده و او چنان که در این گفت‌وگو توضیح داده قصد دارد با دنبال کردن سرنوشت هم‌وطنان ایرانیِ حاضر در این فیلم، سرانجام بعد از بیست سال آن را تکمیل کند. آن‌چه در پی می‌خوانید گفت‌وگو با این بازیگر تلویزیون، تئاتر و سینماست که با فیلم‌هایش در جشنواره‌های داخلی و خارجی متعددی حضور داشته و این روزها آماده می‌شود تا نخستین فیلم بلند و سینمایی خود را بسازد. لازم به یادآوری است این گفت‌وگو در نشریه شش و هفت (ویژه‌نامه آخر هفته روزنامه همشهری) به چاپ رسیده است.

ادامه نوشته

اتاق فرمانی به وسعت مغز انسان/ نگاهی به انیمیشن «پشت و رو»

نمایی از فیلم پشت و رو ساخته‌ی پیت داکترپیت داکتر و یارانش در کمپانی معظم پیکسار که در سال 2009 انیمیشن بلندپروازانه‌ی بالا را به تماشاگران سینما در سراسر دنیا هدیه داده بودند سال گذشته اثر جاه‌طلبانه‌ی دیگری به نام پشت و رو روانه‌ی پرده‌ها کردند. انیمیشنی که برای تصاحب اسکار 2016 رقیب دیگری نداشت؛ و به هدفش هم رسید. از نگاهی واقع‌بینانه باید پذیرفت داکتر که در بالا تمام سعی خود را به کار بسته بود تا با ساخت و پرداخت لحظه‌های چشم‌نواز، پر احساس و تاثیرگذار (آن کلیپ جذاب و جادوییِ ابتدای این فیلم را که یادتان هست) ذهن تماشاگر را از فکر کردن به حفره‌های عجیب فیلم‌نامه باز دارد (کارل فردریکسن در ده سالگی و از طریق یک فیلم خبری با ماجراجویی‌های کاشفی به نام چارلز مانتز آشنا می‌شود اما سرانجام وقتی در هفتاد سالگی از نزدیک موفق به دیدن او می‌شود مانتز تقریباً هم‌سن خود اوست!) این‌بار در پشت و رو جبران مافات کرده و با همراهی دو نفر از خلاق‌ترین نیروهای پیکسار (مگ لوفو و جاش کولی) فیلم‌نامه‌ای نوشته که اصطلاحاً موی لای درزش نمی‌رود! داستان بسیار جذابی درباره‌ی دنیای پرظرافت و تخیل‌آمیزی که در ذهن یک دختربچه‌ی یازده ساله به نام رایلی می‌گذرد. شخصیت‌های اصلی فیلم، پنج احساس اصلی این کودک‌اند: شادی، غم، نفرت، ترس و خشم. احساساتی که به رایلی کمک می‌کنند تا مسیر اتفاقات زندگی روزمره‌اش را مشخص کند و از یک اتاق کنترل مجهز و در عین حال پیچیده که در مغز کوچک او مستقر است به نیروی خودآگاهی‌اش فرمان می‌دهند چه کارهایی را انجام داده و از انجام چه کارهایی اجتناب کند. در حقیقت، کاری که داکتر و همکارانش در گسترش موضوع و نگارش فیلم‌نامه‌ی این فیلم انجام داده‌اند از آن کارهای به ظاهر سهل اما بسیار ممتنعی است که به ذهن هر کسی نمی‌رسد؛ مگر آن که از رویای خود مراقبت کرده و در کمک به پرواز و اوج گرفتن آن کوشا بوده باشد. به گونه‌ای که هیچ عاملی (چه تکنیکی و چه اجرایی) نتواند مانعی بر سر راه گسترش ایده ایجاد کند.
جدا از قدرت و امکانات غیر قابل انکار سینمای آمریکا آن‌چه که می‌تواند برای فیلم‌نامه‌نویسان این سوی آب یک کلاس درس کامل باشد تلاش برای خلق موقعیت‌هایی است که کم‌تر کسی حتی به آن فکر کرده باشد. تکرار می‌کنم: تلاش برای خلق موقعیت‌هایی که کم‌تر کسی حتی به آن‌ «فکر» کرده باشد. لحظه‌هایی که درست است قلب‌ تماشاگران سینما در سراسر دنیا را به تسخیر خود درآورده اما به شکلی کلاسیک و طبیعی، محل تولد آن‌ها روی کاغذ (حالا گیرم صفحه‌ی دیجیتالی ابزارهای رایانه‌ای) و در ذهن طراح ایده‌ی اصلی بوده؛ نه بر خلاف تصور، در تالار اندیشه‌ یا اتاق فرمان هالیوود! به تعبیری دیگر پشت و رو نشان می‌دهد این قدرت رویا و البته شعبده‌ی رویاپردازی است که می‌تواند روح سینما را به غلیان درآوَرَد؛ نه امکانات و ساز و برگی که اینک می‌توان گفت به انحصارِ دژ تسخیرناپذیر پیکسار و کمپانی‌های مشابه آن در آمده است. امکاناتی که به شهادت تاریخ سینما می‌توان گفت همواره از قلب ایده‌های اصیل بیرون آمده؛ نه از دل بیانیه‌های صنفی یا بخشنامه‌های خشک و اداری.


نکته: بهانه‌ی این یادداشت، نمایش نسخه‌ی سه‌بعدی این انیمیشنِ به یاد ماندنی در پردیس سینمایی چارسو است که روز جمعه (هفتم خرداد) در یک سانس برای علاقه‌مندان به نمایش درآمد.

مستندساز ایرانی و تصویری از عجیب‌ترین فیلمساز تاریخ سینما

پوستر فیلم «اورسن ولز صحبت می‌کند» ساخته‌ی نیما قلیزادگان

در ششمین برنامه از دوره‌ی جدید کانون فیلم «سینماحقیقت» که در سالن نمایش مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی برگزار می‌شود ابتدا فیلم مستند «اُورسن ولز صحبت می‌کند» ساخته‌ی نیما قلیزادگان به نمایش درآمد و سپس این فیلم با حضور خسرو دهقان (منتقد سینما) مورد نقد و بررسی قرار گرفت.
در ابتدای جلسه، نیما قلیزادگان در پاسخ به پرسش ناصر صفاریان (مسئول جلسه‌های نمایش فیلم) مبنی بر ایده‌ی ساخت فیلم با استفاده از مواد خام آرشیوی گفت: «از اورسن ولز سخنرانی‌ها و گفت‌وگوهای تصویری متعددی به جا مانده که بخش عمده‌ای از نیازهای این فیلم را برطرف می‌کرد. به همین دلیل از همان ابتدا که ایده‌ی ساخت چنین فیلمی به ذهنم رسید تصمیم گرفتم فقط از تصویرهای خود او استفاده کنم و ایده‌ی ضبط گفت‌وگوهایی در باره‌ی این فیلمساز سرشناس سینمای جهان را کنار بگذارم.»
وی سپس در پاسخ به پرسش دیگری در باره‌ی مدت زمان ساخت این مستند (از مرحله‌ی پرورش ایده و تحقیق تا پایان تدوین و تکمیل فیلم) گفت: «ایده‌ی ساخت «اورسن ولز صحبت می‌کند» از جایی شکل گرفت که در جریان گردآوری مجموعه‌ای از بهترین فیلم‌سازان سینمای جهان متوجه شدم به غیر از مستند اسکاری «نبرد همشهری کین» تقریباً هیچ فیلم قابل اعتنای دیگری در باره‌ی اورسن ولز وجود ندارد. اما از آن‌جا که در هنگام تلاش برای پیدا کردن مستندهایی مرتبط با این فیلم‌ساز به تصویرهای آرشیوی متعددی دست پیدا کرده بودم به این فکر افتادم که خودم دست به کار شوم و در باره‌ی اورسن ولز فیلم بسازم.» متن کامل این گزارش در ادامه‌ی مطلب در دسترس است. بخوانیدش.

ادامه نوشته

ارزش افزوده‌ی کلمات/ نگاهی به فیلم «جوانی» ساخته‌ی پائولو سورنتینو

پاول دانو و مایکل کین در صحنه‌ای از فیلم جوانی

در صحنه‌ای از فیلم جوانی (پائولو سورنتینو) بازیگری که در دامنه‌ی آلپ و در هتل محل اقامت فِرِد بالینجر (استاد بزرگ عرصه‌ی موسیقی با حضور سِر مایکل کِینِ ِبزرگ) حضور دارد در حین قدم‌زدن با او می‌گوید: «توی ویکی‌پدیا خوندم در جوانی، یه مدت زیر نظر [ایگور] استراوینسکی* بودید.» و از بالینجر می‌خواهد تا درباره‌ی استراوینسکی و احتمالاً رفتار و عقایدش برای او توضیح بدهد. بالینجر وقتی اصرار جیمی تری (پائول دانو) را می‌بیند در پاسخ می‌گوید: «استراوینسکی یه بار بهم گفت که روشنفکرها سلیقه ندارن؛ و من از اون روز هر کاری تونستم کردم تا روشنفکر نشم!» این جمله‌ها و کلمه‌ها جدا از آن که فضای کلی فیلم را بازتاب می‌دهند نشانه‌هایی هستند تا بیننده از طریق آن بتواند زیر و بم چنین شخصیتی را دریافته و احتمالاً با او همدلی کند. اصلاً به نظر می‌رسد کاربرد همین کلمه‌هاست که می‌تواند تماشاگر این فیلمِ غریب و کُند و ساکن را قانع کند که بالینجر پیشنهاد اجرای کنسرت از سوی ملکه الیزابت دوم (به مناسبت تولد شاهزاده فیلیپ) را رد کند یا فراتر از آن‌، رابطة غریب او و دوست قدیمی‌اش (میک با حضور درخشانِ هاروِی کایتل در این نقش) را دریابد.

در صحنه‌ی دیگری از همین فیلم، پزشک معالج بالینجر بدون آن که ملاحظات اخلاقی را در نظر بگیرد، در پاسخ به پرسش او مبنی بر تحلیل آزمایش‌هایی که برای چکاپ سلامتی انجام داده می‌گوید: «خوش‌بختانه شما مثل یک اسب سالمید!» و در ادامه، زمانی که نگرانی بالینجر نسبت به بزرگ شدن غده‌ی پروستات خود را می‌بیند به او می‌گوید: «نگرانی‌تون بی‌مورده و باید بگم تنها چیزی که بیرون از این‌جا انتظار شما رو می‌کشه جوونیه.» بیان این جمله، در حقیقت جدا از آن که استدلال نام‌گذاری اثر را بر ملا می‌کند، حامل مهم‌ترین پیام فیلم نیز هست. پیامِ نادیده گرفتن نشانه‌های پیری و دل سپردن به آن‌چه که فرشِ روزگار پیش پای آدم می‌گسترد. به این ترتیب پائولو سورنتینو که خود، نویسنده‌ی فیلم‌نامه‌ی جوانی نیز هست ضمن کاربرد کلمه‌های موثری که ارزش و قدرت‌های نهفته‌ای در درون خود دارند مضمون اصلی فیلم را از مرز فراواقعیت (مکتب ظاهراً مورد علاقه‌ی پائولو سورنتینو) فراتر می‌بَرَد و طعم و ذائقه‌ای جهانی به آن می‌بخشد. چنان که در حال حاضر اغلب جوامع دنیا (از جمله ایران) بیم آن را دارند که دردسرها، دغدغه‌ها و مشکلات دامن‌گیرِ نسل پیر و پا به سن گذاشته بر امور رایج و عمدتاً ضروری سایه انداخته و چرخ زندگی را از کار بیندازد. به همین دلیل پایین آمدن فِرِد بالینجر از خر شیطان و برگزاری کنسرت مجلل و باشکوه آخر فیلم را احتمالاً باید به حساب قدرت همان کلمه‌های آرمان‌گرایانه و امیدبخش گذاشت. در غیر این صورت دلیلی نداشت بالینجر که در ابتدای فیلم با آن همه اعتماد به نفس– و البته تفرعن کنترل شده– به فرستاده‌ی ویژه‌ی ملکه الیزابت پاسخ منفی داده بود روی صحنه رفته و آن قطعه‌ی جادویی را به نمایش بگذارد. قطعه‌ای که به گفته‌ی بالینجر تنها کسی که می‌توانسته آن را اجرا کند همسرش بوده؛ و در پایان فیلم می‌بینیم خواننده‌ای دیگر (و چه‌بسا بهتر) جایگزین او شده است.
* ایگور استراوینسکی: آهنگساز شهیر روسی


نکته: این یادداشت پیش از این در یک‌صدو پنجاه و ششمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلمنگار (آذر 94) به چاپ رسیده است.نمایی از فیلم جوانی

زیر چتر رحمت/ نگاهی به فیلم «غیرمنتظره» ساخته‌ی کریس سوانبرگ

نمایی از فیلم «غیرمنتظره» ساخته‌ی کریس سوانبرگغیرمنتظره (کریس سوانبرگ) با نماهایی آغاز می‌شود که جدا از معرفی کوتاه شخصیت اصلی داستان (سامانتا ابوت) برش‌های کوتاهی از محل زندگی این شخصیت (شهر شیکاگو)، ویژگی خاص و عجیب محل کار او (استفاده از اشعه ایکس در گِیت بازرسی دبیرستان) و هم‌چنین تصویر یافته‌هایش از جست‌وجو در اینترنت را هم در بر می‌گیرد. یافته‌هایی که نشان می‌دهد سامانتا ابوت به دنبال دریافت اطلاعات درباره‌ی علائمی‌ست که بتواند پیش از مراجعه به پزشک، او را از احتمال بارداری‌ خود مطمئن سازد. این بخش از فیلم که زمانی کم‌تر از سه دقیقه را در بر می‌گیرد یک معرفی بسیار کوتاه و فشرده، و هم‌چنین یک مقدمه‌ی پرانرژی برای ورود تماشاگر به دنیایی‌ست که شاید برای بسیاری از مخاطبان ناشناخته باشد. اما همین قطعه‌ی کوتاه دست‌کم به‌عنوان یک تمهید پیش‌برنده در نگارش فیلم‌نامه قابل بررسی است؛ و البته به نکته‌ای اشاره دارد که به شهادت همین فیلم، در سراسر دنیا دغدغه‌ی بخشی از زنان را تشکیل می‌دهد. زنانی که امنیت شغلی ندارند و هم‌زمان با رشد جنینی که در رَحِم‌ دارند، موقعیت شغلی و حرفه‌ای خود را در خطر می‌بینند و نگرانند تا در کنار دست و پنجه نرم کردن با دنیای عجیب و غریبی که تولد نوزاد (بخوانید: فرزندِ ناخواسته) آن را رقم می‌زند، شاید در تلاطم و تنگنای اقتصادی هم غوطه‌ور شوند. در همین فیلم، زمانی که سامانتا مشغول جست‌وجوی اینترنتی‌ست نامه‌‌ای از یکی از دوستانش دریافت می‌کند که موضوع آن یافتن شغلی تازه در یکی از موزه‌هاست اما همین موقعیت شغلی هم با وجود تمایل کارفرما (پس از انجام گفت‌وگوی حضوری) به سرانجام نمی‌رسد و بارداریِ بدون برنامه‌ی قبلی، سامانتا را از دست یافتن به آن باز می‌دارد. نکته این‌جاست که کریس سوانبرگ (کارگردان فیلم که به همراه مگان مرسی‌یر نگارش فیلم‌نامه‌ی غیرمنتظره را برعهده داشته‌) در این بخش با ایجاد یک چالش غافلگیرکننده‌ی دیگر (مواجهه قهرمان داستان با بارداری یکی از دانش‌آموزانش که باعث انصراف او از رفتن به دانشگاه خواهد شد) کاری می‌کند تا توجه مخاطب به‌جای تمرکز بر تغییرات فیزیولوژیک، فردی، خانوادگی و حتی اجتماعیِ ناشی از حاملگی، به موضوع دیگری جلب شود. موضوع کمک غریزیِ والدین به تداوم چرخه‌ی حیات و تاکید بر معجزه‌ی به‌ظاهر ساده‌ای که نشان می‌دهد خداوند با وجود اِشراف بر اَعمالِ افرادی که پهنه‌ی زمین را با حضور خود آلوده کرده‌اند خوش‌بختانه هنوز سایه‌ی رحمتش را از نوع بشر دریغ نکرده است؛ حتی اگر این باران غیرمنتظره به نظر برسد.


 نکته: این نوشته پیش از این در یک‌صد و پنجاه و پنجمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلمنگار (آبان 94) به چاپ رسیده است. 

در اهمیت یک خط نگاه ساده/ نگاهی به فیلم «مرد پرنده‌ای» ساخته‌ی الخاندرو گونزالس‌ایناریتو

نمایی از فیلم «مرد پرنده‌ای» ساخته‌ی الخاندرو گونزالس ایناریتوآخرین لحظه‌های مرد پرنده‌ای (الخاندرو گونزالس‌ایناریتو) در جایی به پایان می‌رسد که ریگان تامسون (مایکل کیتون) از پیِ یک خودکشی نافرجام روی تخت بیمارستان افتاده و در آینه به بینیِ تازه عمل‌کرده‌اش– که بیش‌تر به منقار شبیه شده– نگاه می‌کند. در چنین وضعیتی ظاهراً نقاب ابرقهرمان مورد علاقه‌ی ریگان– که زمانی نان زندگی و شهرت او را در روغن می‌انداخته– از کاربرد ابزاریِ خود فاصله گرفته و به جای چهره قبلی، روی صورت بازیگر این نقش نشسته است. نمودی از شباهت جسم به آن‌چه که بخشی از آرمان‌های بی‌پایان و ذهنی بشر را در بر می‌گیرد. در حقیقت، ریگان تامسون که اینک در آستانه‌ی پیری، خود را در ورطه‌ی سقوط به ژرفنای فراموشی و هم‌چنین کم‌توجهی از سوی مخاطبان دنیای سرگرمی می‌بیند با عبور کردن از مرز باریک و حریرِ حایل میان واقعیت و خیال، بیش از هر زمان دیگری خود را در رویای یک مرد پرنده و ابرقهرمان غوطه‌ور ساخته است. آن‌گونه که با خود می‌پندارد اگر پنجره‌ی اتاق بیمارستان را باز کرده و رو به فضای خالی و سیال آسمان تا کف خیابان آغوش بگشاید شاید تا ابد بتواند در گوشه‌ای از رویای دختر جوانش قهرمان باقی بماند. دختری که از بدِ حادثه– یا شاید هم خوش‌بختانه– راه و مسیر خود او را پی گرفته و دنبال پیشه و حرفه‌ی بازیگری است. جدا از گزینش هوشمندانه‌ی گونزالس‌ایناریتو در انتخاب اِما استون برای اجرای این نقش (با آن‌ چشمان بسیار درشت و عجیب که گویی از آسمان چشم درشت‌های فیلم تیم برتون به زمین این فیلم پرتاب شده!) آن‌چه که واپسین سکانس مرد پرنده‌ای را به درخشان‌ترین بخش این «فضیلت» تبدیل کرده (می‌دانید که عنوان فرعی این اثر «فضیلت غیرمترقبه ناآگاهی» است) تمهید [احتمالاً] دسته‌جمعیِ چهار فیلمنامه‌نویس فیلم برای تشریح و کاربرد خط نگاه او است. خطی که همزمان با نگاه نگران سامانتا (استون) از سنگفرش‌های کف خیابان تا ابرهای دل آسمان ادامه پیدا می‌کند و مسیر نزول تا صعود یک قهرمان فراموش‌شده را به نمایش می‌گذارد. قهرمانی که می‌توانست لکه ننگی باشد پهن شده در پیاده‌روِ کنار بیمارستان، اما ظاهراً به جای آن در آغوش آسمان به پرواز درآمده است. آن‌هم با یک خط نگاه ساده؛ از پایین به بالا!


 نکته: این یادداشت پیش از این در یک‌صد و پنجاه و چهارمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلمنگار (مهرماه 94) به چاپ رسیده است.

نمای دیگری از فیلم «مرد پرنده‌ای»

نوسرباز

یک. شانزدهم بهمن‌ماه سال 1368 است. چهار روز از جشنواره فیلم فجر گذشته و برخلاف سال‌های قبل– در چنین روزهایی– هنوز تماشای هیچ فیلمی را دشت نکرده‌ام. از روز چهاردهم بهمن– که رسماً سرباز شده‌ام– به همه‌ی اعزام‌شدگان مرخصی داده‌اند تا بروند سرهایشان را از ته بتراشند، لباس‌های زمخت و بدرنگ سربازی را اندازه‌ی تن‌شان کنند و دوباره به پادگان برگردند. خوش‌بختانه مرخصیِ مرحمتیِ وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح تا فردای آخرین روز جشنواره مهلت دارد و می‌توان یک دل سیر فیلم دید و... مراسم خداحافظی با جشنواره (دست‌کم تا دو سال بعد) را برگزار کرد! امیرمحمد دهستانی (یکی از بهترین دوستانم در همه‌ی عمر و نخستین استاد راهنمایم در وادی سینما) که از حال و روز نگارنده خبر دارد کارتی که خودش با معرفی‌نامه‌ی دانشجویی– و لابد با هزار دردسر و مشکل– به دست آورده را به من هدیه می‌دهد؛ تا شاید برادر کوچک‌ترش را به شکل شایسته‌یی به سوی دروازه‌های جهنمی پادگان بدرقه کرده باشد! (جایی که تعدادی از تلخ‌ و شیرین‌ترین خاطرات سربازی و تمام عمرم در آن شکل گرفته است).
کارت جشنواره را دودستی (مثل یک موهبت الهی که بر زندگی من نائل شده باشد) روی قلبم می‌گذارم و کار دیگری جز بستن چشم‌های به نم‌نشسته و سپاس‌گذاری از من برنمی‌آید. با آن کارت می‌شود فیلم‌های یکی از سانس‌های صبح سینما آزادی را دید؛ و مگر در آن شرایط، خوش‌بختی بیش‌تر از این هم می‌شود؟! شال و کلاه می‌کنم و از هفده هجده کیلومتر آن‌طرف‌تر (از یکی از شمالی‌ترین نقاط تهران‌پارس) می‌آیم تا مثل یک نوسرباز حرفه‌یی پشت دیوار آزادی سنگر بگیرم! البته آذوقه به اندازه‌ی کافی همراهم هست اما اشتیاق به فیلم دیدن در تالار بزرگ و باشکوه سینما آزادی تنها چیزی‌ست که مرا دل‌گرم می‌کند.
بلیت سینما آزادی برای فیلم «فیلمی کوتاه درباره‌ی کشتن» ساخته‌ی کیشلوفسکیشانزدهم بهمن ماه 1368 است. از کف خیابان و از دست سرمای استخوان‌سوز زمستانِ آن سال‌ها پناه می‌برم به آغوش گرم سینما. کنترل‌چی، کارت ورود را کنترل می‌کند و پس از آن‌که به‌صورت دستی مجوز ورود را صادر می‌کند بلیت صادرشده را می‌دهد به دستم؛ و من هم می‌خزم روی صندلی سیزده در ردیف سه؛ جایی که قلمروی من برای تماشای دو فیلم از آثار بخش جشنواره‌ی جشنواره‌هاست. چراغ‌ها بی‌درنگ خاموش می‌شود و به‌عنوان مقدمه، ابتدا یک انیمیشن از کشور چِک بر پرده می‌تابد. به نظر می‌رسد این بهترین تمهید برای رساندن تماشاگران به فیلم اصلی‌‌ست. فیلمی که در کم‌تر از چند دقیقه بعد، تمام پرده‌ی سینما را پر می‌کند و تصویرها و فضایش کیلومترها با آن انیمیشن انتزاعی از کشور چک فاصله‌‌ها دارد. تصویرهای زرد و کدر فیلم از همان ابتدا غم و اندوه را روی دل آدم می‌پاشد اما آن‌چه که باعث می‌شود به لهستان یخ‌زده‌ی دهه‌ی 1980 پرتاب شوم همراه شدن با داستان پسر جوانی‌ست که از یک راننده‌ی تمیز و وسواسی می‌خواهد او را به جایی در حومه‌ی شهر ببرد؛ جایی که آزادانه بتواند نقشه‌ی شوم خود را اجرا کرده و نفرتش از راننده تاکسی‌ها را به نمایش بگذارد.
وقتی گردن راننده با طناب به صندلی بسته می‌شود... وقتی تلاش او برای جان‌کندن آغاز می‌شود... وقتی ناامیدانه دست‌های خود را روی بوق می‌گذارد... وقتی با دست‌های بی‌رمقش تکیه‌گاه صندلی را از جا می‌کَنَد... وقتی پسر جوان، قابیل‌وار روی سینه‌ی راننده می‌نشیند... و وقتی با سنگ بزرگی که همان دور و برها پیدا کرده کار را یک‌سَره می‌کند، آن‌قدر در خودم مچاله می‌شوم و به دسته‌ی صندلی چنگ می‌زنم که تا چند روز بعد بدن‌درد رهایم نمی‌کند. وقتی داستان راننده‌ی نگون‌بخت، قاتل جنون‌زده و وکیل عاشق و تازه‌کار فیلم در اتاق اعدام یک زندان در لهستان به هم پیوند می‌خورد دلم می‌خواهد چشم‌هایم را ببندم، باز کنم و... ببینم همه‌ی تصویرهایی که دیده‌ام کابوس بوده و همه‌چیز تمام شده! اما نه... حالا نوبت ضجه‌های روح‌فرسای قاتل و چشم‌های اشک‌بار وکیل و... حکمی‌ست که با جزییاتی باورنکردنی جلوی چشم تماشاگران سینما اجرا می‌شود.
فیلم که تمام می‌شود دلم نمی‌خواهد چراغ‌ها روشن شود. دلم می‌خواهد همان‌جا روی صندلیِ بالکن سینما آزادی بمانم و یک دل سیر گریه کنم. اما چراغ‌ها روشن می‌شود و کنترل‌چی سینما، بی‌روح و بی‌احساس چراغ‌قوه‌اش را به سویم می‌گیرد: «سریع‌تر بفرمایید... سانس بعدی داره شروع می‌شه.»
کلاه بافتنی‌ام را تا روی چشم‌هایم پایین می‌کشم و می‌زنم به خیابان. توی هوای سرد جاری می‌شوم و زندگی را با عمق وجودم نفس می‌کشم. هرچه سعی می‌کنم نمی‌توانم از فکر کردن به فیلمی که دیده‌ام دست بردارم. بعید می‌دانم تا روزی که از دنیا بروم بتوانم تصویرهایی را که صبح روز شانزدهم بهمن‌ماه 68 روی پرده‌ی بزرگ سینما آزادی دیده‌ام فراموش کنم. به برنامه‌ی جشنواره که توی دست‌هایم مچاله شده نگاه می‌کنم و نام فیلم و سازنده‌اش را در ذهن خود حک می‌کنم: فیلمی کوتاه درباره‌ی کشتن اثر کریشتف کیشلوفسکی از کشور لهستان.

کریشتف کیشلوفسکی


دو. دوازدهم بهمن‌ماه 1376 است. پنج سال از تمام شدن آن بیست و هفت مااااااه خدمت مقدس و لعنتی گذشته! به یکی از مهم‌ترین آرزوهای زندگی‌ام رسیده‌ام؛ روزنامه‌نگار شده‌ام و در حالی که این‌بار کارت ورود به سالن مطبوعاتِ جشنواره توی جیبم است، روی شانه‌ی کریم‌خان به‌طرف فلسطین در حرکتم. حالا نوسرباز دیگری هستم در جبهه‌یی دیگر؛ و مثل همیشه‌ی خیلی وقت‌ها مسیرم را به‌سوی انتشارات (اینک تعطیل شده‌ی) مرغِ آمین کج کرده‌ام تا ببینم کتاب‌‌ جدید چه آمده و ناشر مورد علاقه‌ام چه آورده. پیش از آن‌که به ویترین کتاب‌فروشی برسم، از این‌سوی خیابان نگاهم می‌افتد به خیابان خردمند شمالی. جایی که تا همین چند وقت پیش، محل فیلم‌برداری آژانس شیشه‌یی بود. دلم پر می‌کشد مثل چند ماه قبل که پای پله‌های آژانس، حاتمی‌کیا را به گفت‌وگو دعوت کرده بودم، بروم پشت آن پنجره‌های بلند و از لای آن پرده‌های تیره خیره شوم به بازی نور و سایه‌‌یی که خیلی وقت‌ها کنجکاوی‌ام را به بازی می‌گرفت. به نمایش افتتاحیه‌ی این فیلم (در تئاتر شهر) نمی‌رسم؛ و طبعاً باید تا نمایش آن در فلسطین صبر کنم. در دل آه می‌کشم، ویژه‌نامه‌ی جشنواره‌‌ی مجله‌ی فیلم– که گفت‌وگوی من با حاتمی‌کیا در آن چاپ شده– را مثل همیشه با دقت و احتیاط می‌گذارم توی کیف دستی‌ام و وارد قفس کاغذیِ مرغِ آمین می‌شوم. به محض ورود، نگاهم می‌افتد به تصویر فیلم‌ساز محبوبم روی جلد یکی از کتاب‌‌ها که به گفته‌ی فروشنده، داغ‌داغ به پیشخوان کتاب‌فروشی رسیده: «من، کیشلوفسکی» ترجمه‌ی حشمت کامرانی. کتابی که تا مدت‌ها به مونس و همراه همیشگی‌ام تبدیل می‌شود؛ حتی تا مدت‌ها بعد از آن‌که در سینما فلسطین روی زمین سرد می‌نشینم و با چشمانی به نم‌نشسته آژانس... را تماشا می‌کنم.


سه. تابستان سال 1391 است. بعد از مدت‌ها به دلمشغولی قدیمی‌ام برگشته‌ام و از سر کنجکاوی– که آیا می‌توانم؟!– متن‌هایی را (بیش‌تر برای دلِ خود) ترجمه می‌کنم. دوستی که سایت (اینک تعطیل شده‌ی) کادر را اداره می‌کند برایم متن‌هایی را ایمیل می‌کند. در میان آن‌ها فایل پی‌دی‌اف کتاب تندیش کیشلوفسکی در کشور زادگاهشکیشلوفسکی بیش از بقیه توجهم را به خود جلب می‌کند. به‌سرعت شروع می‌کنم به کار کردن روی آن‌ها. اما همان‌طور که پیش از این‌هم نوشته‌ام کار ترجمه‌ی این کتاب بعد از پایان قسمت دهم که تا اوایل فصل دوم آن را در بر می‌گیرد به‌دلیل آن‌چه که از سوی مدیر سایت «عدم استقبال خوانندگان و مخاطبان از این مطلب» عنوان شد نیمه‌کاره می‌مانَد. می‌مانَد برای وقتی دیگر شاید.


چهار. تابستان جان‌سوز 1393 است. گرما بی‌داد می‌کند. بیست و پنج سال از نخستین دیدارم با اثری از کیشلوفسکیِ بزرگ و هفده سال از انتشار کتاب او می‌گذرد. دوست و همکار عزیزم پویا نعمت‌اللهی پیشنهاد می‌کند در خیال خواب– که سایت رسمی او نیز هست– بازنشر اینترنتیِ تمام قسمت‌های ترجمه شده (تا این‌جا) را برعهده بگیرد. چنین پیشنهادی شوق‌‌انگیز و روحیه‌بخش است؛ و بعد از مدت‌ها خونی گرم در رگ‌هایم جاری می‌‌کند. برای پاسخ به این محبت– که در روزگار ما جزو کم‌یاب‌هاست– از میان انبوه گرفتاری‌های روزمره و شخصی، کوره‌راهی به‌سوی نزدیک‌ترین زمان ممکن می‌گشایم؛ و... نتیجه‌ی نهایی، متنی‌ست که پیش روی شما خواننده‌ی گرامی‌ قرار دارد. بخشی از یک کتاب ارزشمند که بدون شک از سوی یک استاد فقید برای عاشقان سینما و علاقه‌مندان آثار او به یادگار مانده است.


 پیوند نخست: بازنشر این نوشته و ارائه‌ی فایل ورد ترجمه‌ها در سایت خیال خواب
پیوند دوم: یادداشت سیدرضا شکراللهی در خوابگرد درباره‌ی این مطلب
پیوند سوم: نامه‌ی جالب یکی از تهیه‌کننده‌های تلویزیون به کیشلوفسکی
پیوند چهارم: بخش دیگری از این کتاب، این‌بار با ترجمه‌ی محسن آزرم

كيشلوفسكي در كادر: فيلم‌سازي حرفه مزخرفي‌ است

 

مقبره كيشلوفسكي در لهستانچند روزي‌ مي‌شود كه سايت كادر به سردبيري سياوش سرمدي آغاز به كار كرده. مطالب اين سايت كه در حقيقت يك پايگاه اطلاع‌رساني مجازي با رويكرد آموزشي‌ست به چند شاخه اصلي (شامل فيلم‌نامه‌نويسي، كارگرداني، تدوين، فيلم‌برداري، جلوه‌هاي ويژه و تجهيزات فني) تقسيم شده كه شامل اخبار، مقاله، گفت‌وگو، فيلم كوتاه و عكس نيز هست. قرار است مطالب و فيلم‌هايي كه هر چند روز يك‌بار روي اين سايت گذاشته مي‌شود با وجود برخورداري از نكات فني، كوتاه و همه‌فهم باشد تا هم براي مخاطب خسته‌كننده نباشد و هم جذابيت عمومي خود را حفظ كند.

چند ماه پيش كه از سوي سردبير سايت دعوت به كار شدم قرار شد براي دست‌گرمي، بخش‌هايي از كتاب كيشلوفسكي به روايت كيشلوفسكي (ويرايش دانوشا استوك) را ترجمه كنم. كتابي كه درباره زندگي و آثار فيلم‌ساز فقيد لهستاني، كريستوف كيشلوفسكي‌ست. آن زمان يادم نبود كه اين كتاب سال‌ها قبل به كوشش حشمت كامراني به فارسي ترجمه شده اما وقتي وسط‌هاي فصل اول بودم كتاب مورد اشاره را (پس از سال‌ها!) در كتابخانه شخصي‌ام پيدا كردم و راستش از شما چه پنهان با خودم فكر كردم ترجمه متني كه سال‌ها قبل به فارسي برگردانده شده ديگر بي معني‌ست! اما كمي كه گذشت مقايسه صفحه‌هاي ترجمه شده‌‌ با متن كتاب مرا به اين فكر انداخت كه چه ايرادي دارد دو ترجمه كم‌وبيش متفاوت از يك متن وجود داشته باشد؟ البته ترجمه استاد كامراني با گذشت بيش از چهارده سال از چاپ نخست كتاب، هنوز هم جذاب و خواندني‌ست. در حقيقت، معدود اشكالاتي هم كه وجود دارد شامل برگردان نامانوس اسم برخي فيلم‌هاست و جا ماندن برخي اطلاعات اشتباه در متن چاپ شده كه جدا از تغيير ناخواسته در زمان وقوع برخي ماجراها، مشخص است كه از حجم زياد متن و فشار كار روزنامه‌نگاري ناشي شده.

در اين‌جا براي ترجمه كيشلوفسكي به روايت كيشلوفسكي از مقدمه مفصل و جامع ويراستار كتاب (خانم دانوشا استوك كه لحن كلي متن و تنظيم فصل‌ها بي‌شك مديون اوست) صرف‌نظر شده و همان‌طور كه گفتم قرار است فصل‌هاي مختلف اين كتاب به صورت بخش‌هاي كوتاه و جذاب و خواندني در سايت گذاشته شود. فعلاً مي‌توانيد پيش‌گفتار كتاب را از اين‌جا و بخشي از فصل اول را از اين‌جا بخوانيد و حالش را ببريد تا... بعد.

نگاهي به مستندهاي يك دهه گذشته در سينماي جهان

دوست عزيزم اميرحسين ثنايي محبت كرده و يكي از مقاله‌هاي من درباره سينماي مستند جهان را در سايت راي‌بن مستند منتشر كرده. اين مقاله، نگاهي‌ست به تعدادي از مستندهاي شاخصي كه در يك دهه گذشته و در سراسر دنيا نگاه تماشاگران و علاقه‌مندان سينما را به خود جلب كرده است. اگر دل‌تان خواست مي‌توانيد آن را از اين‌جا بخوانيد. يا خيلي راحت‌تر: روي ادامه مطلب كنيد.
گفتني‌ست اين مقاله پيش از اين در شماره 112 ماهنامه صنعت سينما (ويژه بررسي سينماي جهان در نخستين دهه هزاره سوم) به چاپ رسيده است.

ادامه نوشته