در یکی از آخرین سکانس‌های جایی برای زندگی یکی از شخصیت‌های فیلم (حسین) که در خلوت و تنهایی آماده می‌شود تا به پیشواز سال نو برود، پس از چیدن سفره هفت‌سین خود که با سیگار تکمیل می‌شود، دست به دعا برمی‌دارد. او که آشکارا دل‌تنگ مادرش و آغوش اشک‌‌آلود اوست، برای مریض‌هایی که در بیمارستان‌ها بستری‌اند، زندانی‌های بی‌ملاقاتی، [حبس] ابدی‌ها، اعدامی‌ها و حتی نوجوانانی که به تعبیر او شاید آن‌روز «برای اولین‌بار لب‌شان به مواد مخدر آغشته می‌‌شود» نیز دعا می‌کند و سپس می‌گوید: «از خدا می‌خوام هرچه زودتر من رو به اون نقطه از درک و فهم برسونه که دوباره بتونم زندگی قشنگی داشته باشم.» به این ترتیب فیلم‌ساز به روشی سهل و ممتنع، و با کاربرد عناصری به‌ظاهر ساده و پیش‌پاافتاده موفق می‌شود فضای ذهنی یک مرد دل‌خسته و تنها را با تماشاگران به اشتراک بگذارد. تماشاگرانی که شاید بارها و بارها از کنار افراد معمولی و ساده‌ای نظیر او و سایر آدم‌های این فیلم عبور کرده‌‌اند اما کم‌تر فرصتی برای نزدیک شدن به آن‌ها و شنیدن حرف‌هایشان داشته‌اند. از این زاویه، امتیاز اصلی جایی برای زندگی ایجاد فرصت برای هم‌نشینی و دیدار با آدم‌هایی حاشیه‌ای‌ست. آدم‌هایی خاکستری که در دل یک خوابگاه دنج و متروک فقط نفس می‌کشند تا به روش خود زندگی را تعبیر کرده باشند.
محسن استادعلی در این مستند گزنده، با تلاشی آگاهانه برای حذف دوربین– و شاید دور کردن فیلم از سنگینی نگاه آن– موفق می‌شود تمهیدی به کار ببندد تا مخاطبان فیلم، کم‌وبیش بی‌واسطه به حریم آدم‌های ماجرا راه پیدا کنند. البته این تمهید گاهی موفق است (مثل صحنه‌ای که در ابتدای این نوشته ذکرش رفت) و گاهی (مثل گفت‌وگو با ناظر چاپِ یکی از نشریات خانوادگی که به دلیل اعتیاد از خانواده طرد شده) نیازمند اضافه کردن جذابیت عاطفی به حرف‌هایی‌ست که در اصل چندان تاثیرگذار به نظر نمی‌رسد؛ و طبعاً آن‌‌گونه که فیلم به آن نیاز دارد تکان‌دهنده نیست. نمایش تلاش‌ غمگینانه عباس برای دیدار و گفت‌وگویی کوتاه با دخترش چنین کارکردی دارد. تمهیدی که اتفاقاً موثر واقع می‌شود و به گفت‌وگوی کم‌تاثیر او (با فیلم‌ساز) رنگ دیگری می‌زند. از این نقطه‌دید، تنها نقطه‌ضعف قابل اشاره در کارگردانی چنین فیلمی (مستندی که به‌طور حتم نیازمند هدایتی فراتر از نظارت بر ثبت دقیق لحظه‌ها بوده) عدم ضبط موقعیت‌ها و ماجراهای مربوط به آدم‌های مختلف در نقاط‌ عطفی مشخص و البته متناسب با فراز و فرودهای داستانی‌ست. به همین خاطر تماشاگری که شاهد تلخ‌کامی‌های بعضاً آزاردهنده ساکنان خوابگاه خاقانی‌ست وقتی به سکانس شادی و رقص شبانه آن‌ها می‌رسد، با تصورِ ارائه پایانی خوش از سوی فیلم‌ساز، نیم‌خیز می‌شود تا این غمِ شیرین را همراه خود به بیرون از سالن نمایش فیلم منتقل کند؛ غافل از این‌که سازنده فیلم، نقطه‌عطف جذاب‌تر و بهتری (زمان تحویل سال) را برای انجام این کار در نظر گرفته است. لحظه‌ احساس‌برانگیزی که به جرات می‌توان گفت تنها سالی یک‌بار ایجاد می‌شود و این‌بار شامل آرزوهای عباس برای آینده است؛ دست یافتن به درک و فهمی بیش‌تر و رسیدن به زندگی قشنگی که دایره آرزوهای او را تکمیل می‌‌کند.

محسن استادعلی، کارگردان مستند «جایی برای زندگی»

شاید بتوان گفت اصلی‌‌ترین شخصیت‌ جایی برای زندگی خوابگاهی‌ست که آدم‌های ماجرا در آن زندگی می‌کنند. از وجود چنین خوابگاه عجیبی چه‌طور با خبر شدید؟
از طریق یکی از دوستان. یک روز در حال گپ و صحبت بودیم که او گفت اخیراً در شرق تهران یک خوابگاه راه‌اندازی شده که تعدادی از مردانِ تنها در آن‌ زندگی می‌کنند. او داشت تعریف می‌کرد که ظاهراً یک شب در آن‌جا بین چند نفر دعوا شده و همین باعث شده سر و صدای فراوانی راه بیفتد. ظاهراً نزدیک بوده کار بیخ پیدا کند اما قضیه فیصله پیدا کرده و ماجرا ختم به خیر شده بود. آرام‌آرام توجهم به چیزی که او می‌گفت جلب شد. از او پرسیدم: «این خوابگاه که می‌گی کجاست؟» گفت: «در خیابان دماوند؛ حوالی تقاطع خاقانی.» پرسیدم: «فکر می‌کنی بشه اون‌جا فیلم ساخت؟» گفت: «نه بابا! با آدم‌های درب و داغونی که اون‌جا هستن، حتی اگه فیلمی هم ساخته بشه، بعید به نظر می‌رسه کار خوبی از آب در بیاد.» پرسیدم: «می‌شه من رو ببری این خوابگاه رو از نزدیک ببینم؟» گفت: «آره؛ چرا نمی‌شه؟ همین فردا بیا ببین!» و فردای همان‌ روز رفتم تا خوابگاه را از نزدیک ببینم.
در توصیف دوست شما از آن خوابگاه چه چیز جالبی وجود داشت که احساس کردید می‌توان درباره‌اش فیلم ساخت؟
شاید تنها نکته‌ای که در آن لحظه برایم جذابیت داشت زندگی مردان تنهایی بود که در آن خوابگاه بیتوته کرده بودند. یک لحظه احساس کردم دلم می‌خواهد این خوابگاه و آدم‌هایش را از نزدیک ببینم. البته از مدت‌ها قبل به این نتیجه رسیده بودم که بخش عمده‌ای از فیلم‌هایی که در حوزه سینمای مستند ساخته می‌شود درباره زن‌هاست؛ و به ندرت دیده می‌شود که در فیلمی به زندگی مردها پرداخته شود. خود من تقریباً با همین رویه فیلم‌های سکوت و عادت می‌کنیم را ساخته بودم و بدم نمی‌آمد نمایی از فیلم «جایی برای زندگی»این‌بار به زندگی مردان بپردازم. مدت‌ها بود داشتم به این نکته فکر می‌کردم که آیا می‌توان درباره مردها هم فیلم ساخت؟ آن‌هم به گونه‌ای که تماشاگر نسبت به آن‌ها احساس هم‌دلی پیدا کند؟ و از خودم می‌پرسیدم آیا دنیای مردان هم می‌تواند مثل دنیای زن‌ها و به اندازه آن‌ها برای ساخت فیلم جذاب باشد؟ همه این موارد باعث شد وقتی صحبت این خوابگاه به میان آمد ناخودآگاه توجهم جلب شود. به‌هرحال فردای آن روز به همراه همان دوستی که گفتم، رفتم تا خوابگاه مورد نظر را ببینم. وقتی وارد شدم یک احساس قلبی به من گفت آن مکان، موقعیت خوبی‌ برای کار کردن و فیلم ساختن است. اما دوستم که سعی می‌کرد تصمیم مرا عوض کند مدام زیر گوشم می‌گفت: «آخه چه چیز جذابی این‌جا هست؟ اون‌هم لای یه مُشت آدم خسته و کوفته که فقط میان این‌جا که بخوابن!» اما من از لحظه‌ای که وارد شده بودم حس عجیبی داشتم و آن‌جا به نظرم جذاب می‌آمد.
این حس از کجا ناشی شده بود؟
به نظرم این حس از قبل از اولین مواجهه‌ام با خوابگاه به وجود آمده بود. دلیلش هم این بود که تعدادی از دوستانم– که تقریباً هم‌زمان با خود من ازدواج کرده بودند– در یک محدوده زمانیِ نزدیک به هم، از همسران خود جدا شدند؛ و من شاهد تنهایی و افسردگی آزاردهنده آن‌ها بودم. در حقیقت تنهاییِ آن‌ها من را نیز ناراحت کرده بود؛ و همسرم نیز نگران بود نکند افسردگی و وضعیت آن‌ها روی من هم اثر بگذارد. البته من همیشه سعی می‌کنم کاری کنم تا مواجهه با لحظه‌های مختلف، تاثیری در روابط خانوادگی‌ام نگذارد، اما مگر ممکن است آدم بتواند تاثیر این نکته‌ها را به صفر برساند؟ بالاخره از جایی بیرون می‌زند. به‌هرحال از روزی که برای اولین‌بار وارد خوابگاه شدم تا زمانی که فیلم ساخته شد حدود یک‌سال طول کشید؛ تقریباً از زمستان 90 تا نوروز 91. البته منظورم این نیست که در طول این یک‌سال مدام در آن‌جا حضور داشتم. می‌توان گفت حضور من در خوابگاه از حدود یک ماه قبل از شروع تصویربرداری پررنگ شده بود اما تا قبل از آن تقریباً هر هفته یا هر ده روز یک‌بار سری به آن‌جا می‌زدم. شبی که برای اولین‌بار به خوابگاه رفتم تا آن‌‌جا را ببینم کنار همان میزی نشسته بودم که در فیلم هم دیده می‌شود و توی هال بود. متوجه شدم هر چند دقیقه یک‌بار در باز می‌شود و یک نفر خسته و کوفته می‌آید تو. ضمن این که در خود خوابگاه بوی خاص و عجیبی به مشام می‌رسید که احساسم را به بازی می‌گرفت؛ بویی که شبیه بوی نا بود.
فضای فیلم به گونه‌ای‌ست که بوی خاص آن مکان را در ذهن تماشاگر ایجاد می‌کند. بویی که شاید بتوان گفت مخلوطی از عرقِ تن آدم‌هاست؛ به اضافه گرد خاک، دودِ ماشین‌ها، بوی سیگار و چیزهایی دیگر.
بله. البته به اضافه بوی توتون قلیان‌هایی که از قهوه‌خانه طبقه پایین بیرون می‌زد! کاملاً درست است. نمی‌دانم. شاید یک «آن» یا یک لحظه شخصی بود. چیز مبهمی در درونم مرا به این نتیجه می‌رساند که دلم می‌خواهد در آن فضا بمانم و فیلم بسازم. اما بیش از سایر عوامل تاثیرگذار، تنهایی آدم‌هایی که آن‌جا بودند توجهم را به خود جلب کرده بود. آدم‌هایی که در غربتی عجیب و در گوشه‌ای از این شهر شلوغ، رنج دوری از خانواده را تحمل می‌کردند. یکی از دوستان که تمام فیلم‌های مرا دنبال کرده می‌گفت در تمام فیلم‌های تو یک نکته مشترک است؛ و آن، توجه به ارزش‌های خانوادگی‌ست. به نظرم از آن‌جا که خودم آدم خانواده‌دوستی هستم و نسبت به خانواده‌ام خیلی عاطفه دارم این نکته به‌صورت ناخودآگاه به فیلم‌های من راه پیدا کرده. اصلاً شاید به همین دلیل جذب فضای این خوابگاه شده بودم. تا یادم نرفته بگویم از بین کسانی که در فیلم حضور دارند آن شب فقط پویا آن‌جا بود. او در حین گپ زدن، زمانی که متوجه شد دلم می‌خواهد آن‌جا فیلم بسازم صادقانه گفت در ساخت فیلم به من کمک خواهد کرد و هر کاری از دستش برآید انجام خواهد داد. البته شاید هم فکر نمی‌کرد ماجرا جدی شود! خود من هم نمی‌دانستم در نهایت او توی فیلم من خواهد بود یا نه؛ فقط می‌خواستم بهانه‌ای برای ورود به خوابگاه پیدا کنم و از طریق او با سایر آدم‌های آن‌جا ارتباط برقرار کنم. خوب یادم هست پویا آن شب داشت لباس‌هایش را اتو می‌کرد و زمانی که داشت آماده می‌شد تا از خوابگاه بیرون برود از او پرسیدم: «کجا می‌خوای بری؟» و پویا گفت: «با همسرم– البته همسر دومم– قرار دارم.» درست مثل همان صحنه‌ای که در فیلم، همین جمله را می‌گوید. اتفاقاً همان موقع با خودم گفتم شاید هم چنین آدمی به کار فیلم نیاید ولی از آن‌جا که یک‌جورهایی جانشین مالک خوابگاه به حساب می‌آمد قصد داشتم از طریق او با سایر ساکنان آن‌جا ارتباط برقرار کنم. به‌هرحال زمانی که به آدم‌ها نزدیک شدم با شخصیت‌های مختلفی آشنا شدم که در نهایت و از میان آن‌ها باید چند نفر را انتخاب می‌کردم. یکی از آن‌ها یک راننده تاکسی بود که از سوی خانواده طرد شده و کارش به این خوابگاه کشیده بود. خیلی آدم غریبی بود. آن‌طور که خودش می‌گفت مدت‌ها در تاکسی‌اش می‌خوابیده تا این که کسی آن‌جا را به او معرفی کرده بود. یک شب که برای گشت زدن در خیابان‌ همراه او رفته بودم، در تونل اتوبان حکیم نگه‌داشت، از ماشین پیاده شد و شروع کرد به فریاد زدن و گریه کردن! همان‌طور که گفتم شخصیت بسیار غریبی داشت. یکی از آن آدم‌های افسرده و مرموز و تنها که همیشه توجه دیگران را به خود جلب می‌کنند.
به نظر می‌رسد خود این شخصیت به تنهایی می‌توانسته سوژه یک فیلم دیگر باشد.
بله همین‌طور است. او قوی‌ترین شخصیتی بود که وارد مدار تولید این فیلم شده بود اما همان‌طور که توضیح خواهم داد قسمت نشد از حضور او در فیلم استفاده کنم. او می‌توانست قوی‌ترین و جذاب‌ترین شخصیت این ماجرا باشد. چون در شهر با تعداد بسیار زیادی از مردم عادی تماس داشت اما خودش کاملاً گوشه‌گیر و منزوی بود. البته گاهی خدا را شکر می‌کنم که او وارد این فیلم نشد چون اگر می‌آمد، وزن فیلم به طرف او سنگینی می‌کرد و چه بسا حتی از فیلم هم بیرون می‌زد. آن شب‌ها گاهی که با هم بیرون می‌رفتیم کمی با هندی‌کَم از او تصویر می‌گرفتم. خیلی دلم می‌خواست از تصویر او در فیلم استفاده کنم.
از او مخفیانه تصویر می‌گرفتید؟
نه. از یک مرحله به بعد، دیگر به‌صورت علنی و با هندی‌کَم به محل می‌رفتم و تصویر شخصیت‌هایی که انتخاب کرده بودم را ضبط می‌کردم تا بعداً با دقت بتوانم آن‌ها را تحلیل کنم. به همین دلیل خیلی‌ها که دل‌شان نمی‌خواست توی فیلم باشند همان زمان خوابگاه را ترک کردند و رفتند. تمام سعی‌ام این بود که هر کس راضی نیست تصویرش در فیلم نشان داده شود را به زور مجبور به انجام این کار نکنم. در سراسر فیلم شاید فقط شش هفت نما وجود دارد که در آن‌ها تصویر بعضی‌ افراد گذری دیده می‌شود تمام تلاشم این بود که حریم خصوصی افراد را رعایت کنم و اگر کسی دلش نمی‌خواست توی فیلم باشد از او تصویر نگیرم. خوب یادم هست در آبان‌ماه شخصیت‌های نهایی فیلم که هفت نفر شده بودند را انتخاب کرده بودم و این در حالی بود که می‌دانستم یکی از آن‌ها زیادی‌ست و باید حذف شود.
چرا فکر می‌کردید یکی از شخصیت‌ها زیادی‌ست؟
چون می‌خواستم رابطة آدم‌ها را به‌صورت دو به دو نشان بدهم؛ و این‌طوری یک نفر از آن‌ها اضافه به نظر می‌رسید. در حال حاضر اگر دقت کنید می‌بینید شخصیت حسین با مجتبی تعریف می‌شود، پویا با سعید و رضا با عباس. به همین خاطر وقتی سعید خسته و کوفته از باشگاه برمی‌گردد پویا او را ماساژ می‌دهد، وقتی مجتبی از مسجد برمی‌گردد با حسین گپ می‌زند، و رضا و عباس هم به همین شکل بیش‌ترین ارتباط را با هم دارند. متوجه شده بودم این آدم‌ها با هم‌دیگر خیلی عیاق‌ هستند و به همین دلیل آن‌ها را در کنار هم قرار داده بودم.
چرا به هر کدام از آن‌ها به صورت جداگانه نپرداختید؟
چون می‌خواستم رابطه این آدم‌ها با هم‌دیگر را نشان بدهم. درست است که در فیلم، شغل هرکدام از آن‌ها را به صورت جداگانه می‌بینیم اما دلم می‌خواست روابط روزمره را پررنگ‌تر کرده و درام زندگی این آدم‌ها را به‌صورت ملموس‌تر نشان بدهم. همان‌طور که گفتم اواسط پاییز آن‌سال تصمیم گرفته بودم یکی از شخصیت‌ها را کنار بگذارم. تا این که راننده تاکسی به‌صورت ناگهانی و با پای خودش از فیلم بیرون رفت. او درست دو ماه قبل از شروع تصویربرداری از خوابگاه رفت و هیچ نشانی هم از خود به جا نگذاشت. او به محض رفتن، ابتدا موبایلش را خاموش و سپس آن را واگذار کرد؛ و تا امروز هم هیچ‌کس از او خبر یا سراغی ندارد. با رفتن او احساس کردم بخشی از فیلم با کاستی شدیدی مواجه خواهد شد. هضم این اتفاق برایم خیلی سخت بود. به همین دلیل ابتدا تصمیم گرفتم ساخت این فیلم را رها کنم. اما هر طور فکر کردم دیدم سوژه مرا رها نمی‌کند. به همین دلیل عباس را جایگزین راننده تاکسی و البته ساخت فیلم را شروع کردم.
از همان ابتدا روی فضای خاص روزها و شب‌های آخر سال حساب ویژه‌ای باز کرده بودید؟
بله. از ابتدا مبنای کار را بر این گذاشته بودم که فیلم در لحظه تحویل سال به پایان برسد. می‌خواستم غم غربت و فضای نسبتاً تلخی که در فیلم وجود داشت را با سال تحویل– که مراسمی برای نو شدن و شروعی دوباره است– تلطیف کنم. هر سال در این مقطع زمانی همه دچار حس و حال خاصی‌ می‌شوند. درست مثل حال و هوایی که حسین در فیلم با آن روبه‌رو است. اتفاقاً وقتی قرار بود آن صحنه را بگیریم بچه‌های گروه مثل همه دل‌شان می‌خواست در خانه و کنار خانواده خود‌ باشند اما تاکید من این بود که لحظه سال تحویل حتماً باید در کنار حسین باشیم تا حس آن صحنه به بهترین شکل ایجاد شود. برای آن لحظه‌ها نیازی نبود نکته‌ای را به حسین القا کنم. او خودش بهتر از هر کس دیگری می‌دانست چه‌کار باید کند. با سین‌های تنهایی‌اش سفره هفت‌سین خود‌ را چید و نشست به دعا کردن؛ به همین سادگی.

محسن استادعلی و برخی شخصیت‌های فیلم «جایی برای زندگی»
از سرنوشت شخصیت‌های فیلم خبر دارید؟
تا جایی که می‌دانم پویا مدتی‌ست به آمریکا مهاجرت کرده است. رضا هم به نیشابور برگشته و با پدر و مادرش زندگی می‌کند. در مورد حسین، آخرین خبری که دارم این است که در یکی از کمپ‌های ترک اعتیاد مشغول مداواست. سعید هم در خبری که همین چند هفته پیش شنیدم در حال انجام مقدمات برای مهاجرت از ایران است. از عباس کاملاً بی‌خبرم؛ از روزی که خوابگاه بسته شد هیچ‌کس از او خبر ندارد. اما در مورد مجتبی شنیده‌ام مدتی به‌صورت مشترک با یکی از دوستانش زندگی می‌کرد و اخیراً ازدواج کرده و مستقل شده است. در مورد خوابگاه هم باید بگویم همان‌طور که می‌دانید مدتی پلمب بود اما ظاهراً مثل بقیه چیزها وضعیت آن هم تغییر کرده و اتفاق تازه‌ای پشت پنجره‌های آن در حال رخ دادن است. اتفاقی به‌نام زندگی.

مرتبط: پیوند به همین گفت‌وگو در سایت ماهنامه‌ی سینمایی فیلم

مرتبط: گزارشی از نمایش این فیلم در مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی

مرتبط: گزارش تصویری جلسه‌ی نقد و بررسی این فیلم