گفتوگو با حسن فتحی ، نويسنده فيلمنامه و کارگردان مجموعه تلويزيونی «مدار صفر درجه»
ظاهراً امسال را بايد موفقترين مقطع در کارنامه حرفهای حسن فتحی به شمار آورد. او در ماههای گذشته و در يک خوششانسی مثالزدنی ــ و تاريخی ــ دو مجموعه تلويزيونی پرطرفدار را در حال پخش داشت (مدار صفر درجه را از شبکه يک و ميوه ممنوعه را از شبکه دو) و به ظريفترين شکل ممکن موفق شد پردهها را کنار بزند و از موانع و محدوديتهاي پيش رو عبور کند؛ موانعی که پيش از اين به خطوط ملتهب و قرمز تعبير می شد و امروز، با تغيير در جهتگيری و ديدگاه مديران سازمان ظاهراً توهمی بيش نبوده است. به هر شکل، پرداختن به مضمون تاريخی جايگاه قوم يهود، در کنار کمک به استانداردهای فنی و نمايشی و نيز عبور از دواير ملتهبی نظير ريشههای صهيونيسم در ايرانِ سالهای دور فرصت مناسبی فراهم کرد تا به بهانهی تازه ترین شماره ماهنامه صنعت سینما پای حرفهای اين مجموعهساز تلويزيونی بنشينم. گو اينکه در بعضی بخشهای گفتوگو به فراخور موضوع بحث، اشارههای کوتاهی هم به ميوه ممنوعه شد و فتحی تا جايی که لازم بوده به آن پاسخ داده است.
تيتراژ
به نظر ميرسد تيتراژ مجموعه میتواند مدخل مناسبی براي شروع اين گفتوگو باشد. در اين تيتراژ که به سبک «فتوکليپ» ساخته شده، تصاويری از مضامين مختلف و متنوع مجموعه گنجانده شده که اشاره به صفحه نخست نشريه «بيداری» يکی از آنهاست. احساسم اين است که اشاره گذرا به اين هفتهنامه و بعضي تيترهاي مهم آن، اشاره به جرقهای است که در طول تحقيقات فيلمنامه در ذهن شما زده شده؛ درست مثل يافتن يک رگه داستانی در لابهلای اخبار حوادث.
تيتراژ مدار صفر درجه پس از مجموعه شب دهم دومين همکاري من با ابراهيم حقيقي است. اينبار به خاطر تعدد موضوعاتي که در داستان مطرح شده بود مجبور شديم چندبار اتود بزنيم. من ذهنيتم را به حقيقي ميگفتم و حتي براي نزديک شدن او به ديدگاه من، ترتيبي دادم تا بخشهايي از مجموعه را ببیند. ايشان هم بر همين اساس چند طرح براي تيتراژ ارائه کرد که فردين خلعتبري (آهنگساز مجموعه) بر مبناي يکي از آنها ترانهاي را با صداي محمد قرباني اجرا کرد. اما زماني که نشستيم و تيتراژ را ديديم متوجه شديم اين تيتراژ و آن ترانه جوابگوي وسعت کار نيست. خوشبختانه اين انعطاف، هم در ابراهيم حقيقي و هم در فردين خلعتبري وجود داشت که درباره تيتراژ تجديد نظر کنيم. در اين مرحله، عکسهايي را که در اختيارم بود (عکسهايي از نقوش سنتي و عکسهايي از پاريس و دوران مربوط به جنگ جهاني دوم) را در اختيار حقيقي گذاشتم. البته خود ايشان آرشيو تصاوير خيلي خوبي دارد، اما با اين وجود من آنها را هم در اختيارش گذاشتم. درباره موسيقي تيتراژ هم از فردين خلعتبري خواهش کردم روي يک تم جهاني با يک سري موتيفهاي بينالمللي و فرامرزي فکر کند. در نتيجه رسيديم به همين تيتراژي که شما ديدهايد. يعني تيتراژي که ابراهيم حقيقي ساخت و فردين خلعتبري براي آن موسيقي ساخت. در گفتوگوهايي که با ابراهيم حقيقي داشتيم به اين نتيجه رسيديم که بياييم خط سير قصه را که از تهران شروع ميشود، به پاريس ميرسد و دوباره به ايران بازميگردد را به شکلي خيلي فشرده و از طريق تعدادي نشانه، عکس و تصوير در تيتراژ بياوريم. در واقع ابراهيم حقيقي تلاش کرد تا تيتراژ اول و آخر مجموعه، روايتکننده داستان فشرده مدار صفر درجه باشد. در اين چارچوب يکي از موضوعاتي که در تهران بعد از سقوط و اشغال متفقين مطرح شده بود اشتغال حبيب پارسا به حرفه روزنامهنگاري و فعاليت او در هفتهنامه «بيداري» بود. اما اين اشاره به هفتهنامه مذکور مستند نيست، يعني اينکه فکر کنيد در آن زمان هفتهنامهاي به همين اسم وجود داشته، بيشتر جنبه تخيلي دارد. اشاره گذرا به تصوير آن هفتهنامه، برميگشت به همان نکتهاي که گفتم. اينکه قرار بود از هر کدام از بخشهاي مجموعه، نشانهاي را در تيتراژ بياوريم.
ولي تصوير آن هفتهنامه آنقدر طبيعی است که به نظر میرسد در جريان تحقيقات فيلمنامه به آن رسيدهايد.
البته بخشي از مطالبي که در تيترهاي گذراي نشريات آمده، از همان دوره برداشته شده، اما همه اينها حاصل زحماتي است که ايرج رامينفر (طراح صحنه و لباس مجموعه) کشيده است. مثل اشاره به روزنامه «کانون ايران باستان» که از آنهم در تيتراژ استفاده شده. ايشان و دستيارانشان خيلي زحمت کشيدند. آنها به آرشيو کتابخانه ملي مراجعه کردند و موفق شدند اين روزنامهها را به دست بياورند. آنها تصاوير روزنامهها را اسکن کردند و اگر دقت کنيد در برخي از قسمتها، تصوير بعضي از آنها عين به عين استفاده شده است.
فيلمنامه
ايده ی داستان مجموعه از کجا میآيد؟
راستش در گفتوگويي که پس از تمام شدن مجموعه شب دهم با همديگر داشتيم، خود تو يکي از اولين کساني بودی که گفتي بعد از اين مجموعه، توقع مردم از تو خيلي بالا رفته و انتظار دارند اگر کار ديگري ميسازي حتماً از شب دهم کمتر نباشد. خب اين نکته که افراد ديگري هم آن را به من گفتند خيلي حرف درستي بود و آنقدر احساس مسئوليت را در من بالا برده بود که بعد از آن کار شايد دهها فيلمنامه آنهم با پيشنهادهاي مالي بسيار وسوسهانگيز به من پيشنهاد شد، اما احساس کردم عقل و دلم خيلي با ساختن آنها همراه نيست. بنابراين تا دو سال بعد به سمت مجموعه ديگري نرفتم و به ساخت فيلمهاي داستاني روي آوردم که فيلم تلويزيوني رؤياهايت را به خاطر بسپار و فيلم سينمايي ازدواج به سبک ايراني حاصل آن است. اما کمکم يک درام عاشقانه در ذهن من شکل ميگرفت. در روزهايي که داشتم به اين قصه عاشقانه فکر ميکردم، آگاهانه دنبال اين بودم که بستر قصه حتماً سالهاي اواخر دوران رضا شاه و اوايل پهلوي دوم باشد. دليلش هم نقدهايي بود که درباره شب دهم نوشته شده بود. بعضي از منتقدان در نقدهايشان بر آن مجموعه من را به اشاعه لمپنيزم متهم کردند که البته خيلي بيانصافي بود، در حالي که در شب دهم سعي من اين بود تا بخشي از جامعه جنوب شهر آن سالها را به نمايش بگذارم. به همين دليل برايم مهمتر بود اگر قرار است مجموعه ديگري بسازم، دوباره بروم سراغ آن سالها ــ که گفتم ــ و اينبار قشر تحصيلکرده و فرهنگي آن دوره را مورد تحليل و کندوکاو قرار بدهم تا شايد دستکم از اين جهت، از من رفع اتهام شود.
يعني با اين کار ميخواستيد جواب منتقدان شب دهم را بدهيد.
بله و ياد جملهاي از استريندبرگ افتادم که جايي گفته بود: «هر نمايشي که مينويسم، پاسخ به بيانصافي منتقداني است که درباره کارهاي قبلي من نقد نوشتهاند.» من هم سعي کردم به اين سنت استريندبرگي تأسي کنم و سعي کردم با کاري که اتفاقاً به زندگي طبقات تحصيلکرده، فرهنگي، فرهيخته و روشنفکر جامعه آن دوران ميپردازد، جواب آندسته از منتقدان را بدهم؛ منتقداني که شايد الآن خودشان هم يادشان رفته چه پرتوپلاهايي راجع به شب دهم نوشتهاند. از طرف ديگر اينکه در بستر زندگي طبقه و قشر فرهنگي جامعه آن سالها چه تمي را ميخواهم مطرح کنم هم برايم مشخص شده بود. بههرحال سالهاست که ناخودآگاه، تم عشق و در کنار آن تم جنايت جزو مشخصههاي اصلي اغلب کارهاي من شده است. در اين کار هم ناخودآگاه اين تم وجود داشت. يعني غير از اين نميتوانست باشد. روزهايي که به داستان مدار صفر درجه فکر ميکردم يکي از روزهاي سال 2002 بود و من طي چند هفته با يک سري اسناد برخورد کردم که برايم خيلي تعيينکننده بود. يکي از اين اسناد مربوط ميشد به مصاحبهاي که يکي از ماهنامههاي آن زمان با احسان نراقي (مشاور وقت دبيرکل يونسکو) انجام داده بود. نراقي در انتهاي آن گفتوگو اشاره کرده بود که برخلاف تبليغاتي که رسانههاي خارجي ميکنند ما ايرانيها مطلقاً ضديهود نيستيم و به شهادت اسنادي که وجود دارد، در جريان جنگ جهاني دوم و از طريق سفارت ايران در فرانسه جان صدها يهودي که قرار بوده توسط نازيها دستگير شده و به اردوگاههاي کار اجباري فرستاده شوند نجات داده شده است. خواندن اين مطلب آن جرقهاي بود که در ذهن من زده شد. بر حسب تصادف چند هفته بعد کتابي در ايران منتشر شد به نام «معماي هويدا» (نوشته دکتر عباس ميلاني). به دليل علاقهاي که به خواندن کتابهاي تاريخ معاصر دارم آن کتاب را گرفتم و خواندم. در اواسط آن کتاب بود که متوجه شدم دکتر ميلاني هم به نکته جالب ديگري اشاره کرده و نوشته: «در زماني که نازيهاي آلماني در پاريس مستقر شده بودند و داشتند يهوديها را شناسايي ميکردند تا به اردوگاههاي کار اجباري بفرستند، سفارت ايران در پاريس از طريق ارتباطاتي که با بعضي از نازيها داشته، با تهيه پاسپورتهاي جعلي ايراني، جان صدها يهودي را نجات داده است.» اين نکته ديگر تکليف من را براي نوشتن داستان مشخص کرد.
خود اين موضوع به اندازه کافي دراماتيزه هست که آدم را جلب کند.
بله. بااين وجود، از طريق مطالعه کتابهاي تاريخي و تورق روزنامههاي آن دوره، موضوع را بيشتر بررسي کردم. متوجه شدم شواهد اين دو موضوع را تأييد ميکند. بنابراين بر مبناي سه محور (داستاني درباره قشر تحصيلکرده و فرهنگي آن دوران)، تم هميشگي آثار من (عشق و جنايت) و مستندات تاريخي شروع کردم به نوشتن مدار صفر درجه.
عنوان مدار صفر درجه، پيش از هر چيز آدم را ياد رمانی از زندهياد احمد محمود به همين نام مياندازد.
واقعيت اين است زماني که داشتم داستان اوليه را مينوشتم، مطلقاً به اين موضوع که مدار صفر درجه عنوان رمان احمد محمود است فکر نميکردم. بعدها هم صادقانه اين را گفتم. بههرحال کار سختي نبود که بشود چند اسم ديگر انتخاب کرد، اما صرفنظر از مسائل سياسي و تاريخي، يک فکر تراژيک در داستان بود. براي من به عنوان هنرمندي که قرار بود تجربههاي زيستي خودش را از طريق يک اثر بيان کند، مفهومي اهميت داشت که من براي بيان آن واقعاً واژهاي مناسبتر از مدار صفر درجه پيدا نکردم. من در اين اثر برخلاف آثار قبليام خيلي تلاش کردم تا به لايههاي تراژيک زندگي شخصيتهاي داستان نزديک شوم. داستان مدار صفر درجه ظرفي بود شامل حوادث سياسي، اجتماعي تاريخ آن دوره که ماجراي نجات يهوديها از چنگ نازيها توسط ايرانيها يکي از آنها بود. يکي هم اتفاقات سالهاي آخر حکومت رضا خان بود؛ شامل اشغال ايران توسط متفقين و... ماجراهاي بعدي.
به لحاظ تاريخي، در آن برهه از تاريخ معاصر، اتفاقات عجيب و غريب فراواني رخ داده است.
اين ظرف اجتماعي، سياسي، تاريخي داستان بود که سعي کردم تا حد ممکن مستند باشد و براي اينکه اين ظرف مستند خيلي دقيق باشد، دستکم شش ماه، روزي هفت ساعت روي منابع تاريخي مطالعه کرده و فيشبرداري ميکردم. بعد از اين مدت احساس کردم ظرف اجتماعي، سياسي، تحقيقاتي و پژوهشي کارم به اندازه کافي فراهم شده و تازه بعد از شش ماه تصميم گرفتم داستانم که در حکم مظروف اين ظرف بود را در آن بگذارم. بنابراين ميتوان گفت در مدار صفر درجه ظرف، ظرف تاريخ است و مظروف، روايت شخصي من است از زندگي که الزاماً متعلق به دوره خاصي نيست و نگاه شخصي من به يک سري مفاهيم انسان را بازتاب ميدهد. در اين نگاه ما شاهد شکلگيري داستاني هستيم با شخصيتهايي که اتفاقاً لايههاي تراژيکي در درون خود دارند.
در منابعي که در تيتراژ پاياني به آن اشاره شده کتابِ هانری کربن درباره ملاصدرا هم وجود دارد. خيلي دلم میخواهد بدانم آن کتاب چه نقشی در پيشبرد داستان زندگی حبيب پارسا داشته است؟
کتاب هانري کربن براي اين استفاده شد که وقتي حبيب به فرانسه ميرود تا فلسفه بخواند در آنجا من بتوانم از ديدگاههاي او و همينطور ديدگاههاي دکتر سعيد حسيننصر و مرحوم آشتياني درباره ملاصدرا استفاده کنم. به همين دليل حتي از کتاب گردره (تاريخ فلسفه) هم استفاده کردم. ضمن اينکه وقتي نگارش فيلمنامه به پايان رسيد، يادم نميآمد خيلي از مطالب را کجا خواندهام تا در تيتراژ به آنها اشاره کنم.
به عنوان فيلمنامهنويس آيا دليلی براي تحصيل اين شخصيت (حبيب پارسا) در رشته فلسفه داشتيد؟ میتوانست رشته ديگری بخواند. مثلاً جامعهشناسي يا حتی روزنامهنگاری.
به هر حال من از منظری شخصی به این برهه تاریخی پرداخته ام. نگاهی که در آن بیش از آن که ظرف تاریخی و اجتماعی تاریخ اهمیت داشته باشد مضامین و مفاهیم ارائه شده در آن برای من اهمیت دارد؛ موضوعاتی در حول و حوش عشق ، جنایت و تنهایی محتوم بشری. اما اينکه گفتيد چرا فلسفه؟! اگر من حبيب را در قالب دانشجوي فلسفه تصور نميکردم، حتماً از او به عنوان دانشجوي روانشناسي استفاده ميکردم. چون هردوي اينها رشتههاي مورد علاقه من به حساب ميآيند. بسياري از مباحثههايي که بين حبيب پارسا و دانشجويان دانشگاه پاريس ميبينيد در واقع بازتابي از زندگي دانشجويي خود من محسوب ميشود؛ سالهايي که همين گفتوگوها، همين بحثها و همين چالشها برايم وجود داشت. اگر من در دانشگاه، روانشناسي نميخواندم، مطمئن باشيد حتماً فلسفه ميخواندم. گو اينکه وقتي به عنوان دانشجوي رشته روانشناسي در اين رشته تحصيل کردم، در کنار آن به طور جدي به مطالعات فلسفي روي آوردم. بنابراين سه رکن تاريخ، روانشناسي و فلسفه در واقع سه ضلع مثلثي هستند که من سعي کردم معرفتشناسي خودم را در آن پيدا کنم.
اما حبيب پارسا در روند داستان مجموعه به روزنامهنگاری علاقه نشان داد. بنابراين بهتر نبود در فرانسه روزنامهنگاری میخواند تا تداوم عملکرد او شکل منطقی تری داشته باشد؟
اگر داستان يادت باشد رفتن او به سمت روزنامهنگاري چندان خواسته نبود و دوستان پدرش از او دعوت کردند. حتي در اين جريان کمي ترديد داشت. اما وقتي آنها گفتند هفتهنامه ما سياسي نيست و بيشتر يک نشريه فرهنگي، تاريخي و فلسفي است، حبيب علاقمند شد با آنها همکاري کند. در واقع به دليل علاقهاي که حبيب نسبت به فرهنگ، تاريخ و فلسفه داشت پيشنهاد کار با آنها را پذيرفت. دغدغهها و علايقي که حبيب نسبت به تاريخ، فرهنگ و فلسفه دارد دقيقاً علايقي است که من نسبت به اين موضوعها دارم.
کمي برگرديم به عقب؛ يعني زمان نگارش فيلمنامه. اشاره کرديد بعد از اينکه ظرف کار شما مشخص شد، شروع کرديد به پيدا کردن مظروف براي آن. اولين صحنهاي را که نوشتيد يادتان هست؟
داستان مدار صفر درجه يک نخ نامرئي داشت که حوادث را به هم مربوط ميکرد. نخي که من براي قصه انتخاب کردم، يک سري اتفاقات سياسي در تهران آن دوران بود که ادامهاش را در پاريس و سپس تداومش را در تهران ميبينيم. البته من شخصيتهاي مهم فراواني در اين داستان دارم. اما اصليترين شخصيتهاي من يک جوان مسلمان ايراني و يک دختر يهودي فرانسوي بودند. بنابراين وقتي اين دو نفر به عنوان نماينده دو فرهنگ و آيين ايراني ــ اسلامي و يهودي ــ فرانسوي شخصيتهاي اصلي می شوند، بستر اصلي داستان بايد حول و حوش اتفاقاتي که براي اين دو شخصيت ميافتد پيش برود. بنابراين من آمدم قصه را با يک ترور در تهران شروع کردم. نمونهاي از اين تمهيد در سرب (مسعود کيميايي) هم ديده ميشود. سکانس آغازين مدار صفر درجه با ترور آن يهودي توسط يهوديهاي افراطي يکجور اداي دين است به سرب و مسعود کيميايي.
البته در يک صحنه ديگر هم اين اداي دين به سرب وجود دارد. جايي که در مقابل پلههاي دادگستري، زينتالملوک جهانباني به ضرب گلوله کشته ميشود.
دقيقاً. بعد از گفتن اينها ميخواستم به اين نتيجه برسم که در حقيقت من همان اندازه که از سينماي علي حاتمي تأثير گرفتهام از سينماي مسعود کيميايي هم تأثير پذيرفتهام و همان اندازه که خود را مديون سينماي علي حاتمي ميدانم، خودم را زير دين سينماي مسعود کيميايي فرض ميکنم. بههرحال بعضي از منتقدان از سر لطف و محبت اعتقاد دارند که من ادامهدهنده سينماي مرحوم علي حاتمي هستم و اين را من خودم به شخصه قبول ندارم. فکر ميکنم علي حاتمي در کار خودش بيهمتا بود. همچنان که مسعود کيميايي در کار خودش بيهمتاست. همين چند وقت پيش در نمايشگاه مطبوعات يک نفر و همسرش با شور و هيجان از من امضا خواستند. آن آقا برگشت به من گفت: «آقاي فتحي، شما علي حاتميِ دوم هستيد.» و من گفتم: «از لطف شما خيلي ممنونم، اما اجازه بدهيد من همان حسن فتحيِ اول باشم تا علي حاتميِ دوم!» البته يک واقعيت وجود دارد و آن اينکه هر کدام از اين بزرگواران تجربههاي زيستي خودشان را از طريق سينما بيان کردهاند. علي حاتمي تجربه زيستي خودش را به زيباترين و شاعرانهترين و مينياتوريترين شکل بيان کرده و مسعود کيميايي هم اينگونه تجربههاي زيستي را به روش خودش به نمايش گذاشته. بنده هم به عنوان آدمي که جزو نسل بعد از انقلاب به حساب ميآيد، تجربههاي زيستي خودم را بيان کردهام. البته ممکن است تأثيراتي هم گرفته باشم که کتمانپذير نيست. نسل مسعود کيميايي، نسل علي حاتمي، نسل بهرام بيضايي و نسل داريوش مهرجويي حکم استادي بر گردن نسل من دارند و اين استادي، نسلهاي بعد را هم دربر ميگيرد. بههرحال همانطور که گفتم سکانس آغاز مدار صفر درجه براي من نوعي اداي دين بود به سرب و فکر کردم حتماً بايد با يک شوک داستان را شروع کنم. در عين حال اين موضوع با اتفاقاتي که بعدها در حول و حوش شخصيتهاي اصلي داستان به وقوع ميپيوندد ارتباط دارد و دوست يهودي پدر حبيب، نامهاي به حبيب ميدهد تا به پاريس ببرد و مرگ خاخام اسحاق را به يکي از دوستانش (يک يهودي روشنفکر به نام پروفسور ساموئل وايز) خبر بدهد، و پروفسور ساموئل وايز، دايي سارا (قطب ديگر داستان) است، يعني به جاي اينکه بيايم به روش تصادفي عمل کنم، سعي کردم يک سري روابط علت و معلولي درست کنم تا در چارچوب چنين روابطي، اين دو نفر با هم مواجه شده و به هم دل ببازند. به تعبير بهتر، سکانس نخست مدار صفر درجه يک نسبت تماتيک و علت و معلولي داشت با سرنوشت دو شخصيت و قهرمان اصلي قصه ما؛ حبيب مسلمان و ساراي يهودي.
پسزمينه دورگه ی حبيب (اينکه از يک مادر فلسطيني و يک پدر ايراني متولد شده) از کجا شکل گرفت؟ آيا اينهم اشاره به يک شخصيت واقعي دارد؟
نه، تخيل من بود. همانطور که همه شخصيتهاي شب دهم از تخيل من جاري شده بود. ميلان کوندرا در کتاب «هنر رمان» تعبير خوبي دارد که بر اساس آن بخش عمدهاي از شخصيتهاي اصلي مدار صفر درجه گسترش يافته تجربههاي شخصي خود من به حساب ميآيند.
کارگردانی
شما جزو فيلمنامهنويساني هستيد که متن اصلی را برای اجرای خود و کارگردانی يک فيلم يا مجموعه بر مبنای آن مينويسند. معمولاً ايننوع فيلمنامهنويسان از همان ابتدا، ضمن توجه به شرايط توليد، به بازيگر يا بازيگران خاصی فکر ميکنند. شما هم حتماً اين تجربه را داشتهايد.
بله. وقتي شب دهم را مينوشتم، جالب است برايتان بگويم که اکرم محمدي براي بازي در نقش رفعت، اولين شخصيتي بود که به ذهنم آمد. به همين خاطر اواسط نوشتن فيلمنامه شب دهم به او زنگ زدم و گفتم دارم فيلمنامهاي مينويسم که از همين حالا شما را در قالب يکي از نقشهاي آن ميبينم. بقيه شخصيتهاي شب دهم بعدها آرام آرام به ذهنم راه پيدا کردند. اما اولين نفرشان همان رفعت بود. زماني که مدار صفر درجه را مينوشتم، دقيقاً سه شخصيت بهوضوح در ذهن من جان گرفته بودند که براي بازي در آن نقشها سه نفر را در نظر داشتم. اولي رؤيا تيموريان بود برای نقش مادر. دومي، مهتاب کرامتي بود براي نقش زينتالملوک و ديگري، آتنه فقيهنصيري براي نقش سعيده.
يعني به مردهاي داستان فکر نکرده بوديد؟
نه، اصلاً. اين سه شخصيت، ناخودآگاه و ناخواسته به ذهن من آمدند.
و به تعبيري، تأثيرگذارترين زنهاي داستان و مجموعه.
بله. در ميان اين سه نفر خوشبختانه رؤيا تيموريان و آتنه فقيهنصيري فرصت داشتند و در مجموعه بازي کردند، اما متأسفانه با مهتاب کرامتي امکان همکاري فراهم نشد، چون توليد مجموعه مقارن شد با سفر ايشان به خارج از کشور و گرفتاريهاي شغلي و خانوادگي که بازگشتشان به ايران را به تعويق انداخت. در نتيجه ما نتوانستيم از وجود ايشان در اين کار استفاده کنيم و لعيا زنگنه جايگزين او شد.
طرح داستاني که شما در ذهن خود خلق کردهايد، بسيار گسترده است؛ يعني تهران، پاريس، شهرستانها و محلهاي تصويربرداري مختلف. اين نکته از اول، یک عامل بازدارنده به شمار نمی آمد؟
بگذار خاطرهاي برايت بگويم که خيلي جالب است. زماني که طرح مدار صفر درجه به معاونت سيما رفت، محمدمهدي عسگرپور يکي از افرادي بود که در شوراي طرح و برنامه معاونت سيما روي طرحها نظر ميداد. ايشان بود، مجتبي راعي بود، ناصر براهيمي بود و بقيه دوستان. خوشبختانه همه آقايان ديدگاه مثبتي نسبت به اين کار داشتند، اما نظر عسگرپور براي من از همه جالبتر بود. ايشان گفت: «طرح بسيار خوبي است، اما بسيار جاهطلبانه نوشته شده و اصلاً چطور ممکن است چنين متني ساخته شود؟!» واقعيت اين است که آن حرف خيلي درست بود. يعني اگر خود من در موقعيتي که ايشان قرار داشت بودم و چنين طرحي را ميخواندم، همين سوال ممکن بود برايم ايجاد شود. اما واقعيت اين است که گاهي وقتها بعضي قصهها را بايد با قلب خود ساخت و قلب آدم، خودش راه ساخته شدن آن قصه را نشان خواهد داد. دانشمند فرزانه، دکتر علي شريعتي جمله زيبايي دارد که براي من هميشه الهامبخش است. او ميگويد: «وقتي عشق فرمان دهد، محال، سر تسليم فرود ميآورد.» به اين جمله، جمله معروف نيچه، فيلسوف آلماني را هم اضافه ميکنم: «آن کسي که در زندگي چرايي دارد، با هر چگونهاي خواهد ساخت.» من براي ساختن اين مجموعه بسيار پرانگيزه بودم و فکر ميکنم بههرحال خدا کمک کرد. شعر زيبايي هم هست که ميگويد: «شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا/ بر منتهاي نیت خويش کامروا شدم». يعني همان داستان از تو حرکت از خدا برکت. بههرحال من با تمام وجود از خداوند خواستم تا کمکم کند اين قصه را بسازم و امروز که در کنار شما نشستهام، اين معجزه اتفاق افتاده است.
به لحاظ اجرايي، گستردگي فضاها شما را نميترساند از اينکه تمرکز را از شما بگيرد؟
اجازه بده يک نکته را ساده و راحت به شما اعتراف کنم. هر دفعه که کاري را شروع ميکنم، ترس و لرز کارگرداني را دارم که براي اولينبار ميخواهد پشت دوربين برود. کيير کهگارد در کتاب معروف «ترس و لرز» ترس و لرز را به عنوان يک امر مقدس انساني قلمداد ميکند و اين چيزي است که من در هنگام ساخت تمام فيلمهايم با آن مواجه هستم. باورتان نميشود حتي در آخرين کارم يعني مجموعه ميوه ممنوعه هم اين حس را داشتم. يعني وقتي شروع کردم با ترس و لرز شروع کردم و طبيعي است که در مدار صفر درجه هم اين ترس و لرز وجود داشت، اما همانطور که اشاره کردم چيزي که خيلي اهميت دارد عشق و علاقه شماست به کاري که ميخواهيد انجام دهيد.
توليد و نظارت
از طرف تهيهکننده يا مديران تلويزيون توصيهای دريافت نکرديد مبنی بر اينکه پروژه را کمی محدود و خلاصهتر در نظر بگيريد؟
واقعيت اين است که من طرح مدار صفر درجه را سال 1381 ارائه کردم. مديران شبکه يک از من دعوت کرده بودند تا برايشان یک مجموعه بسازم؛ مجموعهاي که در يک فضاي تاريخي مربوط به قرن دوم و سوم هجري ميگذشت و بودجه بسيار خوبي هم براي ساخت آن اختصاص داده شده بود. در آن جلسه که جعفريجلوه (مدير وقت شبکه يک) و فرجي (مدير گروه فيلم و سريال) هم در آن حضور داشتند، من آب پاکي را ريختم روي دست دوستان. به آنها گفتم: «نميدانم شما به چه دليل فکر ميکنيد از اين متن، کار خيلي خوب و ارزشمندي ساخته خواهد شد. اما به نظر من اين درست مثل اين است که ميليونها تومان پول بيتالمال را بياوريد جلوي ساختمان تلويزيون و آن را آتش بزنيد.» حتي يادم هست که گفتم: «شايد شما بخواهيد دستمزد خيلي خوبي به من بدهيد، اما من اين کار را نميسازم.» و خوب يادم هست که سکوت سنگيني در فضا حاکم شد. خصوصاً به اين خاطر که من بيرون از آن جلسه هم درباره آن بحث، چيزي به تهيهکننده مجموعه نگفته بودم. طبيعتاً تهيهکننده هم شوکه شده بود. چون آنها فکر ميکردند قرار است در اين جلسه به توافقهاي نهايي برسيم. مهندس جعفريجلوه از من پرسيد: «پس تو ميخواهي چه کاري را بسازي؟» و من گفتم همين الآن طرحي را براي شما تعريف ميکنم تا اگر پسنديديد با کمال ميل آن را بسازم و شروع کردم به تعريف کردن داستان مدار صفر درجه. هيچوقت يادم نميرود، مهندس جعفريجلوه چقدر به وجد آمده بود. او به من گفت: «اگر اين قصه همينطور که تعريف کردي، خوب ساخته شود تبديل ميشود به شب دهم دوم.» گفتم: «اتفاقاً ميخواهم اين را بسازم تا مردم ديگر شب دهم را فراموش کنند و بعد از اين وقتي درباره من صحبت ميکنند از من به عنوان کارگردان مدار صفر درجه ياد کنند.
فکر ميکنم همين اتفاق هم افتاده است.
اميدوارم. بههرحال در آن جلسه گفتم چند نکته وجود دارد که بايد به آن توجه کرد. اگر درباره اين نکتهها به نتيجه رسيديم، من نوشتن فيلمنامه را شروع ميکنم. اولين نکته اين بود که در کتاب آسمانی ما (قرآن) از ديگر اديان آسماني به نيکي ياد شده و مسيحيت، زرتشت و آيين يهود به رسميت شناخته شدهاند. من هم قصد دارم به عنوان يک مسلمان همين شيوه قرآني را اِعمال کنم. يعني در اين داستان شخصيتهاي يهودي، مسيحي و مسلمان در کنار هم حضور خواهند داشت و آن نگاه نيک و عميقي که قرآن به ساير اديان کرده در جاي جاي مدار صفر درجه هم وجود خواهد داشت. در عين حال بين يهوديت و جريان نژادپرستانه صهيونيسم تفکيک قائل خواهم شد و در ضمن با يهودياني که در جنگ جهاني دوم توسط نازيهاي خونآشام به اردوگاههاي کار اجباري فرستاده شدند، همدردي خواهم کرد. نکته بعدي اين بود که در بخشهايي از داستان که در خارج از ايران ميگذرد، شخصيتهاي خارجي بايد بدون حجاب باشند تا فضاي مجموعه واقعي به نظر برسد و زماني که اين شخصيتها وارد ايران ميشوند نبايد و نميتوانيم آن ضوابطي که درباره حجاب زنان ايراني داريم را در مورد آنها اِعمال کنيم. چون آنوقت فضاي کلي کار با تمسخر مردم مواجه ميشود. اينها نکاتي بود که در تمام دوران نگارش فيلمنامه، کارگردانی و زمان پخش مجموعه، مدام و مکرر آنها را يادآوري ميکردم. تقاضاي من اين بود که آن توافقها فراموش نشود. انصافاً اينجا جا دارد از همه اين دوستان تشکر کنم. خصوصاً از آقای ميرباقري (معاونت سيما) که متأسفانه در زمان سفر چند ماهه ايشان به خارج از کشور، گروهي به شکلی آزاردهنده شروع کردند به سانسور اين سريال. گاهي بعضي سکانسهاي چهار، پنج دقيقهاي را حذف کردند و گاهي تعدادي از ديالوگهاي مهم آن را. وقتي آقاي ميرباقري از سفر برگشت و من به ايشان گفتم که اين قسمتها را حذف کردهاند، اولين کسي که اظهار تأسف کرد خود ايشان بود و حتي به من گفت: «اگر امکانش هست صحنههاي حذفشده را در ادامه مجموعه و جايي که امکانش هست جا بده.» اما اين امکان اصلاً وجود نداشت و آن تصاوير و ديالوگها حتماً بايد سر جاي خودش پخش ميشد.
لحظههايي که ميگوييد شامل چه چيزهايي بود؟
يکي از سکانسهايي که به طور کامل حذف شد، سکانس گفتوگوي زينتالملوک و سعيده بود. سعيده از احتشام جدا شده بود، رابطه زينتالملوک با شوهرش که او را بهزور به عقد خود درآورده بود به هم ريخته بود و اين دو نفر آمده بودند کافه تا با هم چاي و قهوه بنوشند و درددل کنند. اين سکانس را به اين بهانه که بدآموزي دارد به طور کامل حذف کردند. خوشبختانه آقای ميرباقري خيلي زود از سفر برگشت وگرنه بخشهاي بسيار بيشتر از اين بايد حذف ميشد. البته بايد اشاره کرد دوستاني که حذف و کوتاهسازي مجموعه را برعهده داشتند، از داستان بيخبر بودند و بدتر اينکه آن را تکهتکه نگاه ميکردند. خب اين ديگر فاجعه است، در حالي که من به عنوان کسي که شانزده سال است در تلويزيون کار ميکند و جوانياش را پاي تلويزيون اين مملکت گذاشته از چارچوبها و ضوابط پخش و نمايش بيخبر نيستم و به همين دليل بعضي از طرحهايم را اصلاً به تلويزيون نميدهم، چون ميدانم تصويب نميشود. اعتراض من به برخوردهاي سليقهاي و کاملاً شخصي است. حالا وقتي مقام مسئول سازمان بزرگي مثل صدا و سيما چنين چيزي ميگويد و اظهار تأسف ميکند، تصور کنيد من چه حالي پيدا ميکنم.
آنهم در وضعيتي که پيش از آن، فيلمنامه تصويب شده.
البته حالا ديگر آن داستانها به پايان رسيده و خوشبختانه بعد از پخش ميوه ممنوعه فضايي پيش آمده که حتي خود رياست صدا و سيما با صراحت در مصاحبههايش ميگويد نود درصد چيزهايي که تحت عنوان خط قرمز بيان شده بود، کاذب است. اميدوارم اين حرف ايشان جدي گرفته شود و آغازي باشد بر ساخت مجموعههايي با سوژههاي عميقتر، جسورانهتر و نزديکتر به مسائل واقعي زندگي مردم. ميوه ممنوعه بر اساس آماري که از سوي روابط عمومي صدا و سيما منتشر شده، تقريباً 86 درصد تماشاگر داشته و بيش از 5/92 درصد موفق به جلب رضايت آنها شده است و جالبتر اينکه شاخص رضايت تماشاگران از مدار صفر درجه 5/99 درصد بوده است. خب، اگر مسئولان سازمان اين شاخصها را بگيرند و با دقت مطالعه کنند، حتماً بايد تأثيري روي برنامههاي بعديشان بگذارد.
توليد بخشهاي خارجی مجموعه چگونه انجام شد؟
ما براي ساخت بخشهاي خارجي مجموعه، حدود دو ماه و نيم در پاريس و بوداپست مستقر بوديم. روزهايي که متأسفانه جزء تلخترين لحظههاي زندگي من به شمار ميآيد؛ تلخترين لحظاتي که در 46 سال عمرم با آن روبهرو بودهام. بدون اغراق روزي شانزده، هفده ساعت کار ميکردم. تا حدي که دوبار من را با حالت نيمهبيهوش به بيمارستان رساندند. فشار کار بسيار زياد بود و طبق برنامه بسيار دقيقی که مصطفي احمدي (برنامهريز گروه) پيشبيني کرده بود ما بايد طي 72 جلسه به صورت فشرده تصويربرداري را انجام می دادیم، اما به خطر مشکلات مالي و محدوديت بودجه مجبور شديم آن بخشها را در 42 جلسه بگيريم. به همين دليل در بوداپست مجبور شديم گاهي تا روزي شانزده، هفده ساعت کار کنيم. در حالي که حاصل کار آنقدر خوب از کار درآمده که نه آنها که در ايران هستند و نه ديگران اصلاً متوجه اين قضيه نشدند. حتي نويسنده «والاستريت ژورنال» در مقالهاي که درباره اين کار نوشته بود، آنقدر صحنهها را خوشساخت يافته بود که فکر کرده بود بودجه عظيمي براي آن اختصاص داده شده. در حالي که بر اساس اطلاعاتي که تهيهکننده مجموعه به من داده، بودجه اين کار حداکثر سه ميليارد تومان بوده است، اين در حالي است که چندتا از پروژههاي تاريخي، با بودجهاي بيشتر از اين که همزمان با مدار صفر درجه توليدشان شروع شده بود، هنوز آماده پخش نشدهاند. ميخواهم بگويم برخلاف آنچه در برخي نشريات داخلي و بعضي رسانههاي خارجي منعکس شده بود، اين پروژه بودجه کلاني نداشت و آنچه سبب شد اين صحنهها خلق شود، پروداکشن عظيم و بودجه نامحدود نبود؛ عشق و انگيزه واراده و تمايل قلبي افرادي بود که با من کار ميکردند. از عوامل گروه کارگرداني گرفته تا گروه توليد، صحنه و فني. زماني که من از تهران به سوي بوداپست پرواز کردم، 81 کيلو وزن داشتم، اما وقتي به تهران برگشتم، دوازده کيلو وزن کم کرده بودم؛ يعني شده بودم 69 کيلو! باورتان نميشود وقتي خانوادهام مرا ديدند وحشتزده شدند و با خودشان فکر کردند من دچار بيماري لاعلاجي شدهام. بايد اعتراف کنم رنجي که من در ساخت مدار صفر درجه بردم برابر با رنج تمام مجموعههايي است که در پانزده سال گذشته ساختهام.
حتی ميوه ممنوعه؟
حتي ميوه ممنوعه. در توليد ميوه ممنوعه رقيب اصلی کار، محدوديت زمان بود که ما را آزار ميداد، اما در مدار صفر درجه مشکلات خيلي بيشتر از اين بود.
هدايت بازيگران
بازيگرهاي خارجي را چطور پيدا کرديد؟
ما قبل از آنکه تصويربرداري شروع شود، چهار بار به اروپا سفر کرديم؛ هم براي بازبيني محلهاي تصويربرداري و هم انتخاب بازيگران. اول قرارمان اين بود که تمام کار را در فرانسه تصويربرداري کنيم، چون حوادث داستان در پاريس ميگذرد، اما وقتي رفتيم فرانسه ديديم اين کار هزينه بسيار زيادي ميطلبد. بنابراين من خودم به تهيهکننده پيشنهاد کردم بد نيست برويم دو سه کشوري که دور و بر فرانسه هستند و معماري ساختمانهايشان به سبک گوتيک است را هم بازبيني کنيم تا اگر امکانش بود بخش عمدهاي از کار را به آنجا منتقل کنيم. تهيهکننده با پيشنهاد من موافقت کرد و ما تصميم گرفتيم اول برويم کشور چک. اما متأسفانه بهراحتي نتوانستيم ويزا بگيريم و از آنجا که وقتمان کم بود تصميم گرفتيم برويم مجارستان. جايي که مرحوم علي حاتمي بخشهايي از دلشدگان را در آنجا ساخته بود. يادم هست در پروازي که با آن از پاريس برميگشتيم، محمود کلاري که آن زمان براي فيلمبرداري بيد مجنون (مجيد مجيدي) در پاريس بود، همراه ما بود. جا دارد به خاطر مشاورههايي که او در طول پرواز به من داد از او تشکر کنم. کلاري گفت به توجه به اينکه پاريس يکي از گرانترين شهرهاي اروپاست بد نيست سري هم به بوداپست بزنيم و به تجربه مرحوم حاتمي اشاره کرد که بخشهاي مربوط به فرانسه را در بوداپست فيلمبرداري کرده بود. اين لطف کلاري شامل پسرش (کاميار) هم بود. کاميار کلاري که در پاريس و در رشته سينما تحصيل ميکند، در طول روزهايي که گروه ما در پاريس مستقر شده بوديم، به عنوان مشاور و دستيار با من همکاري کرد که از او بسيار سپاسگزارم. بههرحال يکي دو سفر به بوداپست رفتيم و به دليل بودجه محدودي که در اختيار داشتيم، با شرکتي به نام Film Service که حاضر بود با هزينه کمتر با ما قرارداد ببندد وارد مذاکره شديم. وقتي به تهران برگشتم بخشهايي از داستان که در ايران ميگذشت را ضبط کرديم و سپس راهي مجارستان شديم تا توليد بخشهاي خارجي را انجام دهيم. شرکت مجاري موظف بود محلهاي تصويربرداري و بازيگران مورد نياز را براي ما پيدا کند. به اين ترتيب، خانمي که مسئول بازيگريابي بود با لپتاپ خود تصوير بازيگرها را به من نشان ميداد و من چند نفر از آنها را کانديدا ميکردم. سپس او آنها را دعوت ميکرد به هتل محل اقامت ما و ما در لابي هتل با آنها حرف ميزديم تا در نهايت کسي که از همه مناسبتر بود براي نقش انتخاب شود.
به توليد دلشدگان در مجارستان اشاره کرديد. آيا از محلهای فيلمبرداری آن فيلم هم استفاده کرديد؟
به آنجا سر زديم، اما به کار ما نميآمد، چون مکانهايي که مرحوم علي حاتمي در آنجا فيلمبرداري کرده بود اصلاً با فضاي کار ما قرابت نداشت. البته خوشبختانه مکانهايي را يافتيم که به کار ما ميخورد و... بههرحال کار را شروع کرديم. جالب است برايت بگويم همزمان با کار ما اسپيلبرگ هم آمده بود آنجا و داشت مونيخ را فيلمبرداري ميکرد. دلم ميخواست آنجا بودي و ميرفتي ميديدي چه امکاناتي در اختيار اوست؛ چند دوربين فيلمبرداري با همه امکانات و تجهيزات!
شما سرصحنهشان نرفتيد؟
فقط چندبار از کنار محلي که آنجا کار ميکردند رد شديم. اصلاً وقت نداشتيم. وقتي قرار بود روزي پانزده، شانزده ساعت کار کنيم ديگر وقت اين کارها را نداشتيم. اما هر بار از آنجا رد ميشديم با نگاهي حيرتزده به گروه توليد آن فيلم نگاه ميکرديم؛ دهها کانتينر، چندين دوربين فيلمبرداري، وسايل رفاهي و... چند خيابان که براي آسايش بيشتر آنها بسته شده بود!
خاطرهاي که شما تعريف ميکنيد می تواند درس مهمی باشد براي بالا بردن استانداردها در توليدات تلويزيون و سينماي ايران.
واقعيت اين است که آدم دلش ميسوزد و آرزو ميکند که اي کاش من هم ميتوانستم امکانات اسپيلبرگ را داشته باشم. البته بههرحال اسپيلبرگ در سينماي امروز يک اسطوره است و کاملاً برازنده اوست که چنين امکاناتي در اختيارش گذاشته شود. سعي کردم واقعبين باشم. با خودم گفتم: «من حس فتحي هستم و از ايران آمدهام تا براي تلويزيون ايران يک مجموعه تلويزيوني بسازم، آنهم با بودجهاي که طبق اظهارات تهيهکننده بسيار محدود و ناکافي است.» احتمالاً بعضي آدمها را ديدهايد که در خانهشان شام شب ندارند بخورند، اما وقتي پايشان را از خانه ميگذارند بيرون، آنقدر تميز و مرتب لباس ميپوشند که هيچکس باور نميکند شکمشان گرسنه باشد. داستان گروه ما در مقايسه با گروه اسپيلبرگ اينطوري بود. من از يکطرف ميدانستم امکانات مالي بسيار کم است، اما از طرف ديگر مجبور بودم با مشورت بيشتر با تصويربردار و طراح صحنه و دقت در اجراي دکوپاژ و ميزانسن خوب، آن فقر مالي را به گونهاي جبران کنم. باصراحت و با کمال صداقت به شما ميگويم تمام چيزهايي که در اين سالها آموخته بودم را بدون ذرهاي کمفروشي، با تمام وجود در ساخت مدار صفر درجه به کار بردم. بههرحال اگر تصاوير مجموعه خيلي خوشساخت از کار درآمده، اين نتيجه بودجه کلان و Post Production عظيم نيست. ضمن اينکه دو سکانس بسيار مهم در کار بود که به دليل کمبود بودجه موفق نشديم آنها را ضبط کنيم. در اين بخش لازم ميدانم از زحمات دو نفر تقدير و تشکر کنم. يکي دستيار خودم، محمدرضا رستمي که به دليل مشکلي که پاسپورت منشي صحنهمان داشت ــ و نتوانست با ما همراه شود ــ وظيفه منشي صحنه را هم انجام ميداد و ديگري رامبد لطفي که بيش از سي سال است در بوداپست زندگي ميکند و نقش بسيار مهمي در توليد مدار صفر درجه داشت. لطفي که در سالهاي گذشته و در ايران، فيلمهاي زن شرقي و بازگشت به بوداپست را هم کارگرداني کرده، در زمان استقرار ما در اين شهر، مترجم و مشاور من بود.
دکوپاژ، ميزانسن و ضبط تصاوير تمهيد و تدبير شما براي دکوپاژ چه بود؟
ببينيد، کار من اين بود: تصويربرداري که تمام ميشد، بلافاصله برميگشتم هتل. در را به روي خودم ميبستم و تا پاسي از نيمهشب دکوپاژ ميکردم. طبيعتاً چون لوکيشن را روز قبل ديده بودم و يکبار در آن چرخ زده بودم، تمام زوايا و ابعاد آن را ميدانستم. در ضمن، نقشه محل فيلمبرداري را هم براي خودم ميکشيدم و گاهي وقتها دکوپاژم را بر اساس ويژگيهاي محل ارائه ميکردم. در واقع هر روز با دکوپاژ کامل ميرفتم سرصحنه. شرايطي بود که بايد با دکوپاژ آهنين سرصحنه حاضر ميشدم. اين در حالي بود که من حتي فرصت يکبار تمرين با بازيگرها را نداشتم. يعني براي من برنامه فشردهاي چيده بودند که مثلاً بايد ميرفتيم کتابخانه و چهار سکانس را در آنجا ضبط ميکرديم، يا بايد ميرفتيم دانشگاه و بهسرعت سه سکانس را تصويربرداري ميکرديم.
ضمن آنکه آنها برخلاف گروههای توليد فيلم در ايران، زمان محدودی براي کار کردن در نظر می گيرند.
بله، آنها ضوابط مخصوص خودشان را دارند. بگذار خاطرهاي بگويم شايد برايت جالب باشد. تمام سکانسهايي که در کلاسهاي دانشگاه گرفته شده، بدون تمرين ضبط شده و اين در کار کردن با بازيگراني که اغلبشان همزبان ما نيستند (يک بازيگر زن فرانسوي در کنار بازيگران مجاري) بسيار دشوار به نظر ميرسد. در صحنهاي از مجموعه، رئيس گشتاپو وارد کلاس درس ميشود و ميپرسد آيا در اين کلاس شخص يهودي هم هست يا نه. در آن صحنه همه سکوت ميکنند و کسي هم ماهيت سارا را لو نميدهد و در آخر، افسر گشتاپو از کلاس ميرود بيرون. بازيگري که نقش رئيس گشتاپو (سرگرد اتو هوفمان) را بازي ميکرد وسطهاي کار آمد پيش من و گفت: «معذرت ميخواهم که اين را ميگويم، اما من گيج شدهام. در مجارستان روال کار اينگونه است که دو سهبار تمرين ميکنيم، بعد يک مَسترشات ميگيريم و بعد شروع ميکنيم به خرد کردن نماها.» من به او گفتم: «ما هم در شرايط عادي همين کار را ميکنيم و معمولاً چندبار تمرين ميکنيم، بهخصوص اينکه من از آندسته کارگردانهايي هستم که از فضاي تئاتر ميآيم و عنصر بازيگر و تمرين برايم بسيار مهم است.» خنديد و گفت: «خب، ما که مثل هم فکر ميکنيم، اما شما الآن اين کار را نميکنيد و من اصلاً نميدانم دارم چه کار ميکنم. مثلاً چند دقيقه قبل به من گفتي برو آن طرف کلاس و من نميدانم ارتباط آن حرکت با حرکت من به طرف ديگر کلاس چه ربطي به هم دارد.»
حتماً به او گفتيد که نماها را رج زدهايد.
به او گفتم رج زدهام، اما اگر وقتمان کافي بود حتماً به همان شيوهاي که تو ميگويي کار ميکرديم. يعني اول تمرين ميکرديم و بعد، نماي مستر ميگرفتيم، اما در شرايطي که من در آن قرار دارم ناگزيرم نماها را رج بزنم و اين تمهيد هم چيز عجيب و غريبي نيست. البته آبروداري کردم و مثل همان آدم گرسنهاي که برايت مثال زدم، به او گفتم اين سيستمي که من الآن دارم کار ميکنم روشي است که امروز در هاليوود رايج است. و آن بنده خدا وقتي اين حرف را شنيد، شروع کرد به عذرخواهي کردن و گفت: «پس من معذرت ميخواهم که اين را گفتم.» ميخواهم بگويم آنجا احساس کردم به عنوان يک ايراني حق ندارم گروه توليدي که از ايران آمده را جلوي يک بازيگر مجاري، خوار و خفيف کنم. نميتوانستم بگويم چون ما پول نداريم اينطوري کار ميکنيم. بنابراين يک دروغ مصلحتآميز سرهم کردم و گفتم اين يک شيوه جديد است که در آن لازم نيست اول تمرين شود و بعد، مسترشات گرفته شود. من از همان اول، همه نماها را رج ميزنم! براي آنها خيلي مهم بود که کارگردان آرامش داشته باشد و هرچه ميخواهد در اختيارش گذاشته شود. اما آنها همواره ميديدند که من در اضطراب هستم. همواره ميديدند من گوشهاي نشستهام و در حال فکر کردن هستم. گاهي اخم دارم و سگرمههايم درهم رفته. اين برايشان سوال شده بود. مدام از سر دلسوزي و از سر محبت سراغ من ميآمدند و ميگفتند «شما بگوييد چه مشکلي دارد، ما سعي ميکنيم آن را حل کنيم.» اما من نميتوانستم مشکلم را به آنها بگويم. من نميتوانستم بگويم گروه ما از نظر مالي در مضيقه است و معمولاً يک بهانه جور ميکردم. مثلاً ميگفتم دارم فکر ميکنم يا سرم درد ميکند و آن بنده خداها ميرفتند انواع و اقسام داروهاي آرامبخش را ميآوردند و ميايستادند تا من آنها را بخورم؛ در حالي که اصلاً سرم درد نميکرد! اگر ميبينيد اينها را ميگويم نه ميخواهم به تلويزيون انتقاد کنم، نه ميخواهم روشهاي تهيه و توليد برنامه را زير سوال ببرم. روي سخن من با کارگردانهاي جوان اين مملکت است. آنها بايد بدانند هر موفقيت، مرهون چند نکته است: پشتکار و اراده، داشتن عشق و مهمتر از آن، برخورداري از ظرفيت رنجپذيري. بزرگترين افتخار يک کارگردان و در واقع بزرگترين افتخار يک هنرمند اين است که بتواند شايسته رنجهايي که ميکشد باشد.
البته آدم وقتي سکانسهای خارجی مدار صفر درجه را میبيند، اينطور به نظر میرسد که کارگردان را با ليموزين بردهاند سرصحنه!
همينطور است... گاهي وقتها براي آنکه کار پيش برود، در مقابل نگاه متعجب آنها کارهايي ميکردم که نگو و نپرس. مثلاً براي بعضي صحنهها بايد از موتورهاي قديمي ارتش آلمان استفاده ميکرديم که اغلب خراب بودند و کار نميکردند. من خودم ميرفتم آنها را هُل ميدادم و اين گروه مجاري که با خودشان فکر ميکردند اين کارِ يک کارگر صحنه است، با تعجب فراوان به من نگاه ميکردند. يادم هست يک روز در يکي از ميادين شهر بوداپست کار ميکرديم و قرار بود ماشينهاي امروزي را از محدوده جلوي دوربين بردارند تا نشانهاي از فضاي معاصر در کار نباشد. مديرتوليد مجاري گروه آمد و گفت با رانندههاي آن ماشينها صحبت کردهايم، اما آنها بههيچوجه حاضر نيستند ماشينهايشان را بردارند. فکر ميکنيد من چه کار کردم؟ خودم به شخصه رفتم سراغ رانندههاي اين ماشينها و با زبان دستوپاشکسته انگليسي شروع کردم از آنها خواهش کردن! مديرتوليد هم با تعجب ايستاده بود و داشت به حرکتهاي من نگاه ميکرد، چون در فرهنگ او قرار نبود و نيست که کارگردان چنين کاري انجام دهد. در فرهنگ او قرار است کارگردان روي يک صندلي که پشت آن نوشتهاند Director بنشيند، پايش را روي پايش بيندازد و از پشت ويزوري که به گردن انداخته، صحنه را کنترل کند، اما او ميديد کارگردان اين کار مثل يک کارگر صحنه در حال دويدن است! ناگفته نماند رانندههاي آن ماشينها هم آنقدر آدمهاي باشعوري بودند که ماشينهايشان را از آنجا برداشتند. روز آخر، تهيهکننده و مديرتوليد اين گروه مجاري، جملهاي به ما گفتند که باعث شد يک مقدار خستگي من و گروهم دربرود. آنها گفتند: «وقتي شما از ايران آمديد، ما فکر کرديم قرار است خيلي چيزها بهتان ياد بدهيم، اما امروز در برابر همه اين جمعي که اينجا هستند و روز خداحافظي ماست، فروتنانه ميگوييم که ما از شما گروه ايراني، خيلي چيزها ياد گرفتيم. ياد گرفتيم که به قول شما ايرانيها کار، نشد ندارد» (اين جمله را هميشه من ميگفتم و به رامبد لطفي ميگفتم برايشان ترجمه کند!) بههرحال بسيار خوشحالم تصوير بسيار مثبتي از يک گروه ايراني که با تمام وجودش به آنجا رفته بود در ذهن تکنسينها و هنرمندان مجاري نقش بسته است. اين تنها چيزي بود که باعث شد در آنجا احساس خوبي به من دست بدهد. من خودم از نتيجه تعاملي که با بازيگران بينالمللي مدار صفر درجه داشتم بسيار راضي هستم. کساني که بخشي از آنها مجاري بودند، تعداديشان فرانسوي بودند، يک نفر ــ که نقش مستشار سفارت آمريکا را بازي ميکرد ــ سوئيسي بود و چندتايشان، از جمله پيير داغر (بازيگر نقش سرگرد فتاحي)، فادي ابراهيم (بازيگر نقش عموي سارا/ تئودور آستروک) و خانم راشل که نقش مادر سارا را برعهده داشت، از لبنان آمده بودند.
منظورتان را با مترجم به آنها میرسانديد؟
بله. البته به غير از ناتالي متي که نقش سارا را برعهده داشت. او يک بازيگر فرانسوي است که همسري ايراني دارد و از نظر يادگيري زبان فارسي بسيار بااستعداد است. ما بخشي از حرفهايمان را به فارسي ميزديم. فقط در بخشهايي که موضوعات کمي پيچيده ميشد و نياز به توضيح بيشتري داشت، از همسر ايشان کمک ميگرفتيم. براي ارتباط با بازيگران لبناني هم از جواني به نام رسول استفاده ميکرديم که يک مترجم ايرانيالاصل مقيم لبنان است. ضمن اينکه اگر بحث، ساده بود سعي ميکرديم به زبان انگليسي با همديگر ارتباط برقرار کنيم. ارتباط با بازيگران مجاري هم از طريق رامبد لطفي و يکي دو نفر از دانشجويان ايراني مقيم بوداپست برقرار ميشد.
يادم هست زمانی که پخش قسمتهای خارجی مجموعه آغاز شده بود، خبری منتشر شد که در رسانهها بازتاب گستردهای هم داشت. گفته میشد طرف مجاری گروه توليد مدعی شده از محتوای ضدصهيونيستی مدار صفر درجه باخبر نبوده و فيلمنامهای که در اختيار آنها قرار گرفته، اصلاً اين نبوده است.
چنين چيزي صحت ندارد. برخي رسانهها بيجهت سروصدايي به راه انداختند که بعداً معلوم شد هياهوي بسيار براي هيچ بوده است. همين چند وقت پيش، تهيهکننده مجموعه که قرار بوده براي ساخت يک فيلم به مجارستان برود، از سفارت اين کشور در تهران تقاضاي ويزا کرده و آنها هم رواديد او را صادر کردهاند. همين موضوع نشان ميدهد که آن بحثها شايعه بوده و اصلاً صحت نداشته است.
زبان گفتاری، زبان قراردادی
نکته ديگری که بايد به آن اشاره کرد، زبان گفتاری است که در مدار صفر درجه به کار رفته. يعنی حتی شخصيتهای فرانسوی داستان هم فارسی حرف می زنند.
کاريش نميشد کرد. من بايد به يک زبان قراردادي ميرسيدم.
نمیشد از زيرنويس استفاده کرد؟
اگر مدار صفر درجه يک فيلم سينمايي بود، حتماً اين کار را ميکردم. تجربه پانزده سال مجموعهسازي به من ميگفت اگر قرار باشد سي قسمت از مجموعه را با زيرنويس فارسي پخش کنم، تماشاگران مجموعه حتماً خسته ميشوند و از همراهي با آن دست ميکشند. بنابراين آمدم و بر اساس تکنيک فيلمهاي هاليوودي که همه ــ حتي شخصيتهايي که مليتهاي مختلف دارند ــ انگليسي حرف ميزنند، به يک زبان قراردادي بسنده کردم. همين زبان قراردادي، دست مرا در ديالوگنويسي بسته بود و به غير از زماني که شخصيتهاي ايراني رو در روي هم قرار ميگرفتند، نميتوانستم از گفتارهايي که جنس ديالوگهاي اواخر قاجار و اوايل پهلويِ اول را دارد استفاده کنم.
همينجا بايد اشاره کرد که دوبله، تأثير چشمگيری در ايجاد اين زبان قراردادی داشته است.
بسيار، بسيار. به نظرم بهرام زند همه تلاش خود را کرد تا کارش را با کيفيت بسيار بالا و در حد بضاعت دوبله در ايران انجام بدهد. حالا چرا ميگويم در حد بضاعت دوبله، چون بهترين و عاليترين دوبله هم نميتواند مثل صداي سرصحنه، احساس بازيگران را منتقل کند. در صدايي که به صورت همزمان ضبط ميشود معمولاً «هام» محیط و حس و حالي از بازيگر وجود دارد که به احساسات طبيعي او در همان لحظه برميگردد. البته در دوبله مدار صفر درجه اغلب بازيگران اصلي (شخصيتهاي ايراني) به جاي خودشان حرف زدهاند، اما معمولاً گويندهها توجه چنداني به تجزيه و تحليل حس بازيگر در آن لحظه مورد نظر ندارند. گو اينکه مديريت بهرام زند در ايجاد اين حس و حال در ميان گويندهها مثالزدني است.
زمانی که تصويربرداری انجام میشد، صدای شاهد هم می گرفتيد؟
بله و البته براي مراجعه، متن فيلمنامه هم وجود داشت، اما مشکل بزرگي که در بعضي قسمتها باعث آزار بهرام زند شد، ديالوگهايي بود که بازيگران خارجي گفته بودند. مثلاً يکي از بازيگران يک ديالوگ سه خطي گفته بود که در زبان فارسي، همان جملهها چهار خط ميشد و بهرام زند حيران مانده بود که چطوري ديالوگ چهار خطي زبان فارسي را با گفتار سه خطي بازيگر خارجي هماهنگ کند. او در اين مرحله خيلي اذيت شد و مدام به من ميگفت بيا و بنشين ديالوگها را فشرده کن تا کار راه بيفتد!
البته درباره ناتالی متی که نقش سارا را بازی کرده بود و بعضی بازيگران لبنانی (از جمله پیير داغر) اينطور به نظر میرسد که در روند پيشرفت داستان، آرام آرام قابليت آن را يافتهاند که فارسی حرف بزنند.
همانطور که گفتم، ناتالي متي اصلاً فارسي بلد بود. ناتالي زماني وارد توليد مدار صفر درجه شد که به دليل رجزدن صحنهها، قبل از هر چيز بايد در صحنههاي مربوط به تهران بازي ميکرد؛ سکانسهايي که او مهمان خانواده حبيب بود و تازه از پاريس رسيده بود. او از من خواهش کرد اجازه بدهم در آن صحنهها فارسي حرف بزند و من گذاشتم او در دو سکانس فارسي صحبت کند. اما بعد از تمام شدن آن سکانسها به او گفتم: «تابهحال توجه کردهاي که وقتي داري فارسي حرف ميزني، ريتم حرکات و واکنشهاي فرانسويات از بين ميرود؟» مهمتر از آن اين بود که وقتي او فارسي حرف می زد، خيلي بهکندي اين کار را انجام ميداد، چون اين زبان را به خوبي زبان مادري خودش بلد نبود. در حالي که سارا، يکي از شخصيتهاي اصلي داستان بود و اگر تمام سکانسهايي را که بايد بازي ميکرد، با همان ريتم صحبت ميکرد، تصوير او شکل خوبي پيدا نميکرد. ضمن آنکه اگر حتي من قسم ميخوردم هيچکس باور نميکرد او يک بازيگر فرانسوي است!
در مورد پیير داغر چطور؟ در نماهای نزديکی که از او میبينيم، برخی کلمات به صورت «ليپ سينک» قابل شناسايی هستند.
در آن مورد که اشاره ميکني، اين کار به صورت عمدي انجام شده. ضمن اينکه من با آوردن اين بازيگر عربتبار براي بازي در يکي از اصليترين نقشهاي مدار صفر درجه يکي از بزرگترين ريسکهای کل دوران هنريام را کردم. زماني که در فيلم تلويزيوني رؤيایت را به خاطر بسپار با همديگر کار ميکرديم، داستان مدار صفر درجه را برايش تعريف کردم و او آنچنان به شعف آمد که چندی بعد از لبنان به من زنگ زد و گفت: «من هر طور شده بايد اين نقش را بازي کنم. حتي اگر بابت آن پولي به من ندهيد!» جالب است بداني وقتي قرارداد را برايش فرستاده بودند، آن را سفيد امضا کرده بود. واقعيت اين است که من براي بازي در آن نقش، يکي دو بازيگر ايراني را کانديدا کرده بودم، اما زماني که ديدم آنها ميخواهند براي من ادا و اطوار دربياورند و طاقچه بالا بگذارند تصميم گرفتم براي دهانکجي به آنها هم که شده، اين ريسک را بپذيرم و پيير داغر لبناني را بازي در آن نقش به ايران بياورم. خوب يادم هست آخرينبار که به صورت قطعي با او صحبت کردم به او گفتم اطمينان دارم از همين حالا برخي بازيگران و تعدادي از منتقدان منتظر اين هستند که بازي ضعيفي از تو ببينند و شروع کنند به انتقادهاي تند و تيز و معنادار. بنابراين تو بايد به من اعتماد کني و هرچه ميگويم، بدون اما و اگر گوش کني. به او گفتم ميدانم که تو سوپراستار خاورميانه و مهمتر از آن بازيگر بزرگي هستي. بنابراين مطمئنم چيزهايي را که ميگويم خيلي خوب ميفهمي. بههرحال زماني که پيير به ايران آمد سعي کردم روابطم را با او گرم و نزديک کنم.
به روش خودتان، با او فوتبال بازی نکرديد؟
نه آن کار را سرِ شب دهم با حسين ياري کردم. پيير را بردم شمال تا با ايران بهتر آشنا شود و از او خواهش کردم تا جايي که ميتواند، به رفتارشناسي (مورفولوژي) مردان ايراني توجه نشان بدهد. کار ديگري که انجام دادم اين بود که نوار ويدئويي تعدادي از فيلمهاي ايراني را برايش فرستادم و از او خواهش کردم به رفتار کلي و حرکات دست و گردن بازيگران مرد ايراني توجه زيادي نشان بدهد. نميخواستم فيلمهايي از جنس کار خودم را ببيند تا در کليشه آننوع نقشها گير کند. دلم ميخواست او هرچه بيشتر با ريختشناسي و رفتارشناسي مرد ايراني آشنا شود. البته پيير مشکل ديگري هم داشت و آن، يک خميدگي آشکار در کتفش بود. به همين دليل نرمشهايي به او ياد دادم تا بتواند آن غوز ناجور را برطرف کند و خلاصه، تمرين کردن با او به مرحلهاي رسيد که تمام آن توصيهها را در بازي خود به کار ميگرفت. به گونهاي که بعضي از تهيهکنندهها با من تماس گرفتند و گفتند اين بازيگر را از کدام شهر پيدا کردهاي؟ اصلاً او کي هست، تا حالا کجا بوده و... از اين حرفها! بههرحال امروز از ريسکي که انجام دادهام بسيار خوشحالم. ريسکي که ميتواند براي کارگردانهاي جوان و خوانندگان اين گفتوگو پيامآور اين نکته باشد که در چنين موقعيتي فقط از قلب خود فرمان بگيرند. البته قلب آدميزاد، گاهي وقتها سر او را کلاه ميگذارد، اما يک کارگردان بايد اين نکته را بداند که در دنيا، نداي قلب، تنها چيزي است که بعد از کلام خداوند، حتماً بايد به آن گوش کرد.
تدوين
حالا که توليد و پخش مجموعه به پايان رسيده، احساس نمیکنيد بعضی بخشها نياز به تدوين مجدد يا رتوش دارند؟ احساس خود من اين است که بعضی بخشها را میشد فشردهتر و با ضرباهنگی سريعتر روانه آنتن کرد.
هراکليت، فيلسوف عصر باستان جمله معروفي دارد با اين مضمون که: «در يک رودخانه نميتوان دو بار شنا کرد.» و ملاصدرا ضمن اشاره به حرکت جوهري، بر تغييرات لحظه به لحظه ديدگاه و وضعيت روحي آدمها تأکيد ميکند. ترديد نداشته باش که اگر ميخواستم مدار صفر درجه را دوباره بسازم، حتماً بخشهايي از آن را تغيير ميدادم. همانطور که اگر ميتوانستم شب دهم يا ميوه ممنوعه را دوباره بسازم، تغييرات چشمگيري در آنها ميدادم. بههرحال بايد پذيرفت غير از خداوند، هيچچيز مطلقي در اين دنيا وجود ندارد.
در بعضي بخشها، از جمله در سکانسهای پايانی، اشکالاتی که پيش آمده، چندان متوجه اشتباه در تدوين نيست، بلکه از عدم تداوم رفتار بازيگران ناشی شده. مثلاً در سکانس دوئل حبيب پارسا و تئودور آستروک در تخت جمشيد، شکل اسلحه دست گرفتن تئودور در نماهای مختلف تغيير ميکند و تدوينگر، کار ديگری جز چسباندن آنها به همديگر نمیتوانسته انجام بدهد.
دليلش مشخص است، چون دستپاچه و باعجله کار ميکرديم. در مجموع ميتوانم بگويم من مدار صفر درجه را با استرس فراواني ساختم. در همان سکانسهاي مربوط به تخت جمشيد، روش حرفهاياش اين است که حتماً بايد راکوردهاي نور را حفظ کرد و اگر صحنهاي که امروز ضبط ميشود آفتابي است، فردا هم بايد بقيه نماها را در آفتاب بگيري. در حالي که ما چنين شرايطي نداشتيم و هر طور شده بايد کار ميکرديم. براي اين محدوديت هم هزار و يک دليل آورده ميشد؛ از کمبود بودجه گرفته تا تعهدات بعدي بازيگران ايراني و خارجي. بنابراين در سکانسهاي تخت جمشيد اغلب راکوردهاي ما به هم ريخت. البته در مرحله ويرايش کامپيوتري، بابک رضاخاني تا جايي که امکان داشت سعي کرد اين ضعفها را بپوشاند. ضمن اينکه بايد اشاره کرد در وضعيتي که کارگردان مجبور است با سرعت فراوان کارش را جمع کند، منشي صحنه و ساير عوامل هم ميتوانند اشتباهات کوچکي مرتکب شوند.
در بخشهايي از اين فصل، نماهايی وجود دارد که تيرهای شليکشده به سنگها اصابت ميکند. حتی در يکی از نماها کنده شدن و پرتاب شدن سنگ بهوضوح ديده میشود. زمانی که اين قسمت را ديدم ياد جنجالی افتادم که در زمان تصويربرداری مجموعه در تخت جمشيد پيش آمده بود؛ جنجال تخريب بخشی از تنديس سرباز هخامنشی توسط يکی از عوامل توليد.
خوب شد اين سوال را پرسيدي. الآن برايت توضيح ميدهم. من خودم فيلمسازي هستم که هميشه در مصاحبههايم تأکيد کردهام عشق وافري به تاريخ و فرهنگ ايرانزمين دارم. چنين آدمي چگونه ميتواند اجازه بدهد به آثار باستاني کشورش آسيب برسد؟ روزي که براي کار وارد تخت جمشيد شديم، همه عوامل توليد را جمع کردم و از همه آنها خواهش کردم به حرمت تاريخ و عظمت فرهنگ ايران، هرچقدر که ميتوانند مواظب اين بناي باستاني باشند. ضمن اينکه گفته بودم يک کاميون پر از سنگ بياورند تا در صحنههاي مختلف بتوانيم از آن سنگها استفاده کنيم. تيرهايي که تو به آن اشاره ميکني، به آن سنگها اصابت ميکند، نه خود تخت جمشيد. اين موضوع را کارشناس سازمان ميراث فرهنگي ــ که در آنجا همراه گروه بود ــ هم ميدانست. من نسبت به اين موضوع، آنقدر حساس بودم که در نهايت به مسئول جلوههاي ويژه برخورد و او را کمي ناراحت کردم. مدام به او ميگفتم: «درست است که چاشنيها را روي سنگهاي بالايي گذاشتهاي، اما هنگام انفجار، سنگهاي پاييني آسيب نميبيند؟» و او بالاخره يک روز که صبرش تمام شده بود با ناراحتي رو کرد به من و گفت: «براي اينکه به شما ثابت کنم اين چاشنيها چندان قوي نيستند، حاضرم آنها را روي بدن خودم نصب کنم تا ببيني انفجارشان چه تأثيري ميتواند داشته باشد.» آن چاشنيها معمولاً در صحنههاي اصابت گلوله به بازيگرها به کار ميرود و خوشبختانه خطرناک نيست. اما در مورد آن ماجرا... درست در آخرين روز تصويربرداري و زماني که داشتيم وسايل را جمع ميکرديم، دو نفر از اعضاي حراست تخت جمشيد آمدند و گفتند يکي از کارگران گروه صحنه و لباس را ديدهاند که با پيچگوشتي داشته به گوشهاي از تنديس سرباز هخامنشي آسيب ميرسانده است. شخصي که درباره او صحبت ميکردند يکي از کساني بود که به طور موقت براي کمک به دستيار ايرج رامينفر آمده بود و وظيفهاش جامهداري بود. البته خود او بهشدت اين مسأله را انکار ميکرد، اما من از شهرام زاهدي (مديرتوليد) خواهش کردم برود و به صورت کامل درباره اين موضوع تحقيق کند تا اگر اشتباهي رخ داده، آن شخص اخراج شود و براي پيگردهاي بعدي در اختيار مقامات قضايي قرار بگيرد. متأسفانه زماني که اين خبر به گوش رسانهها رسيد، پيش از آنکه از صحت و سقم آن مطلع شوند، از آن به تخريب بناي باستاني تخت جمشيد توسط گروه حسن فتحي و سازندگان مدار صفر درجه ياد کردند. سناريوي مضحک و دروغيني که برخي رسانهها آن را ساختند آنچنان من را آزار داد که تصميم گرفتم بر اساس اين موضوع يک فيلم سينمايي بسازم. فيلمنامهاي که اخيراً آن را نوشتهام (آن روز که برف ميآمد) بر اساس همين شايعات و حرف و حديثهاي کاذب نوشته شده و اميدوارم بهزودي بتوانم آن را بسازم.
درست مثل روايت آدمهای مختلف از يک ماجرا که آکيرا کوروساوا، آن را به کمال در "راشومون" (1950) بيان کرده است.
اتفاقاً روايتي که من شنيدم اين بود که بين حراست تخت جمشيد و سازمان ميراث فرهنگي شيراز اختلافاتي وجود داشته و خيالپردازي درباره اين ماجرا، اصلاً ريشه در آن اختلاف نظرها داشته است. گو اينکه مدتي بعد، روزنامه «خبر شيراز» با تيتري بزرگ از قول معاون ميراث فرهنگي شيراز نوشت: «بر اساس تحقيقات به عمل آمده، هيچ آسيبي به تخت جمشيد نرسيده است.» و اين پرونده بسته شد.
ظاهراً اين ماجرا بر قسمت پايانی مجموعه سايه انداخته و شيرينی بخشهای قبلی را در کام تماشاگر هم کماثر کرده. البته بخشی از اين مشکل به عدم منطق روايی برميگردد که در صحنه تير خوردن حبيب پارسا و شعر خواندن او بيشتر به چشم ميآيد.
چرا فکر ميکني که او در آن لحظه نميتواند شعر بخواند؟ بدون آنکه قصد مقايسه داشته باشم بايد اشاره کنم از شهدا و رزمندگان جنگ تحميلي تصاويري به جا مانده که آنها را در آخرين لحظه، در حال قرائت قرآن يا خواندن شعر و شطحيات و نيايش نشان ميدهد و اين يک واقعيت تاريخي است که اسناد آنهم وجود دارد. البته همه اينها بستگي دارد به شور و عشق انسان در لحظه مرگ؛ انساني که يا در آن لحظه ميتواند ترسيده باشد يا به مرگ به عنوان فرشتهاي براي رسيدن به معنايي بزرگ و باشکوه نگاه کند. قبول دارم آدمي که ترسيده نميتواند در آن لحظه شعر بخواند، اما براي آن ديگري اين ماجرا ميتواند برعکس باشد.
آخرين نماهای مجموعه هم اين حس را تقويت میکند. طراحی شما به گونهای است که حبيب پارسا و سارا آستروک از فاصلهای نسبتاً دور به سوی همديگر میدوند و دستهايشان را باز میکنند تا در لحظه رسيدن يکديگر را در آغوش بکشند. در حالی که خود شما بهتر از من از محدوديتهای پخش تلويزيون آگاهی داريد و میدانيد اصلاً امکان ندارد آنها بتوانند همديگر را بغل کنند. برای همين هم هست که قاب تصويرتان را کمی بالا میبريد تا از نشان دادن آنها بپرهيزيد.
به نظر من نشان دادن چنين صحنهاي، تا همينجايش هم يک موفقيت بزرگ براي تلويزيون به حساب ميآيد. من خودم جزو کساني هستم که کمالگرا به حساب ميآيند، اما کمي هم بايد واقعبين بود. کافي است وضعيت امروز تلويزيون را با وضعيت تلويزيون در سالهاي گذشته مقايسه کنيد. آنهم تلويزيوني که در طول يک سال، هم مدار صفر درجه و هم ميوه ممنوعه از آنتن آن پخش شده. اصلاً ده سال پيش امکان پرداختن به موضوعات عاشقانه وجود نداشت در حالي که اين روزها بهآساني اين اتفاق مي افتد و اين را بايد به حساب شجاعت و جسارت مديران تلويزيون گذاشت. البته در مورد پايانبندي ميوه ممنوعه نظر چندان مساعدي ندارم و چندان مطلوب من نيست. اما درباره مدار صفر درجه معتقدم پايان بسيار باشکوهي داشت و جملههايي که حبيب و سارا آنها را تکميل ميکردند به اندازه کافي تأثيرگذار بود. خصوصاً جايي که ميشنويم: «... خداوند در روز هفتم انديشيد چه چيز ديگري نيافريده است/ و آنوقت تو را براي من آفريد.» به نظر من اين پايان، سرشار از اميد به زندگي است؛ آنهم در يک اثر تراژيک که لحظات بسيار تلخي در آن يافت ميشده؛ لحظاتي که خود من، چه آنوقت که متن فيلمنامه را مينوشتم، چه زماني که آن بخشها را ميساختم و چه آن هنگام که از تلويزيون پخش ميشد، برايشان ميگريستم. بههرحال مجموعهاي که لحظاتي چنين تلخ و دشوار داشته، در پايان، اميد به زندگي را تبليغ ميکند. اميد به مفهوم عشق و ... اميد به نزديک شدن آدمها به همديگر را. براي من به عنوان سازنده اين اثر، دويدن اين دو آدم به سوي همديگر، فقط دويدن عاشق براي رسيدن به معشوق نيست؛ نزديک شدن فرهنگها به همديگر است و به سوي هم حرکت کردن اديان مختلف. يا به سوي هم حرکت کردن تمدنهاي مختلف، و رؤياي برخورداري از جهاني آرام و زيبا که در آن، فرهنگها، اديان، تمدنها، نژادها و مليتهاي مختلف براي همديگر آغوش بگشايند و به سوي هم حرکت کنند. آشتي بزرگي که ميتواند انسان و انسانيت را در زلالترين شکل خودش معنا کند و به جهاني برسد که اميدوارم روزي روزگاري روي زمين تحقق پيدا کند. اصلاً شايد همين در آغوش کشيدن آدمهاست که ميتواند از انهدام کره زمين جلوگيري کند. من گاهي احساس ميکنم تنها به اندازه دو ثانيه تا انهدام زمين باقي مانده است و شايد به لطف خداوند و خواسته اوست که سالهاست عقربه زمان روي دو ثانيه به انهدام زمين متوقف شده. بعد از خواست خداوند، تنها چيزي که ميتواند اين عقربه را از کار بيندازد حرکت آدمهاي روي زمين به سوي همديگر و در آغوش کشيدن يکديگر است. اگر آدمهاي زميني با فرهنگها، مليتها، سليقهها، منشيها و کيش و آيينهاي مختلف، سه اصل مهم احترام، اعتماد و گفتوگو را سرلوحه کار خود قرار دهند و براي همديگر آغوش بگشايند ميتوانند از انهدام زمين جلوگيري کنند. اصلاً در همين آغوش گشودنِ فرهنگها، اديان و تمدنهاست که ما ــ انسانها ــ شايد بتوانيم سرماي جانفرساي زندگي روي زمين را تاب بياوريم؛ تاب آوردن و انتظاري که امروز جزئي از سرشت و سرنوشت ما شده و ظاهراً تا پايان جهان بايد با آن کنار بياييم.