کلاهبرداری در زمان طلایی!

پوستر فیلم «زندگی و دیگر هیچ» (عکس، تزیینی‌ست)

چند سال پیش که برای نگارش گفتار متن و فیلم‌نامه‌ی یک برنامه‌ی تلویزیونی درباره‌ی کمک‌های اولیه دعوت به کار شده بودم، متن‌ها را باید تحت نظر کارشناس برنامه– که یک پزشک بود– می‌نوشتم. پزشک متخصصی که حتی نام‌اش هم یادآور روز قیامت بود! یک‌بار آقای دکتر، متنی نوشته بود که من باید تنظیم و در قالب فیلم‌نامه‌ ارائه می‌کردم. متن درباره‌ی کمک‌های اولیه در هنگام زلزله بود و ایشان در بخشی از نوشته‌ی خود تاکید کرده بود: «ایران در کمربند زلزله‌ هم‌چون نگینی می‌درخشد.» وقتی نوشته‌ی آقای دکتر را خواندم به ایشان گفتم: «نگاهی که در این متن وجود دارد به گونه‌ای‌ست که گویی نویسنده‌اش نه تنها نسبت به حضور درخشان و نگین‌وارِ کشور ما در کمربند زلزله نگران نیست بلکه کاملاً خوش‌حال و راضی‌ست!» و توضیح دادم که: «به همین خاطر به نظر می‌رسد اشاره به چنین نکته‌ای آن‌هم در قالب برنامه‌ای که قرار است برای کمک به مصدومان حادثه تولید ‌شود چندان مناسب نیست.» و تمام این توضیحات به‌خاطر این بود که سفارش‌دهنده‌ها نویسنده‌ را بیش‌تر در قالب «میرزابنویس» می‌دیدند؛ و نه فراتر از آن. به‌هرحال وقتی تحلیل‌ام را به آقای دکتر گفتم ایشان به فکر فرو رفت (معلوم بود از این زاویه به آن فکر نکرده) و با وجود مقاومتی که در زمینه‌های مختلف داشت، در نهایت رضایت داد تا در نوشته‌اش تغییر ایجاد کنم و متن را به گونه‌ای بنویسم که ایران در آن، مثل نگین در کمربند زلزله ندرخشد! این روزها که به دلیل وقوع زلزله‌ در تهران و حومه، بار دیگر این موضوع و مصائب ناشی از آن افکار عمومی را به خود مشغول کرده، حواشی آن برنامه‌ی کذایی و اتفاقاتی که تولید بی‌سرانجامش را تحت تاثیر قرار داد دوباره به ذهنم هجوم آورده است. برنامه‌ای که آن‌طور که گفته می‌شد قرار بود «با مشارکت سازمان هلال احمر» تولید شود و در هنگام وقوع حوادث یاری‌دهنده‌ی هم‌وطنان برای نجاتِ جان هم‌نوعان خود باشد (به همین خاطر هم عنوان «زمان طلایی» برای آن انتخاب شده بود) اما تهیه‌کننده‌ی نابه‌کار و همسر محجبه‌ و به‌ظاهر محترم‌اش که مثلاً نقش مباشر و مشاور او را برعهده داشت، نه تنها از روز قیامت، که نعوذبالله حتی از خدا هم نمی‌ترسیدند؛ و در روز روشن، دستمزد اغلب عوامل برنامه را بالا کشیدند و به سبک تمام کلاهبرداری‌ها و کلاه‌گذاری‌های چند دهه‌ی اخیر با یک لیوان آب خنک نوش جان کردند! در مورد نگارنده البته ماجرا حتی از سایر عوامل این برنامه هم عبرت‌آموزتر و صد البته جالب‌تر بود. من برای آن که با آن تهیه‌کننده‌ی «خجسته» که بدقولی‌‌هایش برایم به اثبات رسیده بود کار نکنم، شرط گذاشتم و گفتم: «فقط در وضعیتی حاضرم متن این برنامه را بنویسم که یک چک ضمانت در اختیار داشته باشم.» و قصدم این بود که آن کارمند نامحترم سازمان صدا و سیما– که با وقاحت و با اعتماد به نفسی مثال‌زدنی خود را «مشاور شبکه‌ی سه» معرفی می‌کرد– را از این همکاری منصرف کنم. اما در نهایتِ تعجب با آن‌چه خواسته بودم موافقت شد و چک امضاء شده‌ای در اختیار من گذاشته شد تا مثلاً با خیال راحت کارم را انجام دهم؛ و این در حالی بود که تا جایی که من خبر دارم، نه در صدا و سیما بلکه در هیچ نقطه از کشور ما نیز چنین کاری مرسوم نیست (اگر کسی خلاف این را سراغ دارد به ما هم بگوید). البته تهیه‌کننده‌ی مورد بحث، «کار» اصلی‌اش را بهتر از «حرفه»‌ی تهیه‌کنندگی بلد بود و در حالی که برای شرکت در مراسم حج تمتع، عازم سرزمین وحی بود، به بهانه‌ی «تمام شدن برگه‌های دسته‌چک»‌ خود از من خواست روی چک مورد بحث، تاریخ روز را بنویسم و آن را نقد کنم تا او در هنگام بازگشت به کشور با من تسویه حساب کند؛ و منِ ساده‌دل چه می‌دانستم که هدفِ «حاجی بعد از این» از این‌همه احترام و خوش‌قلبی چیست! باری، حاجیِ داستان ما که نزد برخی هم‌‌وطنان عزیز ما آموزش‌های تکمیلی را‌ دیده بود، بعد از رَمی جمرات، بازگشت به میهن اسلامی و برگزاری مراسم ولیمه و باقی مخلفات، به بهانه‌ی انصراف یا پشیمان شدن سازمان هلال احمر از مشارکت در تولید «زمان طلایی» و هم‌چنین مشکلات بی‌پایانِ مالی (در سازمان عریض و طویل صدا و سیما) از پرداخت باقی‌مانده‌ی دستمزد بنده (که در زمان تولید این برنامه دو میلیون تومان بود) سر باز زد و...خلاص. ادامه‌ی داستان را هم که احتمالاً خودتان حدس می‌زنید. خاموش کردن و جواب ندادن به تلفن‌ها که رسم زمانه‌ی ما و متاسفانه مهم‌ترین آموخته‌ی سازمان یا دانشگاه بزرگ صدا و سیما به برخی از تهیه‌کننده‌هاست! البته این داستانِ به‌ظاهر باورنکردنی، یک نکته‌ی بسیار جذاب و جالب‌ دیگر هم داشت و آن این که با وجود در اختیار داشتن قرارداد کتبی، هیچ‌کدام از شکایت‌های مشروح و مفصل بنده به اداره کل بازرسی و حتی شورای نظارت بر صدا و سیما (وابسته به مجلس شورای اسلامی) نیز به نتیجه نرسید؛ و ساده‌ترین دلیل‌اش هم این بود که اساساً در هیچ‌کدام از شبکه‌های تلویزیونی، طرح یا عنوان «زمان طلایی» ثبت نشده و به تصویب نرسیده بود؛ نه در شبکه‌ها‌ی سه و آموزش (که زمانی گفته می‌شد قرار است از این شبکه‌ها پخش شود) و نه در هیچ‌کدام از شبکه‌های دیگرِ سازمان عریض و طویل صدا و سیما! (قابل توجه حراست و مدیران رده‌بالای این سازمان) و چنین شد که از آن سال تا کنون جناب کارمند/ تهیه‌کننده/ مشاورِ «سازمان» همراه با خانواده‌ به زندگی سعادت‌مند و آکنده از نیک‌بختی خود ادامه می‌دهند؛ بی آن که از حضور ایران در کمربند زلزله برنجند یا حتی از خدا و روز قیامت بترسند! امیدوارم روزی روزگاری این یادداشت به دستِ گیرنده‌ی اصلی‌اش در آن بالا بالاهای شهر تهران برسد. جایی در بالای تپه‌های جام‌جم که آدم‌هایش قاعدتاً بیش از سایر مدیران نظام باید به فکر اخلاق جامعه باشند اما متاسفانه یا چشم خود را بر حضور این‌گونه افراد می‌بندند و یا در خوش‌بینانه‌ترین حالت، از حضور چنین افرادی در خانواده‌ی خود بی‌خبرند.

حکایت آرزومندی/ نگاهی اجمالی به سی‌ و هشتمین دوره‌ی جشنواره‌ی فیلم فجر

پوستر سی و هشتمین دوره‌ی جشنواره‌ی فیلم فجر

جشنواره‌ی فیلم فجر امسال سی و هشتمین دوره‌ی خود را پشت سر گذاشت اما حتی اگر به پنجاهمین سال تولد خود هم برسد، بعید است بتواند از مرزهای یک جشنواره‌ با مختصات بومی و محلی فاصله بگیرد. دلیل این ادعا هم حجم بی‌شمار قوانین و تبصره‌هایی است که هر سال به حکم مصلحت‌ها،‌ سلیقه‌های شخصی و قرائت‌های تازه و بی‌سابقه از مفاد و مواد قبلی نادیده گرفته شده یا تغییر کرده است. قوانینی که در طول سی و هشت سال گذشته بارها و بارها تغییر پیدا کرده و به همین دلیل که ذکرش رفت به احتمال قوی باز هم تغییر پیدا خواهد کرد. در چنین شرایطی بعید به نظر می‌رسد در سال‌های آینده و پیشِ رو، هیات انتخاب جشنواره، زمانی فعالیت خود را آغاز کند که نسخه‌ی نهایی و تکمیل شده‌ی فیلم‌ها تحویل دبیرخانه شده باشد و هیات داوران، زمانی بر قضاوت آثار متمرکز شود که دبیر جشنواره از دریافت فیلم‌های ناقص یا تکمیل نشده سر باز زده باشد. همین نکته در دوره‌ی اخیر جشنواره‌ی فیلم فجر نمود بسیار چشم‌گیری داشت و یکی از فیلم‌ها که تا آخرین روزهای برگزاری گفته می‌شد تکمیل نشده و طبعاً آماده‌ی ارائه نیست، سرانجام، زمانی خود را به محدوده‌ی قضاوت‌ داوران رساند که یکی از فیلم‌های رزرو شده نیز به صورت نیم‌بند به جمع فیلم‌های بخش مسابقه اضافه شده بود! در حالی که اگر همین فیلم (منظور «خورشید» به کارگردانی مجید مجیدی است) به جشنواره اضافه نشده بود، به طور حتم اینک فارغ از قابلیت‌ها و کیفیت فیلم مورد بحث، اثر دیگری به عنوان بهترین فیلم جشنواره انتخاب شده بود.
البته این نکته‌ای است که در هر رقابت و مسابقه‌ی دیگری نیز از آن گریزی نیست، مگر آن که مدیران چنین رقابت و مسابقه‌ای عملکرد سختگیرانه‌ای بر رعایت دقیق قوانین آن داشته باشند. کسانی که در طول بیش از سه دهه‌ی گذشته در جشنواره‌ی فیلم فجر شرکت کرده باشند خاطره‌های بسیاری از دوره‌های مختلف آن به یاد دارند که بسیاری از آن‌ها منحصر به فرد و حتی تکرار نشدنی به نظر می‌رسد. خاطره‌هایی که شاید مثل ارسال با تاخیر فیلم از لابراتوار (به صورت حلقه به حلقه!) یا برگزاری سانس‌های فوق‌العاده تا بامداد روز بعد، جالب و حتی باورنکردنی به نظر برسد اما در مجموع، برآمده از نکته‌هایی است که چند سطر بالاتر به آن اشاره شد. یعنی نادیده گرفتن قوانینِ برگزاری و ایجاد قانون‌های تازه‌ای در جهت رفاه حال فیلم‌سازان و هم‌چنین تهیه‌کنندگانِ قدرتمند و پرنفوذ که البته ریشه‌های آن را باید در وضعیت کلیِ تولید و نمایش در سینمای ایران جست‌وجو کرد. وضعیت غریبی که ثابت می‌کند مسئولان حوزه‌ی اکران فیلم و البته در سطحی بالاتر، مدیران سازمان سینمایی تقریباً هیچ برنامه‌ی مدوّن و مشخصی برای برنامه‌ریزی تولید و نمایش عمومی فیلم‌ها ندارند؛ و این همان نکته‌ای است که دامنه‌ی آن به صورت ناگزیر بر جشنواره‌ی فیلم فجر و نحوه‌ی برگزاری آن تاثیر می‌گذارد.
در نهایت آن‌چه باعث می‌شود روزنه‌ای رو به آینده‌ی این جشنواره و نحوه‌ی برگزاری آن گشوده بماند،‌ تداوم آرزومندی برای سخت‌گیری در رعایت قوانین برای شرکت و حضور در جشنواره است. همان نکته‌ی به‌ظاهر ساده و پیش‌پاافتاده‌ای که هر سال باعث می‌شود بسیاری از فیلم‌سازان که متاسفانه از «اعتماد به نفس کاذب» و البته توهمِ «خود بزرگ‌بینی» برخوردارند، تا پایان آخرین روز جشنواره بر مدیران برگزاری بتازند و با ادبیاتی منحصر و متعلق به این‌گونه فیلم‌سازان، آن‌ها را مورد نوازش قرار دهند!
مرتبط: پیوند به همین یادداشت در سایت روزنامه‌ی همشهری

به‌خاطر یک کلیک بیش‌تر

سال‌ها پیش، قبل از آن که رسانه‌های گروهی، میزبان این همه خبرنگار و نویسنده و روزنامه‌نگار و عکاس و فیلم‌بردار و برنامه‌ساز رادیویی و تلویزیونی و غیره باشد، سالن مطبوعات [یا همان رسانه‌های کاغذی سابق!] مهم‌ترین اردوگاه تعداد محدودِ منتقدان و فعالان عرصه‌ی ادبیات سینمایی بود. کسانی که آن سال‌ها از هُرم نَفَسِ تماشاگرانِ عاشقْ انرژی می‌گرفتند و قدرت قلم‌هایشان را برای کسانی به کار می‌گرفتند که به عشق تماشای فیلم‌، ساعت‌ها در سرمای استخوان‌سوز و زیر برف‌های درشت و بی‌پیر آن سال‌های تهران توی صف می‌ایستادند...
متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

روی نیمکت سینما مایاک

عزت‌الله انتظامی در نمایی از فیلم خانه‌ای روی آب

زیر بغل‌اش را می‌گیرم و تا داخل موزه‌ی سینما همراهی‌اش می‌کنم. روی تنها نیمکت باقی‌مانده از سینما مایاک می‌نشیند تا نفس تازه کند. این افتخار را پیدا می‌کنم تا به دعوت او کنارش بنشینم. می‌گویم: «خود این نیمکت، شاهد خاموش تاریخ سینمای ماست. خیلی‌ها روی آن نشسته و فیلم تماشا کرده‌اند.» نگاه مرطوب‌اش می‌چرخد به سوی قاب عکس‌های نصب شده روی دیوار. نفس در سینه‌اش ذوب می‌شود و قطره‌های اشک به پشت پلک‌هایش می‌دود. می‌گوید: «وقتی میام این‌جا و می‌بینم همه رفته‌ان...» بغض به گلویش چنگ می‌اندازد. مثل همیشه وقتی ریزش اشک‌های کسی را می‌بینم، خودم هم گریه‌ام می‌گیرد. به سختی سعی می‌کنم خودم را کنترل کنم اما صدای لرزان استاد، تیر خلاص را شلیک می‌کند: «دلم می‌گیره...فقط من مونده‌م. تقریباً همه دوست‌هام رفته‌ن...فقط من مونده‌م.» متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

جشنواره‌ی آن سال‌ها

سینما آزادی آن‌ سال‌هاجشنواره‌ی فیلم فجر برای نسل من که نوجوانی‌اش در انتهای دهه‌ی شصت گذشت، یادآور صف‌های طولانی در کنار دیوار بلند سینما آزادی و شهرقصه، سرمای آن سال‌های تهران، برف‌های درشت و بی‌وقفه، آتش روشن کردن‌ها، انتظار طولانی برای رسیدن به پله‌های گیشه و مهم‌تر از همه، خریدن بلیتی بود که به دست آوردن آن در حکم بی‌نهایت خوش‌بختی بود. بلیتی که در زمستانِ بسیار سردِ سال 66 به یک خاطره‌ی عجیب گره خورده بود. آن سال از بیست کیلومتر آن‌طرف‌تر، خودم را به سینما آزادی رسانده بودم تا فقط از صبح تا شب فیلم ببینم؛ درست مثل یک کارمند موظف! و صف، مثل یک حلزون فربه و تنبل علاقه‌ای به جلو رفتن نداشت. نرسیده به داربست‌های نزدیک سینما خبر آمد که: «بلیت تمام شده.» از آن‌جا که هنوز نیم‌ساعت به شروع سانس مانده بود چنین خبری خیلی عجیب به نظر می‌رسید. رفتم جلو تا ببینم اوضاع از چه قرار است. وقتی به گیشه رسیدم دیدم هیچ‌کس روی پله‌ها نیست. پرسیدم: «بلیت تموم شده؟» کسی گفت: «نه. ما برای سانس بعد وایسادیم. اگه می‌خوای بری تو، از اون‌ور برو.» و آن‌سوی داربست را نشان داد که معمولاً کسی از آن‌طرف نمی‌رفت. معطل نکردم. سریع خودم را به گیشه رساندم، بلیت خریدم و با ناباوری وارد سالنی شدم که گرمای مطبوعی از آن بیرون می‌زد. روی صندلی نشستم و خود را به تاریکی سُکرآوری سپردم که مرا در خود بلعیده بود. سرانجام، پرده‌های بلند و مخملی کنار رفت و نور مخروطی شکل و جادویی، تالار نمایش را پر کرد. تازه متوجه شدم اسم فیلم آن‌سوی آتش است و کارگردان آن، کیانوش عیاری. احساس عجیبی بود که در سرمای استخوان‌سوزِ آن سال‌ها تصویرهایی از جنوب ببینی. تصویرهایی از سرزمین نفت و گرما و پول که با والس «دانوب آبی» در هم آمیخت و به زمستان هفده سالگی من رنگ دیگری زد. سال‌هاست این فیلم را دوباره ندیده‌ام اما کشف این شاهکار کوچک، آن‌هم در سانس و روزی که به تهیه‌ی بلیتِ آن هیچ امیدی نبود احساس لذت‌بخشی است که متاسفانه سال‌هاست دیگر تکرار نشده؛ درست مثل سرما و برف آن سال‌های تهران که همراه با شوق فیلم دیدن در جشنواره به خاطره‌ها پیوسته است!
نکته:  این یادداشت در هفتمین شماره از بولتن مجازی سی و ششمین جشنواره‌ی فیلم فجر منتشر شده است. این بولتن را می‌توانید از این‌جا  دانلود کنید و بخوانیدش.

نشان‌های فیروزه و پرسش‌های بی‌پاسخ/ جشنواره‌ی «سینماحقیقت» در یک نگاه  

نشان فیروزه، نماد جشنواره‌ی سینماحقیقتیازدهمین دوره‌ی سینماحقیقت در حالی به پایان رسید که بیش از هر زمان دیگری لزوم انتخاب یک مکان دائمی و هم‌چنین سامان‌دهی تماشاگران و مخاطبان اصیل این جشنواره، توجه همگان را به خود جلب می‌کرد. خصوصاً در روزهای پایانی هفته که رهگذرانِ علاقه‌مند به سینما نیز در کنار طرفدارانِ پر و پا قرصِ سینمای مستند به خیل مخاطبان این جشنواره ‌پیوستند و ظرفیت محدود تالارهای نمایش آن را دیگر غیر قابل تحمل کردند! برخی، رایگان بودن نمایش فیلم‌ها و عدم اختصاص کارت ورود به سالن‌ها را علت اصلی این استقبال می‌دانند و برخی دیگر معتقدند جذابیت غیر قابل انکار سینمای مستند و خصوصاً فیلم‌های تاثیرگذار و تولید شده در سال‌های اخیر باعث این اقبال و توجه چشم‌گیر شده. اما واقعیت این است که حتی اگر تمام این عوامل را هم در استقبال از «سینماحقیقت» موثر بدانیم، انکار نباید کرد که علت اصلی، عدم تمرکز مدیران و برگزارکنندگان جشنواره بر مخاطبان اصلی و حرفه‌ایِ چنین جشنواره‌ای‌ست. جشنواره‌ای که به طور اختصاصی سینمای مستند و دستاوردهای آن را هدف گرفته اما نحوه‌ی اجرای آن، متاسفانه چنان که باید، تخصصی و در راستای پاسخ به نیاز مخاطبان واقعی سینمای مستند نیست. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

نفس خیلی عمیق/ نگاهی به فیلم مالاریا (پرویز شهبازی)

نمایی از فیلم مالاریا ساخته‌ی پرویز شهبازیاصابت قایق بی‌سرنشینِ پایان فیلم به دیواره‌ی سنگیِ حیات خلوت فیلم‌ساز (پرویز شهبازی در روزهای جشنواره‌ فجرِ دو سال پیش و در گفت‌وگو با احمد طالبی‌نژاد، دریاچه‌ی سد کرج را حیات خلوت خود معرفی کرده بود) آن‌هم لحظاتی پیش از طلوع نمادین آفتاب که قاعدتاً باید زندگی و نورِ امید را در دل مخاطبان فیلم روشن کند، بیش‌تر از آن که بازتاب‌دهنده‌ی وضعیت غیرقابل‌تصور شخصیت‌های داستان «مالاریا» باشد تصویری از وضعیت غریبی‌ست که متاسفانه کارگردان فیلم، خود، دچار آن شده است. متن کامل این یادداشت که درباره‌ی فیلم مالاریا نوشته شده را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

حباب‌ها روی پرده

حباب‌ها روی پرده‌ی سینما

این روزها به لطف سایت‌ها و سامانه‌های فروش و رزرو، به راحتی می‌توان برای هر فیلمی، هر سانس که بخواهید و در هر کجای شهر‌ بلیت تهیه کرد و به سینما رفت. این روزها به لطف همین سایت‌ها حتی از میان صندلی‌های هنوز فروش نرفته می‌توان صندلی خود را هم در سالن نمایش تعیین کرد. نیازی به چاپ سَنَد هم نیست. کافی‌ست در باجه‌ی فروش سینما، کُدی که برایتان پیامک شده را در دستگاه وارد کنید و بلیت را تحویل بگیرید؛ به همین سادگی! به همه‌ی این‌ها بیفزایید تمهید پردیس‌ها و سالن‌های چند منظوره در ایران را که با ساخت سالن در کنار رستوران‌ها و فروشگاه‌ها و سوپرمارکت‌های بزرگ، با یک تیر دو نشان زده‌اند و به این صورت، گاهی مشتریان فروشگاه‌ها جذب سینما می‌شوند؛‌ و گاهی برعکس. متن کامل این یادداشت را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

مثل یک جراح زبردست/نگاهی به کتاب مجموعه گفت‌وگوها با کریشتف کیشلوفسکی

کریشتف کیشلوفسکی

اگر مجموعه‌ گفت‌وگوها با کریشتف کیشلوفسکی در قالب کتاب منتشر نشده بود شاید کم‌تر کسی خبر داشت که او در دوران تحصیل خود (در مدرسه‌ی سینماییِ ووج) یک همکلاسی ایرانی به‌نام احمد پورراهنما داشته است! کسی که این فیلم‌ساز فقید لهستانی‌ در صفحه‌ی 20 این کتاب درباره‌ی او گفته است: «او مخالف شاه بود و برای همین، قبلش مدرسه‌ی دیگری را در بلغارستان تمام کرده بود.» متن کامل این یادداشت را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

آتش در لاله‌زار/نگاهی به مستند «زندگی و دیگر هیچ» به بهانه‌ی توزیع در شبکه‌ی نمایش خانگی

داریوش اسدزاده در نمایی از مستند زندگی و دیگر هیچ

در ابتدای فیلم زندگی و دیگر هیچ که درباره‌ی زندگی و فعالیت‌های داریوش اسدزاده ساخته شده، پس از نمایشِ تعریف و تمجید برخی از همکاران و نزدیکان این بازیگر پرسابقه، او را می‌بینیم که در سالنِ نمایشِ روبازِ یکی از پارک‌ها تنها نشسته و به صحنه‌ی خالی نگاه می‌کند. در ادامه، از این پیشکسوت عرصه‌ی سینما، تئاتر و تلویزیون دعوت می‌شود تا روی صحنه‌ حاضر شده و برای تماشاگرانی که حضور ندارند سخنرانی کند! در حقیقت، مستند زندگی و دیگر هیچ که با هدفِ ابراز همدردی و به نیتِ قدردانی از فعالیت‌های یک هنرپیشه‌ی کهن‌سال با ویژگی‌های داریوش اسدزاده ساخته شده، با نقض غرض و به صورت واضح به این نکته اشاره می‌کند که چنین بازیگری با وجود سابقه‌ا‌ی طولانی در عالم هنر (یا به تعبیر خودش: بیش از هفتاد سال طی طریق در این وادی) مخاطب ندارد؛ و اصلاً به همین خاطر مجبور است برای سالنی خالی از تماشاگر حرف بزند! متن کامل این یادداشت که در سایت ماهنامه‌ی سینمایی فیلم منتشر شده را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

دوشنبه‌های شهرزادی/یادداشتی به بهانه‌ی پایان فصل دوم «شهرزاد»

ترانه علیدوستی در نمایی از سریال شهرزاد

به طور حتم ما ایرانی‌ها اولین و شاید تنها مردم دنیا هستیم که فیلم‌ها و سریال‌های مورد علاقه‌ی خود را از سرِ کوچه و از نزدیک‌ترین فروشگاه به محل زندگی‌مان تهیه می‌کنیم! یعنی به جای این که با روشن کردن تلویزیون، شاهد تماشای این برنامه‌ها باشیم، آن‌ها را می‌خریم، به خانه‌ برمی‌گردیم و نگاهشان می‌کنیم. در چنین شرایطی حق خود می‌دانیم که سفارش‌دهنده‌ی داستان باشیم و حتی بر روند شکل‌گیری و تعریف کردن آن نظارت کنیم! اصلاً اگر دوشنبه‌های ما از بعد از شهرزاد رنگ دیگری گرفته و این سریال به فصل دوم و سوم رسیده به‌خاطر نوعی اقتصادِ بومی و چرخه‌ی جالبی است که شکل گرفته. چرخه‌ای که نه تعداد قسمت‌های تولید شده‌اش به استانداردهای برنامه‌سازی ربط دارد (نمونه‌اش: ساخت پانزده قسمت از شهرزاد برای فصل دوم) و نه محدوده و محدودیت خاصی می‌توان برای آن متصور بود (سریال می‌تواند حالا حالاها ادامه داشته باشد). متن کامل این یادداشت که در پانزدهمین شماره‌ی هفته‌نامه‌ی شهرزاد منتشر شده را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

آینه در آینه/ آینه‌های روبه‌رو بر صحنه‌ی تالار وحدت

بهنوش طباطبایی در نمایی از فیلم/‌تئاتر آینه‌های روبه‌رواجرای فیلم/‌تئاتر آینه‌های روبه‌رو و هم‌زمانی غریبِ آن با نمایش عمومی فیلم کوه (امیر نادری) یا به عبارتی دیگر عرضه‌ی هم‌زمانِ دو اثر از دو اسطوره‌ی تاریخ‌‌ساز [و اینک جلای وطن کرده] چنان اتفاق‌ هیجان‌انگیز و در عین حال نادر و کم‌یابی‌ست که سبب می‌شود آدم حتی به چشم‌های خود هم شک کند! رخدادی که بیش از هر چیز یادآور همکاری دل‌پذیر این دو «استاد تمام» در هنگام ساخت فیلم دونده است؛ زمانی که نادری یکی از درخشان‌ترین لحظه‌های تاریخ سینمای ایران (ثبت لذت وصف‌ناپذیرِ «امیرو» از پیِ جنگندگی و رقابتی سرسخت و نفس‌گیر) را به قاموس سینمای پس از انقلاب هدیه داد و بیضایی، در اوج شکوفایی و توانمندی، این لحظه‌های قدرتمند و جادویی را به هم پیوند زد؛ بدون حتی یک فریم اشتباه و لغزش. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

آتش با آتش/ نگاهی به فیلم مستند «کوپریتو»

کارگردان و تدوین‌گر: مهران فیروزبخت. پژوهش: مهدی صادقی و مهران فیروزبخت. نویسنده‌ی گفتار متن: ناصر حبیبیان. راوی: نصرالله مدقالچی. تهیه‌کننده: مهران فیروزبخت. محصول: مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی.
پوستر فیلم کوپریتونخستین پرسشی که احتمالاً ذهن خیلی‌ها را حتی پیش از تماشای این فیلم به خود مشغول می‌کند، فهمیدن معنای کوپریتو است؛ پرسشی که برای دریافت پاسخ آن باید تا تیتراژ پایانی فیلم، تحمل و صبر کرد. جایی که فیلم‌ساز بی هیچ تلاشی برای معرفی زبانِ «اَکَدی» (شاخه‌ای از یکی از زبان‌های باستانی که برای نگارش خط میخی به کار می‌رفته) در قالب یک نوشته‌ی کوتاه اشاره می‌کند که کوپریتو در این زبان خاص به عنوانِ ریشه‌ی نامِ کبریت شناخته می‌شده است! اما جدا از این نکته– که به‌هرحال بخشی از سلیقه‌ی فیلم‌ساز در انتقال اطلاعات به حساب می‌آید– احتمالاً آن‌چه باعث شده او اشاره‌ی کوتاه و گذرا به این نکته‌ی مهم و ضروری را به‌جای آغاز فیلم، به انتهای آن منتقل کند، زمان بسیار محدود فیلم (37 دقیقه) برای روایت تاریخ تقریباً یک‌صد و سی‌ساله‌ی کبریت در کشور ماست (از 1268 تا 1396)؛ مدت زمانی ناکافی که شتاب فیلم‌ساز برای اشاره‌ی گذرا به سرفصل‌های جذاب و مهم آن، از همان سکانس آغازین به چشم می‌آید. بخشی که فیلم بدون هیچ مقدمه‌ای، واکنش میرزامهدی‌خانِ ممتحن‌الدوله را در سن دوازده‌سالگی و درباره‌ی نخستین مواجهه‌اش با پدیده‌ی کبریت (به‌عنوان سوغاتیِ جذابِ از فرنگ آمده) با مخاطبان خود به اشتراک می‌گذارد: «اسماعیل کبریت‌ها را در دست گرفته بود و فریاد می‌کرد: «هر قوطی پنج شاهی!» نامادریِ مهدی‌خانْ لبِ حوض پهن شده بود تا دست‌هایش را بشوید. مهدی‌خان کبریت کشید،‌ شعله، دامنِ خانم را فرا گرفت. اما از آن‌جا که کنیزها نتوانستند آتش را خاموش کنند خانم را به حوض انداختند!» متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

فیلم دیدن در ویرانه‌ها/ خاطره‌بازی با سینماهای لاله‌زار

سینما متروپل یا رودکی پیش از تعطیلی

ده پانزده سال پیش، زمانی که نمایش فیلم‌های خارجی هنوز در ایران متوقف نشده بود، یکی از وظایف مطبوعاتی‌‌ام رفتن به معدود سینماهای نمایش‌دهنده‌ی این‌ فیلم‌ها و نوشتن نقد و یادداشت‌های کوتاه درباره‌ی آن‌ها بود. آن وقت‌ها سینماهای لاله‌زار آخرین نفس‌ها را می‌کشیدند و این خیابان هنوز به تنها گورستان سینما و تئاتر در جهان تبدیل نشده بود. «کریستال» و «رودکی» آخرین سینماهای بازمانده از دوران طلایی این خیابانِ خاطره‌انگیز بودند که هم‌چنان به حیات خود ادامه می‌دادند. البته در بین سینماهایی که به نمایش فیلم‌های خارجی اختصاص داشت سالن شماره 2 سینما «فرهنگ» هم بود که آخرین سانس خود را به نمایش فیلم‌های روز جهان اختصاص داده بود. اما تماشای فیلم در قلهک کجا و در لاله‌زار کجا؟! هر چه‌قدر تماشای فیلم‌های خارجی در سینما فرهنگ (با آن کیفیت باورنکردنیِ تصویر و صدا) لذت‌بخش و مطلوب و دل‌نشین بود، در سالن‌های فرسوده، قدیمی و در حال فروپاشیِ لاله‌زار، عذاب‌آور، دشوار و آن‌طور که در ادامه توضیح خواهم داد حتی کمی ترسناک بود! در حقیقت، در قانونی نانوشته، فیلم‌های باکلاس و مطرح‌‌تر در «فرهنگ» به نمایش در می‌آمد و فیلم‌های نازل و سطح پایین در «کریستال» و «رودکی».
متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

کت برای دکمه/نگاهی به کتاب «رازهای جذب اسپانسر و سرمایه‌گذار فیلم»

پدیدآورندگان: محسن و مریم نبوی [با مقدمه‌ای از: امیرشهاب رضویان]. انتشارات: مهرگان خرد. چاپ نخست: 1394. پانصد نسخه. 9 هزار تومان.
روی جلد کتاب رازهای جذب اسپانسر و سرمایه‌گذار فیلمآن‌چه که پس از مطالعه‌ی «رازهای جذب اسپانسر و سرمایه‌گذار فیلم» به ذهن می‌رسد شباهت گردآوری این کتاب با ماجرای «دوختنِ کُت برای دکمه» است! یک راهنمای کوچک و جمع و جور برای فیلم‌سازانِ علاقه‌مند به پیدا کردن حامیِ مالی که اگر بخش‌های کاملاً مرتبط با این موضوع (مقاله‌هایی درباره‌ی نحوه‌ی سرمایه‌گذاری در سینما و هم‌چنین ارائه‌ی طرح تجاری فیلم) را با هم جمع بزنیم و از حجم نه‌چندان زیادِ آن (117 صفحه) کم کنیم، اصل مطلبْ به اضافه‌ی مقدمه‌ی کتابْ بسیار اندک‌تر از حجمی که باید جلوه می‌کند؛ چیزی در حدود 45 صفحه!
اما آن‌چه که باعث می‌شود تا مخاطب بالقوه‌ی چنین کتابی درباره‌ی محتوای آن کنجکاو شده و طبعاً نسبت به مطالعه‌ی آن ترغیب پیدا کند، سابقه‌ی [البته نه‌چندان طولانیِ] محسن نبوی در زمینه‌ی فیلم‌نامه‌نویسی و همکاری‌اش با امیرشهاب رضویان، در تعدادی از کارهای اخیر او (خصوصاً واپسین فیلم‌اش: «یک دزدی عاشقانه») است؛ یک فیلم قوام‌‌نیافته، در حد فاصل کمدی موقعیت، طنز تلویزیونی و درامی عاشقانه که در نگاه نخست بعید به نظر می‌رسد موفق به جلب نظرِ سرمایه‌گذار و حامیِ مالی شده باشد اما به شهادت تیتراژ فیلم ظاهراً از پس چنین کار دشواری برآمده؛ و اتفاقاً همین نکته می‌توانست نقطه عزیمت و تشویق بسیاری از مخاطبانِ این کتاب به‌سوی «نحوه‌ی صحیح جذب سرمایه» باشد. یعنی آن‌چه که رضویان در مقدمه‌ی کتاب به درستی از آن به «پدیده‌ای جدی» یاد کرده است. فرآیندی که به گفته‌ی او «سال‌هاست در سینمای سایر کشورهای دارای صنعت سینما تجربه و اجرا شده» و امید است که «در ایران نیز به تدریج به ابزاری در جهت تولید فیلم» تبدیل شود. (صفحه‌ی 14) ناگفته نماند رضویان در متن خود از لفظ امیدواری استفاده نکرده و آن‌چه که به وجود یک تفاوت کوچک در نوع نگاه او (نسبت به این مقوله) دامن می‌زند استفاده از فعل «می‌شود» در پایان این جمله است. جمله‌ای که نشان می‌دهد از نگاه او ظاهراً این فرآیند از چندی پیش آغاز شده و نویسنده بیش‌تر از این که نسبت به تحقق آن امیدوار باشد، منتظر روبه‌رو شدن با نخستین نتیجه‌های چنین فرآیندی است.
متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

از پاریس تا دوبی/ نگاهی به کتاب سفرنامه‌‌های داریوش مهرجویی

کتاب «دو خاطره: سفرنامه‌ی پاریس و عوج‌کلاب» نوشته‌ی داریوش مهرجویی را می‌توان آیینه‌ی تمام قد این نویسنده و فیلم‌ساز کهنه‌کار در سال‌های اخیر دانست. کتابی که اگر آن را همان‌گونه که هست بپذیرید و با حال و هوایش کنار بیایید، شاید بتوانید با متن‌اش همراه شوید و کم‌وبیش تا انتها آن را بخوانید. اما مشکل از جایی آغاز می‌شود که بخواهید– و بتوانید– آن را با آثار شاخصِ ادبی و هم‌چنین نوشته‌های پیشینِ خودِ مهرجویی در زمینه‌ی ادبیات سینمایی بسنجید. در چنین شرایطی به طور حتم با هضم این متن در قالب یک کتابِ قابلِ بحثْ به مشکل خواهید خورد! اثری در حد فاصل خاطره، سفرنامه یا یک داستان فانتزی و خیالی که دقیقاً به دلیل همین آشفتگی (در انتخاب قالب مناسب) باعث سردرگمی مخاطب در ارتباط با متن شده است. این، بخشی از یادداشتی‌ست که درباره‌ی کتاب سفرنامه‌های داریوش مهرجویی نوشته‌ام. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

امشب و هرشب در سینما پیاده‌رو

تصویری از نسخه  قاچاقی فیلم فروشنده

پخش نسخه‌ی غیرقانونی برخی از فیلم‌ها در ماه‌های اخیر (نظیر: عصبانی نیستم، گشت 2، فروشنده، نوراستنی و تعدادی دیگر) نشان می‌دهد وضعیت مراقبت از نسخه‌های ویدئویی آثار سینمایی، پس از مدت‌ها دوباره در وضعیت شکننده‌ای قرار گرفته؛ و این نکته جدا از عملکرد ناموفق ستاد مبارزه با قاچاق ویدئو، ضعف‌های آشکار در شیوه‌ یا شیوه‌های حفظ و نگهداری نسخه‌های ویدئویی را نیز آشکار می‌کند. این در حالی‌ست که ستاد مورد بحث را به‌نوعی باید قلب تپنده‌ی سینمای ایران دانست و دست‌کم یا نادیده گرفتن حفره‌های موجود در این مرکز می‌تواند اقتصاد ضعیف و شکنندة این سینما را با تهدید و حمله‌ای جدی مواجه سازد. همان‌طور که یک دهه پیش (زمانی که نسخه‌ی ویدئویی فیلم نقاب هم‌زمان با آغازِ اکران به «سینما پیاده‌رو» راه یافت) برخی دست‌اندرکاران را بر آن داشت تا در جوار سینما شمع روشن کرده، خرما پخش کنند و به شکلی نمادین برایش مراسم ختم بگیرند. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

پدیده‌ی کیارستمی در آینه‌ی سینمای مستند

اول تیرماه، زادروز زنده‌یاد عباس کیارستمی است. فیلم‌سازی که اگر زنده بود اینک وارد هفتاد و هفت سالگی شده بود. سال گذشته (در نهمین شماره‌ی فصلنامه‌ی «سینماحقیقت») گزارش تحقیقی مفصلی نوشته بودم درباره‌ی فیلم‌های مستند و داستانی مختلفی که از زوایای مختلف به این فیلم‌ساز سرشناس جهانی پرداخته‌اند. فهرست نسبتاً کامل این فیلم‌ها را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

حکایت کلاه و باد هوا!

کتاب ژان پن‌له‌وه و سینمای مستندتقریباً دو سال پیش، گردآوری‌ کتابی را برعهده داشتم که در حاشیه‌ی جشنواره‌ی بین‌المللی فیلم‌های علمی اهواز منتشر شد. این کتاب «ژان پن‌له‌وه؛ یک مستندساز و رویاهایش» نام داشت و همان‌طور که از نامش هم برمی‌آید درباره‌ی زندگی و آثار یک مستندساز فرانسوی به همین نام بود. متاسفانه سفارش‌دهنده‌های کتاب (برگزارکنندگان آن جشنواره‌ی کذایی) نه تنها به قول خود (درباره‌ی عقد قرارداد مکتوب و رعایت حقوق مادی و معنوی) عمل نکردند بلکه در پایان جشنواره، حتی یک نسخه از کتاب را هم به نگارنده ندادند (با تشکر از دوست مستندسازی که کتاب خودش را به من اهدا کرد!) از چند ماه پیش به این‌سو، کتاب مورد بحث و سه اثر مکتوب دیگر– که در حاشیه‌ی جشنواره‌ی فیلم‌های علمی اهواز‌ منتشر شدند– در قالب اثری مجزا و تحت عنوان کلیِ «سینمای مستند» روانه‌ بازار شده است؛ آن‌هم توسط یک انتشارات کهنه‌کار و قدیمی (شرکت انتشارات علمی و فرهنگی) که دست‌کم در پنج دوره از نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران به‌عنوان ناشر برگزیده حضور داشته است. در این‌باره یادداشتی نوشته‌ام که پیش از این در پانصد و بیست و چهارمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلم به چاپ رسیده و اینک می‌توانید آن را در ادامه‌ی مطلب بخوانید. 

ادامه نوشته

چشم‌انداز اقتصاد سینما در سال 96/ هم‌زیستی مسالمت‌آمیز کم‌فروش‌ها و پرفروش‌ها

اقتصاد سینماسینمای ایران در سال گذشته استقبالی رویایی را پشت سر گذاشت. استقبالی چندین و چند میلیاردی که بیش و پیش از هر چیز بر این نکته صحه می‌گذارد که مخاطبان ایرانی «غیرقابل پیش‌بینی‌ترین» تماشاگران سینمای جهان هستند. تماشاگرانی که در روزهای نوروز 95 تا پیش از طلوع آفتاب در سینماها ‌ماندند و اواخر تابستان (هم‌زمان با آغاز نمایش فروشنده اصغر فرهادی) حتی برای سانس‌های پیش از طلوع آفتاب هم بلیت تهیه کردند! بخشی از این استقبال را می‌توان و باید به حساب علاقه‌ی عمومی به «سرگرمی» گذاشت. عنصری که هر زمان سینمای ایران به آن توجه و علاقه نشان داده موفق بوده و هر زمان آن را دست کم گرفته باعث شده گیشه‌ها سیر نزولی فروش را تجربه کنند. این بخشی از یادداشتی‌ست که در شماره‌ی اردیبهشت‌ ماهنامه‌ی صنعت و توسعه نوشته‌ام. متن کامل را می‌توانید در ادامه‌ی مطب بخوانید.

ادامه نوشته

گود مقدس در مغناطیس عشق، نمایشگاه «از خانه به زورخانه» در گفت‌وگو با محمدتقی جلیلی

خانه منوچهری در کاشان

خانه منوچهری کاشان (یکی از زیباترین خانه‌های سنتی و تاریخی این شهر) اواخر سال گذشته میزبان نمایش مجموعه‌ای از تابلوهای نقاشی با موضوع زورخانه و ورزش پهلوانی بود. این نمایشگاه‌ سی و یک تابلو نقاشی را در بر می‌گرفت و در کنار هم به گونه‌ای چیده شده بود تا بیننده از ابتدای نمایشگاه، شاهد ورود پهلوان به زورخانه، زنگ زدن مرشد به احترام او و انجام حرکات ورزشی در حریم زورخانه باشد. محمدتقی جلیلی، نقاش این مجموعه می‌گوید تماشاگری که وارد چنین نمایشگاهی شود شاهد افراد اصلی تشکیل‌دهنده زورخانه (پهلوان، مرشد، نوچه و نوخواسته) خواهد بود؛ به گونه‌ای که وقتی آن‌ها در گود زورخانه و به تعبیر او «در دایره وجود» به رقص و چرخش در می‌آیند همه‌شان به «یدِ واحد» و از «کل» به «جزء» تبدیل می‌شوند: «می‌توان گفت کسی که از نخستین تابلوی این مجموعه قدم به گود مقدس می‌گذارد، به تعبیری «منیت» خود را از دست می‌دهد و کشته راه «عاشقیت» می‌شود. اصلاً باید گفت در راه عشق، تا کشته نشوی زنده نمی‌مانی؛ و در این‌جا مقصود از کشته شدن، گذر کردن از جاده پر و پیچ و خم گذشته‌هاست. چنان که اگر دقت کنید درخواهید یافت در طول تاریخ فقط افرادی که از این گود گذر کرده، عاشق شده و به فنا رفته‌اند ماندگار شده‌اند؛ نه کسانی دیگر.»
متن کامل این گزارش که در ضمیمه «شش و هفت» روزنامه همشهری منتشر شده را در ادامه مطلب بخوانید. 

ادامه نوشته

درگذشت علی حاتمی و داستان مرگی که کلید خورد!

علی حاتمی، روزنامه اخبارچهاردهم آذر ۷۵ که علی حاتمی جان به جان‌آفرین تسلیم کرد من شاید یکی از اولین افرادی بودم که از سفر بی‌بازگشت او باخبر شدم. یکی از پرستاران حاتمی، تنها چند دقیقه بعد از درگذشت او تلفن زد و این خبر غم‌انگیز را به تحریریه‌ی روزنامه‌ی اخبار مخابره کرد. تنها کاری که در آن شرایط می‌توانستم انجام بدهم تنظیم و تکمیل آن خبر‌‌ بود. در آخرین لحظه تیتر زدم: علی حاتمی داستان مرگ را نوشت و خبر را گذاشتم روی میز منصور ملکی (که روحش آرام و شاد باد) او هم خبر را برد تا در شورای سردبیری روزنامه مطرح کند. وقتی برگشت گفت: مطلب رو بردیم صفحه‌ی یک اما حسین قندی تیترش رو کرد: علی حاتمی داستان مرگ را کلید زد. به ملکی گفتم: حالا اگه همین تیتر رو من نوشته بودم ایشون می‌گفت: مگه داستان رو کلید می‌زنن؟! داستان رو می‌نویسن! خوب یادم هست ملکی لبخند معنی‌داری زد و هیچ نگفت. اما ظاهرٱ زنده‌یاد قندی کارش را بهتر از هر دوی ما بلد بود. او در جشنواره‌ی مطبوعات سال بعد جایزه‌ی بهترین تیتر سال را دریافت کرد و با همان جمله‌ی خبری راهی سرزمین وحی شد: علی حاتمی داستان مرگ را کلید زد.

به یاد محسن سیف که این روزها ما را تنها گذاشت و رفت

مزار محسن سیف در قطعه هنرمندان بهشت زهرایادداشت نخست:
یادش به خیر. سال‌ها پیش (وقتی در تهران پارس زندگی می‌کردم) با محسن سیف هم‌محله‌ای بودم. از سال‌ها قبل می‌شناختمش اما دوستی‌مان از روزی شروع شد که توی شلوغی یک مینی‌بوس هم‌مسیر شدیم. تا به فلکه‌ی دوم برسیم و سوار اتوبوس به طرف مرکز شهر (خیابان جمهوری و دفتر مجله‌ی فیلم) حرکت کنیم زلف‌هایمان دیگر به هم گره خورده بود. نشانی خانه‌اش را داد؛ که بعدازظهرها وقتی یک فلکه و دو چهارراه پیاده می‌روم تا روزنامه بخرم سری هم به او بزنم. و گاهی دو روزنامه می‌گرفتم که یکی‌اش سهم او از بازگشت پیروزمندانه‌ی من به سمت خانه بود! سهم من اما گاهی دو سه استکان چای و شنیدن خاطراتی از سینما و مطبوعات بود. جیره‌ای که در درازمدت با باز شدن پای خانمی به زندگی «آقای سیف» کم‌تر و کم‌تر شد و با خروج آن خانم از زندگی‌اش تقریبٱ به صفر رسید. بعد هم که هرکدام‌مان محل و محله‌های دیگری برای زندگی برگزیدیم و از هم خیلی دور شدیم. در سال‌های اخیر گاهی فقط در روزهای برگزاری جشنواره و سایر برنامه‌های فرهنگی می‌دیدمش. می‌گفت: «جواد (منظورش جواد آقای طوسی بود) میاد دنبالم. طفلی راهشو به‌خاطر من دور می‌کنه.» بهش می‌گفتم: «خوش به حال ایشون که بچه‌محلی مثل شما داره.» و یاد گذشته‌های دور می‌کردیم. وقتی شنیدم در بیمارستان بستری است، من هم در جای دیگری از شهر و در بیمارستانی دیگر مشغول رسیدگی به عزیز دیگری بودم و خیلی غمگین شدم که نمی‌توانم به دیدارش بروم. همین دو روز پیش بود که گذارم افتاد به جایی در همان حوالی (که بستری بود). با وجود زمان محدودی که داشتم خودم را رساندم به بیمارستان. اما هرچه اصرار کردم اجازه‌ی ملاقات ندادند. گفتند: «ملاقات ممنوعه؛ فعلٱ توی مراقبت‌های ویژه‌ست.» وقتی داشتم از بیمارستان دور می‌شدم، از آن‌سوی خیابان به اتاق‌های طبقه‌ی بالا نگاه کردم و حس گنگی بهم گفت که: «مثل همیشه دیر رسیدی!» یاد دیدارهایی افتادم که دیگر هیچ‌وقت تازه نشد؛ و خرچنگ بغض، چنگال‌هایش را در گلویم فشار داد. امروز که خبر رسید «محسن سیف هم پر کشید» یاد جیره‌ی چای و روزنامه‌ی آن سال‌ها افتادم و در حالی که داشتم از پشت پنجره به شهر دودگرفته نگاه می‌کردم زیر لب زمزمه کردم: «دیدارمان به قیامت، آقای سیف.»
یادداشت دوم
محسن سیف چندی پیش در یادداشتی به‌غایت تلخ و کنایه‌آمیز به ارزش افزوده‌ی زمین و خانه در تهران اشاره کرده و نوشته بود این‌طور که پیش می‌رود، با پول پیش خانه‌اش دیگر یک قبر هم نمی‌تواند برای خود بخرد؛ حتی در گوشه‌‌ی دورافتاده‌ای از این شهرهیولا! او این روزها بی آن‌که بداند، همسایه‌ی طبقه‌ی دوم جهانگیر پارساخو شده است. یک کوچه بالاتر از منزل مرتضی پاشایی و یک خیابان پایین‌تر از خانه‌ی جمشید ارجمند. محسن سیف حالا آرام و بی‌دغدغه در منزل نوسازش دراز کشیده و پس از این همه روز سخت و غم‌انگیز لابد دارد جدول‌های جهانگیرخان پارساخو را حل می‌کند؛ و به یادداشت‌هایی فکر می‌کند که هنوز در او نفس می‌کشد.

زاون قوکاسیان و پیام از دیار باقی

از راست: زاون قوکاسیان, منصور ملکی و ایرج کریمیروزهای پایان اسفند 94 است. بیش از یک سال از مرگ زاون و حدود شش ماه از پرواز منصور ملکی و ایرج کریمی می‌گذرد. روزهای پایان سال، بهترین زمان برای مرور یک سال گذشته است. آن‌هم سالی که در آن ایرج کریمی و منصور ملکی به فاصله‌ی چند هفته ما را تنها گذاشتند و به خوابی ابدی فرو رفتند. خوابی که احتمالاً باید به شیرینی و رخوت‌انگیزی خلوت با سینما باشد. پیش از آن که نوشته‌ی حاضر را تمام کنم، یک شب، هر سه نفرشان به خوابم می‌آیند. خواب می‌بینم در یک پارک بسیار تمیز و بسیار خلوت نشسته‌ایم؛ روی دو نیمکت روبه‌روی هم. اما هیچ حرفی نمی‌زنیم. فقط لبخند است و لبخند و نگاه‌های معنی‌دار. طاقت نمی‌آورم. به زاون می‌گویم: «این دوستان که حرفی نمی‌زنند لااقل شما یه چیزی بگو.» می‌خندد. کودک می‌شود. لپ‌هایش گل می‌اندازد و عینکش را در آغوش می‌گیرد. می‌گوید: «ما همة حرف‌هایمان را قبلاً نوشته‌ایم.» ایرج کریمی آه می‌کشد و به زمین نگاه می‌کند. منصور ملکی مثل این یک سالِ آخر به جای مبهمی خیره شده و بی‌هدف فقط لبخند می‌زند. ناگهان یک نگرانی بی‌مورد و بی‌موقع سراغم می‌آید. قلبم به تپش می‌افتد. بیدار می‌شوم. چشم باز می‌کنم و دل‌تنگ‌شان می‌شوم؛ بیش‌تر از یک سال گذشته. بیش‌تر از گذشته و همیشه. مثل همیشه... 


این بخشی از یادداشتی است که اواخر سال گذشته به مناسب سالروز درگذشت زاون قوکاسیان نوشتم و در کتاب سال سینمای ایران (1395) منتشر شد. اینک که نه زاون در میان ماست و نه ایرج کریمی، به نظر می‌رسد هفدهم مهر (هفتاد و چهارمین زادروز منصور ملکی) بهترین بهانه برای بازنشر این یادداشت باشد. متن کامل آن را می‌توانید در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

دُن کیشوت و آسیاب‌های بادی

روی جلد تازه‌ترین کتاب مهرجویی: آن رسید لعنتیتازه‌ترین رُمان داریوش مهرجویی (به‌نام «آن رسیدِ لعنتی») داستان مرد پنجاه و چند ساله‌ای‌ست که در تلویزیون فعالیت می‌کند و مثل اغلب کسانی که کارشان تولید برنامه است همه کار انجام می‌دهد؛ از کارگردانی و فیلم‌برداری تا مدیریت تولید و تهیه‌کنندگی. ماجرای این رُمان از جایی آغاز می‌شود که او پس از این که متوجه می‌شود مدیران تلویزیون پس از گذشت چهار سال نمی‌توانند دستمزد و هزینه‌ی تولید سریال او را بپردازند دیگر طاقت نمی‌آورد و سکته می‌کند! به‌طور حتم چنین داستانی برای کسانی که فقط به‌عنوان بیننده پای جعبه‌ی تلویزیون می‌نشینند غریب و شاید حتی باورنکردنی‌ به نظر برسد اما فیلم‌سازان و تولیدکنندگانی که حتی برای یک‌بار هم که شده تجربه‌ی همکاری با این سازمان را از سر گذرانده باشند می‌دانند متاسفانه این ماجرا سال‌هاست به یک روند عادی در برنامه‌سازی تبدیل شده؛ به گونه‌ای که اگر غیر از این باشد انگار یک اتفاق غیرعادی، عجیب و باورنکردنی رخ داده! اکنون سال‌ها از زمانی که ورشکستگیِ مالی صدا و سیما تنها یک شایعه‌ی درِگوشی بود می‌گذرد و در حال حاضر روزی نیست که رسانه‌ها اخبار این موضوع باورنکردنی را برای مخاطبان پوشش ندهند (از طرح گلایه‌های هنرمندان نسبت به عدم وصول چک‌هایشان گرفته تا خانه‌خرابی تهیه‌کننده‌هایی که برای ادامه یا تکمیل برنامه مجبور شده‌اند پول نزول بگیرند و جدا از طلاهای همسر، فرش زیر پا، ماشین‌ و حتی خانه‌شان را هم فروخته‌اند) وضعیتی که مدیران فعلیِ تلویزیون میراث‌دار آن هستند، بیش و پیش از هر چیز ناشی از تاخیرهای بسیار طولانی‌مدت (حتی تا سال‌ها!) در پرداخت‌ دستمزدها و هزینه‌هایی‌ست که مدیران قبلی پای سندهای رسمی و مکتوب آن‌ها را امضا کرده‌اند اما متاسفانه به دلیل وجود حفره‌های قانونی و ضعف در ساختار کلانِ اداری، به‌دشواری امکان رسیدگی به آن‌ها وجود دارد (چندی پیش و در بازگشت از مزار یکی از هنرمندان، با یکی از مجری‌ها و تهیه‌کننده‌های تلویزیون همسفر شدم که می‌گفت از تلویزیون چند میلیارد تومان طلب دارد و جز دعا هیچ کار دیگری از او برنمی‌آید!) بعضی‌ها هم که از این شرایط ناامید شده‌اند، مسئولان ذی‌ربط را به خدا واگذار کرده‌اند و در رفت و آمد بین تپه‌های جام جم، از اتلاف عمر و فرسودگیِ روح و جان خود صرف‌نظر کرده‌اند. یا به تعبیر یکی از تهیه‌کننده‌ها که اخیراً به شکلی معجزه‌آسا از سکته‌ی قلبی جان سالم به در برده: از نبردی دُن‌کیشوت‌وار با آسیاب‌های بادی!
شاید اگر روزی رسانه‌ای پیدا شود و در این‌باره فراخوان صادر کند (که ای زخم‌خوردگان! تجربه‌ی دردناک خود در این زمینه را با ما و دیگران به اشتراک بگذارید) شک ندارم که از دل آن، داستان‌های غریب و شاید بسیار هول‌ناکی بیرون خواهد آمد. گذشته از تلاش‌های فردیِ برخی مدیران سازمان (خصوصاً در زمینه‌ی سر و سامان دادن به حیطه‌ی مستندسازی) آن‌چه که از ورایِ برج و باروی این قلعه خودنمایی می‌کند متاسفانه نشانی از بهبود شرایط مالی– و طبعاً کیفیت برنامه‌ها– ندارد و در مواردی حتی آخرین کورسوی امید را نیز از بین می‌بَرَد. روسای شبکه‌ها و مدیران میانیِ تلویزیون بی‌وقفه در رفت و آمدند و به شکلی طبیعی تنها می‌توانند پاسخ‌گوی دوران کوتاهی باشند که خود، پشت میز مدیریت آن بوده‌اند. ریاست سازمان هم یک‌نفر مثل من و شماست که نه عصای موسی دارد و نه دَمِ عیسی را! گره‌ی کورِ این مشکل، درست مثل جلوگیری از نابودی کامل دریاچه‌ی ارومیه، تنها با صرف وقت، تغییر مسیر منابع اصلی و جلوگیری کامل و سخت‌گیرانه از برخی اقدامات غیراصولی و نادرستِ قبلی بازشدنی‌ست؛ نه با رو برگرداندن، فرافکنی و مسئولیت‌ناپذیری. البته بعید می‌دانم از بین مدیران تلویزیون کسی کتاب مهرجویی را خوانده یا دست‌کم حتی آن را ورق زده باشد اما بد نیست این‌گونه افراد دست‌کم برای یک‌بار هم که شده خود را جزو برنامه‌سازان تصور کنند و ببینند برخوردهای قهری و عدم پرداخت‌ به‌موقع بودجه و دستمزدها چه بلایی می‌تواند سر آدم‌ها‌ بیاورد. متاسفانه در کشور ما استعفا دادن و عذرخواهی کردن هم رسم نیست؛ و به همین خاطر مدیران (در هر رده و رتبه‌ای که باشند) به ندرت به چنین کاری (بخوانید: چنین خفتی) تن می‌دهند. اما اگر روزی، مدیری به همین خاطر از سازمان خود جدا شد، دست‌کم می‌تواند آسوده‌وجدان باشد که با پافشاری بر یک اشتباه جمعی، زندگی و آینده‌ی نیروهای خود را به خطر نینداخته؛ و مهم‌تر از همه این ‌که از بروز آسیب جدی به خانواده‌های آن‌ها جلوگیری کرده است. بهزاد جاوید، قهرمان بخت‌برگشته‌ی تازه‌ترین کتاب داریوش مهرجویی، تنها یکی از میان خیل این نیروهاست.


نکته: این یادداشت پیش از این در پانصد و نهمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلم (خرداد 95) به چاپ رسیده است.

از یک دیدار تاریخی با محمدعلی

محمدعلی کلیمحمدعلی کِلِی را فقط یک‌بار از نزدیک دیدم؛ آن‌هم فقط برای چند ثانیه! بیست و سه سال پیش بود و جزییات این دیدار تاریخی، به گونه‌‌ای در ذهنم ثبت شده که انگار همین دیروز بود. رفته بودم ترجمه‌ی گفت‌وگویی با ویم وندرس (فیلم‌ساز محبوبم) را به تحریریه‌ی مجله‌ی «کیهان فرهنگی» برسانم که درست روی پل معروف روزنامه‌ی کیهان (همان پلی که در فیلم خانه خلوت عزت‌الله انتظامی و رضا رویگری، در حال صحبت از روی آن می‌گذرند) با کِلِی روبه‌رو شدم. آن روزها آمده بود ایران و ظاهراً در جریان بازدیدهایی که برای او ترتیب داده بودند گذرش به سازمان انتشاراتی کیهان افتاده بود. داشتند روی آن پل معروف او را هدایت می‌کردند به طرف یکی دیگر از بخش‌های کیهان که اتفاقی سر پله‌ها با هم روبه‌رو شدیم. هیکل تنومندش و دست‌هایی که به شکلی رقت‌‌انگیز می‌لرزید، تنها چیزهایی است از آن دیدار کوتاه و تاریخی به یادم مانده است. چند ثانیه‌ی کوتاه نگاهمان در هم گره خورد و من انگار که در رینگ بوکس گیر کرده باشم ناگهان ترس برم داشت که نکند با یک هوکِ چپ (یا شاید هم راست!) کارم را بسازد؛ و مثل پر کاه از بالای پل به پایین پرتابم کند! اما عمرِ این خیال‌پردازی، تنها چند لحظه‌ی کوتاه بود.‌ کِلِی با آن هیبت افسانه‌ای از کنارم گذشت؛ بی آن که حتی برای نگاه خیره‌ و متعجب من پاسخی داشته باشد. سال‌ها بعد که در سالن نمایش خانه سینما، تنهای تنهای تنها نشسته بودم و مستند بسیار درخشان وقتی که ما سلطان بودیم (لئون گاست/ 1996) را می‌دیدم، بی‌اختیار یاد نگاه نافذ محمدعلی روی پل کیهان افتادم و خدا را شکر کردم که در هیچ‌کدام از رینگ‌های جهان با او مسابقه نداشتم! اینک که کِلِی در جهان ما نیست، مهم‌ترین خاطره‌ام از او همان نگاه کوتاهی‌ست که بین ما رد و بدل شد. نگاهی که در کنار ترجمه‌ی مطلب ویم وندرس و صدمین شماره‌ی نشریه‌ی عزیزِ کیهان فرهنگی، رفت و نشست در کنار دیگر خاطره‌های زندگی؛ خاطره‌هایی که مطمئنم دیگر هرگز تکرار نخواهد شد.

اتاق فرمانی به وسعت مغز انسان/ نگاهی به انیمیشن «پشت و رو»

نمایی از فیلم پشت و رو ساخته‌ی پیت داکترپیت داکتر و یارانش در کمپانی معظم پیکسار که در سال 2009 انیمیشن بلندپروازانه‌ی بالا را به تماشاگران سینما در سراسر دنیا هدیه داده بودند سال گذشته اثر جاه‌طلبانه‌ی دیگری به نام پشت و رو روانه‌ی پرده‌ها کردند. انیمیشنی که برای تصاحب اسکار 2016 رقیب دیگری نداشت؛ و به هدفش هم رسید. از نگاهی واقع‌بینانه باید پذیرفت داکتر که در بالا تمام سعی خود را به کار بسته بود تا با ساخت و پرداخت لحظه‌های چشم‌نواز، پر احساس و تاثیرگذار (آن کلیپ جذاب و جادوییِ ابتدای این فیلم را که یادتان هست) ذهن تماشاگر را از فکر کردن به حفره‌های عجیب فیلم‌نامه باز دارد (کارل فردریکسن در ده سالگی و از طریق یک فیلم خبری با ماجراجویی‌های کاشفی به نام چارلز مانتز آشنا می‌شود اما سرانجام وقتی در هفتاد سالگی از نزدیک موفق به دیدن او می‌شود مانتز تقریباً هم‌سن خود اوست!) این‌بار در پشت و رو جبران مافات کرده و با همراهی دو نفر از خلاق‌ترین نیروهای پیکسار (مگ لوفو و جاش کولی) فیلم‌نامه‌ای نوشته که اصطلاحاً موی لای درزش نمی‌رود! داستان بسیار جذابی درباره‌ی دنیای پرظرافت و تخیل‌آمیزی که در ذهن یک دختربچه‌ی یازده ساله به نام رایلی می‌گذرد. شخصیت‌های اصلی فیلم، پنج احساس اصلی این کودک‌اند: شادی، غم، نفرت، ترس و خشم. احساساتی که به رایلی کمک می‌کنند تا مسیر اتفاقات زندگی روزمره‌اش را مشخص کند و از یک اتاق کنترل مجهز و در عین حال پیچیده که در مغز کوچک او مستقر است به نیروی خودآگاهی‌اش فرمان می‌دهند چه کارهایی را انجام داده و از انجام چه کارهایی اجتناب کند. در حقیقت، کاری که داکتر و همکارانش در گسترش موضوع و نگارش فیلم‌نامه‌ی این فیلم انجام داده‌اند از آن کارهای به ظاهر سهل اما بسیار ممتنعی است که به ذهن هر کسی نمی‌رسد؛ مگر آن که از رویای خود مراقبت کرده و در کمک به پرواز و اوج گرفتن آن کوشا بوده باشد. به گونه‌ای که هیچ عاملی (چه تکنیکی و چه اجرایی) نتواند مانعی بر سر راه گسترش ایده ایجاد کند.
جدا از قدرت و امکانات غیر قابل انکار سینمای آمریکا آن‌چه که می‌تواند برای فیلم‌نامه‌نویسان این سوی آب یک کلاس درس کامل باشد تلاش برای خلق موقعیت‌هایی است که کم‌تر کسی حتی به آن فکر کرده باشد. تکرار می‌کنم: تلاش برای خلق موقعیت‌هایی که کم‌تر کسی حتی به آن‌ «فکر» کرده باشد. لحظه‌هایی که درست است قلب‌ تماشاگران سینما در سراسر دنیا را به تسخیر خود درآورده اما به شکلی کلاسیک و طبیعی، محل تولد آن‌ها روی کاغذ (حالا گیرم صفحه‌ی دیجیتالی ابزارهای رایانه‌ای) و در ذهن طراح ایده‌ی اصلی بوده؛ نه بر خلاف تصور، در تالار اندیشه‌ یا اتاق فرمان هالیوود! به تعبیری دیگر پشت و رو نشان می‌دهد این قدرت رویا و البته شعبده‌ی رویاپردازی است که می‌تواند روح سینما را به غلیان درآوَرَد؛ نه امکانات و ساز و برگی که اینک می‌توان گفت به انحصارِ دژ تسخیرناپذیر پیکسار و کمپانی‌های مشابه آن در آمده است. امکاناتی که به شهادت تاریخ سینما می‌توان گفت همواره از قلب ایده‌های اصیل بیرون آمده؛ نه از دل بیانیه‌های صنفی یا بخشنامه‌های خشک و اداری.


نکته: بهانه‌ی این یادداشت، نمایش نسخه‌ی سه‌بعدی این انیمیشنِ به یاد ماندنی در پردیس سینمایی چارسو است که روز جمعه (هفتم خرداد) در یک سانس برای علاقه‌مندان به نمایش درآمد.

در اهمیت اصغر فرهادی بودن/ سینمای ایران زیر سایه‌ی فرهادی

اصغر فرهادییکی دو سال پیش یکی از دوستان آهنگ‌ساز در یکی از شبکه‌های اجتماعی نوشته بود: «حتی از نوع نام‌گذاری بعضی از تولیدات سینمای ایران هم می‌توان حدس زد که جدایی نادر از سیمین چه تاثیر عمیقی بر روند فیلم‌سازی در ایران داشته است.» و اضافه کرده بود که: «شاید بشود گفت در دهه‌ی 90 بخشی از انرژی سینما صرف تولید فیلم‌هایی شبیه جدایی... خواهد شد. در حالی که بخش مهمی از راز موفقیت این فیلم در اصیل و اوریژینال بودن آن است و به طور حتم کپی‌های دسته دوم و سوم هرگز موفقیت این فیلم را تکرار نخواهند کرد.» به نظر می‌رسد این پیش‌گوییِ غریب در تعدادی از فیلم‌هایی‌ که در جشنواره‌ی سال گذشته به نمایش درآمد به نتیجه رسیده است. البته در این میان دستیاران سابق فرهادی (حمیدرضا قربانی با خانه‌ای در خیابان چهل و یکم و احسان بیگلری با برادرم خسرو) با وسواس، احتیاط و دقت فراوان از کنار این دام‌چاله عبور کرده بودند (گرچه حاصل کار آن‌ها چندان هم بدون تاثیرپذیری نبود) اما در نهایت با وجود این که فرهادی سر صحنه‌ی تازه‌ترین فیلمش بود و کاری هم در جشنواره نداشت، سایه‌ی او بر سینمای ایران و جشنواره کاملاً مشهود بود.
متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

جدال منطق و احساس/ نگاهی به فیلم بادیگارد (ابراهیم حاتمی‌کیا)

پرویز پرستویی و ابراهیم حاتمی‌کیا در پشت‌صحنه‌ی بادیگارد

در ابتدای بادیگارد میان پرستویی در نقش حاج‌حیدر و حاتمی‌کیا در جایگاه یک چشم‌پزشک (نگران چشم‌های جامعه) گفت‌وگویی در می‌گیرد که به نظر ساده اما بسیار تعیین‌کننده است.
شغلت چیه؟
توی حفاظتم.
پس نگهبانی!
نه، محافظم.
بادیگارد؟!
نه، محافظ.
در حقیقت فیلم‌ساز به این طریق تلاش می‌کند تا بین بادیگارد و محافظ بودن تفاوت قائل شود؛ در حالی که عنوان فیلم بادیگارد است و تا پایان هم به «محافظ» تغییر پیدا نمی‌کند. این تناقضی‌ست که البته به سراسر فیلم هم تنیده است. فیلمی که به روش حساب‌ پس‌داده‌ی فیلم‌ساز، پاسخ منطق را با احساس می‌دهد تا برای همراه کردن تماشاگر با خود، رای جمع کرده باشد. آن‌هم احساسی رقیق و آمیخته به بی‌منطقی که اگر اشک‌های لغزان و بغض‌های نگران‌کننده‌ی حاج‌حیدر نبود به دشواری می‌شد پاسخ دقیق و روشنی برای آن یافت. البته انتخاب پرستویی برای اجرای نقشی چنین دشوار و نیازمند مهارت‌ها و آمادگی بدنی (کیمیای بازیگری در روزگار ما) کاملاً هوشمندانه است و آن‌گونه که فیلم‌ساز در پایان فیلم، سرنوشت حاج‌حیدر را رقم می‌زند، حضور او ظاهراً قرار است نقطه پایانی باشد بر زندگی مجازی شخصیتی که در نزدیک به دو دهه‌ی گذشته بر کارنامه‌ی فعالیت پرستویی و حاتمی‌کیا سایه انداخته است؛ شخصیت جذابی به‌نام حاج‌کاظم که سینمای دهه‌ی 70 را به آتش کشید و خاطره‌ای تکرارنشدنی از خود به جا گذاشت.
می‌توان گفت حاج‌حیدر فیلم بادیگارد همان حاج‌کاظم آژانس شیشه‌ای‌ است که اینک پا به سن گذاشته؛ با همان واکنش‌های لحظه‌ای، همان بغض‌ها و همان نگاه تب‌دار و خسته. او به‌جای تحویل گزارش ماموریت به مافوق خود، خلاف جهت موج شنا کرده و «داستان» تحویل می‌دهد. او هم‌چنین در پاسخ به این پرسش که چرا از بدن سیاست‌مدار به‌عنوان سپر بلای خود استفاده کرده بغض و نگاه‌های معروف خود را ارائه می‌دهد. اما در نهایت و به شکلی قابل پیش‌بینی موفق می‌شود همراهی ذهنی مخاطبان را با خود جلب کند؛ چرا که می‌داند در سرزمین ما برانگیختن احساسات و ایجاد پل برای جلب افکار عمومی، همیشه سازنده‌تر بوده تا ارائه‌ی شرح کشاف و توضیح و تفصیلِ بی‌مورد و دامنه‌دار! بادیگارد البته در بطن خود حامل پیام‌های مهم‌تری نیز هست. فیلم‌ساز در این فیلم می‌کوشد تا بین خواسته‌های نسل جوان و نسل خود که به تعبیر حاج‌کاظم (یا همان حاج‌حیدر، چه فرقی می‌کند؟) توی غار دل‌شان خزیده‌اند یک پل ارتباطی به وجود بیاورد. پلی که در فیلم به قیمت جان بادیگارد تمام می‌شود. به این ترتیب فیلم‌ساز به صورت تلویحی با مخاطبان سنتی‌اش وارد گفت‌وگو می‌شود و به نمایندگی از نسل خود، به جوانان نسلی که کیومرث پوراحمد (در کفش‌هایم کو؟) به‌درستی از آن‌ها به «نسل استیو جابز» یاد کرده می‌گوید آن‌ها برای کمک به پیشرفت حتی حاضرند جان خود را نیز فدای جوان‌ها و پیش‌قراولان توسعه و امنیت کشور کنند. اما متاسفانه به شکل عجیبی متناقض‌ترین نکته‌ی فیلم در همین نقطه است که شکل می‌‌گیرد. جایی که فیلم‌ساز فقط شعار می‌دهد ولی به آن عمل نمی‌کند! به نظر نمی‌رسد به توضیح بیش‌تری نیاز باشد. غیبت معنادار حاتمی‌کیا در مراسم اختتامیه‌ی جشنواره (بخوانید: شب ستایش از جوانان سینما) خود به اندازه‌ی کافی گویا بود.


نکته: این یادداشت پیش از این در پانصد و پنجمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلم (اسفند 94) به چاپ رسیده است.

عشق به تاریخ/ نگاهی به فیلم ایستاده در غبار (محمدحسین مهدویان)

نمایی از فیلم ایستاده در غبار

یک مستند بازسازی‌ شده‌ی جذاب و بسیار درخشان که در نگاه نخست می‌توانست در جشنواره‌ی فیلم‌های مستند شرکت داده شود اما در جشنواره‌ی فیلم‌های داستانی به نمایش درآمد؛ تا هم بهتر دیده شود و هم، سرمشق و نمونه‌ای باشد برای فیلم‌سازانی که علاقه دارند درباره‌ی برخی شخصیت‌های شناخته شده و تاریخی فیلم بسازند. اگر قرار باشد نام ببریم، در سینما فیلم چ و در تلویزیون، معمای شاه از جمله مهم‌ترین آثاری هستند که هنگام فکر کردن به این نکته به ذهن می‌رسند. آثاری که اگر وجه استنادی قوی‌تری داشتند تا این حد شکننده و پر انتقاد ظاهر نمی‌شدند.
در ایستاده در غبار با مدلی از بازسازی لحظه‌های مستند روبه‌روییم که از دامن تحقیقات مفصل و دامنه‌دار، و هم‌چنین کشف و بازیافت مستندات صوتی، تصویری و مکتوب درباره‌ی شخصیت اصلی (‌احمد متوسلیان) حاصل شده است. همان چیزی که فیلم‌های مشابه ندارند یا دست‌کم با خوش‌بینی می‌توان گفت کم دارند. هنر فیلم‌ساز (برخلاف اسلاف خود که متاسفانه در غیبت چهره‌های شاخص، معمولاً بر صدر هم نشانده می‌شوند) بیش از آن که در بازسازی دقیق و مو به موی صحنه‌های واقعی نهفته باشد، در عشق آشکار و البته آغوش گشوده‌ی او رو به اسناد و مدارک به جا مانده تجلی یافته است. عشقی که باعث شده او به‌جای عبور دادن واقعیت از صافی ذهن و جان خود– و نگارش فیلم‌نامه‌ای بر اساس واقعیت‌های تاریخی– از حقایق تاریخی به نفع نمایشِ شاید بتوان گفت منحصر به فردِ خود بهره ببرد. اینک دهه‌ها از زمانی که شخصیت‌های غیرواقعی (نظیر فارست‌گامپ) به لطف جلوه‌پردازی‌های کامپیوتری موفق شدند با شخصیت‌های واقعی (مثل رییس‌جمهور وقتِ آمریکا) دیدار و حتی گفت‌وگو کنند گذشته و زنده کردن شخصیت‌هایی که در دنیای ما حضور فیزیکی ندارند به تمهیدات جذاب دیگری نیاز دارد که یکی از آن‌ها می‌تواند همین باشد که در ایستاده در غبار به کار رفته؛ یعنی استفاده از تصویر فردی شبیه به خود شخصیت، با استفاده از صدا و گفته‌های خود او. البته فیلم‌ساز برای اتصال خط روایتِ فیلم به سایر بخش‌های آن، از روایت دوستان، بستگان و نزدیکان سردار متوسلیان نیز به نفع داستان‌پردازی بهره برده اما آن‌چه که می‌تواند چشم اسفندیارِ چنین فیلمی تلقی شود نحوه‌ی خاص معرفی این شخصیت برای کسانی‌ست که از نقش و تاثیر او در تاریخ جنگ اطلاع دارند؛ نه کسانی که درباره‌ی او هیچ نمی‌دانند. عدم اشاره به نام کسانی که از صدایشان در خط روایتِ فیلم استفاده شده و هم‌چنین پرش‌های (گاه ناگزیر) فیلم‌ساز از روی برخی مقاطع زندگی متوسلیان (نظیر تحصیل در دانشگاه و نحوه‌ی خاص ربوده شدن او در لبنان) ناخواسته چنین کارکردی را تقویت کرده است. حال آن که ایستاده در غبار اساساً برای معرفی این شخصیت به جوانان و نوجوانان ساخته شده؛ نه میان‌سال‌ها و پیرهایی که از میان فیلم‌های خبری، مطالب نشریات و تحلیل‌های رسانه‌ها برش‌هایی از زندگی او را شنیده یا خوانده‌اند.


نکته: این یادداشت پیش از این در پانصد و پنجمین شماره‌ی ماهنامه‌ی سینمایی فیلم به چاپ رسیده است.

آقا...

آقا«آقا» جزو آخرین نسل معمارهای سنتی و قدیمی بود که آن وقت‌ها بهشان می‌گفتند بنّا (با تشدید نون). ما هم به همین شکل صدایش می‌زدیم: «آقا»؛ و واقعاً برازنده‌اش بود. البته اسم شناسنامه‌ای‌اش علی‌اکبر بود اما دوستان و همکارانش به او می‌گفتند «اوس‌اکبر» که مخفف کلمه‌ی استاد به اضافه‌ی اسمش بود. در جوانی مثل خیلی‌های دیگر کارش را با وردستی و کارگری و انجام کارهای سخت آغاز کرده بود. گاهی در خاطراتش تعریف می‌کرد که در روزگار جوانی، همراه یک مهندس و چند نفر دیگر روی «یک ساختمان خیلی خیلی بزرگ» کار می‌کرده‌اند‌. می‌گفت وقتی کارهای آن ساختمان به پایان رسیده از او و گروهی که درگیر ساخت آن بوده‌اند دعوت شده تا در جشنی به همین مناسبت شرکت کنند. تازه آن روز متوجه شده ساختمانی که در آن کار می‌کرده‌اند سینما بوده‌ است. یادش به خیر. می‌گفت: «یک لحظه رفتم تو. دیدم چند نفر دارن رو پرده‌ راه می‌رن. گفتم این‌‌ها دیگه چیه؟ و اومدم بیرون!» این، تمام مواجهه‌ی «آقا» با سینما بود در همه‌ی عمر؛ دیگر هرگز پایش را در هیچ سالن دیگری نگذاشت، هیچ فیلمی در سینما ندید و طبعاً هیچ تجربه دیگری در زمینه‌ی رویاپروری نداشت. از روی نشانی‌هایی که می‌داد، می‌شد فهمید ساختمان مورد نظر احتمالاً سینما «دیانا» بوده که به گفته‌ی او «در خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) نزدیک‌ پمپ بنزین وصال» قرار داشته است. سینمایی که در سال‌های پس از انقلاب تغییر نام داد و اکنون با عنوان «سپیده» از آن یاد می‌شود. سال‌ها بعد، زمانی که دیگر به خیل عشاق سینما پیوسته بودم، وقتی متوجه شدم سالن تابستانی سینما «دیانا» محل فیلم‌برداری یکی از مهم‌ترین سکانس‌های رضا موتوری (مسعود کیمیایی) بوده، حال خوشی داشتم و هر بار که این فیلم را می‌دیدم احساس می‌کردم خود من هم آن‌جا حضور داشته‌ام! و این روزها با خودم فکر می‌کنم اگر «آقا» تقریباً سی سال پیش، آن تصادف وحشتناک را نکرده بود (تصادفی که باعث شد سی و اندی سالِ انتهای عمرش را در خانه و به تحمل دردهای جورواجور بگذراند) شاید دیوارهای بیش‌تری را بالا می‌برد، چه بسا در ساخت سالن یا سالن‌های دیگری مشارکت می‌کرد؛ و خدا را چه دیدی، شاید حتی به سینما علاقه‌مند هم می‌شد!
بنده‌ی خدا «آقا» حتی در خواب هم نمی‌دید سینمایی که برای او هیچ جذابیتی نداشت، در زندگیِ اولین و در حقیقت بزرگ‌ترین نوه‌‌‌‌‌اش این همه تاثیرگذار باشد؛ وگرنه شاید آن روز که برای اولین و آخرین‌بار به سالن تاریک و نمور سینما سرک کشیده بود سعی می‌کرد جادوی آن‌چه روی پرده گذشته بود را با تمام ابعادش به حافظه بسپارد و آن را برای فرزندان، نوه‌ها و نتیجه‌هایش تعریف کند.
این روزها که یک سال از پر کشیدن او از میان ما گذشته، تنها دل‌خوشی‌ام خلوت کردن با این احساس خوب و دل‌پذیر است که پدربزرگ من هم در ساخت یکی از مهم‌ترین سینماهای تهران نقشی و دستی داشته است؛ گیرم حتی محدود و ناچیز.

ریاضت، بلوغ و شعر/ نگاهی به فیلم تمرین برای اجرا

مجله فیلم، شماره 504تمرین برای اجرا با یک نمای سیال هوایی از تهران امروز آغاز می‌شود. نمایی زیبا با یک اجرای حرفه‌ای که بیش‌تر از آن که عملیات آکروباتیک گروه تصویربرداری فیلم را به رخ بکشد مجذوب‌کننده و غافل‌گیرکننده است. در حقیقت فیلم‌ساز با این تمهید، تماشاگران را از فراز تندیس معروف میدان فردوسی به کافه‌ای به همین نام (و در همان حوالی) فرا می‌خواند تا تلاش‌ عده‌ای از علاقه‌مندان داستان‌های شاهنامه را با آن‌ها به اشتراک بگذارد. افرادی عاشق ابیاتِ اسطوره‌ای و جادوییِ فردوسیِ کبیر که دور هم جمع شده‌اند تا داستان سیاوش را اجرا کنند؛ و به این ترتیب سراسر فیلم، حکایت تمرین و ریاضت‌های مستمر آن‌ها برای اجرای چنین نمایش باشکوهی‌ست.


این بخشی از یادداشتی‌ست که به بهانه‌ی نمایش تمرین برای اجرا در جشنواره‌ی فیلم فجر نوشته بودم و پیش از این به همراه یادداشتی از سازنده‌اش (محمدعلی سجادی) در پانصد و چهارمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلم منتشر شده بود. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

زیر آوار خاطره/ به بهانه‌ی پانصدمین شماره‌ی ماهنامه‌ی سینمایی فیلم

مجله‌ی فیلم، شماره‌ی پانصدمی‌گویند در زندگی، اولین‌های هر چیزی تا آخر عمر در تار و پود ذهن حک می‌شود. مثل اولین‌بار که به آدم می‌گویند به‌زودی صاحب خواهر یا برادری خواهی شد، مثل اولین جایزه‌ی شوق‌انگیزی که می‌گیری، اولین روز مدرسه، اولین‌ کارت صد یا هزار آفرینی که با افتخار روی دفتر یا کتاب می‌چسبانی، اولین‌بار که تلاش می‌کنی تا با کنار هم گذاشتن کلمه‌ها و جمله‌ها از روی صفحه‌ی کاغذ پرواز کنی، اولین نشانه‌های بلوغ، اولین تپش‌های غیرعادی قلب، اولین تجربه‌ی عاشق شدن و...بسیاری اولین‌های دیگر. اما اگر از مطبوعاتی‌هایی که زندگی‌شان سال‌هاست به پُرز کاغذ، بوی چاپ و هم‌نفسی با خواننده‌ها آغشته شده بپرسید به شما خواهند گفت اولین تجربه‌ی روبه‌رو شدن‌ با روزنامه و مجله و نشریه‌های مختلف،‌ اصلاً از جنس دیگری‌ست؛ عشقی اعتیادآور که تا دَم مرگ آدم را رها نمی‌کند.


این بخشی از یادداشتی‌ست که به بهانه‌ی انتشار پانصدمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلم به سردبیری اصغر فرهادی نوشته‌ام و شما می‌توانید آن را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

ارزش افزوده‌ی کلمات/ نگاهی به فیلم «جوانی» ساخته‌ی پائولو سورنتینو

پاول دانو و مایکل کین در صحنه‌ای از فیلم جوانی

در صحنه‌ای از فیلم جوانی (پائولو سورنتینو) بازیگری که در دامنه‌ی آلپ و در هتل محل اقامت فِرِد بالینجر (استاد بزرگ عرصه‌ی موسیقی با حضور سِر مایکل کِینِ ِبزرگ) حضور دارد در حین قدم‌زدن با او می‌گوید: «توی ویکی‌پدیا خوندم در جوانی، یه مدت زیر نظر [ایگور] استراوینسکی* بودید.» و از بالینجر می‌خواهد تا درباره‌ی استراوینسکی و احتمالاً رفتار و عقایدش برای او توضیح بدهد. بالینجر وقتی اصرار جیمی تری (پائول دانو) را می‌بیند در پاسخ می‌گوید: «استراوینسکی یه بار بهم گفت که روشنفکرها سلیقه ندارن؛ و من از اون روز هر کاری تونستم کردم تا روشنفکر نشم!» این جمله‌ها و کلمه‌ها جدا از آن که فضای کلی فیلم را بازتاب می‌دهند نشانه‌هایی هستند تا بیننده از طریق آن بتواند زیر و بم چنین شخصیتی را دریافته و احتمالاً با او همدلی کند. اصلاً به نظر می‌رسد کاربرد همین کلمه‌هاست که می‌تواند تماشاگر این فیلمِ غریب و کُند و ساکن را قانع کند که بالینجر پیشنهاد اجرای کنسرت از سوی ملکه الیزابت دوم (به مناسبت تولد شاهزاده فیلیپ) را رد کند یا فراتر از آن‌، رابطة غریب او و دوست قدیمی‌اش (میک با حضور درخشانِ هاروِی کایتل در این نقش) را دریابد.

در صحنه‌ی دیگری از همین فیلم، پزشک معالج بالینجر بدون آن که ملاحظات اخلاقی را در نظر بگیرد، در پاسخ به پرسش او مبنی بر تحلیل آزمایش‌هایی که برای چکاپ سلامتی انجام داده می‌گوید: «خوش‌بختانه شما مثل یک اسب سالمید!» و در ادامه، زمانی که نگرانی بالینجر نسبت به بزرگ شدن غده‌ی پروستات خود را می‌بیند به او می‌گوید: «نگرانی‌تون بی‌مورده و باید بگم تنها چیزی که بیرون از این‌جا انتظار شما رو می‌کشه جوونیه.» بیان این جمله، در حقیقت جدا از آن که استدلال نام‌گذاری اثر را بر ملا می‌کند، حامل مهم‌ترین پیام فیلم نیز هست. پیامِ نادیده گرفتن نشانه‌های پیری و دل سپردن به آن‌چه که فرشِ روزگار پیش پای آدم می‌گسترد. به این ترتیب پائولو سورنتینو که خود، نویسنده‌ی فیلم‌نامه‌ی جوانی نیز هست ضمن کاربرد کلمه‌های موثری که ارزش و قدرت‌های نهفته‌ای در درون خود دارند مضمون اصلی فیلم را از مرز فراواقعیت (مکتب ظاهراً مورد علاقه‌ی پائولو سورنتینو) فراتر می‌بَرَد و طعم و ذائقه‌ای جهانی به آن می‌بخشد. چنان که در حال حاضر اغلب جوامع دنیا (از جمله ایران) بیم آن را دارند که دردسرها، دغدغه‌ها و مشکلات دامن‌گیرِ نسل پیر و پا به سن گذاشته بر امور رایج و عمدتاً ضروری سایه انداخته و چرخ زندگی را از کار بیندازد. به همین دلیل پایین آمدن فِرِد بالینجر از خر شیطان و برگزاری کنسرت مجلل و باشکوه آخر فیلم را احتمالاً باید به حساب قدرت همان کلمه‌های آرمان‌گرایانه و امیدبخش گذاشت. در غیر این صورت دلیلی نداشت بالینجر که در ابتدای فیلم با آن همه اعتماد به نفس– و البته تفرعن کنترل شده– به فرستاده‌ی ویژه‌ی ملکه الیزابت پاسخ منفی داده بود روی صحنه رفته و آن قطعه‌ی جادویی را به نمایش بگذارد. قطعه‌ای که به گفته‌ی بالینجر تنها کسی که می‌توانسته آن را اجرا کند همسرش بوده؛ و در پایان فیلم می‌بینیم خواننده‌ای دیگر (و چه‌بسا بهتر) جایگزین او شده است.
* ایگور استراوینسکی: آهنگساز شهیر روسی


نکته: این یادداشت پیش از این در یک‌صدو پنجاه و ششمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلمنگار (آذر 94) به چاپ رسیده است.نمایی از فیلم جوانی

مرثیه‌ای برای یک دوست

منصور ملکی

وارد دفتر روزنامه شدم و سراغش را گرفتم. اندکی بعد مرد میانسالی را دیدم که در امتداد نگاه کسانی که پشت میزها نشسته بودند حرکت کرد و از عمق تحریریه به‌ طرفم آمد. او مثل فیلم‌های شبه‌عرفانیِ دو سه دهه پیش، در حالی که لباس سفیدرنگی به تن داشت از پشت دود متراکم سیگار– که عنصر جدایی‌ناپذیر تحریریه‌ها در آن‌ سال‌ها بود– جلو آمد، دست دراز کرد و گفت: «سلام. من ملکی‌ام؛ دبیر بخش فرهنگی.» متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

نگاهی به فیلم‌نامه‌ی فیلم «خانه‌ی دختر» نوشته‌ی پرویز شهبازی

رعنا آزادی‌ور در نمایی از فیلم خانه‌ی دخترخانه‌ی دختر (شهرام شاه‌حسینی) از جمله فیلم‌هایی بود که پس از نخستین نمایش‌ها در جشنواره‌ی سال گذشته واکنش‌های متناقضی را برانگیخت. ابهام موجود و گسترده در سراسر فیلم، از جمله چیزهایی بود که به راحتی می‌شد فهمید فیلم را تا مرز توقیف پیش خواهد برد؛ و این مشکلی بود که فیلم‌نامه‌ی سردرگم و به تعبیری ناقص آن رقم زده بود. پس از فروکش کردن هیاهوی سال گذشته، مقاله‌ای درباره‌ی فیلمنامه‌ی فیلم‌های به نمایش درآمده در جشنواره نوشتم که در ویژه‌نامه‌ی نوروز 94 مجله‌ی فیلمنگار به چاپ رسید. آن‌چه در ادامه‌ی مطلب می‌خوانید پیش‌بینی مشکلاتی‌ست که امروز دامن‌گیر نمایش خانه‌ی دختر شده است. فیلمی که کم و بیش معلوم بود اکران بی‌دردسری نخواهد داشت.

ادامه نوشته

هم‌چنان در گریز/ نگاهی به فیلم مستند «فراری‌ها» (مون‌سئوک کیم)

نمایی از فیلم مستند «فراری‌ها» ساخته‌ی مون‌سئوک کیم

سراسر فیلم فراری‌ها تلاش برای ایجاد رابطه میان دو کلمه‌‌ی «مهاجر» و «فراری» است؛ کلمه‌هایی که شاید در زبان استعاره معنایی مشابه یا دست‌کم نزدیک به هم را به ذهن متبادر کند اما در لغت معنای متفاوتی دارند. فیلم ظاهراً درباره‌ی تعدادی از شهروندان هلندی‌ است که کشور خود را ترک کرده‌ و به جای دیگری (در کنار دریا) نقل مکان کرده‌اند. البته کاربرد کلمه‌ی «ظاهراً» به این خاطر است که در فیلم به غیر از اشاره به مقصدی (در هلند) که یکی از شخصیت‌ها روی پاکت نامه می‌نویسد و البته زبان «داچ» (آلمانی) که آن‌ها با هم حرف می‌زنند رد و نشانه‌ی دیگری از ریشه یا هویت این افراد وجود ندارد؛ و سازنده‌ی این مستند ده دقیقه‌ای هم نه تنها تلاشی برای معرفی آن‌ها نمی‌کند بلکه در فیلم حتی کشور یا محلی که در آن حضور دارند نیز مورد معرفی قرار نمی‌گیرند. به زبانی دیگر آن‌چه که باعث می‌شود تا در این فیلم معنای استعاری «مهاجر» و «فراری» تا حد ممکن از هم فاصله بگیرند همین زبان گنگ و الکن در معرفی آدم‌ها به‌عنوان سوژه‌‌هایی است که برای کار انتخاب شده‌اند. آدم‌هایی که به غیر از چند کلمه و جمله‌ی پراکنده چیز دیگری به زبان نمی‌آورند و طبعاً مخاطب فیلم نیز از طریق آن‌ عبارت‌های بریده و پراکنده، نه می‌تواند با آن‌ها ارتباط عاطفی برقرار کند و نه از میان آن‌ها می‌تواند اطلاعات دندان‌گیری به دست بیاورد! تنها بخش این مستند که این جمله‌های پراکنده در آن به نام فیلم ارتباط پیدا می‌کنند جایی است که پدر خانواده سر میز با دختر جوانش صحبت می‌کند. در این سکانس، پدر که ظاهراً نشریه‌ی مورد علاقه‌ی دختر را مطالعه می‌کند وقتی به مطلب مورد نظر او می‌رسد می‌گوید: «خُب، این یعنی چی؟» و دختر پاسخ می‌دهد: «شعری از فرناندو پسوآست*. اما نمی‌دونم کدوم یکیشه!» سپس پدر بعد از آن که دل‌خوری‌اش را با این جمله که «خُب باید بدونی» نشان می‌دهد، سعی می‌کند با پرسیدن معنی کلماتی که در متن به کار رفته دوباره سر صحبت را با او باز کند. پدر پس از آن که از تلاش‌های دختر برای مطالعه‌ی مقدمه– و طبعاً ارتباط بهتر با متن– مطلع می‌شود درباره‌ی معنی کلمه‌ی evadido از او می‌پرسد و پاسخ می‌شنود که: «فکر می‌کنم منظورش فراری باشه.» در ادامه، پدر که از شنیدن این ترجمه یا تعبیر دقیق به وجد آمده‌ بخش کوتاهی از شعر فرناندو پسوآ را قرائت می‌کند: «از روزی که به دنیا آمده‌ام/ در خود گرفتار بوده‌ام...» اما از آن‌جا که ظاهراً استراتژیِ فیلم‌ساز ارائه‌ی اطلاعات به شکلی گنگ و به‌روش قطره‌چکانی است، نمای مورد نظر به جای تداوم و پاسخ به پرسش‌های ذهنی مخاطب، ناگهان به شکل عجیبی قطع می‌شود به تصویر لباس‌هایی که در باد و آفتاب منتظر خشک شدن‌اند! شاید هم فیلم‌ساز به این طریق می‌خواهد به ابهام موجود در معنای آن دو کلمه (که در ابتدای متن به آن اشاره شد) تاکید کرده و در عین حال جلوی انتقال اطلاعات درباره‌ی افرادی که سوژه‌ی فیلم هستند را بگیرد. هرچه که هست مهاجرانِ فراری یا فراری‌های مهاجری که مستند مورد بحث، برش‌هایی از زندگی روزمره‌ی آن‌ها را پیش چشم تماشاگر به نمایش گذاشته، ظاهراً از این زندگی که دارند راضی و خوشنودند. در غیر این صورت به‌جای آب‌یاری درخت‌ها و زمین کشاورزی، مطالعه، آشپزی، روشن کردن بخاری، تا کردن لباس‌های شسته شده و...دراز کشیدن در آفتاب دل‌چسب پاییزی، دست‌کم دور میز می‌نشستند و کمی هم از بدعهدی روزگار گلایه می‌کردند!
مستند فراری‌ها آکنده از نماهای ساکن و کم‌تحرکی است که زندگی سرد و غیرجذاب شخصیت‌های مورد توجه فیلم‌ساز را به نمایش می‌گذارد. از این زاویه تنها بخش فیلم که مثل ساز ناکوک از بدنه‌ی آن بیرون می‌زند سکانسی است که زن در آن برای گربه‌ها غذا برده و آن‌ها را تشویق به خوردن آن‌ها می‌کند. در این بخش دوربین سیال که از روی دوش تصویربردار، مادر خانواده را در قاب گرفته، تا رسیدن جوانا به گربه‌ها او را همراهی می‌کند؛ بی آن که دلیلی برای نقضِ این اصول آشکار توسط فیلم‌ساز ارائه شود (می‌شد این صحنه را هم مثل بقیه‌ی فیلم با خودداریِ فیلم‌ساز گرفت و...تمام).
به نظر می‌رسد تاثیرگذارترین بخش فیلم را باید پایان آن دانست. در این بخش که به بازخوانی یک شعر بلند اختصاص دارد، بیانیه‌ی غم‌خوارانه‌ی فیلم به انتخاب فیلم‌ساز و از زبان فرناندو پسوآ روایت می‌شود. شعری که به روایت پایان‌بندی فیلم فراری‌ها پسوآ آن را در تاریخ پنجم آوریل 1931 سروده است: من یک فراری‌ام/ از روزی که به دنیا آمده‌ام/ در خود گرفتار بوده‌ام/ اما می‌خواستم بگریزم.../ اگر مردم/ از بودن در چنین جایی خسته‌اند/ چرا نباید/ از خویشتنِ خویش خسته شوند؟/ روحم/ مرا باز می‌دارد/ ولی من هم‌چنان در گریزم/ و با تمام وجود می‌خواهم/ هیچ‌وقت پیدا نشوم/ یکی‌ بودن، زندان است/ خودم بودن، معنی‌اش نبودنِ من است.../ همیشه مثل یک فراری زندگی خواهم کرد/ اما راستین و حقیقی.
*فرناندو پسوآ: شاعر، نویسنده و منتقد پرتغالی که از او به عنوان یکی از بانیان پست‌مدرنیسم یاد می‌شود.
مرتبط: پیوند به همین یادداشت در سایت نهمین دوره‌ی جشنواره‌ی سینماحقیقت

با مرهم نوستالژی

پوستر فیلم مستند «روزی روزگاری سینما»اگر فیلم‌ها و مستندهایی که به صورت پراکنده و حاشیه‌ای به موضوع سالن‌های سینما و تعطیلی آن‌ها پرداخته‌اند را کنار بگذاریم می‌توان گفت روزی روزگاری سینما (ساخته‌ی مشترک شهرام میراب‌اقدم و سام ارجمندی) تا امروز تنها فیلم مستندی‌ست که به صورت متمرکز به موضوع تاسیس و تعطیلی گسترده‌ی سینماها در ایران پرداخته است. این فیلم که اتفاقاً در روز ملی سینمای ایران در شبکه‌ی نمایش خانگی توزیع شد غم‌نامه‌ای بر سرگذشت تالارهای پر از رنگ و نوری‌ست که زمانی منبع الهام و رویاپردازی بخش عمده‌ای از مخاطبان سینما بودند و اینک در گوشه‌گوشه‌ی تهران و برخی شهرهای بزرگ، به آینه‌‌های دق تبدیل شده‌اند. آینه‌هایی رو به رویابین‌ها و عاشقان سینما که تنها کارکردشان برآوردن آه و افسوس آن‌هاست و دیگر هیچ. روزی روزگاری سینما با نماهایی از سینماهای قدیمی و در هم شکسته‌ی خیابان پیروزی تهران آغاز می‌شود. به این ترتیب و به صورت تلویحی به یکی از مهم‌ترین مقاطع تاریخ سینمای ایران اشاره می‌شود که شامل پیروزی انقلاب اسلامی و سوختن تعدادی از سینماها در آتش خشم مردم انقلابی‌ست. مقطعی که سازندگان این فیلم، بنای حسرت و غم‌خواری خود را در زمین آن پی‌ریزی کرده‌اند. به این ترتیب بلافاصله پس از نمایش تصویرهایی از وضعیت بغرنج نخستین سالن سینما در ایران (که بقایای رو به تخریب آن در خیابان امیرکبیر فعلی به نمایش گذاشته می‌شود) با تلخ‌کامی آپاراتچی سینما گلریز همراه می‌شویم که به ورشکستگی سینما و سرنوشت غم‌انگیز کارکنان آن اشاره می‌کند. روزی روزگاری سینما بی آن که ادعای پژوهش و تحقیق درباره‌ی دلیل یا دلایل تعطیلی سینماها در ایران را داشته باشد می‌کوشد تا با مرهم نوستالژی، زخم ناسورِ آدم‌های غریب سینما را تا حدی خنک نگه‌دارد. آدم‌هایی که زمانی قلب سینماهای این شهر را به حرکت وا می‌داشته‌اند و حالا جز گریستن بر مزار آن، چاره‌ی دیگری ندارند. به تعبیری بهتر این فیلم به پاسِ دلِ غمگین و زخم‌خورده‌ی آپاراتچی‌ها و کارکنان گم‌نام سینماها ساخته شده و این، مهم‌ترین امتیاز اثری‌ست که با جزییاتی تحسین‌برانگیز به بزرگ‌ترین گورستان سینما در جهان (لاله‌زار با حدود بیست سالن) اشاره کرده است. از این زاویه، تاثیرگذارترین بخش فیلم جایی‌ست که دوربین سازندگان فیلم، اشک‌های تلخ و صادقانه‌ی سرکنترل سینما پیروزی را در قاب می‌گیرد. مردی از یک نسل تباه شده که گویی می‌رود تا با بستن درهای سینما، دردهای خود را در پشت دهلیز رویا پنهان کند.
از دیگر ویژگی‌های قابل اشاره‌ی این فیلم می‌توان به ثبت نماهایی از سینماهای رها شده در غبار فراموشی اشاره کرد که تغییر کاربریِ تعدادی از آن‌ها باعث شده تصویر امروزشان بسیار عجیب و غیرمنتظره از کار در بیاید. از آن جمله می‌توان به تصویری از سینماهای «پارک»، «امپریال» و «اسکار» اشاره کرد که به‌ ترتیب به کمیته‌ی رزمی مساجد، دفتری برای یک جمعیت خیریه و حسینیه‌ی شانجانی‌های مقیم تهران تبدیل شده‌اند! با این وجود رویکرد سازندگان فیلم با چنین اتمسفری چندان هم‌خوان نیست و به جای این که غم‌خوارانه و نوستالژیک باشد بیش‌تر خبری و گزارشی‌ست. این احساسی‌ست که تمهید دوربین روی دست کارگردان‌های فیلم و بی‌قراری‌ها و تکان‌های پایان‌ناپذیر بخش عمده‌ای از تصویرها به تماشاگر منتقل می‌کند. این در حالی‌ست که نگاه حسرت‌آلود فیلم ایجاب می‌کرد غمِ از دست رفتن این سرمایه‌های عمومی با حساسیت و دقت بیش‌تری به مخاطب القا شود. به عنوان مثال زمانی که به «گراندسینما» به‌عنوان نخستین سینمای تهران به سبک امروزی اشاره می‌شود کافی بود تصویر این مکان قدیمی به وضعیت غم‌انگیز آن در لاله‌زارِ امروز پیوند بخورد تا طبق خواسته‌ی سازندگان فیلم، آه از نهاد تماشاگر برخیزد اما حتی در این بخش هم با تصویرهایی با رویکرد خبری روبه‌رو هستیم که گویی از اخبار تلویزیون در حال پخش است! البته تصویربردار فیلم (شهرام‌ میراب‌اقدم که خود یکی از کارگردان‌ها هم بوده) برای تقویت این حس از هیچ تلاشی فروگذار نبوده و تلاش کرده تا با ثبت تصویرهایی از پلاک‌های جدید و قدیم برخی سینماها، کیسه‌های چای که به در و دیوار آن‌ها پرتاب شده، صندلی‌های پاره، دیوارهای فروریخته و چیزهایی از این قبیل بر افسوس عمیق مخاطب خود بیفزاید. این رویکرد متناقض (تفاوت در زبان و تصویر فیلم) که احتمالاً از سلیقه‌های متفاوت سازندگان فیلم نشات گرفته فقط شامل دکوپاژ نیست و جدا از گرافیک ناهمسان، گفتار متن و جنبه‌ی استنادی فیلم را نیز در بر می‌گیرد. استفاده از تپق‌ها، نماهای غیر قابل استفاده و لحن خبری یک مجری در لابه‌لای گفتار متن هم از آن تمهید‌های نخ‌نما شده‌ای‌ست که به دشواری می‌توان برای آن منطق تراشید. اوج این طنز سبُک جایی‌‌‌ست که گوینده‌ی اخبار (هوشنگ رادی‌پور) خطاب به «بینندگان عزیز» می‌گوید: «اطلاع داشته باشید تا پایان سال 1389 از اول خیابان شریعتی تا انتها پنج سینما وجود دارد!» یا برای خواندن خبر تعطیل شدن سینما کانون قدس (پس از چند ماه فعالیت نمایشی) از عبارت «به خبری که هم‌ اکنون به دست ما رسید...» استفاده می‌کند که بیش از آن که طنزآمیز و تصویری از حامد بهداد، راوی مستند «روزی روزگاری سینما»نمایشی باشد لوس و بی‌معنی است. جالب‌ این که راوی گفتار متن (حامد بهداد که می‌توانست امتیاز اصلی و برگ برنده‌ی فیلم باشد) هم نتوانسته از نخستین آزمون خود در این زمینه سربلند بیرون بیاید و حاصل آن، قرائت نادرست کلمه‌ها و نام‌هایی‌ست که متاسفانه بدون تصحیح نهایی، در حاشیه‌ی صوتی فیلم به جا مانده است. از کاربرد خودمانیِ نام ساموئل خاچیکیان (که به‌صورت سام‌وِل بیان‌ می‌شود) و سِندیکا (به‌جای سَندیکا) که بگذریم، آن‌چه مایه‌ی تعجب می‌شود تلفظ نادرست نام برخی سینماها و چهره‌ها توسط اوست که در بعضی موارد کم‌وبیش هم‌زمان با اشاره‌ی تصویری فیلم به همان مکان‌ها و آدم‌ها به نمایش گذاشته می‌شود. در این میان تلفظ نام قدیمیِ سینما صحرا (Rivoli) که بهداد آن را با کاربرد کسره برای حرف «واو» (به‌صورت ریوِلی) می‌خواند بیش از همه به چشم می‌آید. یا رابرت آلدریچ، کارگردان فیلم 12 مرد خبیث که با روایت او به اِلدریچ تبدیل شده است.
این تمهید سازندگان فیلم (دعوت از حامد بهداد برای اجرای گفتار متن) بیش از هر چیز آدم را یاد حرفی از احمدرضا احمدی می‌اندازد که در جایی گفته بود: «برای کمک به فروش کتاب‌ها بهتر است از علی دایی یا هدیه تهرانی خواهش کنیم برای آن‌ها مقدمه بنویسند!» با این وجود ظاهراً این تمهید تبلیغاتی موثر بوده و در آشفته‌بازار شبکه‌ی نمایش خانگی توجه مخاطبان بیش‌تری را به این فیلم و موضوع آن جلب کرده است. البته مواردی که ذکر شد تنها بخشی از دیدگاه ساده‌گیرانه‌ی سازندگان فیلم در برابر این موضوع جذاب و گسترده را به نمایش می‌گذارد. دیدگاهی که باعث می‌شود عدم اشاره‌ی آن‌ها به منابع مکتوب و تصویری خود را به حساب خام‌دستی و شتاب‌زدگی بگذاریم، عدم معرفی تکه فیلم‌های سینمایی را به پای خستگی مفرط تدوین‌گر بنویسیم و تاکید کارگردان‌های فیلم بر نامعلوم بودن نشانی سینما «شهاب» را نادیده بگیریم. آن‌هم در فیلمی که اصلاً در رثای سینماهای نابود و فراموش شده ساخته شده است! متاسفانه در سال‌های اخیر مستندهای متعددی را می‌توان نمونه آورد که سازندگان آن‌ها پس از پایان تدوین اولیه، کار فیلم را پایان‌یافته و نهایی تلقی کرده‌اند. در حالی که بعضی فیلم‌ها تازه پس از نخستین نمایش‌ها زبان باز کرده و حیات و راه خود را برای ماندگار شدن پی می‌گیرند؛ و این اصلی‌ترین و مهم‌ترین نقطه‌ضعفی‌ست که روزی روزگاری سینما با آن روبه‌روست.


مرتبط: پیوند به همین مطلب در سایت ماهنامه‌ی سینمایی فیلم

مرتبط: یادداشت دیگری در ارتباط با همین فیلم

در اهمیت یک خط نگاه ساده/ نگاهی به فیلم «مرد پرنده‌ای» ساخته‌ی الخاندرو گونزالس‌ایناریتو

نمایی از فیلم «مرد پرنده‌ای» ساخته‌ی الخاندرو گونزالس ایناریتوآخرین لحظه‌های مرد پرنده‌ای (الخاندرو گونزالس‌ایناریتو) در جایی به پایان می‌رسد که ریگان تامسون (مایکل کیتون) از پیِ یک خودکشی نافرجام روی تخت بیمارستان افتاده و در آینه به بینیِ تازه عمل‌کرده‌اش– که بیش‌تر به منقار شبیه شده– نگاه می‌کند. در چنین وضعیتی ظاهراً نقاب ابرقهرمان مورد علاقه‌ی ریگان– که زمانی نان زندگی و شهرت او را در روغن می‌انداخته– از کاربرد ابزاریِ خود فاصله گرفته و به جای چهره قبلی، روی صورت بازیگر این نقش نشسته است. نمودی از شباهت جسم به آن‌چه که بخشی از آرمان‌های بی‌پایان و ذهنی بشر را در بر می‌گیرد. در حقیقت، ریگان تامسون که اینک در آستانه‌ی پیری، خود را در ورطه‌ی سقوط به ژرفنای فراموشی و هم‌چنین کم‌توجهی از سوی مخاطبان دنیای سرگرمی می‌بیند با عبور کردن از مرز باریک و حریرِ حایل میان واقعیت و خیال، بیش از هر زمان دیگری خود را در رویای یک مرد پرنده و ابرقهرمان غوطه‌ور ساخته است. آن‌گونه که با خود می‌پندارد اگر پنجره‌ی اتاق بیمارستان را باز کرده و رو به فضای خالی و سیال آسمان تا کف خیابان آغوش بگشاید شاید تا ابد بتواند در گوشه‌ای از رویای دختر جوانش قهرمان باقی بماند. دختری که از بدِ حادثه– یا شاید هم خوش‌بختانه– راه و مسیر خود او را پی گرفته و دنبال پیشه و حرفه‌ی بازیگری است. جدا از گزینش هوشمندانه‌ی گونزالس‌ایناریتو در انتخاب اِما استون برای اجرای این نقش (با آن‌ چشمان بسیار درشت و عجیب که گویی از آسمان چشم درشت‌های فیلم تیم برتون به زمین این فیلم پرتاب شده!) آن‌چه که واپسین سکانس مرد پرنده‌ای را به درخشان‌ترین بخش این «فضیلت» تبدیل کرده (می‌دانید که عنوان فرعی این اثر «فضیلت غیرمترقبه ناآگاهی» است) تمهید [احتمالاً] دسته‌جمعیِ چهار فیلمنامه‌نویس فیلم برای تشریح و کاربرد خط نگاه او است. خطی که همزمان با نگاه نگران سامانتا (استون) از سنگفرش‌های کف خیابان تا ابرهای دل آسمان ادامه پیدا می‌کند و مسیر نزول تا صعود یک قهرمان فراموش‌شده را به نمایش می‌گذارد. قهرمانی که می‌توانست لکه ننگی باشد پهن شده در پیاده‌روِ کنار بیمارستان، اما ظاهراً به جای آن در آغوش آسمان به پرواز درآمده است. آن‌هم با یک خط نگاه ساده؛ از پایین به بالا!


 نکته: این یادداشت پیش از این در یک‌صد و پنجاه و چهارمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلمنگار (مهرماه 94) به چاپ رسیده است.

نمای دیگری از فیلم «مرد پرنده‌ای»

این‌جا چراغی روشن است

نمایی از یکی از سالن‌های بازسازی شدهمدت‌ها پیش، زمانی که تصمیم گرفته شد سیستم نمایش فیلم در سینماها از آنالوگ به دیجیتال تغییر کند بسیاری از دست‌اندرکاران سینما، از جمله کارگردان‌ها از این موضوع استقبال کردند. خود ما نیز در مجله فیلم به همین موضوع پرداختیم و تا حد امکان ابعاد مختلف آن را بررسی کردیم. همان روزها دیداری داشتم با یکی از کارگردان‌هایی که همیشه نگران کیفیت و نحوه نمایش کپی‌های فیلمش در سینماهای مختلف بود. او با خوش‌بینی می‌گفت در شرایط تازه، دیگر دغدغه‌هایی نظیر تفاوت در رنگ و نورِ کپی‌های مختلف و متفاوت از بین خواهد رفت و تمام سینماها فیلم را به صورت یک‌سان (همان‌گونه که سازنده فیلم می‌پسندد) به نمایش خواهند گذاشت. اما همان‌طور که در پیش از این و یادداشت‌های مختلفی به این موضوع پرداخته شد ظاهراً ابعاد ناپیدای دیگری هم وجود داشت (و دارد) که برای تشریح بهتر آن‌ها به زمان بیش‌تری نیاز است. یکی از آن‌ها– که در حال حاضر بیش‌تر بروز کرده– اِشکال فنی موجود در ویدئوپروژکتورهایی‌ست که نیازمند تنظیمات دقیق از سوی کارشناسان خبره و مهندسان امور فنی‌ست اما متاسفانه در وضعیت فعلی اوضاع چندان مناسبی ندارند . در ماه‌های اخیر، زمانی که چندبار پشت سر هم در یکی از سینماهای بازسازی‌شده اما قدیمی به تماشای فیلم‌ نشستم متوجه شدم دستگاه پخش سینما ایراد عجیب و شاید حتی بتوان گفت نادری دارد. این دستگاه به شکلی عجیب و پس از گذشت حدود پنجاه دقیقه از زمان فیلم، تغییر رویه می‌داد و انگار که داغ شده یا دچار مشکل دیگری شده باشد، رنگ و نورِ فیلمِ در حال پخش را طبق سلیقه خود به نمایش می‌گذاشت؛ نه آن‌گونه که کارگردان و فیلم‌بردار و تصحیح‌کننده رنگ و نور، مناسب تشخیص داده بودند. وقتی این نکته را با مسئول نمایش سینما (یا همان آپاراتچی قبل) در میان گذاشتم، آن بنده خدا که اصلاً اطلاعی در این‌باره نداشت گناه ماجرا را به گردن لابراتوارها انداخت که به تعبیر او «دیگر حال ندارند روی نیمه دوم فیلم هم مثل نیمه اول آن کار کنند!»
شاید بتوان گفت کلید حل این ماجرا در دست مدیر سینما بود. وقتی این نکته را با او در میان گذاشتم ابتدا کمی با تردید، اما در نهایت، صادقانه مشکل را پذیرفت و گفت: «این دستگاه اصلاً از اول هم مناسب پخش فیلم در سینما نبود و بیش‌تر به درد سالن کنفرانس می‌‌خورد. خود ما هم ابتدا با نصب آن مخالفت کردیم اما گفتند حالا که ما برای نصب این دستگاه پول نمی‌خواهیم، شما هم ناز می‌کنید و آن را نمی‌خواهید؟!» به این ترتیب می‌توان گفت سیستمی که می‌توانست باعث رونق برخی سالن‌های قدیمی و نیازمند تجهیزات جدید باشد به همین دلیلِ به‌ظاهر ساده در حال بازگشت به همان چرخه‌ی قدیمی‌ست. موقعیتی که حرف‌های بعضی سینمادارها و آپاراتچی‌های ده بیست سال پیش را (که از لامپ‌های فرسوده و آپارت‌های قدیمی گلایه داشتند) به یاد می‌آورد. در واقع پروژکتورهایی که در یکی دو سال اخیر نور امید را به بعضی سالن‌های فرسوده و قدیمی بازگردانده بود در حال حاضر به چشم اسفندیار نمایش دیجیتال در سینمای ایران تبدیل شده است. به نظر می‌رسد اگر برای برطرف‌شدن این نقطه‌ضعف اقدامی صورت نگیرد، این‌بار سایه تهدید، گسترده‌تر از قبل، برخی سینماهای فرسوده و قدیمی را در بر خواهد گرفت. تهدیدی که شاید این‌بار به خاموشی چراغ این‌گونه سینماها منجر شود؛ برای همیشه.


این یادداشت پیش از این در صفحه‌ی خشت و آینه‌ی ماهنامه‌ی فیلم، شماره‌ی 494 به چاپ رسیده است.

گفت‌وگو با محسن استادعلی، کارگردان مستند «جایی برای زندگی»

محسن استادعلی، کارگردان مستند «جایی برای زندگی»

بدون شک مهم‌ترین امتیاز جایی برای زندگی تسلط مثال‌زدنی سازنده‌اش در نزدیک کردن تماشاگر به دنیای مردانی‌ست که به تعبیر یکی از شخصیت‌های فیلم به ایستگاه آخر رسیده‌اند. آدم‌های تنهایی که به گفته همان شخصیت، به‌خاطر برداشتن گام کج یا اشتباهی که سال‌ها پیش مرتکب آن شده‌اند ناخواسته در بن‌بست زندگی گیر افتاده‌اند. محسن استادعلی که پیش از این در فیلم عادت می‌کنیم دوربین سینمای مستند را به اتاق تنهاییِ تعدادی از زنان (زنان رنجور و زخم‌خورده) برده بود، این‌بار با جایی برای زندگی تماشاگران را به عمق یک خوابگاه– گیرم کمی نامتعارف– می‌بَرَد تا خستگی و دغدغه‌های بخشی از مردان شکست‌خورده و تنها را با آن‌ها به اشتراک بگذارد. مردانی که او در این فیلم تمام سعی خود را به کار برده تا درام زندگی‌ آن‌ها را از دل لحظه‌ها بیرون کشیده و به تصویر بیاورد. گفت‌وگوی نگارنده با محسن استادعلی و هم‌چنین یادداشتی درباره‌ این فیلم را در ادامه مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

خشت و آینه و گنج قارون؛ پنجاه سال بعد

مجله‌ی فیلم ویژه‌نامه‌ی فصل بهار خود را به پنجاه‌سالگیِ فیلم‌های خشت و آینه و گنج قارون اختصاص داده بود. دو فیلمی که در پاییز و زمستان سال 1344 به پرده‌ی سینماها راه یافتند و دو جریان کاملاً متفاوت سینمایی را رقم زدند. برای این شماره، از بسیاری نویسنده‌ها خواسته شد تا دیدگاه امروز خود درباره‌ی این دو فیلم را به کوتاه‌ترین شکل نوشته و برای مجله ارسال کنند. نگارنده هم جزو این گروه بود اما یادداشت بنده به شکل عجیبی در هیاهوی آرایش آخرین صفحه‌های این شماره گم شد؛ و طبعاً از انتشار در این ویژه‌نامه بازماند. آن‌چه این‌جا و در ادامه می‌خوانید همان یادداشت‌هاست که به دلیل اختلال طولانی‌مدت در سایت بلاگفا با کمی تاخیر منتشر می‌شود.
زکریا هاشمی و تاجی احمدی در نمایی از فیلم «خشت و آینه»خشت و آینه ****
فیلمی برای تمام فصول
فیلمی عجیب از دورانی عجیب‌تر! اثری به‌غایت مدرن؛ نه فقط در دوران خود بلکه حتی برای امروز و فردا. شاید حتی بتوان آن را یک کلاس درس برای علاقه‌مندان سینما و فیلم‌سازانی دانست که کُرنش در برابر سفارش، سُستی در برابر استقامت و مهم‌تر از همه، تمهیدِ هم‌رنگ جماعت شدن را به گردنِ محدودیت‌ها و نظارت‌ها و هدایت‌های نهان و پنهان می‌اندازند. در چنین شرایطی خشت و آینه را باید آجری دانست در دلِ دیوارِ شورِ و شعور، آگاهی و غرور، و انگیزه و غریزه. فیلمی که به شهادت تاریخ، نه تکراری و کهنه شده و نه خواهد شد.

فردین، ظهوری و فروزان در نمایی از فیلم «گنج قارون» گنج قارون *
از روزگار معصومیت
گنج قارون را می‌توان چکیده سه دهه حضور پدیده‌ای به‌نام سینما در جامعه ایرانِ آن روزگار و به تعبیری، حاصل تولد دوباره این هنرِ قرن بیستمی با مناسبات عوام‌پسندی در سرزمین ما دانست. فیلمی از دوران تسلط پرده نقره‌ای بر زندگی مردم کوچه و بازار یا به عبارتی بهتر، نشانی از قدرت ستاره‌های جهانِ رویاپردازی بر روزگار معصومیت. یک آینه تمام‌نما از سینمایی که به تعبیر سلطان بلامنازع‌اش (فردین) «همه در آن خود را می‌دیدند و فکر می‌کردند سینما همین است که هست!» و برای پیدا کردن کلیدی که قفل چنین صندوق رازآلودی را باز کند چه تشریحی بهتر و دقیق‌تر از این؟

پرسش‌های بی‌پاسخ

روی جلد ماهنامه صنعت سینما ویژه‌ی نوروز 1394تا همین چند سال پیش سازندگان بعضی فیلم‌ها با کاربرد لیدرِ سیاه و عدم نمایش برخی صحنه‌ها (به‌صورت مستقیم) تلاش می‌کردند تا به تقلید از عباس کیارستمی، تخیل تماشاگران را به پرواز درآورده و آن‌ها را در برداشت خود از ماجراها سهیم کنند اما به نظر می‌رسد با کم‌رنگ شدن سندرم کیارستمی و گسترشِ پررنگِ سندرم فرهادی، اینک دوران تازه‌ای در سینمای ایران آغاز شده است. دورانی شامل طرح پرسش در فیلم‌ها که معمولاً در خود فیلم‌ها پاسخی به آن‌ها داده نمی‌شود و ناچار، این وظیفه مهم به دوش تماشاگران افتاده است.
این بخشی از مقاله‌ای‌ تحت عنوان «پرسش‌های بی‌پاسخ» است که به قصد تحلیل جشنواره‌ی سی و سوم (البته از زاویه‌ی کارگردانی فیلم‌ها) نوشته‌ام و در تازه‌ترین شماره‌ی ماهنامه‌ی «صنعت سینما» (ویژه‌ی نوروز 1394) به چاپ رسیده است. در این شماره هم‌چنین از بیش از سی نویسنده و منتقد این ماهنامه نظرخواهی شده که در آن، درست مثل نظرخواهی منتقدان ماهنامه‌ی فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ (نخستین ساخته‌ی صفی یزدانیان) در صدر فهرست قرار گرفته و سایر برگزیده‌ها عبارتند از: من دیه‌گو مارادونا هستم (بهرام توکلی)، رُخ دیوانه (ابوالحسن داودی)، خداحافظی طولانی (فرزاد مؤتمن) و عصر یخ‌بندان (مصطفی کیایی).
در این فهرست انتخاب‌های نگارنده شامل این‌هاست:
فیلم: 1. رُخ دیوانه 2. خداحافظی طولانی 3. شکاف
و بعد: در دنیای تو ساعت چند است؟، ارغوان و پدرِ آن دیگری
کارگردان: ابوالحسن داودی (رُخ دیوانه)
فیلم‌نامه ابداعی: شکاف (کیارش اسدی‌زاده و شاهرخ کافی)
فیلم‌نامه اقتباسی: پدرِ آن دیگری (یدالله صمدی و حسین مهکام)
فیلم‌بردار: فرشاد محمدی (رُخ دیوانه)
تدوین: بهرام دهقانی (رُخ دیوانه)
موسیقی: حسین علیزاده (شرف‌ناز)
صدابردار: محمود سماک‌باشی (من دیه‌گو مارادونا هستم)
صداگذار: بامداد افشار (ارغوان)
طراح جلوه‌های ویژه‌ی میدانی: آرش آقابیک (بهمن)
طراح جلوه‌های ویژه‌ی بصری: جواد مطوری (بهمن)
بازیگر نقش اصلی زن: هنگامه قاضیانی (پدرِ آن دیگری)
بازیگر نقش اصلی مرد: سعید آقاخانی (خداحافظی طولانی)
بازیگر مکمل زن: سحر دولتشاهی (شکاف)
بازیگر مکمل مرد: علی مصفا (مرگ ماهی)
فیلم اول: احتمال باران اسیدی (بهتاش صناعی‌ها)
بازیگر کودک: سعید کریمی (پدرِ آن دیگری)
بازیگر نوجوان: علی‌رضا مظفری (آزادی مشروط)
انتخاب ویژه: فرزاد مؤتمن (برای کارگردانی خداحافظی طولانی)
همان‌طور که در انتهای این مقاله‌ هم‌ نوشته‌ام، در برنامه‌ی سالنی که برای تماشای فیلم‌های جشنواره‌ به آن‌جا می‌رفتم متاسفانه تعدادی از فیلم‌های پر سر و صدا یا به تعبیری مطرح‌تر جشنواره وجود نداشت و به جای آن، بعضی فیلم‌ها دوبار در روز به نمایش گذاشته می‌شد! اگر در مقاله‌ی مورد بحث و فهرست برگزیده‌ها، برخی از این فیلم‌ها (مثلاً عصر یخ‌بندان، ایران‌برگر، کوچه بی‌نام، مزارشریف و ماهی ‌سیاه کوچولو) حضور ندارد فقط به همین خاطر است؛ و...دیگر هیچ.
نکته: این روزها که به پایان سال کهنه نزدیک می‌شویم بازار نظرخواهی و انتخاب بهترین‌های سال داغِ داغ است. پست‌های بعدی این وبلاگ تعدادی از آن‌ها را با خوانندگان در میان خواهد گذاشت. به زودی البته.

آوای موسیقی/ به یاد مرتضی پاشایی

مرتضی پاشایی

اصغر فرهادی در صحنه‌ای از مستند از ایران: یک جدایی (ساخته‌ی مشترک آزاده موسوی و کوروش عطایی) می‌گوید: «نگارش فیلم‌نامه‌ی جدایی نادر از سیمین آغاز خیلی عجیبی داشت. در نوروز 1389 همراه خانواده‌ام به برلین رفته بودم تا روی فیلم‌نامه‌ای که با همکاری پیمان معادی نوشته بودیم کار کنم. آن فیلم قرار بود در برلین ساخته شود بنابراین با هماهنگی تهیه‌کننده به آلمان سفر کرده بودم تا فضا را ببینم و ضمن کامل کردن فیلم‌نامه، مقدمات ساخت آن را فراهم کنم. یک روز در خانه‌ی یکی از دوستان، کنار پنجره ایستاده بودم، چای می‌نوشیدم و به فیلم‌نامه‌ای که باید می‌نوشتم فکر می‌کردم که یک‌دفعه از اتاق بغلی، صدای یکی از تصنیف‌های قدیمی ایرانی را شنیدم که خیلی دوست داشتم. آن قطعه موسیقی در حقیقت اجرای جدیدی از تصنیف مورد علاقه‌ی من بود. غرق شنیدن تصنیف شدم و اصلاً فیلم‌نامه را فراموش کردم. همراه موسیقی به اتاق بغل رفتم و غرق شنیدن تصنیف مورد علاقه‌ام شدم. وقتی تصنیف به پایان رسید احساس کردم از آن فیلم‌نامه که قرار بود در برلین ساخته شود هیچ چیز دیگری توی ذهنم نیست؛ انگار آن تصنیف همه‌چیز را در ذهن من پاک کرده بود. در آن لحظه احساس کردم دیگر هیچ انگیزه‌ای برای ساخت آن فیلم ندارم. سه چهار روز بعد از شنیدن آن تصنیف در تهران بودم. شبی که به تهران رسیدم صبح فردایش توی دفتر کارم بودم. مثل همیشه چای را دَم کردم، نشستم پشت میز و شروع کردم به یادداشت‌برداری از تصویرهایی که به ذهنم رسیده بود...» داستان جدایی نادر از سیمین و موفقیت‌های فرامرزی‌اش را دیگر تقریباً همه می‌دانند. فیلمی که بی‌شک یکی از مهم‌ترین فیلم‌های سینمای پس از انقلاب و اینک بدون اغراق یکی از مهم‌ترین‌ آثار تاریخ سینمای ایران به حساب می‌آید. حالا که گرد و خاک اطراف این فیلم تا حد زیادی فروکش کرده و میدان دید برای بهتر دیدن برخی جزییات آن باز شده راحت‌تر می‌توان درباره‌ی عامل تولد جدایی... در ذهن فرهادی (یعنی اجرای تازه‌ای از یک تصنیف قدیمی) سخن گفت. قطعه موسیقی خاصی که حتی در تیتراژ فیلم هم به آن اشاره نشده اما مهم‌ترین و تاثیرگذارترین عنصر الهام‌بخش این فیلم به حساب می‌آید! واقعیت این است که چنین اتفاقی برای خیلی‌های دیگر نیز افتاده و اغلب، شنیدن موسیقی چنان تاثیری بر آن‌ها گذاشته که شاید بتوان گفت با تاثیر هیچ عامل دیگری قابل مقایسه نبوده و نیست. می‌توان تاریخ سینمای ایران و جهان را زیر و رو کرد و مثلاً به لحظه‌‌هایی از فیلم‌هایی اشاره کرد که در آن‌ها پخش موسیقی، نه‌تنها شخصیت محوری بلکه تماشاگران را نیز مسحور و شیفته‌ی خود کرده است.
اما گردهمایی خودجوش، هم‌خوانی دسته‌جمعی و تکرار ترانه‌های مرتضی پاشایی که در روز خاموشی او در تهران و برخی شهرهای دیگر اتفاق افتاد، لحظه‌های جذابی از یک «پرفورمنس» پرشور یا اثر هنری کم‌وبیش تکرار نشدنی بود که اشاره به آن شاید جلوه‌ی فیلم‌ها و لحظه‌ها‌ی مورد بحث را کمی کم‌رنگ کند. انبوه آدم‌هایی که در غروب دل‌گیر و غم‌ناک جمعه بیست و سوم آبان‌ماه خود را به بیمارستانی رساندند که آوازخوان جوان و محبوب‌شان در آن با زندگی– و به قول زنده‌یاد احمد شاملو با ما بی‌چرا زندگان– وداع کرده بود در حقیقت، خودشان هنرمندان گم‌نامی بودند که بی هیچ قضاوتی باید پذیرفت ترانه‌های مرتضی پاشایی آن‌ها را مسحور کرده بود. هنرمند جوانی که مرگ در سی سالگی او را با خود برد و باعث غمگین‌شدن دل دوست‌داران او شد. می‌توان گفت همه‌ی علاقه‌مندان هنر پاشایی که در روز خاموشی او در کنار اشک شمع‌های روشن، ترانه‌های غم‌انگیز– و اینک معنی‌دار– او را بازخوانی کردند بازیگران نمایشی بودند که او در عمر بسیار کوتاه فعالیت هنری خود هدایت و کارگردانی آن را برعهده داشت. مردان و زنانی که با شنیدن موسیقی غم‌ناک پاشایی (از اتاق بغلی، خانه‌ی همسایه‌ی کناری، ماشین‌های گذری و شاید رادیو و تلویزیون که خوش‌بختانه این‌بار برخلاف خیلی وقت‌ها واکنش به‌موقع و شایسته‌ای داشت) هم‌چون مسحورشدگان از خانه‌های خود بیرون زدند تا تاثیری که از هنرمند مورد علاقه‌شان گرفته بودند را دست‌کم به روح رنجور او بازگردانند؛ و شاید خنکای مرهمی باشند بر زخمی. ترانه‌هایی که شاید زمانی قطعه‌‌هایی از موسیقی حبس‌شده در سی‌دی‌ها یا فایل‌های صوتی به حساب می‌آمدند اما اینک پرستوهایی بودند که روی شانه‌ی هنرمند آوازخوان، او را تا سفری بی‌بازگشت ‌مشایعت کردند. از این نظر مراسم تشییع جنازه و تدفین او که روز 25 آبان با حضور هزاران نفر برگزار شد از نوع حادثه‌های کم‌نظیر در موارد مشابه بود.
مرتضی پاشایی بسیار جوان بود و بسیار نامناسب برای هماغوشی با خوابِ مرگ. تمام فعالیت هنری او تنها از 1389 که تک‌آهنگ معروف خود (یکی هست...) را به اقیانوس اینترنت سپرد تا همین امسال که ترانه‌ی مرگ زودهنگام خود را در تیتراژ برنامه‌ی پرطرف‌دار ماه‌عسل زمزمه کرد ادامه داشت. او با شهرتی که در همین مدت محدود برای خود دست و پا کرده بود و محبوبیتی که ظلم سرطانِ بی‌پیر آن را دو چندان هم کرد به‌راحتی می‌توانست به پرده‌ی سینما راه پیدا کند و شاید اگر شیشه‌ی عمر او نشکسته بود می‌توانست تماشاگران بسیاری را نیز با خود همراه کند. اما تقدیر چنین بود که آخرین نغمه‌اش را ساز کرد، ساز خود را آویخت و...از میان ما رفت. یاد و نامش گرامی.


پی‌نوشت: این یادداشت پیش از این در چهارصد و هشتاد و سومین شماره‌ ماهنامه‌ی سینمایی فیلم (آذرماه 1393) منتشر شده است.

پیکسل به‌جای نقره

عکس تزیینی / نمایی از فیلم «سینما پارادیزو» ساخته‌ی جوزپه تورناتوره

اینک دهه‌ها از زمانی که مخروط نور از لابه‌لای چرخ‌دنده‌های آپارات بر پرده‌ی سینما می‌تابید و عطر نقره‌ی به کار رفته در نگاتیوهای سیاه و سفید را به مشام تماشاگران می‌رساند گذشته است؛ و دوران نمایش سینمااسکوپ‌ها و سینه‌راماها و کادرهای عریض فیلم‌های حماسی و تاریخی بر پرده‌هایی که گاهی کم‌گنجایش و فاقد امکانات صوتیِ لازم بودند به سر آمده است. در حال حاضر آخرین حلقه از انقلاب دیجیتال نیز وارد چرخه‌ی نمایش شده و سینماهای مجهز به این سیستم پخش، نسل آپارات‌های قدیمی خود را کنار گذاشته و با ابزار جدید فیلم‌ها را نمایش می‌دهند. این روزها وقتی آپاراتچی‌ها دکمه‌ی نمایش فیلم را می‌زنند، دیگر نه به بوبین‌کردن و برگرداندن فیلم‌ها به ابتدای آن‌ها نیازی هست؛ و نه منطبق کردن آپارات‌ها برای وصل‌کردن انتهای پرده‌ی قبل به ابتدای پرده‌ی بعد. به این ترتیب مشکلاتی نظیر گیرکردن دندانه‌های فیلم در چرخ‌دنده‌ها، ناقص‌‌شدن کادر نمایش، کم‌شدن تدریجیِ نور آپارات، قطع صدا، فرسودگی و خش‌افتادگی روی نگاتیو و چیزهایی نظیر این دیگر به وجود نخواهد آمد و در مقابل، سازندگان فیلم‌ها نفس راحتی می‌کشند و فرصت پیدا می‌کنند تا بدون دغدغه‌ نسبت به تفاوت رنگ، کیفیت و حتی صدای حلقه‌های مختلف فیلم‌ خود، شاهد نمایشی یکسان و مشابه در تمام سینماها باشند. مشکل کمیاب شدن و گرانی پوزیتیو و هزینه‌ی بالای تهیه‌ی کپی‌های سلولوئیدی هم به تاریخ پیوسته است.
به این ترتیب شاید وقت آن رسیده باشد که پیشنهاد تغییر عنوان پرده‌ی «نقره‌ای» به «پیکسلی» مورد بررسی قرار گیرد و به‌جای لج‌بازی‌هایی که در دوره‌های مختلف رواج داشته (مثل طعنه‌ها و کنایه‌هایی که دوران پیشادیجیتالیسم با آن مواجه بود) با ماهیت پیکسل‌های رقصنده بر پرده‌ی سینماها کنار بیاییم. باید پذیرفت مخالفت با تغییر، کاری از پیش نمی‌برد (همین چند روز پیش کنترل‌چی یکی از سینماهای مجهز به نمایش دیجیتال، در پاسخ نگارنده که از او پرسیدم: «دستگاه‌های دیجیتالی بهترند یا همان آپارات‌های قدیمی؟» به تاسف سر تکان داد و گفت: «سینما دیگر از بین رفت! همه‌ی آن پوزیتیوها که روزگاری می‌شد لمس و باورش کرد تبدیل شده به یک فایل.» و یک بند انگشت خود را نشان داد و گفت: «همه‌ش شده یک فِلَش‌مموریِ این‌قدری!»)
به‌طور حتم تعطیلی لابراتوارها، اتاق‌های تدوین آنالوگ– که البته از مدت‌ها قبل آغاز شده بود– به اضافه‌ی سایر شغل‌های مرتبط با فیلم‌سازی به‌روش گذشته (نظیر قطع نگاتیو، سانسیتومتری، کوتینگ و چیزهایی نظیر این) نیازمند ایجاد شغل‌های تازه و هم‌چنین تربیت نیروهای کارآمد‌ی‌ست که بتوانند معادل همان کارهای سابق را با ابزار و دستگاه‌های تازه انجام دهند. در همین زمینه بد نیست به اتفاق عجیبی اشاره کنم که چندی پیش هنگام نمایش فیلم یکی از دوستان مستندساز در خانه‌ی سینما به وقوع پیوست و باعث شد با وجود قطع نمایش، ایجاد دست‌کاری در تنظیمات و کنترل دستگاه پخش فیلم و حدود یک‌ساعت تاخیر آزاردهنده، سرانجام به نمایش فیلم با کادر معیوب و نامنطبق با خواسته‌ی فیلم‌ساز رضایت داده شود. حال آن‌که به‌ شکلی کاملاً طبیعی، دستگاه‌های دیجیتالی به کارشناسان خبره‌تری نسبت به گذشته نیاز دارند که دست‌کم تا حدی زبان انگلیسی در حد نیازهای حرفه‌شان بدانند، برای تنظیم سریع و رفع مشکل دستگاه مربوطه مهارت‌های لازم را داشته باشند و مهم‌تر از همه این‌که بدانند در چنین وضعیتی چگونه باید بحران به‌وجود آمده را مدیریت کرد. به‌هرحال نمایش به‌روش دیجیتال تازه در ابتدای راه است و شاید نقص یا نقایص آن هنوز آشکار نشده باشد. ظاهراً در چنین شرایطی فقط باید صبر کرد و منتظر ماند و دید که بر پرده‌های پیکسلی چه چیز در انتظار ماست.


یادداشت نگارنده در وبلاگ هوشنگ گلمکانینکته‌ی نخست: هوشنگ گلمکانی عزیز محبت کرده و ضمن اشاره به مطلب نگارنده در وبلاگ خود، یادداشتی درباره‌ی معضلات و مشکلات (کم‌وبیش تجربه نشده‌ی) دیجیتالی شدن سینما نوشته که آن را می‌توانید از این‌جا بخوانید. هر دو این نوشته‌ها پیش از این در چهارصد و هشتاد و یکمین شماره‌ی ماهنامه‌ی سینمایی فیلم به چاپ است.

نکته‌ی بعدی: عکس تزیینی‌ست!

نوسرباز

یک. شانزدهم بهمن‌ماه سال 1368 است. چهار روز از جشنواره فیلم فجر گذشته و برخلاف سال‌های قبل– در چنین روزهایی– هنوز تماشای هیچ فیلمی را دشت نکرده‌ام. از روز چهاردهم بهمن– که رسماً سرباز شده‌ام– به همه‌ی اعزام‌شدگان مرخصی داده‌اند تا بروند سرهایشان را از ته بتراشند، لباس‌های زمخت و بدرنگ سربازی را اندازه‌ی تن‌شان کنند و دوباره به پادگان برگردند. خوش‌بختانه مرخصیِ مرحمتیِ وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح تا فردای آخرین روز جشنواره مهلت دارد و می‌توان یک دل سیر فیلم دید و... مراسم خداحافظی با جشنواره (دست‌کم تا دو سال بعد) را برگزار کرد! امیرمحمد دهستانی (یکی از بهترین دوستانم در همه‌ی عمر و نخستین استاد راهنمایم در وادی سینما) که از حال و روز نگارنده خبر دارد کارتی که خودش با معرفی‌نامه‌ی دانشجویی– و لابد با هزار دردسر و مشکل– به دست آورده را به من هدیه می‌دهد؛ تا شاید برادر کوچک‌ترش را به شکل شایسته‌یی به سوی دروازه‌های جهنمی پادگان بدرقه کرده باشد! (جایی که تعدادی از تلخ‌ و شیرین‌ترین خاطرات سربازی و تمام عمرم در آن شکل گرفته است).
کارت جشنواره را دودستی (مثل یک موهبت الهی که بر زندگی من نائل شده باشد) روی قلبم می‌گذارم و کار دیگری جز بستن چشم‌های به نم‌نشسته و سپاس‌گذاری از من برنمی‌آید. با آن کارت می‌شود فیلم‌های یکی از سانس‌های صبح سینما آزادی را دید؛ و مگر در آن شرایط، خوش‌بختی بیش‌تر از این هم می‌شود؟! شال و کلاه می‌کنم و از هفده هجده کیلومتر آن‌طرف‌تر (از یکی از شمالی‌ترین نقاط تهران‌پارس) می‌آیم تا مثل یک نوسرباز حرفه‌یی پشت دیوار آزادی سنگر بگیرم! البته آذوقه به اندازه‌ی کافی همراهم هست اما اشتیاق به فیلم دیدن در تالار بزرگ و باشکوه سینما آزادی تنها چیزی‌ست که مرا دل‌گرم می‌کند.
بلیت سینما آزادی برای فیلم «فیلمی کوتاه درباره‌ی کشتن» ساخته‌ی کیشلوفسکیشانزدهم بهمن ماه 1368 است. از کف خیابان و از دست سرمای استخوان‌سوز زمستانِ آن سال‌ها پناه می‌برم به آغوش گرم سینما. کنترل‌چی، کارت ورود را کنترل می‌کند و پس از آن‌که به‌صورت دستی مجوز ورود را صادر می‌کند بلیت صادرشده را می‌دهد به دستم؛ و من هم می‌خزم روی صندلی سیزده در ردیف سه؛ جایی که قلمروی من برای تماشای دو فیلم از آثار بخش جشنواره‌ی جشنواره‌هاست. چراغ‌ها بی‌درنگ خاموش می‌شود و به‌عنوان مقدمه، ابتدا یک انیمیشن از کشور چِک بر پرده می‌تابد. به نظر می‌رسد این بهترین تمهید برای رساندن تماشاگران به فیلم اصلی‌‌ست. فیلمی که در کم‌تر از چند دقیقه بعد، تمام پرده‌ی سینما را پر می‌کند و تصویرها و فضایش کیلومترها با آن انیمیشن انتزاعی از کشور چک فاصله‌‌ها دارد. تصویرهای زرد و کدر فیلم از همان ابتدا غم و اندوه را روی دل آدم می‌پاشد اما آن‌چه که باعث می‌شود به لهستان یخ‌زده‌ی دهه‌ی 1980 پرتاب شوم همراه شدن با داستان پسر جوانی‌ست که از یک راننده‌ی تمیز و وسواسی می‌خواهد او را به جایی در حومه‌ی شهر ببرد؛ جایی که آزادانه بتواند نقشه‌ی شوم خود را اجرا کرده و نفرتش از راننده تاکسی‌ها را به نمایش بگذارد.
وقتی گردن راننده با طناب به صندلی بسته می‌شود... وقتی تلاش او برای جان‌کندن آغاز می‌شود... وقتی ناامیدانه دست‌های خود را روی بوق می‌گذارد... وقتی با دست‌های بی‌رمقش تکیه‌گاه صندلی را از جا می‌کَنَد... وقتی پسر جوان، قابیل‌وار روی سینه‌ی راننده می‌نشیند... و وقتی با سنگ بزرگی که همان دور و برها پیدا کرده کار را یک‌سَره می‌کند، آن‌قدر در خودم مچاله می‌شوم و به دسته‌ی صندلی چنگ می‌زنم که تا چند روز بعد بدن‌درد رهایم نمی‌کند. وقتی داستان راننده‌ی نگون‌بخت، قاتل جنون‌زده و وکیل عاشق و تازه‌کار فیلم در اتاق اعدام یک زندان در لهستان به هم پیوند می‌خورد دلم می‌خواهد چشم‌هایم را ببندم، باز کنم و... ببینم همه‌ی تصویرهایی که دیده‌ام کابوس بوده و همه‌چیز تمام شده! اما نه... حالا نوبت ضجه‌های روح‌فرسای قاتل و چشم‌های اشک‌بار وکیل و... حکمی‌ست که با جزییاتی باورنکردنی جلوی چشم تماشاگران سینما اجرا می‌شود.
فیلم که تمام می‌شود دلم نمی‌خواهد چراغ‌ها روشن شود. دلم می‌خواهد همان‌جا روی صندلیِ بالکن سینما آزادی بمانم و یک دل سیر گریه کنم. اما چراغ‌ها روشن می‌شود و کنترل‌چی سینما، بی‌روح و بی‌احساس چراغ‌قوه‌اش را به سویم می‌گیرد: «سریع‌تر بفرمایید... سانس بعدی داره شروع می‌شه.»
کلاه بافتنی‌ام را تا روی چشم‌هایم پایین می‌کشم و می‌زنم به خیابان. توی هوای سرد جاری می‌شوم و زندگی را با عمق وجودم نفس می‌کشم. هرچه سعی می‌کنم نمی‌توانم از فکر کردن به فیلمی که دیده‌ام دست بردارم. بعید می‌دانم تا روزی که از دنیا بروم بتوانم تصویرهایی را که صبح روز شانزدهم بهمن‌ماه 68 روی پرده‌ی بزرگ سینما آزادی دیده‌ام فراموش کنم. به برنامه‌ی جشنواره که توی دست‌هایم مچاله شده نگاه می‌کنم و نام فیلم و سازنده‌اش را در ذهن خود حک می‌کنم: فیلمی کوتاه درباره‌ی کشتن اثر کریشتف کیشلوفسکی از کشور لهستان.

کریشتف کیشلوفسکی


دو. دوازدهم بهمن‌ماه 1376 است. پنج سال از تمام شدن آن بیست و هفت مااااااه خدمت مقدس و لعنتی گذشته! به یکی از مهم‌ترین آرزوهای زندگی‌ام رسیده‌ام؛ روزنامه‌نگار شده‌ام و در حالی که این‌بار کارت ورود به سالن مطبوعاتِ جشنواره توی جیبم است، روی شانه‌ی کریم‌خان به‌طرف فلسطین در حرکتم. حالا نوسرباز دیگری هستم در جبهه‌یی دیگر؛ و مثل همیشه‌ی خیلی وقت‌ها مسیرم را به‌سوی انتشارات (اینک تعطیل شده‌ی) مرغِ آمین کج کرده‌ام تا ببینم کتاب‌‌ جدید چه آمده و ناشر مورد علاقه‌ام چه آورده. پیش از آن‌که به ویترین کتاب‌فروشی برسم، از این‌سوی خیابان نگاهم می‌افتد به خیابان خردمند شمالی. جایی که تا همین چند وقت پیش، محل فیلم‌برداری آژانس شیشه‌یی بود. دلم پر می‌کشد مثل چند ماه قبل که پای پله‌های آژانس، حاتمی‌کیا را به گفت‌وگو دعوت کرده بودم، بروم پشت آن پنجره‌های بلند و از لای آن پرده‌های تیره خیره شوم به بازی نور و سایه‌‌یی که خیلی وقت‌ها کنجکاوی‌ام را به بازی می‌گرفت. به نمایش افتتاحیه‌ی این فیلم (در تئاتر شهر) نمی‌رسم؛ و طبعاً باید تا نمایش آن در فلسطین صبر کنم. در دل آه می‌کشم، ویژه‌نامه‌ی جشنواره‌‌ی مجله‌ی فیلم– که گفت‌وگوی من با حاتمی‌کیا در آن چاپ شده– را مثل همیشه با دقت و احتیاط می‌گذارم توی کیف دستی‌ام و وارد قفس کاغذیِ مرغِ آمین می‌شوم. به محض ورود، نگاهم می‌افتد به تصویر فیلم‌ساز محبوبم روی جلد یکی از کتاب‌‌ها که به گفته‌ی فروشنده، داغ‌داغ به پیشخوان کتاب‌فروشی رسیده: «من، کیشلوفسکی» ترجمه‌ی حشمت کامرانی. کتابی که تا مدت‌ها به مونس و همراه همیشگی‌ام تبدیل می‌شود؛ حتی تا مدت‌ها بعد از آن‌که در سینما فلسطین روی زمین سرد می‌نشینم و با چشمانی به نم‌نشسته آژانس... را تماشا می‌کنم.


سه. تابستان سال 1391 است. بعد از مدت‌ها به دلمشغولی قدیمی‌ام برگشته‌ام و از سر کنجکاوی– که آیا می‌توانم؟!– متن‌هایی را (بیش‌تر برای دلِ خود) ترجمه می‌کنم. دوستی که سایت (اینک تعطیل شده‌ی) کادر را اداره می‌کند برایم متن‌هایی را ایمیل می‌کند. در میان آن‌ها فایل پی‌دی‌اف کتاب تندیش کیشلوفسکی در کشور زادگاهشکیشلوفسکی بیش از بقیه توجهم را به خود جلب می‌کند. به‌سرعت شروع می‌کنم به کار کردن روی آن‌ها. اما همان‌طور که پیش از این‌هم نوشته‌ام کار ترجمه‌ی این کتاب بعد از پایان قسمت دهم که تا اوایل فصل دوم آن را در بر می‌گیرد به‌دلیل آن‌چه که از سوی مدیر سایت «عدم استقبال خوانندگان و مخاطبان از این مطلب» عنوان شد نیمه‌کاره می‌مانَد. می‌مانَد برای وقتی دیگر شاید.


چهار. تابستان جان‌سوز 1393 است. گرما بی‌داد می‌کند. بیست و پنج سال از نخستین دیدارم با اثری از کیشلوفسکیِ بزرگ و هفده سال از انتشار کتاب او می‌گذرد. دوست و همکار عزیزم پویا نعمت‌اللهی پیشنهاد می‌کند در خیال خواب– که سایت رسمی او نیز هست– بازنشر اینترنتیِ تمام قسمت‌های ترجمه شده (تا این‌جا) را برعهده بگیرد. چنین پیشنهادی شوق‌‌انگیز و روحیه‌بخش است؛ و بعد از مدت‌ها خونی گرم در رگ‌هایم جاری می‌‌کند. برای پاسخ به این محبت– که در روزگار ما جزو کم‌یاب‌هاست– از میان انبوه گرفتاری‌های روزمره و شخصی، کوره‌راهی به‌سوی نزدیک‌ترین زمان ممکن می‌گشایم؛ و... نتیجه‌ی نهایی، متنی‌ست که پیش روی شما خواننده‌ی گرامی‌ قرار دارد. بخشی از یک کتاب ارزشمند که بدون شک از سوی یک استاد فقید برای عاشقان سینما و علاقه‌مندان آثار او به یادگار مانده است.


 پیوند نخست: بازنشر این نوشته و ارائه‌ی فایل ورد ترجمه‌ها در سایت خیال خواب
پیوند دوم: یادداشت سیدرضا شکراللهی در خوابگرد درباره‌ی این مطلب
پیوند سوم: نامه‌ی جالب یکی از تهیه‌کننده‌های تلویزیون به کیشلوفسکی
پیوند چهارم: بخش دیگری از این کتاب، این‌بار با ترجمه‌ی محسن آزرم

بی‌خبری و خوش‌خبری!

حتماً شما هم شنیده‌اید که می‌گویند «بی‌خبری، خوش خبری‌ست!» من هم این جمله را شنیده بودم، اما چندان تجربه‌اش نکرده بودم؛ تا...همین دیروز که به لطف سرعت عمل کارمندان خدوم شرکت پُست، ویژه‌نامه‌ها‌ی ماهنامه فیلم و صنعت سينما (درباره‌ی جشنواره فیلم فجر) چند روز (تنها چند روز ناقابل) پس از پایان جشنواره به دستم رسید! وقتی مجله‌ها را از توی پاکت‌هاي پلاستیکی‌شان درآوردم یادم آمد در تمام سال‌های گذشته که ويژه‌نامه‌هاي دوره‌های مختلف جشنواره‌‌ منتشر شده بود، اگر تمام مجله‌ها (در حقیقت، از سر تا ته آن‌ها) را نمی‌خواندم و از موضوع و حواشی فیلم‌ها و دیدگاه‌های سازندگان‌شان با خبر نمی‌شدم راضی نمی‌شدم پا به سالن جشنواره بگذارم و فیلم‌ها را ببینم. اما امسال...مثل معتادهایی که در حال ترک‌ کردن هستند مدام اراده‌ی محکمم را به رخ وسوسه‌‌ی قدیمی‌ام می‌کشیدم و در حالی که سعی می‌کردم خودم را بی‌خیال نشان بدهم توجهم را به فیلم‌هايي كه از جلوی چشم‌هایم رژه می‌رفت پرت می‌کردم. به همین دلیل با بسیاری از فیلم‌ها بی‌واسطه روبه‌رو شدم؛ و...خب، همین موضوع باعث شد اطلاعات جالبی که می‌توانستم از قبل درباره‌ی فیلم‌ها و سازندگان‌شان داشته باشم روی ذهن و قضاوت من تاثیری نداشته باشد.
حالا که در روزهای پس از پایان جشنواره نشسته‌ام و یک دل سیر مطالب مربوط به فیلم‌ها را می‌خوانم باورم می‌شود که تصمیمم مبنی بر ترک این عادت قدیمی کاملاً درست بوده است. به‌عنوان مثال وقتی یادداشت کیومرث پوراحمد عزیز (درباره‌ی حساسیت‌ها و تعصب خود و دستیارش برای تغییر، حذف یا اضافه کردن برخی دیالوگ‌ها یا صحنه‌های پنجاه قدم آخر) را در ماهنامه فيلم می‌خوانم و آن را با نیمه‌ی دوم خودش (همان نیمه‌یی که در نهایت تاسف، ناخواسته به یک کمدی تمام‌عیار تبدیل شده بود) مقایسه می‌کنم احساس می‌کنم کارِ خدا بوده که قبل از تماشای فیلم، این گفته‌ها را نخوانم؛ و... طبعاً حرص نخورم! جالب اين‌كه پوراحمد در گزارش توليدي كه در صنعت سينما منتشر شده درباره اين فيلم گفته: «صحنه‌يي نبود كه بي‌ربط باشد يا خوب و جذاب نباشد!»
بگذریم. می‌توانم این بحث را با حرف‌های جالب برخی دیگر از فیلم‌سازان، از جمله، دوست عزیز دیگرم، جناب جهانگیرخان الماسی ادامه بدهم که وقتی رنج و سرمستی‌اش را می‌دیدم برای اولین‌بار خدا را ويژه‌نامه جشنواره ماهنامه صنعت سينماشکر کردم که پیر و دوست مشترک‌مان (علی‌رضا وزل‌‌شمیرانی) زنده نیست؛ وگرنه معلوم نبود به «جهان» عزيز و گرامي چه‌ می‌گفت؛ و با او چه برخوردی می‌کرد! شرح این موضوع بماند برای زمانی که این فیلم اکران شود (البته «اگر» این اتفاق بیافتد!)
برای پایان دادن به این یادداشت– که حتماً تا همین حالا هم حوصله‌ی خوانندگانی که فقط به مطالعه‌ی نوشته‌های دو سه خطی عادت دارند را سر برده!– شما را ارجاع می‌دهم به بخشی از کتاب «برخورد تمدن‌ها و بازسازی نظم جهانی» (نوشته‌ی ساموئل هانتیگتن)؛ و به خدا می‌سپارمتان. در بخشی از این کتاب که جهانگیرخان الماسی در یادداشت خود (برای مجله فیلم) از آن فاکتور آورده آمده است: «بدون وجود دشمنان واقعی، هیچ دوست واقعی‌ای نمی‌توان داشت؛ و تا وقتی از آن‌چه نیستیم نفرت نداشته باشیم نمی‌توانیم به آن‌چه هستیم عشق بورزیم.» والسلام.

 

سیمرغ در آشیانه

سي و دومين جشنواره فيلم فجرجشنواره‌ی امسال هم به پایان رسید. جشنواره‌ای که بی‌هیچ تعارفی، جشنواره‌ی فیلم‌های متوسط و رو به پایین بود و رقابت فیلم‌سازانی از نسل‌های مختلف با هم‌دیگر، در دو نکته خلاصه شده بود: دست‌کم گرفتن مساله‌ای به‌نام رقابت، و مهم‌تر از همه: نادیده گرفتن دستور زبان سینما که در کشور ما هم‌چون روحیه‌ی عمومیِ قانون‌گریزی، ظاهراً یک اتفاق کاملاً مرسوم و عادی‌ست! در نگاه نخست، انتخاب بهترین‌ها در میان بیست و چهار فیلم از آثار شرکت‌کننده در جشنواره، شاید نتواند گزینش مطلوبی از تمام فیلم‌های سال آینده سینمای ایران باشد اما خوش‌بختانه آثاری که موفق به دیدن‌شان شدم فیلم‌های مهم‌تر و مطرح‌تر جشنواره به حساب می‌آیند. و حاصل (برای ارتباط بهتر با منظور بنده) چنین گزینشی‌ست:

فیلم‌هایی که می‌توانستند یک اثر کوتاه جذاب باشند اما بی‌جهت کش آمده بودند تا به فیلم سینمایی تبدیل شوند: شیار 143 (نرگس آبیار)، میهمان داریم (محمدمهدی عسگرپور) و فردا (ایمان افشاریان و مهدی پاکدل)
فیلم‌هایی که سازندگان‌شان ظرفیت داستان خود را دریافته و خوش‌بختانه برخلاف فیلم‌های پاراگراف قبلی، اصراری بر رساندن زمان فیلم به نود دقیقه نداشتند: رد کارپت (رضا عطاران) و امروز (رضا میرکریمی) که زمانی کم‌تر از هشتاد دقیقه داشتند.
فیلم‌هایی که جز در سکانس‌‌هایی محدود، غافل‌گیری چندانی نداشتند و در نهایت ناباوری، کم‌تر از حد انتظار ظاهر شدند: چ (ابراهیم حاتمی‌کیا)، رستاخیز (احمدرضا درویش) و امروز (رضا میرکریمی)
فیلم‌هایی که برخلاف انتظاری که از سازندگان‌شان می‌رفت پر از حفره‌های ریز و درشت بودند و متاسفانه بعضی از آن‌ها به کمدی‌های ناخواسته‌ای تبدیل شده بودند: متروپل (مسعود کیمیایی)، اشباح (داریوش مهرجویی)، پنجاه قدم آخر (کیومرث پوراحمد) و مهم‌تر از همه: رنج و سرمستی (جهانگیر الماسی)
فیلم‌هایی که یادآور آثار دیگری بودند: با دیگران (ناصر ضمیری) یادآور شهرت (مرحوم ایرج قادری)، دو ساعت بعد، مهرآباد (علی‌رضا فرید) یادآور آبی (کریستف کیسلوفسکی) و فصل فراموشی فریبا (عباس رافعی) یادآور سگ‌کشی (بهرام بیضایی)
فیلم‌هایی که عنصر فیلم‌نامه و مضمون و درون‌مایه‌ی آن را دست‌کم و در بعضی موارد، کاملاً نادیده گرفته بودند: رد کارپت (رضا عطاران)، فصل فراموشی فریبا (عباس رافعی)، دو ساعت بعد، مهرآباد (علی‌رضا فرید)، لامپ صد (سعید آقاخانی) و مهم‌تر از همه: دربست آزادی (مهرشاد کارخانی)
سوژه‌های جذابی که از میانه به بعد، کنترل و هدایت‌شان از دست کارگردان خارج شده بود: طبقه‌ی حساس (کمال تبریزی)، بیداری برای سه روز (مسعود امینی‌تیرانی)، لامپ صد (سعید آقاخانی)
فیلم‌های متوسطی که نقطه‌ضعف‌‌های خود را در پشت سوژه‌ی جنجالی خود پنهان کرده بودند: خانه‌ی پدری (کیانوش عیاری)، طبقه‌ی حساس (کمال تبریزی)
فیلم‌نامه‌نویسی که اصلاً در حد و اندازه‌ی «اسم» خود ظاهر نشد: پیمان قاسم‌خانی (طبقه‌ی حساس)
فیلم‌نامه‌‌نویسی که بیش‌تر به بازیگری اهمیت داده بود تا نویسندگی: باز هم پیمان قاسم‌خانی (در طبقه‌ی حساس و زندگی مشترک آقای محمودی و بانو)
فیلم‌هایی که برش‌ها و تصویرهایی از واقعیت و تلخی‌های جامعه‌ی امروز ایران را می‌شد در آن‌ها دید: عصبانی نیستم! (رضا درمیشیان)، امروز (رضا میرکریمی)، خانه‌ی پدری (کیانوش عیاری) و قصه‌ها (رخشان بنی‌اعتماد)
فیلم‌هایی که به‌نوعی تکرار و در ادامه‌ی فیلم یا فیلم‌های قبلی سازندگان‌شان بودند: زندگی مشترک آقای محمودی و بانو (روح‌الله حجازی)، قصه‌ها (رخشان بنی‌اعتماد)
بازی‌های درخشانی که به مهم‌ترین ویژگی اثر خود تبدیل شدند: پرویز پرستویی (در امروز)، مهدی فخیم‌زاده (در آذر، شهدخت، پرویز و دیگران)، هنگامه حمیدزاده و ملیکا شریفی‌نیا (در اشباح)، ترانه علیدوستی و حمید فرخ‌نژاد (در زندگی مشترک آقای محمودی و بانو)
بازی‌های درخشانی که نادیده گرفته شدند: باران کوثری و نوید محمدزاده (در عصبانی نیستم!)، مهراوه شریفی‌نیا و محمدرضا فروتن (در قصه‌ها)
فیلم‌هایی که حتی به درد پخش از تلویزیون (مثلا در عصر جمعه) هم نمی‌خورند: فردا (ایمان افشاریان و مهدی پاکدل) و رنج و سرمستی (جهانگیر الماسی)
فیلم‌های مهمی که تلخی‌شان تا مدت‌ها در ذهن تماشاگر رسوب می‌کند: خانه‌ی پدری (کیانوش عیاری)، عصبانی نیستم! (رضا درمیشیان) و امروز (رضا میرکریمی)
و در نهایت، سه فیلم انتخابی نگارنده از جشنواره‌ی امسال (به‌ترتیب اولویت): عصبانی نیستم! (رضا درمیشیان)، امروز (رضا میرکریمی) و قصه‌ها (رخشان بنی‌اعتماد).
باقی انتخاب‌ها هم بماند تا ابتدای اسفند و انتشار شماره‌ی بعدی ماهنامه‌ فیلم. باقی بقایتان.

برف روي شانه‌ها

سال گذشته نوشته بودم با وضعیت بغرنجی که صدور کارت‌های اهل مطبوعات و رسانه با آن روبه‌روست دیگر برای تماشای فیلم‌های جشنواره به برج میلاد نخواهم رفت. اما انتخاب یکی از دوستان قدیمی به‌عنوان مدیر ارتباطات و از همه مهم‌تر، اختصاص سانس اول صبح به فیلم‌های مهم و پر سر و صداتر جشنواره باعث شد قولم را زیر پا بگذارم و از آن‌جا که شب‌ها و در سانس‌های آخر، امکان تماشای فیلم‌ها را نداشتم تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و ضمن مقایسه‌ی امسال با سال گذشته، فیلم‌هایی که دلم می‌خواست و برای دیدن‌شان دورخیز کرده بودم را ببینم. آن‌چه می‌خوانید یادداشت کوتاهی‌ست که هم‌زمان با شروع جشنواره در ویژه‌نامه‌ی سینمایی روزنامه‌ی دنیای اقتصاد به چاپ رسید؛ و برای خودم، بیش و پیش از هر چیز، توصیف شرایط خاصی‌ست که به شکسته شدن عهد سال گذشته‌ام منجر شد. این وضعیت را شاید فقط عشاق سینما بهتر بتوانند درک کنند. کسانی که در نیمه‌ی بهمن‌ماه هر سال، دور سالن‌های نمایش فیلم حلقه می‌زنند و نومیدانه آرزو می‌کنند با گرمای دل‌شان بتوانند یخ سینما را آب کنند!

با احتساب ده روز جشنواره، بیش از بیست سال است که به عنوان روزنامه‌نگار در متن و حاشیه‌ی جشنواره فیلم فجر حضور دارم. دو دهه سرشار از خاطرات ریز و درشت و خرد و کلان که یادآوری و مکتوب کردن‌شان قابلیت آن را دارد تا تبدیل به کتاب خاطرات شود؛ کتاب قطوری شاید با میلیون‌ها سطر یادآوریِ گذشته! کتابی سرشار از رنج و سرمستی و وابستگی و... عشقی بی حد و مرز که شاید گاهی با خودآزاری و رنج و دشواری‌ و... تحمل مصایب نیز پیوند داشته باشد. مصایبی نظیر فیلم دیدن‌های طولانی‌مدت، تحمل فرسایش جسم و البته گاهی هم عرق‌ریزیِ روح که به صورت طبیعی، کارِ پیدا کردنِ اثری قابل اعتنا از میان یک دو جین نوارهای متحرک و بی‌روح و «بی‌سینما» را بسیار دشوار می‌کند. اما آن‌چه که باعث می‌شود چنین مصیبت شیرینی را به جان بخرم و به سنت سال‌های اخیر، در قول دادن به خود، عهدشکنی پیشه کنم جوانه زدن سبزه‌ی عشق در میانه‌ی– ظاهراً– سردترین ماه سال است. ماهی در میانه‌ی زمستان که آن سال‌ها (سال‌های آغاز راه جشنواره) همیشه مترادف با بلورهای برف بود و متاسفانه در سال‌های اخیر، نام دیگر خشکسالی‌ست!
هر سال این موقع سال که می‌شود چتر خود را امتحان و آماده می‌کنم تا اگر بلورهای برف روی شانه‌ی شهر نشست شاید یکی از اولین کسانی باشم که ایمان خود به رحمت خدا را به نمایش می‌گذارد. گاهی آسمان– حتماً به حکمتی پنهان– ناامیدم کرده و گاهی دیگر، اشک‌های محو و بلورینی شده، از پیِ بغضی خوددار و طولانی؛ و این حکایتِ یک معاشقه‌ی تکراری از یک روزنامه‌نگار– اینک– در محدوده‌‌ی میانسالی‌ست که هر سال در میانه‌ی بهمن به شوق تماشای آن سبزه‌ی تازه جوانه زده، راهی تالارهای نور و بلور می‌شود؛ و منتظر می‌ماند تا برف برای سپید کردن سیاهی چتر، آغوش بگشاید.

زن‌ها فرشته‌اند!

صدای جاروبرقی آن‌قدر زیاد است که نمی‌گذارد زنگ تلفن را بشنوم. به‌طور اتفاقی و از چشمک زدن چراغ گوشی متوجه می‌شوم کسی در حال زنگ زدن است. با پشت دست، عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و در حالی که با پنجه‌ی پا جاروبرقی را خاموش می‌کنم دکمه‌ی گوشی را می‌زنم. همسرم پشت خط است. همان‌طور که با هم حرف می‌زنیم به طرف آشپزخانه می‌روم تا سری به غذا بزنم. زیرچشمی به ساعت نگاه می‌کنم. نزدیک دوازده است. می‌گوید با سایر همکارانش در حال «رفتن به طرف سالن غذاخوری» است و یک‌دفعه یادش آمده که برای ناهار من چیزی درست نکرده! می‌خواهد بداند امروز برای ناهار «چی» درست کرده‌ام؟! به صورت خودجوش و ناخودآگاه یاد برادر همسرم می‌افتم که می‌گوید: «زنی که بیرون خونه کار می‌کنه، نه همسر خوبیه و نه مادر خوبی!» (ناگفته نماند: مقصود این کنایه، اصلاً و ابداً خواهر خود او نیست؛ و هر بار که در جمع‌های خانوادگی این جمله‌ی قصار تکرار می‌شود منظورش نه بی‌عرضگی من است و نه توانمندی‌های خودش. به قول مادر همسرم: «خُب، این هم حرفیه برای خودش؛ زياد سخت نگیرید!») به‌هرحال همان‌طور که دارم محتويات قابلمه را هم می‌زنم به خودم مسلط می‌شوم، اسم غذا را می‌گویم و در ضمن توضیح می‌دهم: «یه‌کم بیش‌تر درست کردم تا برای شام هم بمونه.» گُل از گُلش می‌شکفد. می‌گوید: «خدا پدر مادرت رو بیامرزه... دستت درد نکنه!» و سپس خوش‌حال و خندان گوشی را می‌گذارد. اما هنوز چند لحظه نگذشته که دوباره تلفن زنگ می‌زند. این‌بار یکی از دوستان قدیمی پشت خط است. با وجود این‌که کار دارم اما دلم نمی‌آید حرفش را قطع کنم. بعد از سلام و احوال‌پرسی معمول، خیلی زود سر درد دلش باز می‌شود. می‌گوید «پسره» امانش را بریده! می‌گوید «مادره» همراه تعدادی از همکارانش و برای گذراندن یک دوره‌‌ آموزشِ حین خدمت، رفته به یکی از شهرستان‌های کوچک و دور افتاده؛ و «پسره» که «تازه امتحاناش تموم شده» مدام با گریه و ناراحتی «دل‌تنگی مادره» را بهانه کرده و خانه و زندگی را به هم می‌ریزد. بنده‌ی خدا در حالی که بغض و ناراحتی به گلویش چنگ زده می‌گوید دیگر «بریده». می‌گوید مدت‌هاست «بی‌کار» است. می‌گوید حتی پول ندارد که «بچه» را «به سینما و تئاتر و شهربازی» ببرد و نمی‌داند تا یک هفته‌ی دیگر چه‌طور باید سر او را گرم کند. و شروع می‌کند به فحش دادن؛ آن‌هم فحش‌های آبداری که عمو نظام (دوست مشترک دیگرمان) و رییس یکی از سازمان‌های دولتی را «که خانواده‌ی کارمندها را به این روز انداخته» در بر می‌گیرد! يك‌دفعه یاد همسر یکی دیگر از دوستان می‌افتم که چند وقت پیش، برای شرکت در یک آزمون بین‌المللی به خارج از کشور رفته بود و این دوست ما باید حدود دو هفته به تنهایی، دختربچه‌ی سه چهار ساله‌شان را تر و خشک می‌کرد؛ آن‌هم در غياب بستگان و فامیل و دیگران! همین را برایش می‌گویم و توضیح می‌دهم که برود «خدا را شکر کند» پسرش «به قول قدیمی‌ها از آب و گِل دراومده» و نگهداری از او به اندازه‌ی یک دختربچه‌ی سه چهار ساله «وقت‌گیر و بی‌چاره‌کننده» نیست! موقعیت مشترکی که برای ما سه نفر پیش آمده مرا به یاد یکی از خاطرات رضا کیانیان می‌اندازد. خاطره‌ای که در کتاب این مردم نازنین چاپ شده و درباره‌ی یکی از دفعه‌هایی‌ست که کیانیان سوار تاکسی بوده. کتاب را باز می‌کنم و از رو برایش می‌خوانم:
روی جلد کتاب این مردم نازنین نوشته رضا کیانیانجلو نشستم. سلام کردم و مقصد را گفتم. شروع کرد به گفتن، نالیدن، انتقاد کردن و پرسیدن. فیلم‌بین حرفه‌ای بود. از حرف‌هایش معلوم  بود قبل و بعد از انقلاب تماشاگر سینما بوده. گفت: «اوضاع ما که کساده. روز به روز هم بدتر می‌شه. سال دیگه هم که باید این شغل رو ببوسیم و بذاریم کنار.» پرسیدم: «چرا؟ روز به روز که تعداد تاکسی‌ها بیش‌تر می‌شه. این‌همه شرکت خصوصی تاکسی‌رانی تاسیس شده.» یک تاکسی سبز را که راننده‌ی زن داشت نشان داد و گفت: «به‌خاطر اونا.» گفتم: «خانم‌ها که کاری به کار شما ندارن.» گفت: «فعلاً خجالتی هستند اما تا سال دیگه پُر رو می‌شن و دیگه کسی جلودارشون نیست. زن‌ها دارن همه‌جا رو می‌گیرن.» گفتم: «یه مدتی هم شما بشین خونه و استراحت کن، بذار اونا کار کنن. بد نیست!» گفت: «همین‌جوری هم می‌شه، مطمئن باش. اما هزار تومن که مرد دربیاره، برکتش بیش‌تر از صدهزار تومنه که زن در بیاره.» پرسیدم: «آخه چرا؟» گفت: «چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ دلیل نمی‌خواد دیگه، معلومه!» و اضافه کرد: «شما هم تا چند وقت دیگه بی‌کار می‌شین... زن‌ها همه‌جا رو گرفته‌ن... اسم فیلم‌ها رو نگاه کن: یک زن، دو زن، سه زن، همیشه پای یک زن در میان است، زن‌ها فرشته‌اند!»

خاطره که تمام می‌شود به ساعت نگاه می‌کنم. عقربه‌ها چند دقیقه به سه‌ي بعد از ظهر را نشان می‌دهد؛ دلم دارد ضعف می‌رود و غذا هم دیگر کاملاً بیات و سرد شده! یاد دخترم می‌افتم که صبح، دم مهدکودک گفته بود: «امروز، زود بیای دنبالما!» و با معصومیتی دلهره‌آور گردنش را کج کرده و پرسیده بود: «خُب؟!» صحبت‌ها را می‌پیچانم تا حرف‌ها زودتر تمام شود. کتاب را می‌بندم. دوستم ظاهراً پشت تلفن لبخند می‌زند، درباره‌ی خواهر و مادر این مملکت چیزهایی می‌گوید که قابل انتشار نیست و... گوشی را می‌گذارد؛ به همین راحتی!


پی‌نوشت: بهانه‌ی انتشار این یادداشت، بیست و نهم خرداد ماه، سالروز تولد رضا کیانیان است و هرگونه برداشت انتقادی [از این نوشته] نسبت به سیاست‌های نادرست در زمینه‌ی تخصیص بودجه‌ها، اشتغال‌زایی در کشور و البته جامعه‌ی بانوان کشور اساساً اشتباه بوده و به فرموده‌ی رییس محترم سازمان سینمایی کشور سیاه‌نمایی محسوب می‌شود. والسلام.

پیام از دیار باقی

«اگر در جامعه‌ای هشتاد میلیون جمعیت داشته باشید و هفتاد و نه میلیون و نهصد و نود و نه هزار و نهصد و نود و نه نفرشان را قانع کنی که آفتاب به درد نمی‌خورَد، آن یک نفر که قبول ندارد، خودش [به‌تنهایی] یک ملت است! ملت ایران هیچ‌وقت از یاد و از بین رفتنی نیست؛ چون همیشه هستند کسانی که نگهبان این حقیقت لایزال هستند؛ چه از طریق ادبیات، چه عرف جامعه، چه فلسفه، چه تاریخ، و چه، توارث ژنتیکی‌. صرف‌نظر از آن‌چه که اتفاق می‌افتد، پایداریِ ایرانی یک مساله‌ی قطعاً ثابت شده است؛ و نه تنها ایرانی که ایران هم همیشه برقرار و استوار خواهد ماند.»

اين‌ها بخشی از گفته‌های زنده‌ياد فریدون گُله است که در مستند فریدون گُله کجاست؟ (رضا درستکار) مورد استفاده قرار گرفت. یادش‌به‌خیر! ده دوازده سال پيش وقتی با رضا چابکرو (راستی، رضا چابکرو کجاست؟) روی تدوین این فیلم کار می‌کردیم هر بار که تصمیم می‌گرفتیم از این گفته‌ی گُله استفاده کنیم احساس می‌کردیم او در هنگام گفتن این حرف‌ها کمی جوگیر شده و مثل سیاستمدارها بیش‌تر در پیِ ارائه‌ی جملات قصار بوده است! اما امروز که حسن روحانی در انتخابات ریاست جمهوری‌ پیروز شده ناخودآگاه یاد آن گفته‌ی‌ خدا بیامرز گُله افتادم و با خودم فکر کردم حرف او چه‌ درست بوده است: «اگر در جامعه‌ای هشتاد میلیون جمعیت داشته باشید و هفتاد و نه میلیون و نهصد و نود و نه هزار و نهصد و نود و نه نفرشان را قانع کنی که آفتاب به درد نمی‌خورَد، آن یک نفر که قبول ندارد، خودش [به‌تنهایی] یک ملت است.»
پیروزی دكتر حسن روحانی در انتخاباتی چنین دشوار و پیش‌بینی‌ناپذیر، نشان می‌دهد ایمانِ آن «تنها یک نفر» که ماجرای «به درد نخوردن آفتاب» را قبول نداشته، بیش‌تر از «هفتاد و نه میلیون و نهصد و نود و نه هزار و نهصد و نود و نه نفر» دیگر بوده؛ و حق طبیعی اوست که نفس عمیق و در سینه نگه‌داشته‌ی خود را حالا با صدای بلند بیرون بدهد. البته موج کارشکنی‌هایی که می‌تواند از فردای تنفیذ حکم یا حتی دو سه روز پس از آن به راه بیافتد شاید آن «یک نفر» را به این نتیجه برساند که ای‌کاش بر حرف خود پافشاری نکرده و رویای «دولت» را با «قدرت» تنها گذاشته بود.
در مجموع، مهم‌ترین پیام برگزاری این دوره از انتخابات، «پایداری» و استقامت هموطنانی بود که به تعبیر مرحوم گُله، حالا دیگر «یک مساله‌ی ثابت شده است.» ایرانیانی که مصائب، تلخی‌ها و دشواری‌های زندگی در چند سال گذشته را بزرگوارانه نادیده گرفتند و پای صندوق‌های رای رفتند تا پیروزی قاطعِ رسانه بر شايعه را این‌بار به چشم خود ببینند. در شرایطی چنین حساس و مهم، پژواک حرف زنده‌یاد گُله، البته در ذهن امثال من طنین دیگری دارد: «نه تنها ایرانی که ایران هم همیشه برقرار و استوار خواهد ماند.»
و آرزوی قلبي من هم این است. چنین باد!

ریشه در خون گوزن‌ها...

شبکه‌ی نمایش از دیشب هفته‌ی فیلم فرامرز قریبیان را برگزار کرده است. اولین فیلم هم ریشه در خون (ساخته‌ی سیروس الوند در 1362) بود که دیشب پخش شد و... بدجوری مرا بُرد به گذشته‌های نه‌چندان دور! گذشته‌هایی که برای من و نسل من شروع عاشقی‌کردن با سینما بود. قبلاً هم نوشته‌ام که عکس‌های این فیلم را اولین‌بار روی جلد یکی از اولین شماره‌های مجله فیلم‌ که با پول‌ توجیبی‌ام خریدم دیده بودم. همان عکس‌ها هم باعث شد تنهایی سینما رفتن را برای اولین‌بار تجربه کنم؛ تجربه‌یی که شیرینی لذت آن هنوز هم با من است!
دیشب که ریشه در خون را می‌دیدم یادم افتاد اولين‌بار این فیلم را در سینمای [اینک تعطیل شده‌ی] تهران در گوشه‌ی میدان امام حسین دیدم؛ و... تمام لحظه‌های تماشای آن در میان انبوه تماشاگران این سینما در ذهنم زنده شد. یادم آمد وقتی اکبر زنجان‌پور [در فیلم، در نقش: شیرعلی] داشت میراث پدرش (تفنگ رزم در جوار میرزا کوچک‌خان!) را با پُر کردن باروت آماده می‌کرد موج خنده‌ی تماشاگرها، چه‌گونه سينما را فرا گرفت! با دیدن این فیلم حتی می‌توانستم هوای چرب سالن و بوی نَفَسِ سینماروهای آن سال‌ها– که برای دیدن چنین فیلم‌هایی در صف‌های طولانی می‌ایستادند– را هم احساس کنم.
آن سال‌ها (سال‌های آغاز دهه‌ی 1360) سال‌های قهرمان‌پروری و تهییج عواطف بود؛ و قهرمان بلامنازع دوران ما‌ جناب آقاااااای فرامرز قریبیان! آن وقت‌ها میرزا محسن‌خان مخملباف هنوز آن بیانیه‌ی معروفش را صادر نکرده و عدم نیاز تماشاگران به «قیم تصویری» را اعلام نکرده بود؛ و ما که با خواب‌های شیرینِ روزگار نوجوانی خوش بودیم دل‌مان می‌خواست چشم‌هایمان را ببندیم و با بازیگری که «قدرت میزبانی» را به ما معرفی کرده بود خوش باشیم. بازیگری که آن سال‌ها در دل یک نوار ویدئویی به خانه‌ی نسل ما قدم گذاشت و چنان تصویری از گوزن‌های زخمی و زخم‌خورده به نمایش گذاشت که هیچ‌وقت فراموش‌شدنی نیست. فرامرز قریبیان باعث شد ما عاشق سفیر و بازرس ویژه و پرونده و ریشه در خون و پایگاه جهنمی و سناتور و آوار و سمندر و گمشده و گردباد و کمین‌گاه و ترن و کانی‌مانگا و... ده‌ها فیلم دیگر که او در آن‌ها بازی کرده بود شویم. حضور او باعث شد اشکالات این فیلم‌ها در چشم ما (نوجوان‌های آن روزگار) کم یا کم‌رنگ به نظر برسد. چنان که هنوز و پس از سی سال وقتی ریشه در خون از تلویزیون پخش می‌شود عدم مهارت فیلم‌ساز در نمایش جغرافیایی که قهرمان ماجرا در آن گیر افتاده... یا حتی عدم تطابق مسیر نگاه شخصیت‌ها و آن‌چه که نگاه می‌کنند را به حساب رعایت نکردن اصول کارگردانی نمی‌گذاریم و آن را با چشم خطاپوش نگاه می‌کنیم! البته وقتی جناب قریبیان به فیلم‌سازی روی آورد ما دیگر یک مرحله رشد و پیشرفت کرده بودیم و دیگر به زور هم نمی‌توانستیم با آن چشم– که گفتم– به سینما و فیلم‌های او نگاه کنیم. در چنین شرایطی جدال در تاسوکی با آن اسم وسترن‌ گونه‌اش فقط یک تجربه‌ی صرف بود (یک تجربه‌ی فیلم اولی با همه خام‌دستی‌هایش) و متاسفانه قانون یک عقب‌گرد کامل! چشم‌هایش هم مثل یکی از قسمت‌های سریال آژانسدوستی– که کارگردانی‌اش با قریبیان بود– فیلم خوبی از کار در نیامد اما هسته‌ی مرکزی درخشان فیلم– که برداشتی از داش‌آکل صادق هدایت بود– می‌توانست زندگی هنری او را زیر و رو کند؛ فقط اگر قهرمان دوران نوجوانی ما کمی بیش‌تر حواسش را جمع کرده و کمی بیش‌تر به «سینما» دل داده بود!
چشم امید ما این روزها به فیلم گناهکاران تازه‌ترين ساخته‌ی اوست. فیلمی که می‌گویند خوش‌ساخت از کار درآمده. فیلمی که می‌گویند قریبیان برای آن خیلی مایه گذاشته؛ و خدا کند اين‌بار ديگر او آبروي ما را بخرد!

من کاوسی‌ام...دکتر هوشنگ کاوسی/ به‌مناسبت چهلمين روز درگذشت دكتر كاوسي

در خرداد سال 90 وقتی روی پیشخوانِ نزدیک‌ترین دکه مطبوعاتی مجله‌ي فیلم را دیدم، تازه متوجه شدم اولین روزِ ماه از راه رسیده؛ مثل همیشه مجله را با احتیاط توی کیف گذاشتم تا در نقطه‌ای خلوت و با آسودگی خیال‌ آن را مطالعه کنم. وقت مطالعه، یک‌بار از اول تا آخر، و تقریباً با سرعت آن را ورق زدم؛ اما پیش آن‌که مقاله و مطلبی نظرم را به خود جلب کند چشمم خورد به نامه سرگشوده‌ي زنده‌یاد دکتر کاوسی (و خدا می‌داند استفاده از عبارت زنده‌یاد برای اشاره به درگذشت و غیبت همیشگیِ ایشان چه‌قدر سخت است). خوب یادم هست وقتی مطلب ایشان را دیدم مثل همیشه (که روی نوشته‌های نویسنده‌های مورد علاقه‌ام مکث می‌کنم) بیش‌تر از عادت همیشگی‌ام (مرور اجمالیِ تیترها و ایجاد فرصت برای مطالعه در آینده‌ای نزدیک) وقت گذاشتم و آن نامه را یک‌نفس تا آخر خواندم. حتماً یکی از دلایلش این بود که آن نامه خطاب به همکار عزیزم آقای مهرزاد دانش نوشته شده بود و در همان سطر اول به نوشته ایشان (در صفحه خشت و آینه‌ي چند شماره قبل‌تر) اشاره شده بود. واقعیت این است که من هم اواخر زمستان 89 و در واکنش به موج سفسطه و توهینی که آن‌روزها علیه استفاده از عبارت فیلمفارسی و خالق آن راه افتاده بود یادداشت کوتاهی نوشته بودم که طبق پیش‌بینی‌ خودم فکر می‌کردم قرار است در شماره نوروز همان‌سال چاپ شود. اما دست تقدیر باعث شد یادداشت مورد بحث در همان شماره‌‌ای به چاپ برسد که نامه‌ي دکتر کاوسی هم در آن منتشر شده بود. وقتی مطلب ایشان را خواندم حسرتم از این که نوشته من در شماره‌ي نوروز منتشر نشده بود بیش‌تر شد. با خودم گفتم اگر این اتفاق افتاده بود شاید اسم من هم در کنار آقای دانش آمده بود؛ و حالا می‌توانستم با افتخار اعلام کنم یکی از معدود کسانی هستم که آقای دکتر کاوسی خطاب به او نامه نوشته. اما حتماً خواست خدا بود؛ و حتماً صلاح در این بود که ماجرا این‌گونه رقم بخورد...تا در کم‌تر از بیست‌ و چهار ساعت یکی از معجزه‌های به‌ظاهر ساده به وقوع بپیوندد. معجزه‌ای که به درستی از آن به قدرت ذهن یاد می‌شود. درست فردای همان‌‌شب که با یاد فیلمفارسی و دکتر کاوسی و آن نامه به خواب رفته بودم وقتی داشتم از پلکان یکی از ایستگاه‌های مترو بالا می‌آمدم گوشی تلفن همراهم زنگ خورد. شماره ناآشنا بود و من که داشتم از یک تونل عمیق و تاریک به سطح زمین ‌نزدیک می‌شدم با چشم‌هایی کم‌وبیش ناآشنا به نور و کمی خواب‌آلود و گُنگ، تلفن را جواب دادم. صدای رسا و جوان‌تر از سنِ پیرمردی که از پشت امواج سراغ مرا گرفته بود بعد از سلام و خوش‌وبش اولیه گفت: «من کاوسی‌ام.» شاید به‌خاطر پیدا کردن یک جای نسبتاً خلوت در خیابان یا شاید هم به‌خاطر جست‌و‌جو‌ی ناخودآگاه ذهن (در سابقة تماس یا تماس‌های قبلی) بود که ناخواسته و شاید ناباورانه کمی مکث کردم. همین باعث شد آن بندة خدا دوباره خودش را معرفی کند تا به صورت کامل باورم شود و این‌بار دیگر خواب از سَرَم بپرد: «دکتر هوشنگ کاوسی!» باید اعتراف کنم دست و پایم را گم کرده بودم و نمی‌دانستم چه باید بگویم. حتماً آقای دکتر وضعیت مرا فهمید که خیلی سریع رفت سر وقت ماجرا و در حالی که می‌خندید گفت: «خواستم از شما تشکر کنم به‌خاطر مطلبی که در شمارة جدید فیلم نوشته بودید. به‌ همین خاطر زنگ زدم دفتر مجله و شماره تلفن‌تون رو گرفتم و...» تشکر؟... دکتر امیرهوشنگ کاوسی؟... آن‌هم از من؟ آخر من چه‌کاره باشم که دشمن سرسخت و شمارة یک فیلمفارسی از من تشکر کند؟! وقتی آقای دکتر صحبت می‌کرد تصویر آن یادداشت کوتاه که در صفحه‌ي خشت و آینه همان شماره چاپ شده بود مدام جلوی چشمم پَر می‌زد و تیتر دوپهلوی آن توی ذهنم می‌رفت و می‌آمد: فیلمفارسی زنده است...فیلمفارسی زنده است... در آن نوشته به تاثیرگذاری عمیق و موثر این کلمة نُه حرفی اشاره و تاکید کرده بودم که این کلمه، موثرترین و شاید بتوان گفت مهم‌ترین عبارت تولید شده در ادبیات سینمایی‌ کشور ماست. عبارتی که از متن و بطن سینمای آسان‌گیر و خیال‌پرداز چند دهه پیش سر برآورده اما امروزه کاربردی فرامرزی پیدا کرده و اغراق نیست اگر بگوییم اشاره‌ي آن به فرهنگ خاصی در زمینة فیلم‌سازی‌ست. توی فکر آن نوشته بودم که صدای آقای دکتر دوباره مرا به خود آورد: «توی این شماره که تازه دراومده یک مطلب خطاب به آقای دانش نوشته‌ام و اگه این مطلب به شماره‌ي بعد می‌رسید حتماً توی اون به نوشتة جذاب شما هم اشاره می‌کردم. اما چه کنم که چاپ این دو مطلب، هم‌زمان شده و دیگه برای تصحیح اون فرصت نیست!» چه می‌توانستم بگویم؟ گفتم: «اختیار دارید آقای دکتر! این چه حرفیه؟ همین‌که با من تماس گرفتید و نظرتون رو گفتید از هر چیز دیگه‌ای برای من باارزش‌تره.» و البته اغراق هم نکرده بودم. هیچ‌وقت حتی تصورش را هم نمی‌کردم چند دهه پس از آن‌که خلاقیت دکتر کاوسی باعث شده بود عبارت فیلمفارسی را با جابه‌جا و برعکس کردن اسم استودیو پارس‌فیلم و انتخاب «ف» به‌جای «پ» خلق کند، صاحب چنین ذوق و استعداد غریبی با یکی از نویسنده‌ها و هم‌کاران خود که چند دهه از او کوچک‌تر است تماس بگیرد و به‌خاطر یک حمایت ناقابل از او تشکر کند. حتماً خود آقای دکتر هم به این موضوع فکر کرده بود که پرسید: «راستی، شما چند سال‌تونه؟» یادم هست وقتی سنم را گفتم ایشان مثل پدربزرگی که نتیجه‌ي زحمات خود را در چهره‌ي نسلی که آموزش داده می‌بیند گفت: «اما خدا رو شکر، قلم و نثر شما بیش‌تر از سن‌تون نشون می‌ده.» باید اعتراف کنم واکنش دکتر کاوسی را به هیچ‌وجه تا انتهای عمر فراموش نخواهم کرد؛ برخورد دوستانه‌ و محبت‌‌آمیزی که به جرات می‌تواند سرمشق کسانی قرار بگیرد که از «بزرگی» فقط فرهنگ تفرعن و تفاخر به کوچک‌ترها و کم‌سن‌تر از خود را آموخته‌اند؛ و فکر می‌کنند اهمیت و نشانه‌ي بزرگ بودن‌ این است که جواب سلام دیگران را ندهند و مثلاً برای‌شان «کلاس» بگذارند! در حالی که بزرگ‌ترین درسی که مرام و محبت دکتر کاوسی به من آموخت دقت‌نظر و احترام ایشان بود. آن‌شب وقتی به خانه برگشتم تمام کتاب‌هایی که از ایشان داشتم را از کتابخانه بیرون آوردم و در حالی که با خودم فکر می‌کردم این تعداد کتاب برای استادی با وسعت اطلاعات و سابقة فعالیت ایشان خیلی کم است گفت‌وگوی آن روز صبح خودم و ایشان را توی ذهنم مزه‌مزه کردم. از یادآوری حرف‌هایی که رد و بدل شده بود احساس شعف می‌کردم و انگار که خواب دیده باشم دلم می‌خواست توی آن رویا غوطه‌ور بمانم. دکتر کاوسی آن‌روز پشت تلفن گفت: «من پیش از این‌هم گاهی وقت‌ها نوشته‌های شما را مطالعه می‌کردم اما به‌طور حتم، از این پس با دقت بیش‌تر اسم و مطالب شما را دنبال خواهم کرد.» همین حرف و جمله کافی بود تا احساس مسئولیتم نسبت به آن‌چه می‌نویسم و خواهم نوشت بیش‌تر و بیش‌تر شود. اما اکنون که صاحب آن قلم و دیدگاه آهنین برای همیشه از میان ما رفته احساس می‌کنم حالا نوبت من و ما (نسل روزنامه‌نگاران پس از ایشان) است که از مواضع و دیدگاه‌های خیرخواهانه‌ي دکتر کاوسی حفاظت کنیم. صحبت‌های یکی از بازیگران مطرح سینمای ایران که اخیراً در یک برنامه تلویزیونی، فیلم‌ِ فارسی را با فیلمفارسی اشتباه گرفته بود و لجوجانه بر موضع نادرست خود پافشاری می‌کرد نشان می‌دهد برای مبارزه با سالکان و پیروان این مکتب، به‌غیر از مسیر پر سنگلاخ و پر از پیچ و خمِ پیشِ رو، راه دیگری وجود ندارد. مسیری که در گردنه‌ي توهم با اظهار فضل سردمداران فیلمفارسی مسدود شده و فعلاً برای عبور از آن باید راه جای‌گزین را برگزید. با این وجود به نظر می‌رسد آن‌چه که عبور از این گردنه را کمی فرح‌بخش می‌کند لبخند زیرکانه و از سر رضایتِ دکتر امیرهوشنگ کاوسی‌ست که از آن بالا به افراد درگیر در این ماجرا نگاه می‌کند و احتمالاً برای تفسیر و تعبیر این آش درهم جوش، در فکر یک جمله یا عبارت مترادف است؛ چیزی در مایه‌های فواید آبگوشت و سینمای آبگوشتي!
اين نوشته پيش از اين در چهارصد و پنجاه و هفتمين شماره‌ي ماهنامه فيلم به چاپ رسيده است
مرتبط:
چشم‌انداز شماره‌ي چهارصد و پنجاه و هفت
مطلبي منتشر نشده از دكتر كاوسي: پذيرايي از ويليام وايلر در تهران

داستان همراه

شماره‌ی نوروز ماهنامه‌ی داستان را خیلی دیر (همین چند روز پیش) در لابه‌لای جدول‌های باطله و سایر نشریات از تب و تاب افتاده‌ی یکی از باجه‌های مطبوعات یافتم. چند شماره بود که دیگر از خریدن مجله‌ی داستان منصرف شده بودم؛ و دلیلش هم این بود که هر بار این مجله را می‌خریدم، در کنار انبوه نشریه‌ها و کتاب‌هایی که در نوبت مطالعه بودند نخوانده یا فقط چند صفحه خوانده می‌ماند تا... وقتی که شماره‌ی بعد آن از راه برسد! اما دلیل این ‌که این‌بار نگاهم به این مجله جلب شد سی‌دی آبی‌رنگی بود که ضمیمه‌ی آن بود. یک سی‌دی به‌نام داستان همراه که شامل ده فایل صوتی از تعدادی از شاخص‌ترین نویسنده‌های ادبیات داستانی‌ بود (از هوشنگ مرادی‌کرمانی گرفته تا محمد صالح‌علا، محمد کشاورز، فریبا وفی، کوروش اسدی، احمد دهقان، حامد حبیبی، محمد طلوعی، سپینود ناجیان و سلمان باهنر). نکته‌ی جالب، اجرای این داستان‌هاست با صدای خود نویسنده‌ها که می‌توان آن را یک نمونه‌ی جدید و جذاب از چیزی دانست که در سال‌های اخیر از آن به عنوان کتاب سخنگو یاد می‌شود (قابل توجه اين‌كه: کتاب سخنگوی یک عاشقانه‌ی آرام اثر زنده‌یاد نادر ابراهیمی هم در هفته‌های اخیر به بازار ارائه شده است). شما را نمی‌دانم اما برای من که بارها پس از شنيدن بعضی داستان‌های صوتی از لحن و اجراي گوينده‌هاي آن‌ها شاکی شده‌ام این سی‌دی، مثل مرهمی بود بر زخمی ناسور؛ و پاسخی به یک کنجکاوی درباره‌ی صدای نویسنده‌ها و ارتباط عمیق‌تر با نوشته‌ی آن‌ها.
از برخی اشکالات کوچک و قابل چشم‌پوشی (در لحن و اجرای برخی داستان‌ها) که بگذریم مهم‌ترین امتیاز داستان همراه، حجم نسبتاً مناسب داستان‌هاست؛ برای گوش دادن، خسته نشدن و لختی همراه شدن با ادبیات داستانی امروز ایران. به‌هرحال اگر دوست دارید باز هم در آینده داستان‌هایی را از نویسنده‌های سرشناس ایرانی بشنوید مي‌توانيد با اعلام نظر خود در وبلاگ ماهنامه‌ي داستان از این حرکت فرهنگی حمایت کنید. خدا را چه دیدید؛ شاید در سی‌دی بعدی، داستانی از نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی خود را با صدای خود او شنیدید!

 

شمایل و خالق «فیلمفارسی»؛ این‌بار رو در روی هم

شاید اگر خود من سرمایه‌گذاری نکرده بودم تهیه‌کننده‌ی دیگری زیر بار قصه‌ی «سلطان قلب‌ها» نمی‌رفت. صدای ایرج نبود و صدای عارف را گذاشته بودیم، و ظاهر و فیزیک من کاملاً فرق کرده بود. جوری که میثاقیه هم برای سرمایه‌گذاری تردید داشت و بعد از فیلم‌برداریِ پنجاه درصد، گرفتار میثاقیه شدم. مساله‌ام آن چند تا آهنگی‌ست که در فیلم آمده. در فیلم «بر فراز آسمان‌ها» که کاملاً خودم بودم این مسائل نیست. یا در «جهنم + من» چون مستقل بودم هیچ‌کدام از این چیزها نبود؛ نه کاباره‌ای، نه آوازی. در «سلطان قلب‌ها» آن پنجاه درصدی که خودم بودم باعث شده بود از نفوذم استفاده کنم و صدای ایرج نباشد. برایم مسلم بود که صدای ایرج روی آن کاراکتر نمی‌خورد. صداش به درد داش‌مشتی‌ها می‌خورد. کلاس صدای عارف فرق می‌کرد. خیلی‌ها معتقد بودند که صدای ایرج از نظر تجاری یک مقدار در فیلم‌های من کشش ایجاد می‌کند. من به هیچ‌وجه چنین اعتقادی نداشتم و می‌دانستم یک قصه‌ی خوبِ عاطفی مورد استقبال مردم قرار خواهد گرفت. به میثاقیه هم گفته بودم اگر حاضر به سرمایه‌گذاری نشود بدون شراکت او این فیلم را خواهم ساخت. او هم وقتی کار شروع شد دخالتی نکرد.
این‌ها بخشی از گفته‌های زنده‌یاد محمدعلی فردین درباره‌ی فیلم سلطان قلب‌هاست. یکی از بهترین ساخته‌هایش در مقام کارگردان و یکی از ماندگارترین حضورهای او به عنوان بازیگر فیلمهای قدیمی سینمای ایران. منبع این گفته‌ها، کتاب [اینک نایاب] «سینمای فردین به روایت محمدعلی فردین» حاصل گفت‌وگوی مفصل و طولانی دوست عزیزم عباس بهارلو با این بازیگر بسیار مشهور و قدیمی‌ست. کتابی که در سال 1379 و درست چند ماه بعد از درگذشت تلخ و غم‌بار فردین، مجوز چاپ گرفت. به این ترتیب او که به تعبیر خودش (در مقدمه‌ی کتاب) زمانی تقریباً برابر با مدت زمان بازی در سه چهار فیلم، صرف انجام این گفت‌وگو کرده بود موفق نشد حاصل دیدگاه‌های عمدتاً انتقادی خود درباره‌ی فیلمفارسی و سینمای پیش از انقلاب را به چشم خود ببیند! یکی از نکته‌ها‌ی جالب در این کتاب، حرف‌های صادقانه‌ی فردین درباره‌ی احساسش پس از تماشای دوباره‌ی فیلم‌هایی‌ست که بازی کرده. او در بخشی از این گفت‌وگوی طولانی، حساب سلطان قلب‌ها و بر فراز آسمان‌ها را از سایر فیلم‌های خود جدا کرده و می‌گوید: تماشای این فیلم‌ها که خودم برای کار انتخاب کردم آزارم نمی‌دهد. اما در مورد بقیه‌ی آثار، اولین نکته، تکراری بودن قصه‌هاست. هرکدام از این فیلم‌ها را که می‌دیدم، ده دقیقه که از فیلم می‌گذشت مثل این بود که همه‌ی فیلم را دیده‌ام؛ یعنی علاقه‌مند نمی‌شدم فیلم را دنبال کنم. این فیلم‌ها را نمی‌توانم تا آخر ببینم؛ خیلی شبیه به هم و یک‌نواخت هستند.
روحش شاد و یادش گرامی.

 نکته: عکسی که بر تارک این یادداشت می‌بینید چندی پیش، سوار بر بال مهربان یک نامه‌ی الکترونیک به دست من رسید و از آن‌جا که به عقیده‌ی نگارنده، یکی از جالب‌ترين عکس‌های به‌جا مانده از پشت‌صحنه سینمای کلاسیک ایران به حساب می‌آید تصمیم گرفتم هر وقت فرصت مناسبی بود آن را به خوانندگان این وبلاگ تقدیم کنم؛ و چه فرصتی بهتر و مناسب‌تر از سیزدهمین سال‌مرگ سلطان قلبِ‌ سینماروها و فیلمفارسی‌دوستان ایرانی؟ البته به شکل عجیبی، مراسم سالگرد درگذشت زنده‌یاد محمدعلي فردین (هجدهم فروردین 1379) امسال در حالی برگزار شد که این‌بار شمایل «فیلمفارسی» میزبان خالق این عبارت نُه حرفی‌ بود. عبارتی که به‌طور حتم موثرترین و شاید بتوان گفت مهم‌ترین عبارت تولید شده در ادبیات سینمایی‌ کشور ماست. این عبارت البته از متن و بطن سینمای آسان‌گیر و خیال‌پرداز چند دهه پیش سر برآورده؛ اما امروزه کاربردی فرامرزی پیدا کرده و اغراق نیست اگر بگوییم اشاره‌ي آن به فرهنگ خاصی در زمینه‌ی فیلم‌سازی در‌ سراسر دنیاست.
بگذريم... در دنیای فانیِ ما که جدال دکتر کاوسی با سردمداران سینمای فیلمفارسی، جز تهمت و دشنام‌پراکنی نتیجه‌ی خاصی نداشت (متاسفانه در بر همان پاشنه می‌چرخد و فیلمفارسی، در حالی که تغییر رنگ و تغییر هویت داده، هم‌چنان به راه خود ادامه می‌دهد!) امیدوارم حالا که شمایل و خالق «فیلمفارسی» روی در نقاب خاک کشیده‌اند دست‌کم در آن دنیا مشکلات‌شان را حل کنند و اگر به نتیجه رسیدند با یک پیامک از دیار باقی به ما هم اطلاع دهند!

فيلمفارسي زنده است!

خبر مرگ، همیشه تلخ و سرد و رعدآساست؛ و اين‌بار در دل یک پيامك از آسمان دومين روز بهار فرود آمد:
دكتر هوشنگ كاوسي درگذشت.
خواندن اين خبر، مرا غمگین و افسرده‌حال از کنار سفره هفت‌سين بلند کرد و... بُرد به سال‌هاي دور. سال‌هايي كه به عشق قلم‌زدن در وادي ادبيات سينمايي، هر چه نشريه و كتاب درباره‌ي سينما بود را مي‌گرفتم و مي‌خواندم و... مي‌بلعيدم! يكي از اين كتاب‌ها «مجموعه مقالات در نقد و معرفي آثار مسعود كيميايي» بود كه دوست سال‌هاي بعدم (زاون قوكاسيان كه عمرش دراز باد) آن را گردآوری کرده بود و... عجبا كه در میان انبوه آثار مکتوب زاون، هنوز هم يكي از بهترين و ماندگارترين كتاب‌هاي اوست. اولين‌بار در بهار پانزده‌ شانزده سالگي و هنگام مطالعه‌ي اين كتاب بود كه اسم دكتر هوشنگ كاوسي توجهم را به خود جلب كرد. مردي با قلم و دیدگاهی آهنين كه در بازخواني يكي از مقاله‌هاي قديمي‌اش– که آن را در پاسخ به ابراهيم گلستان نوشته بود– فيلم قيصر را ثمره‌ي پيوند بيگانه بيا و غول بياباني در قهوه‌خانه‌ي قنبر دانسته بود! سال‌ها بعد (در زمان حضور و فعاليت در مطبوعات سينمايي) كه فهميدم دكتر، خالق عبارت «فيلمفارسي»‌ست اين مقاله را دوباره و دوباره خواندم و بيش‌تر و بيش‌تر با روحيه‌ي ناسازگار و قلم و توان او آشنا شدم. البته سال‌ها و شايد بتوان گفت دهه‌ها‌ بعد (در خرداد 1390) يادداشت كوتاهي نوشتم در ستايش از عبارت جذاب و ترکیبیِ فیلمفارسی؛ و همين نوشته باعث آشنايي جالبي با دكتر كاوسي شد كه به‌زودی شرحش را خواهم نوشت و اگر عمري باقي بود برای شماره‌‌ی بعد به مجله فيلم خواهم سپرد.
اینک در بهار 1392 درگذشت زنده‌یاد دکتر کاوسی بهانه‌ی مناسبی برای بازنشر آن يادداشت– كه گفتم– فراهم کرده است. جالب این‌که این روزها یک فیلمفارسی تمام عیار که تغییر شکل و تغییر رنگ داده و از ترس رسوایی، این‌بار ماهیت اصلی خود را در پشت مقام روحانیت پنهان کرده، بر پرده سینماهاست. این نکته نشان می‌دهد فیلمفارسی (از نوع ایرانی‌اش) فقط محدود به سینمای پیش از انقلاب نیست؛ و نه تنها نمُرده و نخواهد مُرد بلکه همیشه زنده و جاری و پویاست و فقط در دوره‌های مختلف، از پوستی به پوستی دیگر و از قالبی به قالبی دیگر تغییر می‌کند!

و اين‌هم آن يادداشت كوتاه در ستايش از فيلمفارسي:
در طول سال گذشته* حملات متعددي نسبت به كاربرد عنوان فيلمفارسي صورت گرفت اما اين برخوردهاي ناشايست بيش‌تر از آن‌كه بر حقانيت خالق آن (دكتر هوشنگ كاوسي) مُهر تاييد بزند نشان‌دهنده‌ي تاثيرگذاري عميق و موثر اين كلمه‌ي 9 حرفي بر مخاطبانش بود. كلمه‌اي كه به جرات مي‌توان گفت به عنوان موثرترين و شايد بتوان گفت مهم‌ترين عبارت توليد شده در ادبيات سينمايي (از ابتدا تا كنون) قابل ارزيابي‌ست. اين عبارت البته از متن و بطن سينماي آسان‌گير و خيال‌پرداز چند دهه پيش سر بر آورد ولي امروزه كاربردي فرامرزي يافته و اغراق نيست اگر بگوييم اشاره‌ي آن به فرهنگ خاصي در زمينه‌ي فيلم‌سازي‌ست. فرهنگي كه موفقيت گيشه را در جذب مخاطبان سطحي، آسان‌پسند و كم‌سليقه مي‌داند و با پناه گرفتن در پشت آمار فروش، مي‌كوشد خود را از نيش بُرنده‌ي نقد برهاند. تلاش مديران سينمايي هم در تغيير يا كم‌اثر كردن اين عبارت تركيبي جالب توجه بود. اين افراد، هر زمان كه مجبور شدند درباره‌ي امضا و تاييد خود پاي فيلمفارسي‌هاي وطني توضيح بدهند تقاضا كردند از استفاده از اين عبارت يا كلماتي نظير مبتذل و پيش پاافتاده پرهيز شود و به جايش از كلماتي مثل ضعيف و سطحي استفاده شود. كلماتي كه شايد بتواند بخشي از بدنه‌ي فيلمفارسي باشد اما معادل دقيق يا توضيح‌دهنده‌ي آن نيست. اين تلاش براي كم‌اثر كردن نقد فيلمفارسي تا جايي پيش رفت كه يكي از مديران جشنواره‌ي فيلم فجر در يك گفت‌وگوي زنده‌ي راديويي اعلام كرد جشنواره، محلي براي تكريم هنرمندان است و بهتر است انتقاد– خصوصاً انتقادهاي تند از فيلم‌هاي ضعيف– به زماني ديگر منتقل شود (نقل به مضمون). متاسفانه بعضي از اين دوستان استفاده از كلمه‌ي فارسي در اين عبارت را توهين به زبان مادري خود فرض مي‌كنند و برايش تعبيرهايي مي‌تراشند كه واقعاً شنيدني‌ست! اين افراد حاضرند ساعت‌ها در اين‌باره بحث كنند ولي تمايلي به تحليل متقابل براي رسيدن به حُسن تفاهم ندارند. در نتيجه، مديران و منتقدان سينما هركدام راه خود را مي‌روند؛ بي‌ آن‌كه بحث نقد، جايگاه دقيق و البته تاثير عميق خود را پيدا كند. جالب اين‌كه خانواده‌ي فيلمفارسي، هر از گاهي تلاش مي‌كند با تعبير تراشي و دهان كجي به جامعه‌ي منتقدان و نويسندگان سينمايي، بخشي از خراش اين نيش را جبران كند اما هر زمان كه پاي اعتبار به ميان مي‌آيد تلاش مي‌كند از همين جماعت مايه بگذارد و به نگاه مثبت آن‌ها درباره‌ي فيلم خود اشاره كند. نمونه‌اش بعضي فيلم‌هاي ويدئويي‌ست كه اخيراً با پشتوانه‌ي مالي ويدئورسانه‌ها و خارج از محدوده‌ي نمايش عمومي به شبكه‌ي ارزاق عمومي (بخوانيد شبكه‌ي توزيع آثار فرهنگي) راه يافته‌اند. اخيراً ديده شده بعضي از اين فيلم‌ها با استفاده از عبارت «تحسين‌شده توسط منتقدان سينمايي» تلاش دارند پيش‌داوري مخاطبان اين‌گونه فيلم‌ها را به نفع خود تغيير بدهند. البته مي‌توان اين بازي را با ذكر مستندات ادامه داد و مثلاً به عدم انتشار حتي يك نقد (چه مثبت و چه منفي) درباره‌ي اين فيلم‌ها اشاره كرد. اما در حقيقت، خود اين ماجرا بخشي از فرهنگ خانواده‌ي فيلمفارسي‌ست؛ براي تبليغ غير مستقيم و پرت كردن حواس‌ها از انتقاد تند (به گمان آن‌ها). به هر حال بايد پذيرفت تا فرهنگ فيلمفارسي زنده است، فيلمفارسي هم زنده است و پايدار خواهد ماند.

* همان‌طور كه گفتم يادداشت مورد بحث در انتهای بهار سال 1390 منتشر شده است.

سال نو مبارك

دست در دست بهار

با سرانگشت خيال
و شكوفه‌هايي به رنگ آرزو
در گوش نوروز زمزمه كنيم:
خدايا فرصت دگرگوني را از ما نگير!

نوروز در صنعت سينما

ماهنامه صنعتسینما بخشی از تازه‌ترین شماره خود را– که شماره نوروزی آن هم هست– اختصاص داده به گزارش‌هایی از جشنواره فیلم فجر و اشاره به بهترین‌های این رویداد سینمایی از نگاه منتقدان و نویسندگان مجله. اما این شماره به همین دلیل و شاید به دلیل یادداشت/ بهاریه‌هایی که از برخی فیلم‌سازان حاضر در جشنواره گرفته، بیش‌‌تر از آن‌که فضای نوروزی داشته باشد هنوز و هم‌چنان در حال و هوای جشنواره است. از این نگاه، جدا از یادداشت مشترک افشین هاشمی و محسن قرایی (سازندگان فیلم خسته نباشید!) تنها نوشته‌‌هایی که البته با کمی اغماض می‌توان نام «بهاریه» را به آن اطلاق کرد یادداشت علی‌رضا داودنژاد است (که آن را برای نوه یا به تعبیری «مغز بادام» خود نوشته!) و یادداشت بهروز شعیبی (که اشاره‌یی زیبا‌ست به تغییر طبیعی روحیه هنرمند در فصل بهار).در یادداشت‌های بعدی، پوران درخشنده به بخشی از موانع و دشواری‌های ساخت هیس... پرداخته... پرویز شهبازی به جای نوشتن چیزی در همین مایه‌ها، ترانه جذاب «پدر و پسر» (اثر یوسف اسلام که در لحظه‌ای از فیلم دربند از آن استفاده شده) را ترجمه کرده... بهنام بهزادی درباره نوروزهایی که از نگارش اولین نسخه قاعده تصادف گذشته نوشته... مجید برزگر، فرصت را غنیمت دانسته، مقاله کوتاهی ارائه داده در باب موانع موجود بر سر راه صنعتی شدن سینمای ایران؛ و آن را تقدیم کرده به رخشان بنی‌اعتماد... مازیار میری یادداشت عجیبی درباره احوال عجیب اهل سینما در سال عجیب 91 نوشته... و سیاوش اسعدی یادداشت را بهانه‌ای‌ کرده برای توجیه بدقولی و تنبلی خود در نوشتن بهاریه!
اما در این میان، جالب‌تر و خواندنی‌تر از همه، یک شبه‌خاطره/ داستان کوتاه از بهرام توکلی‌ست؛ درباره دو روز قبل از عید دو سال پیش که همراه یک آمبولانس در ترافیک روح‌فرسای [اتوبان] همت گیر کرده بوده و وقتی راهی به یک خروجیِ فرعی پیدا می‌کند تصمیم می‌گیرد مریض توی آمبولانس را با ماشین خود به بیمارستان برساند. روز دوم عید، همسر زنی که توی آمبولانس بوده با او تماس می‌گیرد و ضمن دعوت از او برای شام می‌گوید همسرش همان شب در بیمارستان به رحمت خدا رفته. داستان توکلی درباره حدفاصل دومین روز عید تا سیزده‌به‌در است؛ زمانی که مرد داستان هیجان‌زده تماس می‌گیرد و به او می‌گوید: «زنم زنده شده!»
به نظر می‌رسد هسته اصلی این داستان (زندگی مردی تنها با خاطره همسرش) یکی از مایه‌های فیلم‌نامه آسمان زرد کم‌عمق را فراهم کرده؛ و ای کاش توکلی همین داستان– که از قابلیت شکست زمان و بازی‌های فرم‌گرایانه برخوردار است– را گسترش می‌داد و به جای ایجاد ابهام و ایهام در روایتی غیر خطی– که مخاطب را سر در گم و مایوس می‌کند– تماشاگر فیلم خود را با خاطرات مرد از لحظه‌های هم‌نفسی با همسرش همراه می‌کرد. متاسفانه آسمان زرد کم‌عمق را به دلیل استقبال گسترده نمایندگان رسانه‌های گروهی (!؟) ایستاده و در وضعیتی نامتعادل دیدم (مجبور بودم از بین تنه و شانه افراد حاضر در برج زهر مار، سرک بکشم و مدام جای خودم را تغییر بدهم!) همین نکته به اضافه حفره‌های موجود در داستان و فیلم‌نامه، مانع آن شد که ارتباط خوبی با فیلم برقرار کنم. به نظرم هنوز هم تا این‌جای کار این‌جا بدون من بهترین ساخته بهرام توکلی‌ست.
با این وجود آسمان زرد کم‌عمق با کسب رتبه نهم، در کنار قاعده تصادف، کلاس هنرپیشگی، دهلیز، دربند، حوض نقاشی، جیب‌بر خیابان جنوبی، هیس، دختر‌ها فریاد نمی‌زنند، خسته نباشید! و پرویز در فهرست انتخابی نویسندگان صنعت سینما قرار دارد. فهرستی که سی و هشت نویسنده و منتقد نشریه در آن شرکت کرده‌اند.

و این هم انتخاب‌های نگارنده از میان انبوه فیلم‌های متوسط جشنواره امسال. با ذکر این نکته که متاسفانه موفق به تماشای فیلم‌های استرداد، جیب‌بر خیابان جنوبی، گناهکاران، کلاس هنرپیشگی و سر به مُهر نشدم.

بهترین فیلم: دربند، هیس، دخترها فریاد نمی‌زنند و خسته نباشید!
بهترین کارگردان: پرویز شهبازی، پوران درخشنده و محسن قرایی [+ افشين هاشمي]
بهترین فیلم‌نامه: پرویز شهبازی (دربند)، پوران درخشنده و میترا بهرامی (هیس، دخترها فریاد نمی‌زنند) و محمد رضایی‌راد (خسته نباشید!)
بهترین بازیگر مرد اصلی: امیر جعفری (قاعده تصادف)، رضا عطاران (دهلیز)، جلال فاطمی (خسته نباشید!)  
بهترین بازیگر مرد مکمل: یدالله شادمانی (خسته نباشید!)، بابک حمیدیان (هیس، دخترها فریاد نمی‌زنند)، بهرنگ علوی (دربند)
بهترین بازیگر زن اصلی: طناز طباطبایی (هیس، دخترها فریاد نمی‌زنند)، نازنین بیاتی (دربند)، هانیه توسلی (دهلیز)
بهترین بازیگر زن مکمل: پگاه آهنگرانی (دربند)، رویا افشار (خسته نباشید!)
بهترین فیلم‌برداری: فرشاد محمدی (برلین منفی هفت)، محمد آلادپوش (حوض نقاشی)، اشکان اشکانی (خسته نباشید!)  
بهترین طراحی صحنه و لباس: کیوان مقدم (دربند)، آتوسا قلم‌فرسایی (حوض نقاشی)
بهترین چهره‌پردازی: مهرداد میرکیانی (حوض نقاشی)، مهین نویدی (هیس، دخترها فریاد نمی‌زنند)، محمدرضا قومی (دربند)
بهترین جلوه‌های بصری: علی حمیدنژاد (دربند)، امیر سحرخیز (چه خوبه که برگشتی)
بهترین تدوین: پرویز شهبازی (دربند)، سپیده عبدالوهاب (خسته نباشید!)، مصطفی خرقه‌پوش (برلین منفی هفت)
بهترین صدابردار: منصور شهبازی (دربند)، ساسان نخعی (حوض نقاشی)، بهمن اردلان (برلین منفی هفت)  
بهترین صداگذار: فرامرز ابوالصدق (دربند)، محمدرضا دلپاک (برلین منفی هفت)
بهترین آهنگساز: حسین علیزاده (آسمان زرد کم‌عمق)، بهزاد عبدی (دهلیز)، کارن همایون‌فر (هیس، دخترها فریاد نمی‌زنند)
بهترین فیلم اول: خسته نباشید! (محسن قرایی) [متاسفانه به دلیل قوانین موجود در وزارت ارشاد که ناظر بر ارائه نمونه‌کارهای قبلی‌ست فعلاً نام افشین هاشمی از تیتراژ این فیلم حذف شده است.]
و انتخاب ویژه: تمام عوامل فیلم تنهای تنهای تنها (احسان عبدی‌پور) از تولیدات صدا و سیمای بوشهر که واقعاً آبروی جشنواره را خرید و معدود تماشاگران غیرمنتظره خود را شوکه کرد؛ اما متاسفانه به شکلی عجیب و باورنکردنی، از نگاه داوران جشنواره پنهان ماند!

ندانستن و نپرسیدن

فیلم مستند روزی روزگاری سینمادر صحنه‌ای از مستند روزی روزگاری سینما (ساخته مشترک شهرام میراب‌اقدم و سام ارجمندی) کارگر یکی از سینماهای بالای شهر (سینمایی که مدیر آن برای عبور از مشکلات اقتصادی، به اجرای نمایش‌های عامه‌پسند رضایت داده) ضمن مرور خاطراتی از سال‌های نه چندان دور، به سالن خالی از تماشاگر اشاره می‌کند و می‌گوید این روزها به دلیل فراگیری شبکه نمایش خانگی، کوچه‌ها و خیابان‌‌ها پر از سی‌دی و عکس و پوستر فیلم‌هاست؛ و مردمی که در طول شبانه‌روز از دیدن عکس بازیگران و سرگرم شدن با فیلم‌ها (در خانه و کنار خانواده) اشباع شده‌اند دیگر رغبتی ندارند به سینما بیایند. (و لابد دوباره همان بازیگران تکراری را– این‌بار روی پرده سینما– ببینند!) این اظهار نظر آمیخته به احساسات که بر حسب اتفاق، در یکی از قسمت‌های اخیر برنامه هفت از زبان یکی از معدود تهیه‌کننده‌های باقی‌مانده از بخش خصوصی نیز شنیده شد چکیده و خلاصه آن چیزی است که به تشدید عارضه تنفسی سینمای ایران منجر شده و در هوای آلوده این روزها، نفس‌های خسته و بریده آن را چنان به شماره انداخته که بیم آن می‌رود در آینده‌ای نزدیک، از این‌سوی چتر اکسیژن به دیدار آن برویم! اما سینمای ایران در حالی به این وضع بغرنج دچار شده که آن‌سوی آب‌ها تماشاگران سینما با وجود بحران اقتصادیِ گریبان‌گیر اروپا و آمریکا، بدون احساس اشباع‌شدگی (از دیدن انبوه عکس، پوستر و تبلیغات مجازی و میدانی فیلم‌ها و هم‌چنین اخبار بی‌دریغی که از رادیو، تلویزیون و ماهواره‌‌ها درباره آن‌ها پخش می‌شود) هم‌چنان به سینما می‌روند؛ و طبق آمار، استقبال آن‌ها از سینما به حدی هست که حتی فیلم‌های دنباله‌داری نظیر جیمزباند، بتمن و... را بر صدر جدول پرفروش‌ها نشانده‌اند؛ پروژه‌های کم‌وبیش قابل پیش‌بینی، اما پر زرق و برقی که باید اعتراف کرد با وجود بحران فراگیر اقتصادی، در سودآوری و بازگشت سرمایه‌ تولید خود موفق عمل کرده‌اند. جالب این‌ که با احتساب افزایش قیمت ارز، بهای بلیت سینما در کشورهایی که ذکرشان رفت، چند برابر قیمت آن در کشور ماست؛ و بد نیست بدانید این تفاوت و چند برابری، رسانه‌های مکمل (نظیر دی‌وی‌دی و بلورِی) را هم در بر می‌گیرد. نیازی به توضیح ندارد که صنعت بلورِی به همان دلایل اقتصادی، هنوز در کشور ما فراگیر نشده، اما حتی بدون در نظر گرفتن تفاوت‌های آشکار فنی و کیفی این‌گونه محصولات با نمونه‌های ایرانی‌ آن، باید پذیرفت بهای تمام شده دی‌وی‌دیِ یک فیلم در کشورهای مورد بحث، به طور تقریبی، پانزده تا بیست برابر نمونه مشابه آن در کشور ماست! به تعبیری دیگر با پولی که به عنوان مثال برای خرید دی‌وی‌دیِ یک فیلم در خارج از کشور کنار گذاشته‌ایم می‌توانیم به یکی از فروش‌گاه‌های مواد غذایی در چند قدمی خانه‌مان مراجعه کنیم و در حالی که تقریباً پانزده تا بیست دی‌وی‌دی ایرانی و خارجی روی شانه تخم‌مرغ گذاشته‌ایم، از آن خارج شویم! در چنین شرایطی این پرسش ایجاد می‌شود که چگونه است که در آن سوی مرزها با وجود بحران اقتصادی حاکم بر جوامع اروپایی و آمریکایی هنوز هم سینما صنعتی فراگیر و پرمخاطب به حساب می‌آید و با وجود خسارت‌های سنگین ناشی از سرقت‌های ویدئویی، به سوددهی خود ادامه می‌دهد اما در کشور ما با وجود ارزانی چشم‌گیر بلیت و محصولات نمایش خانگی (نسبت به نمونه‌های مشابه و غربی آن) این چرخه با لکنت و دشواری‌های متعدد به زندگی ادامه می‌دهد؟
به‌هرحال سینما هنوز هم در کشور ما یکی از ارزان‌ترین سرگرمی‌هاست اما به نظر می‌رسد آن‌چه که تفاوت اصلی در رفتار تماشاگر سینما در آن‌سوی مرز با نمونه ایرانی‌اش را رقم می‌زند زنده بودن علاقه و عادت به سینما رفتن در اوست؛ در حالی که این عادت و علاقه– بنا به دلایل متعددی که بارها به آن اشاره شده و در حوصله این یادداشت نمی‌گنجد– در تماشاگر وطنی کم و کم‌رنگ شده و حتی اگر واقع‌بین باشیم، باید بپذیریم که مثل عادت به کتاب‌خوانی و مطالعه در کشور ما، متاسفانه در آستانه انقراض و نابودی‌ست. درست مثل این که گیاه عشق را به حال خود واگذاریم و مدت‌ها پس از آن که برگ‌هایش پژمرده و ریشه‌هایش خشک شد پای آن زانو بزنیم و در حالی که چشم‌های‌مان پر از اشک شده، بر موقعیت‌ها و روزهایی که برای حفظ آن از دست داده‌ایم حسرت بخوریم؛ حسرتی که دیگر به هیچ کاری نمی‌آید!
اما هنوز هم امیدی هست. اگر در امور باغ‌بانی سررشته داریم می‌توانیم جای این گُل‌دان را در گُل‌خانه عوض کنیم تا نور بیش‌تری به آن بتابد و آب و مواد تقویتی بیش‌تری پای آن بریزیم تا دست‌کم زنده بماند؛ و اگر در این زمینه تخصص نداریم، به قول قدیمی‌ها کار را به کاردان بسپاریم و در اضطراب و سکوت به دست‌های او چشم بدوزیم؛ تا ببینیم و بپرسیم چه‌گونه از ساقه آن قلمه می‌زند یا پیاز آن را تکثیر می‌کند. از قدیم گفته‌اند: نداستن عیب نیست، نپرسیدن عیب است!

اين نوشته پيش از اين در چهارصد و پنجاه و سومين شماره ماهنامه فيلم به چاپ رسيده است.

احضار روح فروغ در پس‌کوچه‌های ارباب‌جمشید

تابستان 1380 است. از آسمان دودآلود تهران آتش می‌بارد. با ناصر صفاریان در کوچه‌پس‌کوچه‌های منوچهری به طرف ارباب‌جمشید می‌رویم. او قوطی کوچکی– محتوی یک حلقه فیلم– را با خودش آورده تا آن را با تله‌سینمای استودیوی کوچکی که همان دور و اطراف گیر آورده‌ایم به ویدئو تبدیل کنیم. نمی‌دانم فیلم را از کی گرفته یا کجا پیدايش کرده! فقط می‌دانم هر چه هست تصويري از فروغ فرخ‌زاد در آن هست كه تا به حال هيچ‌كس نديده؛ و همین برایم کافی‌ست. در طول مسير، هر وقت نگاهم به آن قوطي كوچك می‌افتد حس عجیبی به من دست مي‌دهد. احساس می‌کنم اين حلقه فيلم از مکان مبهمی در قلب تاریخ بیرون جهیده و ما پيروزمندانه موفق شده‌ايم روي هوا آن را قاپ بزنيم! این را می‌توان از شکل و شمایل قدیمی قوطی، و چسب‌ و... کاغذ و... نوشته‌های جسته و گریخته‌ای که روی آن دیده می‌شود فهمید. گاهی که ناصر از حمل کردن آن جسم بدبار خسته مي‌شود داوطلبانه پيش‌قدم مي‌شوم تا آن را از او بگیرم و در فاصله عبور از روی جوی آب یا رد کردن چاله‌چوله‌ها براندازش کنم! اما برای رفع کنجکاوی باید تا زمان بوبین کردن فیلم و آماده شدن دستگاه و... شروع تبدیل نگاتیو به ویدئو صبر كنم. كم‌وبيش، چیزی در حدود یک ساعت؛ که البته ثانيه‌ها و دقيقه‌ها خیلی بیش‌تر از زمان واقعي كش مي‌آيد. سرانجام، زمانی که مسئول تله‌سینما، دکمه‌ دستگاه را می‌زند و تصویر ثبت شده روی نگاتيو، از راه کابل‌ها و سیم‌های ریز و درشت به صفحه نمایش‌گر گوشه استوديو می‌رسد فروغ، جلوی چشم هيجان‌زده ما سه نفر زنده می‌شود، سرش را بالا می‌گیرد، لبخند می‌زند و با كسي (خارج از قاب كه روبه‌روي او نشسته) صحبت مي‌كند. به تكنيك‌هاي پيچيده نيازي نيست؛ با يك لب‌خواني ساده هم مي‌شود فهميد كه او در مقابل تعريف و تمجيدهاي طرف مقابل، يك‌بار مي‌گويد: «خواهش مي‌كنم» و بار ديگر مي‌گويد: «مرسي!» سپس خانمي وارد كادر مي‌شود و كلاكت مي‌زند. و در انتها هم فيلم‌بردار كه در حال اصلاح كادر بوده، اتفاقي، تصويري از فروغ و گلستان كه در انتهاي اتاق، كنار هم ايستاده‌اند را به حافظه آن نگاتيو جادويي مي‌سپارد.
 این اولين و شايد تنها تصويري‌ست كه از زندگي شخصي فروغ به دست آمده. بقيه‌اش– هر چه كه هست– لحظه‌هايي از بازي‌هاي ناتمام، گذرا و حاشيه‌اي اوست در فيلم‌هاي ابراهيم گلستان. و همين، ارزش و غناي آن را دو چندان مي‌سازد. این اولين و شايد تنها تصوير موجود از زندگي شخصي فروغ فرخ‌زاد است؛ و من خیلی خوش‌حالم که در آن استوديوي كهنه در كنج ارباب‌جمشيد، بي آن‌كه گرماي بي‌تاب‌‌كننده تابستان آن سال، حواس و عطش عميق مرا به ريشخند يا بهتر بگويم به نيشخند بگيرد نخستين شاهد این نمایش باشکوه– و البته خصوصی– بوده‌ام. نمایشی که به طور حتم، دوستداران فروغ هم لذت تماشای آن را در مستند اوج موج تجربه کرده و مثل من برای همیشه به خاطر سپرده‌اند.

هر سال هفته آخر بهمن (موسم درگذشت و خاک‌سپاری غم‌انگيز فروغ) که از راه می‌رسد یاد آن لحظه شگفت‌انگيز و جادویی در تابستان داغ و تب‌زده آن سال می‌افتم؛ و... باور می‌کنم که هنرمند هيچ‌گاه نمی‌میرد.

نجوا با یک دوست

نجوا با يك دوستآه... دوست من! اگر یکی از شب‌های جشنواره جلوی مرا نگرفته بودی و طلبکارانه از من نخواسته بودی تا برای تو از حال و هوای این روزها بنویسم امروز حال و روز بهتری داشتم؛ و مجبور نبودم خستگی‌ و دل‌تنگی‌ روزهای گذشته‌ را روی دایره این صفحه دیجیتالی بریزم! هر چه بود، جشنواره امسال، در برج میلاد، یک‌روز پیش از پایان نمایش فیلم‌ در سینماها به پایان رسید؛ آن‌هم زیر باران آتش‌بازی، و در اوج شلوغی و هیاهو و بی‌نظمی! ویژگی خاصی که ما ایرانی‌ها آن را از «نادیده‌ گرفتن بعضي چيزها» و «آسان گرفتن همه چیز» (تکرار می‌کنم: همه چیز) به ارث برده‌ایم؛ و البته اگر کسی به این ویژگی اعتراض داشته باشد نوع خاصی به او نگاه می‌کنیم، نوع خاصی به او لبخند می‌زنیم و زیر لب می‌گوییم: «تو زیادی حساسی و خیلی جدی گرفتی ماجرا رو!»
بیست سال پیش که از پله‌های مرحوم سینما شهرقصه پایین می‌رفتم تا برای اولین‌بار خود را در آغوش جشنواره و سالن ویژه مطبوعات رها کنم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم احساسم نسبت به جشنواره این‌قدر تغییر کند! البته آن‌وقت‌ها جشنواره، حریم و حرمت داشت و اگر از پا به سن گذاشته‌های مطبوعات بپرسی به تو خواهند گفت که فیلم‌ها برای ما– اهل مطبوعات و رسانه– یک‌روز زودتر نمایش داده می‌شد تا وقتی– با یک روز فاصله– روزنامه‌ها و نشریات به دست مردم می‌رسید خبرها تازه و به‌روز و اختصاصی باشد. اما حالا... فیلم منتخب تماشاگران، برای اهل رسانه، در آخرین روز و آخرین سانس جشنواره به نمایش گذاشته می‌شود!
آن‌وقت‌ها منتقدها و مطبوعات و رسانه‌ها نیم‌چه ارج و قربی داشتند و از آن‌جا که توزیع رایگان چای و شیرینی و شام و ناهار و میان‌وعده هنوز «نهادینه» نشده بود کم‌تر کسی در این زمینه توقع داشت و هر کس راه خود را می‌رفت و کار خود را می‌کرد. اما امروز... اگر نگوییم همه، دست‌کم بخش عمده‌ای از اهل رسانه، فقط به عشق شام و ناهار و چای مجانی به کاخ جشنواره می‌آیند و اگر در امر خدمت‌رسانی، مشکلی ایجاد شود آسمان و زمین را به هم می‌دوزند (اگر حالش را داشتی می‌توانی یک نمونه‌اش را از این‌جا بخوانی تا بفهمی من چه می‌گویم).
وسط‌های جشنواره امسال با یکی از همین نسل جدید روزنامه‌نگاران گپ می‌زدیم. او معتقد بود اختصاص دو وعده غذای گرم به کاخ‌نشینان جشنواره یک «تحول اساسی» است که آن را باید به حساب «نگاه ویژه شمقدری» گذاشت. از او پرسیدم: «خب، که چی؟ این‌ها چه ربطی به خود سینما دارد؟» و آن همکار ما مثل شخصیت‌های فیلم مغول‌های پرویز کیمیاوی چشم‌هایش را تنگ کرد،‌ لبخند زد و گفت: «سینما چیه؟!»
دوست من! ای کاش به جای مجبور کردن من به نوشتن، می‌آمدی، می‌نشستی، یک فنجان چای با هم می‌‌خوردیم و درباره نوستالژیای آن روزهای سپری شده– که انگار نیم قرن پیش بود– حرف می‌زدیم! دلم خیلی برایت تنگ شده... اما با تمام این دل‌تنگی خوش‌حالم که روزهای گذشته در جشنواره نبودی؛ و ندیدی به جای ارج و قرب آن سال‌های دور، خیلی وقت‌ها مجبور شدیم ایستاده فیلم‌‌ها را تماشا کنیم و این شب آخری– که حتی روی پله‌ها و کنار دیوارها هم جا نبود!– همراه بعضی دوستان و همکاران مجبور شدیم روی سن بنشینیم و بهترین، جسورانه‌ترین و غافل‌گیرکننده‌ترین فیلم پوران درخشنده را از یک قدمی پرده تماشا کنیم! جای تو و همه دوستان، خالی! چه حالی داشت تماشای فیلم، از آن‌جا و از آن فاصله‌ی نزدیک! اشک‌‌هایی که از چشم بازیگران جاری می‌شد و انگار از پشت پلک من به بیرون می‌لغزید، چند متر طول می‌کشید تا از آن بالا بیاید و بیاید و برسد به جایی که ما نشسته بودیم. البته اگر دلت بخواهد خرده واکنش‌های این ماجرا را بخوانی می‌توانی به این‌جا و این‌جا و این‌جا سرک بکشی. اما حقیقت این است که واقعاً بدرقه باشکوهی بود برای آخرین سانس و آخرین حضور در کاخ جشنواره! من که دیگر عطای این‌گونه فیلم دیدن را به لقایش بخشیدم؛ و همین‌جا اعلام می‌کنم سال آینده برای گرفتن کارت ورود به سالن رسانه‌های جهان یا بهتر بگویم سالن مخصوص جهان رسانه‌ها (!) اقدام نخواهم کرد... بگذار یکی از کسانی که حاضر است دو سه ساعت ترافیک فرساینده در روز را به جان بخرد و از میان جنگل آسفالت و آهن خود را به کاخ جشنواره برساند جای من فیلم ببیند! بگذار کس دیگری جای من در صف‌های طویل دریافت بن، دریافت غذا، دریافت چای و دریافت‌های دیگر بایستد و حالش را ببرد! من اما دیگر حاضر نیستم این همه وقت بگذارم و با هزار مکافات خودم را به کاخ برسانم و... تازه با گردن کج، روی پله، چسبیده به دیوار یا از کنار پرده و پشت میله‌های بالکن این همه فیلم متوسط و ضعیف را یک‌جا ببینم! این‌گونه فیلم دیدن، آن‌هم با اعمال شاقه (!) ارزانی کسانی که به جای تماشای فیلم، با دیدن هرگونه نوار متحرک روی پرده سینما به وجد می‌آیند و به همه‌ چیز (تکرار می‌کنم: همه‌ چیز) می‌خندند!
خدا را چه دیدی، شاید آن کودکی که در آخرین نمایش جشنواره، همراه والدینش به سالن رسانه‌های گروهی آمده بود و هر بار که بی‌طاقتی می‌کرد تماشاگران یک‌صدا می‌گفتند: هیس‌س‌س‌س‌س‌س...! روزی در رسانه‌ای که برای آن کار می‌کند این خاطره را نوشت. و شاید یکی از هزاران مدیر بعدی جشنواره آن را خواند و تصمیم گرفت یک‌بار برای همیشه این مشکل را حل کند. گفتم که... شاید! شاید آن روز من هم از خواب بیدار شوم و ببینم تمام این ماجراها– که من و تو خیلی جدی‌اش می‌گیریم– خواب بوده است. آن‌وقت با حس بهتری روبه‌روی این دفترچه خاطرات دیجیتالی می‌نشینم و بالای یکی از آخرین صفحه‌هایش می‌نویسم: آه... دوست من...

ندايي از وادي مقدس طوي

محمدبن عبدالله صلعم، قرآن را 1400 سال پیش آورده. وقتی که نزدیک رحلتش بود، در روز حجه‌الوداع گفت این پسر عم اکرم من بعد از من، جانشین من است. فلان فلان شده‌ها حرفش را عملاً قبول نکردند. این جوریه. هیچ ارتباطی به اهمیت حرف نداره، فرض کن که من، لامذهب، ولی هر وقت که توی قرآن می‌رسم به جمله «فاخلع نعلیک و...» اصلاً می‌پاشم از هم. انگار خودم دارم می‌شنوم که در وادی مقدس طوی هستم. که البته الآن پنج شش هزار سال بعد از آن زمان است و من در ولایت ساسکس انگلستان اطراق کرده‌ام که پنج شش هزار کیلومتری هم از طوی و از وادی طوی دور است. وادی طوی باید در قلب آدم باشد...اون جوری‌ها هم که فکر می‌کنی نیست. هر حرفی اثر نمی‌کنه...


نقل از «نوشتن با دوربین»؛ گفت‌وگوی

رو در روی پرویز جاهد با ابراهیم گلستان.

کتابی که دوستش دارم و خیلی وقت‌ها به بخش‌هایی از آن سر می‌زنم. کتابی که بارها باید مزه مزه‌اش کرد تا فهمید پدیده بودن، نه کار هر کسی‌ست و نه به این آسانی‌هاست!

در آغوش پلك‌ها

سرانجام، آن‌سوي پرده سينما، رويا به حقيقت پيوست و همكاران عزيز من در ماهنامه فيلم (هوشنگ مهرابي، عباس گلمكاني و مسعود ياري!) نفس عميقي كه سال‌ها در سينه حبس شده بود را بيرون فرستاده و شمع جشن تولد سي سالگي مجله را فوت كردند! شمعي به بلنداي سه دهه ناهمواري و تحمل مشكلات... سه دهه هم‌نفسي با عاشقان پرده‌ تا انتها سپيد... سه دهه ديدن و خواندن و نوشتن و... باز هم نوشتن و نوشتن و نوشتن درباره سينما... سه دهه عشق‌بازي با كلمات و جملات و احساسات...

واقعاً سي سال گذشت؟!... پلك‌هايم را مي‌بندم و پيش از آن كه تلخي‌ها به ذهنم هجوم بياورد اجازه مي‌دهم بال‌هاي معطر و مشتاق نوستالژي، خيالم را به بازي بگيرد. بال‌هايي كه متاسفانه تنها دارايي عاشقان سينما در روزگار بي تصوير ماست.

ادامه نوشته

پارك شهر، جاده‌ی مرگ و باقی قضايا

 

در سكانسی از فيلم بوسيدن روی ماه احترام‌سادات (شيرين يزدان‌بخش) و حاج‌‌آقا مصطفوی (مسعود رايگان) كه برای ايده عميقاً انسانی و مادرانه‌ی احترام‌سادات دنبال راه چاره می‌گردند (اميدوارم فيلم را ديده باشيد و منظور اين نوشته را دريابيد) هنگام گفت‌وگو در ‌باره‌ی اين موضوع، سر از پارك شهر در می‌آورند. آن‌ها ضمن عبور از كنار درياچه‌ی اين پارك، يادی هم می‌كنند از روح سرگردان دانش‌آموزانی كه سال‌ها قبل به دليل سهل‌انگاری دسته‌جمعی مسئولان، در درياچه‌ی كوچك و به ظاهر بی‌خطر اين پارك غرق شدند. حالا و سال‌ها پس از آن حادثه‌، نمايش اين فيلم تلخ و تاثيرگذار و به يادماندنی، مصادف شده با سانحه‌ی روح‌فرسا و غم‌انگيز تصادف دانش‌آموزان بروجنی در جاده‌های مرگ. دانش‌آموزانی كه شايد سال‌ها بعد كسان ديگری پيدا شوند و چند ثانيه از اثر خود را به ياد و خاطره‌ی تمام‌ نشدنی آن‌ها اختصاص بدهند.
دوستی به درستی می‌گفت: «بايد حتماً پدر يا مادر باشی تا عمق اين فاجعه را درك كنی!» و من مطمئنم تمام پدرها و مادرهايی كه اين خبر را از رسانه‌ها دنبال كرده‌اند غمی به اين سنگينی و جانكاهی را فراموش نخواهند كرد؛ حتا اگر مقصر اصلی، روحيه‌ی دست‌كم گرفتن خطر از سوی خود ما ايرانی‌ها باشد. حتا اگر عاملان اصلی اين فاجعه، در كوتاه‌ترين زمان به دار مجازات آويخته شوند و حتا در آينده، كسان ديگری پيدا شوند و چند ثانيه از اثر خود را به ياد و خاطره‌ی تمام‌ نشدنی آن‌ها اختصاص بدهند.
در تمام روزهايی كه از اين فاجعه گذشته، تصوير محو جاده‌های مرگ را بارها از پشت نگاهی بارانی دنبال كرده‌ام و به ياد آن مسافر دور از وطن و خانم‌ بزرگ فيلم مسافران زير لب زمزمه كرده‌ام: لعنت به جاده‌ها... اگه معنی‌شون جداييه!

سنگ قبر فروغ روی کارت عروسی!

سنگ مزار فروغ‌ فرخ‌زادچندی پیش یک کارت عروسی به دستم رسید که شاید بتوان گفت در نوع خود منحصر به فرد بود. مدت‌ها بود ندیده بودم کسی سنت‌شکنی کند و به جای متن‌های سراسر کلیشه‌یی– و بعضاً کسالت‌آور– کارت‌های عروسی، از شعر یا یک قطعه ادبی زیبا استفاده کند. ولی نوشته‌ی این کارت، آن‌قدر غیرمتعارف بود که می‌شود گفت انتخاب کننده‌اش این‌بار از آن‌سوی بام افتاده بود! در حقيقت، برای دعوت به مراسم، بخشی از يكی از مهم‌ترين شعر‌های زنده‌یاد فروغ فرخ‌زاد (به نام «هديه») انتخاب شده بود. شعری كه به‌ درستی برای سنگ قبر فروغ انتخاب شده و او در آن مي‌گويد: من از نهايت شب حرف می‌زنم/ من از نهايت تاريكی/ و از نهايت شب حرف می‌زنم/ اگر به خانه‌ی من آمدی/ برای من ای مهربان، چراغ بيار/ و يك دريچه كه از آن/ به ازدحام كوچه‌ی خوش‌بخت بنگرم...

مطمئنم کسی که این متن را برای دعوت كردن از فامیل و آشنایان يك زوج دل‌داده انتخاب کرده نه تنها تلخ‌کامی عمیق فروغ در سرودن این شعر را درنیافته (احتمالاً به همين دليل، اشاره به حرف زدن شاعر از نهايت شب و تاريكی را هم حذف كرده!) بلکه حتا به گمان خود برای مراسم پاتختی عروس‌خانم و آقاداماد، یک پیش‌فاکتور هم صادر کرده! بنده خدا احتمالاً با خودش فکر کرده حالا که با افزایش ساعت‌افزون قیمت دلار و سکه، هدیه دادن طلا به زوج خوش‌بخت، بیش‌تر يك افسانه و حماسه‌ی باورنکردنی‌ست– و درضمن، بازگشت به گذشته‌ها و نوستالژی‌بازی هم مد روز به حساب می‌آید– بد نیست از مدعوین بخواهیم به عنوان کادو، چراغ «بیارند»؛ و لابد، از آن چراغ‌های آبکاری شده و پایه‌دار [طرح قدیم!] که لاله‌هایش از کوره‌های شیشه‌گری سنتی بیرون مي‌آيد و استادان [عمدتاً گم‌نام] صنایع دستی، با دست خود آن‌ها را تراش مي‌دهند!
هرچه هست، این شعر فروغ، یک متن عجيب برای ازدواج‌های عجيب در روزگار بسيار عجيب‌ ماست. البته با این اوضاع نابه‌سامان اقتصادی، هیچ بعید نیست روزی برسد که کارت‌های دعوت، جای خود را به پیامک‌های دیجیتالی بدهد و عروس و داماد مثلاً به جاي متنی براي دعوت به جشن پيوند خود بنویسند: افسوس، ما خوش‌بخت و آرامیم/ افسوس، ما دل‌تنگ و خاموشیم/ خوش‌بخت، زیرا دوست می‌داریم/ دل‌تنگ، زیرا عشق، نفرینی‌ست!*


*باز هم بخشی از شعر فروغ فرخ‌زاد؛ اين‌بار از قطعه‌ی «در آب‌های سبز تابستان»

كيشلوفسكي در كادر: فيلم‌سازي حرفه مزخرفي‌ است

 

مقبره كيشلوفسكي در لهستانچند روزي‌ مي‌شود كه سايت كادر به سردبيري سياوش سرمدي آغاز به كار كرده. مطالب اين سايت كه در حقيقت يك پايگاه اطلاع‌رساني مجازي با رويكرد آموزشي‌ست به چند شاخه اصلي (شامل فيلم‌نامه‌نويسي، كارگرداني، تدوين، فيلم‌برداري، جلوه‌هاي ويژه و تجهيزات فني) تقسيم شده كه شامل اخبار، مقاله، گفت‌وگو، فيلم كوتاه و عكس نيز هست. قرار است مطالب و فيلم‌هايي كه هر چند روز يك‌بار روي اين سايت گذاشته مي‌شود با وجود برخورداري از نكات فني، كوتاه و همه‌فهم باشد تا هم براي مخاطب خسته‌كننده نباشد و هم جذابيت عمومي خود را حفظ كند.

چند ماه پيش كه از سوي سردبير سايت دعوت به كار شدم قرار شد براي دست‌گرمي، بخش‌هايي از كتاب كيشلوفسكي به روايت كيشلوفسكي (ويرايش دانوشا استوك) را ترجمه كنم. كتابي كه درباره زندگي و آثار فيلم‌ساز فقيد لهستاني، كريستوف كيشلوفسكي‌ست. آن زمان يادم نبود كه اين كتاب سال‌ها قبل به كوشش حشمت كامراني به فارسي ترجمه شده اما وقتي وسط‌هاي فصل اول بودم كتاب مورد اشاره را (پس از سال‌ها!) در كتابخانه شخصي‌ام پيدا كردم و راستش از شما چه پنهان با خودم فكر كردم ترجمه متني كه سال‌ها قبل به فارسي برگردانده شده ديگر بي معني‌ست! اما كمي كه گذشت مقايسه صفحه‌هاي ترجمه شده‌‌ با متن كتاب مرا به اين فكر انداخت كه چه ايرادي دارد دو ترجمه كم‌وبيش متفاوت از يك متن وجود داشته باشد؟ البته ترجمه استاد كامراني با گذشت بيش از چهارده سال از چاپ نخست كتاب، هنوز هم جذاب و خواندني‌ست. در حقيقت، معدود اشكالاتي هم كه وجود دارد شامل برگردان نامانوس اسم برخي فيلم‌هاست و جا ماندن برخي اطلاعات اشتباه در متن چاپ شده كه جدا از تغيير ناخواسته در زمان وقوع برخي ماجراها، مشخص است كه از حجم زياد متن و فشار كار روزنامه‌نگاري ناشي شده.

در اين‌جا براي ترجمه كيشلوفسكي به روايت كيشلوفسكي از مقدمه مفصل و جامع ويراستار كتاب (خانم دانوشا استوك كه لحن كلي متن و تنظيم فصل‌ها بي‌شك مديون اوست) صرف‌نظر شده و همان‌طور كه گفتم قرار است فصل‌هاي مختلف اين كتاب به صورت بخش‌هاي كوتاه و جذاب و خواندني در سايت گذاشته شود. فعلاً مي‌توانيد پيش‌گفتار كتاب را از اين‌جا و بخشي از فصل اول را از اين‌جا بخوانيد و حالش را ببريد تا... بعد.

عروس، بيست و دو سال بعد

صد و بيست و دومين شماره ماهنامه صنعت سينما كه در نيمه شهريورماه منتشر شده اختصاص دارد به يك پرونده جذاب و خواندني درباره نخستين فيلم‌هاي بلند و سينمايي كارگردان‌هاي كشورمان. در اين پرونده، جدا از مرور هفتصد فيلم اول تاريخ سينماي ايران و ديدگاه صد نفر از كارگردان‌ها درباره فيلم‌هاي اول‌شان، برترين‌ فيلم‌هاي اول نيز به انتخاب يك‌صد و پنجاه منتقد و نويسنده سينمايي كشور معرفي شده است. در اين نظرخواهي، انتخاب‌هاي من (البته بدون ترتيب) عبارت بود از: خشت و آينه (ابراهيم گلستان)، آرامش در حضور ديگران (ناصر تقوايي)، حسن كچل (مرحوم علي حاتمي)، رگبار (بهرام بيضايي)، طلسم (داريوش فرهنگ)، پرده آخر (واروژ كريم مسيحي)، عروس (بهروز افخمي)، آدم برفي (داود ميرباقري)، كودك و سرباز (سيدرضا ميركريمي) و رقص در غبار (اصغر فرهادي).
 و ده فيلم برگزيده‌اي كه سرانجام به صدر اين فهرست راه يافت عبارت بودند از: آرامش در حضور ديگران (ناصر تقوايي)، پرده آخر (واروژ كريم‌مسيحي)، رگبار (بهرام بيضايي)، خشت و آينه (ابراهيم گلستان)، بوتيك (حميد نعمت‌الله)، بادكنك سفيد (جعفر پناهي)، ماديان (علي ژكان)، تنها دو بار زندگي مي‌كنيم (بهنام بهزادي)، يك اتفاق ساده (سهراب شهيدثالث) و مسافر (عباس كيارستمي).
در اين فهرست،‌ عروس (يكي از فيلم‌هاي مورد انتخاب من) به همراه خداحافظ رفيق (امير نادري) و رقص در غبار (اصغر فرهادي) رتبه سيزدهم جدول را به خود اختصاص داد و با وجود آن‌كه خودم دوست داشتم درباره رقص در غبار مطلب بنويسم، به خواست سردبير مجله قرار شد نقد عروس را جايگزين آن نوشته كنم. فيلمي كه به نظر مي‌رسد در گذر بيش از دو دهه، هنوز هم عنوان‌هايي نظير محبوب، پرفروش و جنجالي را براي خود حفظ كرده و شما مي‌توانيد بازخواني و مرور مجدد بر آن را در ادامه مطلب بخوانيد.

ادامه نوشته

آن‌سوي ابرها   

نگاهي اجمالي به آمار مخاطبان سينما نشان مي‌دهد خطر كاهش تعداد افرادي كه در طول سال براي ديدن فيلم وارد سينما مي‌شوند، امروز بيش از هر زمان ديگري جدي‌ست. شايد اگر سياست‌گذاران و مديران سينماي پس از انقلاب، از همان ابتدا اين نكته را جدي گرفته بودند و براي آن، برنامه‌هاي كوتاه يا درازمدت طراحي كرده بودند امروز نياز نبود زانوي غم بغل بگيريم و با حسرت، از گذشته‌هاي نه چندان دور ياد كنيم. اگر كاهش چشم‌گير مخاطبان سينما را با تعداد شمارگان كتاب‌هايي كه تازه وارد بازار نشر مي‌شوند و تيراژي كه اغلب در پشت نسخه ويدئويي فيلم‌ها نوشته مي‌شود مقايسه كنيم، متوجه مي‌شويم كه كاهش مخاطبان اغلب محصولات فرهنگي، ظاهراً سرنوشت مشابهي دارد و بي‌آن‌كه كسي آرام و خزنده بودنش را جدي بگيرد شيوع و گسترش آن از مدت‌ها قبل آغاز شده است؛ درست مثل تشخيص يك بيماري دشوار و مهلك، پس از ابتلا و گسترش آن در بدن.

به طور حتم بروز چنين مشكلي تنها يك دليل قطعي ندارد و در حقيقت مي‌‌توان گفت مجموعه‌اي از عوامل و شرايط باعث بروز آن شده‌ است. اما مهم‌ترين عاملي كه در اين زمينه مي‌توان به آن اشاره كرد از بين رفتن عادت مطالعه، از بين رفتن عادت تماشاي فيلم در سينما، از بين رفتن احترام چشم و گوش و ذهن، و در مجموع، تخريب تدريجيِ آداب فرهنگي‌ست. آداب و آييني كه در سال‌هاي اخير با افزايش تمام قد مشكلات اقتصادي، به كلي در برابر نحوة زندگي در اجتماع امروز رنگ باخته است. و البته به تمام اين‌ها بيافزاييد مشكلات و نقايص موجود در پخش و توزيع محصولات فرهنگي را كه باعث شده به تجديد چاپ برخي كتاب‌ها (در طول سال‌ها) و توزيع نسخة ويدئويي فيلم‌ها (تا سقف دويست سيصد هزار نسخه) دل‌خوش كنيم. و تازه، اين‌ آمارها مربوط به محصولات فرهنگي و آدم‌هاي خوش‌بختي‌ست كه چنين فرصتي نصيب‌شان شده! چندي پيش، يكي از مستندسازهايي كه حاضر شده بود به صورت مستقل و با پرداخت هزينه‌ها به صورت شخصي، فيلمش را در بخش كوچكي از شبكه نمايش خانگي– و آن‌هم فقط در فروشگاه‌ها و كتاب‌فروشي‌هاي معتبر– توزيع كند، تعريف مي‌كرد كه از فيلمش فقط هشتصد نسخه تكثير كرده اما در طول دو سال گذشته فقط حدود دويست نسخه از آن به فروش رفته؛ و مابقي روي دست توزيع‌كننده و فروشگاه‌ها باد كرده! به تعبيري بهتر، از ميان علاقه‌منداني كه خريدار و خوانندة هميشگيِ نشريات و كتاب‌هاي سينمايي هستند حتي هشتصد نفر هم پيدا نشده‌اند كه با خريد نسخه‌هاي اين فيلم، اميد به ساخت و توزيع مستندهاي بعدي را در دل او زنده نگه‌دارند.

مي‌دانم. در شرايطي كه گران شدن مايحتاج روزانه، حتي فرصت فكر كردن به اين حرف‌ها را از مردم كوچه و بازار گرفته، پرداختن به اين‌گونه مسائل، بيش‌تر شبيه غُر زدني بي‌نتيجه است؛ اما چه مي‌توان كرد؟ فعلاً جز اين راه ديگري باقي نمانده است! اگر مديران فرهنگي اين مرز و بوم، هر نوع فيلمِ خنثي و بدون دغدغة فرهنگي– به‌خصوص آن‌ها كه هميشه و در هر شرايطي قابليت بازپخش و تكرار چندباره دارند– را به اسم «سينمايي» و «داستاني» از آنتن تلويزيون پخش نكرده بودند مخاطب امروز تلويزيون، هر نوع تصوير متحركي را به عنوان «فيلم» نمي‌پذيرفت. اگر تمام زيرشاخه‌هاي سينماي مستند را به نمايش گذاشته بودند ديگر تماشاگري وجود نداشت كه فقط فيلم‌هاي مرتبط با حيات وحش يا آثار و بناهاي تاريخي را مترادف اين نوع سينما بداند. و اگر سيل فيلم‌هاي بيهوده و غيرجذاب، اجازه و فرصت انتخاب كردن را به تماشاگران اصيل سينما داده بود آمار مخاطبان سينما، امروز، چيز ديگري نشان مي‌داد. 
با تمام اين حرف‌ها شايد هنوز هم خيلي دير نشده باشد. كافي‌ست مديراني كه وظيفه و مسئوليت هدايت فضاهاي فرهنگي را برعهده دارند آمار و ارقام واقعي را به نفع خود تفسير نكنند و به جاي كاشت محصولاتي كه نيروي باروري را از اين زمين مي‌گيرد، به فكر بذرهاي اصلاح شده باشند؛ لوبياهاي سحرآميزي كه رويا خلق كند و تماشاگر گريزپا را با خود به آن‌سوي ابرهاي خيال ببرد؛ به جايي فراتر از آسمان سينما.


اين نوشته پيش از اين در شماره 446 ماهنامه سينمايي فيلم به چاپ رسيده است.

تنبک نوازی کیمیایی در نمایشی از بیضایی!

احمدرضا احمدی

 ـ شاید این را ندانید که در یکی از نمایش‌های بهرام بیضایی، مسعود کیمیایی برای او تنبک زده! آن‌هم در یک نمایش عروسکی که بیضایی آن را اجرا می‌کرد و من، کیمیایی را به او معرفی کرده بودم. یادم هست در زمان اجرای آن نمایش، کیمیایی، تنبک را زیر بغل گرفته و دایره زنگی را هم بین پاهایش نگه داشته بود!

این، تنها یکی از بی‌شمار نکته‌های ظریف و خواندنی، و اطلاعات دست اول و جالبیست که احمدرضا احمدی در کتاب مردی که شبیه شعر خود نیست گفته. کتابی به کوشش ناصر صفاریان که چند وقتی است به پیشخوان بازار نشر ارائه شده و حاصل گفت‌وگوهای متعدد و طولانی اوست برای مستند وقت خوب مصائب.

همان‌طور که در مقدمه کتاب هم آمده: نه فقط این گفت‌وگوها، که تمام گفته‌ها و نوشته‌های نشریات مختلف هم نمی‌تواند این ادعا را داشته باشد که دیگر همه‌ چیز درباره این شاعر جامع‌الاطراف گفته شده و چیزی نمانده؛ پس، این همه، تنها جزیی است از یک کلیت. حرف‌هایی است درباره زندگی احمدرضا احمدی و رفتار و روحیات او؛ آن‌هم برای رسیدن به شناخت بهتری از خود این شاعر، و نه بررسی یا نقد آثار او. بد نیست بدانید اغلب این گفت‌وگوها– چه آن‌ها که دو نفره است و با خود احمدی انجام شده، و چه آن‌ها که تک نفره است و درباره او– در منزل مسکونی وی انجام شده؛ در فضای دل‌نشین و مورد علاقه او که مهم‌ترین مامن و ماوای احمدرضا احمدی است... و شعرهای به دل نشسته او در سال‌های اخیر، در دل آن به بار نشسته.

خوش‌حالم که در شکل‌گیری این کتاب، نقش کوچکی (در حد تنظیم گفت‌وگوها) برعهده داشته‌ام و خوش‌حالم که بعد از شش هفت سال تلاش و انتظار، چاپ و انتشار آن، سرانجام، به نتیجه رسیده است. مردی که شبیه شعر خود نیست در کشوری با بیش از هفتاد و پنج میلیون نفر جمعیت، در هزار و صد نسخه منتشر شده (قابل توجه مدیرانی که برای تقویت روحیه کتاب‌خوانی در جامعه، به صورت بی‌وقفه و شبانه‌روزی تلاش می‌کنند!) البته اگر زود بجنبید، قبل از این که کتاب‌فروشی‌های راسته کریم‌خان به کباب‌فروشی تبدیل شود... و قبل از این که قیمت کاغذ– و دلار– سر از آن‌سوی لایه اوزون درآورد می‌توانید آن را به قیمت ناقابل هشت‌هزار و پانصد تومان تهیه کنید. قیمت امروز یک پاکت سیگار اعلای وارداتی!

چشم‌اندازي در مه

وضعيت غريبي كه اين روزها بخش عمده‌اي از سينماگران ايراني با آن مواجه هستند يادآور سكانس پاياني فيلم اجاره‌نشين‌هاست: توفان فروكش كرده، خانه كم‌وبيش تخريب شده و افرادي كه از مهلكه گريخته‌اند ضمن تحمل درد و زخم‌، در حال خيال‌پردازي براي آينده‌اي مبهم هستند. آن‌ها در عين حال، نيم‌نگاهي هم به خانة ويران شده‌اي دارند كه تا همين چند روز پيش، زير سقف آن زندگي مي‌كردند؛ گيرم با اختلاف عقيده‌، خاطرات تلخ و شيرين، رقابت‌، حسادت‌، و هر آن‌چه نتيجه آزمون و خطاهاي انساني‌‌ست. در چنين شرايطي، آسان‌ترين كار دنيا، مرور گذشته‌، حسرت خوردن مداوم‌ و غوطه‌ورشدن در عمق و سرمستي غم جانكاهي‌‌ست كه براي رها شدن در آن، تنها كافي‌ست چند لحظه به مشكل فكر كرد و دوباره گذشته را به ياد آورد. و در مقابل آن، دشوارترين كار دنيا، فكر كردن به ايده‌هاي جذاب و ناب، دور خيز كردن براي برداشتن گام‌هاي بعدي، و از ميان برداشتن موانع بلندي‌‌ست كه متاسفانه يكي پس از ديگري سبز مي‌شود. طبيعي‌ست در چنين شرايطي هيچ‌ چيز سر جاي خودش قرار ندارد و ابراز اميدواري نسبت به آينده بيهوده‌ به نظر مي‌رسد. اما ظاهراً در وضعيت فعلي، چاره‌اي جز اين نيست. به‌خصوص براي آن‌ها كه دوست ندارند و دل‌شان نمي‌خواهد فرو نشستن گرد و غبار، و تابيدن نور از پشت پرچين‌هاي سوخته را با افسرده‌حالي و بغل گرفتن زانوي غم تاخت بزنند.
در چنين شرايطي مي‌توان فروش غافل‌گيركننده خوابم مي‌آد را به برخي عوامل فرامتني (نظير شهرت و محبوبيت كارگردان و بازيگران آن) نسبت داد يا با ناديده‌گرفتن محدوديت‌هايي كه براي نمايش اين فيلم در نظر گرفته شده بود آمار فروش اين فيلم را با گران شدن بليت سينما در ارتباط دانست. اما استقبال از اين فيلم نشان مي‌دهد خوش‌بختانه تماشاگران هنوز با سينما قهر نكرده‌اند و كاربرد عناصر جذاب و نو هنوز هم مي‌تواند پاي سينماروها را در مقابل گيشه‌ها سست كند؛ به شرط آن‌كه به بهانه طرح شعار، شعور آن‌ها ناديده گرفته نشود. و در اين ميان، نقش مديران سينما از همه مهم‌تر و برجسته‌تر است. كساني كه با تزريق روحيه و اميدواري به رگ‌هاي خسته اهل سينما و جلوگيري از تبديل حرفه آن‌ها به شغل‌هايي فصلي و تشريفاتي مي‌توانند نام نيكي براي خود دست و پا كنند. كافي‌ست به جاي حفظ ميز و منصب، راه‌حل بهتري براي پريدن از روي موانع پيدا كنند، چشم‌انداز نامطمئن فعلي را از بين ببرند و به جاي وضع قوانين ناكارآمد و ضعيف، برنامه‌هاي طولاني‌مدت داشته باشند. برنامه‌هايي كه اگر هم نتوانست آجرهاي فرو ريخته و ديوار را ترميم كند دست‌كم آن‌ها را براي بنا كردن سقفي جديد كنار بگذارد.

نكته: اين يادداشت پيش از اين در شماره 445ماهنامه فيلمبه چاپ رسيده است.

نگاهي به مستندهاي يك دهه گذشته در سينماي جهان

دوست عزيزم اميرحسين ثنايي محبت كرده و يكي از مقاله‌هاي من درباره سينماي مستند جهان را در سايت راي‌بن مستند منتشر كرده. اين مقاله، نگاهي‌ست به تعدادي از مستندهاي شاخصي كه در يك دهه گذشته و در سراسر دنيا نگاه تماشاگران و علاقه‌مندان سينما را به خود جلب كرده است. اگر دل‌تان خواست مي‌توانيد آن را از اين‌جا بخوانيد. يا خيلي راحت‌تر: روي ادامه مطلب كنيد.
گفتني‌ست اين مقاله پيش از اين در شماره 112 ماهنامه صنعت سينما (ويژه بررسي سينماي جهان در نخستين دهه هزاره سوم) به چاپ رسيده است.

ادامه نوشته

آموزش طبخ آبگوشت با مایکروفر در برج میلاد!

برج ميلادبرج میلاد تهران، این روزها شاهد تازه‌ترین دستپخت‌های‌ مدیران فعلی در این دوره از معاونت سینمایی‌ و بنیاد فارابی‌ست. دستپخت‌هایی شور و شیرین... نیم پخته و تمام سوخته.... پر از طعم‌های گوناگون و مزه‌های متفاوت! از کمدی نیم‌بند شبه‌نئورئالیستی و ملودرام تمام شعاری بگیر تا ذوزنقه‌ی کمی تا قسمتي عاشقانه، ابسوردیسم نیمه نمادگرایانه، اقتباس سقوط آزادانه و تقلید درام‌گرایانه!‌ می‌دانم به اندازه‌ی کافی نسبت به این مواد ‌تصویریِ جورواجور کنجکاو شده‌اید اما با عرض معذرت نمی‌توانم بگویم جای شما خالی! چون اگر شما هم به دلیل ازدحام خودجوش هنرمندان شاخه‌های مختلف در برج میلاد، از در و دیوار این نماد معماری تهران بالا می‌رفتید الآن به جای حسرت خوردن (آن‌هم از راه دور) کلی نفرین (به صورت حضوری) نثار نگارنده‌ی این سطور می‌کردید! اما از حق نگذریم مهم‌ترین دستاورد این دستپخت‌های هنرمندانه، نوآوری در روش آشپزی سنتی و تغییر بنیادین در آن با استفاده از فن‌آوری‌های نوین ارتباطی‌ست.‌ و ناگفته نماند بهترین نمونه‌اش طبخ آبگوشت‌ بدون استفاده از دیزی سنگی‌ست! روش خاصی که برای آماده شدن آن کافی‌ست به جای یک نصفه روز، تنها چند دقیقه دندان روی جگر بگذارید و منتظر جا افتادن مواد اصلی فیلم‌نامه (آن‌هم به مقدار لازم) در مایکروفر بمانید! این در حالی‌ست که قدیمی‌ها (خصوصاً آن‌ها که سنگ بنای ژانر و سینمای آبگوشتی را بر زمین محکم کردند) معتقد بودند باید مغز تماشاچی را کوبید و از صبح آن را روی یک شعله‌ی کوچک گذاشت تا نم‌نمک بپزد و آماده‌ی تلیت کردن شود. (عنایت دارید که «تلیت» يا «تريت» کردن با «تیلت» کردن فرق دارد!) خلاصه اگر قسمت شد و پایتان به برنامه‌ی جذاب و پرمخاطب شام ایرانی– که خوش‌بختانه هیچ نسبت و کوچک‌ترین شباهتی با بفرمایید شام خارجی ندارد– باز شد حتماً از این غذای لذیذ جلوی مهمان خود بگذارید. از آن منیوهاست که برای استحکام میز مدیریت هیچ خطری ندارد؛ برای سازنده‌اش امتیاز و پول و شهرت می‌آورد و تا مدت‌ها می‌توانید با آن خوش باشید. دیگر خود دانید...

نگاهي به فيلم پايان‌نامه ساخته‌ی حامد كلاهداری

نمایی از فیلم «پایان‌نامه» ساخته‌ی حامد کلاهداری

سال‌ها پيش وقتی سينما آزادی در آتش سوخت خيلی‌ها– از جمله خود من– افسرده و ناراحت خود را به پيكره‌ی دودگرفته و در حال مرگ اين سينما رساندند. همه‌ی افراد آشفته و بی‌قراری كه در روز آتش‌سوزی سينما آن‌جا بودند يادشان هست محل حادثه تا ساعت‌ها بعد ملتهب بود و خيلی‌ها آمده بودند تا آه و حسرت خود را روانه‌ی خاطراتی كنند كه حالا ديگر داشت پشت آن بنای باشكوه آرام می‌گرفت. فيلمِ آن روزِ سينما آزادی تعطيلات تابستانی (فريدون حسن‌پور) بود. در پوستر بزرگِ سر در سينما تصوير مهرداد نظری كه آن روزها ستاره‌ی برنامه‌های كودك و نوجوان تلويزيون بود خودنمايی می‌كرد و كنار او عكسی از حامد كلاهداری بود كه دست‌هايش را بالا برده بود و با خوش‌حالی داشت فرياد می‌زد. حالا سال‌ها پس از سوختن و آتش گرفتنِ تصوير كلاهداری روی پرده، او با نقشی تازه و متفاوت (اين‌بار در جايگاه كارگردان) به سينما بازگشته است. البته او همان وقت‌ها هم به ساخت فيلم‌های كوتاه علاقه نشان ‌می‌داد و يكی از كارهايش (فيلم يك دقيقه‌ای مرد، جاده) منتقد يكی از روزنامه‌های صبح را چنان به وجد آورده بود كه با اشاره به مفهوم اخلاقی و دغدغه‌ی انسانی آن فيلم نوشت: يك نيم‌چه مَرد و يازده پلان! (روزنامه‌ی اخبار، چهاردهم ارديبهشت ۱۳۷۶) زنده‌یاد حسن ملكی در آن نوشته اشاره كرده بود كه فيلم را روی يك نوار وی‌اچ‌اسِ دو ساعته ديده: «به‌اين‌ترتيب ۱۱۹دقيقه‌ی ديگرِ نوار خالی‌ست و كلاهداری با استفاده از آن می‌تواند ۱۱۹ فيلم ديگر– به همين زيبايی– بسازد.»

حالا از آن دوران سال‌ها مي‌گذرد و كلاهداری با پشت سر گذاشتن تجربه‌های مختلف كوتاه و بلند، با اعتماد به نفسی رشك‌برانگيز قدم به سينمای تجاري امروز گذاشته است. متاسفانه فرصت نكردم فيلم اول او را ببينم اما تجربه‌ی دومش كنجكاوم كرد تا بدانم از كودك درون حامد (همان كه سال‌ها و در فيلم‌ها و مجموعه‌های مختلف، كودكان و نوجوانان يك نسل پيش را پای تلويزيون می‌نشاند) چه مانده است. انتظار داشتم حالا كه او پوست انداخته و در قامت يك فيلم‌ساز جوان وارد اين حيطه شده، آن‌چه از فهم و نگاه او بر پرده می‌افتد همان سهميه‌ی باقی‌مانده در انتهای آن نوار وی‌اچ‌اس باشد اما شايد اگر با اين پيش‌داوری به تماشای پايان‌نامه نرفته بودم آن‌‌قدرها هم دست خالی برنمي‌گشتم! به هر حال فيلم در نوع خودش لحظه‌های اَكشن قابل قبولی دارد (صحنه‌ی درگيری خودروها در خيابان) كه با بضاعت و امكانات فيلم‌برداری در سينمای ايران نسبتاً خوب از كار در آمده؛ و معدود لحظاتی دارد كه– گيرم تنها چند ثانيه– فيلم را از تماشاگران خود جلو می‌اندازد. مثل لحظه‌ای كه مامور امنيتی در پيچ يك كوچه، هم‌كاران [سابق] خود را خلع سلاح می‌كند. اما آيا اين نكته‌‌ها برای فيلمی كه بخواهد تا ساعت‌ها، روزها و شايد سال‌های بعد بر قلب و روح تماشاگران خود تاثير بگذارد كافی‌ست؟ آن هم فيلمی كه يكی از ملتهب‌ترين دوران چند دهه‌ی اخير را در كانون داستان خود جای داده و داعيه‌ی آن را دارد كه ديدگاهش هم كاملاً سياسی‌ست. در چنين شرايطی نماهای درشت و بسيار درشتی كه فيلم‌ساز در سراسر داستان از چهره‌های خونين و درب و داغان شده‌ی بازيگران خود نشان می‌دهد بيش‌تر از آن‌كه همذات‌پنداری مخاطبان را با آن‌ها برانگيزد مثل Slasherهای سراسر خون و خون‌ريزی سينمای هاليوود عمل می‌كند تا روح تماشاگر گريزپای امروز بيش از هميشه فرسوده شده؛ و–لابد–كاری كند حواس او از انطباق ماجراهای داستان با منطق روايی و حوادثی كه پيش از اين با چشم خود ديده پرت شود.
پايان‌نامه در بستری پرتلاطم و در حاشيه‌ی انتخابات رياست جمهوری (در سال ۱۳۸۸) حركت می‌كند اما فيلم‌ساز آشكارا– و شايد از آن‌جا كه به مصلحت نبوده‌– چندان تلاش نمی‌كند تا صحنه‌هايی از حوادث تلخ آن سال را بازسازی كند. اين امتناع، از همان سكانس پيش از تيتراژ خود را به رخ می‌كشد. جايی كه دانش‌جوها به مغازه‌دار اعتراض می‌كنند و از او می‌پرسند چرا در چنين وضعيتی فقط به فكر محافظت از شيشه‌ی مغازه‌اش است. در اين سكانس آن‌چه كه مخاطب فيلم، از تظاهرات خيابانی آن سال می‌بيند عامدانه ناواضح و در عمق ميدان طراحی شده تا او فقط حس و حال صحنه را دريابد و متوجه شود كه بستر وقوع داستان در چه محدوده‌ی زمانی‌ست. در حقيقت فيلم‌هايی از اين جنس كه بدون در نظر گرفتن جوانب سعی می‌كنند برای بيان حرف‌های خود از يك مقطع تاريخی خاص استفاده كنند محكومند كه همواره به تماشاگر خود سنجاق باشند و زمان وقوع داستان را برای او توضيح دهند. اما آيا واقعاً چنين چيزی ممكن است؟ بايد پذيرفت اگر پايان‌نامه پانزده بيست سال بعد برای جوانانی كه در سال ۸۸ به دنيا آمده‌اند نمايش داده شود درست به همين دليل (عدم موضع‌گيری مستدل و منطقی، و عدم بازسازی دقيق آن لحظه‌های تاريخی كه از فيلم‌های مستند آن دوران به جا مانده) غير ملموس، باور ناپذير و سطحی به نظر خواهد رسيد. چنان‌كه با گذشت تنها دو سال از اين حوادث هم پذيرش چنين داستانی در بطن ماجراهای آن سال چندان منطقی و باوركردنی نيست؛ چه رسد به يكی دو دهه بعد كه در آن صورت، گذشت تاريخ مصرف فيلم و داستان بيش‌تر و بيش‌تر به چشم خواهد آمد.
قراردادی كه فيلم از همان ابتدا با تماشاگر خود می‌بندد حكايت از آن دارد كه تماشاگر يا بايد با آن‌چه كه فيلم‌ساز به اسم واقعيت به او نشان می‌دهد كنار بيايد يا به طور كامل بی‌خيالِ نسبت خود با حوادث و آدم‌های داستاني شود كه فيلم‌ساز از همان ابتدا براي مثبت يا منفی بودن‌شان در ذهن مخاطب خط‌كشی كرده! تماشاگرِ خلع‌سلاح شده‌ی چنين فيلمی بايد بپذيرد كشته شدن دانش‌جوهايی كه به صورت اتفاقی وارد ويلای جنجاليِ شمال تهران شده‌اند يك نقشه‌ی طراحی شده (براي تخريب چهره‌ی دولت) است و جان‌سخت بودن قاتل بی‌رحم– كه در بعضی لحظه‌ها پليس جيوه‌ایِ فيلم ترميناتور۲ را هم در جيب خود می‌گذارد– ادای دين به هيچ‌كدام از فيلم‌هاي علمی/تخيلی سال‌های دور و نزديك نيست. تماشاگر به هر زحمتی هست بايد چهره‌ی اغراق‌آميز آدم‌های داستان را كه با چهره‌پردازیِ غليظ اغراق‌آميزتر هم شده به عنوان واقعيت بپذيرد و تحريف صحنه‌های تاريخی را به پاي كم‌تجربه بودن فيلم‌سازی بگذارد كه انشا‌الله در آينده كارهای قابل تحملی از او خواهيم ديد. تاكيد بر تحريف شدن حوادث قابل استناد فيلم از آن روست كه به غير از بيل‌بوردهای تبليغاتي فيلم، در اغلب صحنه‌هايی كه چهره‌ی برخی خيابان‌های پايتخت به صورت نيمه‌ تعطيل و پر از دود و آتش به نمايش گذاشته می‌شود هيچ عنصر انسانی (به عنوان عامل اين آتش‌افروزی‌ها) ديده نمی‌شود. حتا در سكانس نتيجه‌گيری فيلم (جايی كه خيابان با استفاده از موانع مختلف بسته و آتش زده شده) تنها يك رفتگر ديده می‌شود كه در حال از ميان برداشتن مانع‌هاست. در اين صحنه هيچ‌ تظاهر‌كننده‌‌ای ديده نمی‌شود و فضا به اندازه‌ی كافی خالی‌‌ست تا فيلم‌ساز با خيال راحت و بدون مزاحمت برای مردم عادی بتواند صحنه‌های تيراندازی (بخوانيد: اوج درام و سكانس نتيجه‌گيری فيلم) را خلق كند. اما بازسازی اين صحنه‌ كه فيلم‌ساز در پايان‌نامه حكم به ثبت آن داده درست مثل بازسازی آتش‌سوزی سينما آزادی‌ست؛ بدون حضور كنجكاو مردم، بدون عكس‌های تعطيلات تابستانی و بدون مهرداد نظری و حامد كلاهداری! اتفاقاً مهم‌ترين مشكل فيلم، درست از همين زاويه بروز می‌كند. اين‌كه تلاش كارگردان بيش‌تر بر ساخت يك فيلم جنجالی با موضوعی سياسی بوده تا فيلمي داستانی با پرداخت سينمايی. از همين روست كه حاشيه‌های پررنگ‌تر از متن، مانع ارتباط عميق مخاطب با داستان فيلم شده است. آن‌هم داستان مهيجی كه قابليت اجرای يك تريلر پر زد و خورد براساس آن وجود داشته اما متاسفانه با سهل‌انگاري از دست رفته است. شايد بتوان گفت چكيده و شالوده‌ی پايان‌نامه در تنها جمله‌ی كليدی آن خلاصه شده. جمله‌ای كه در فصل پايانی فيلم، اتفاقاً از زبان خود فيلم‌ساز (در نقش راننده آژانس) خطاب به دانش‌جوی محور داستان گفته می‌شود: «آدمو تو فشار قرار می‌دی؛ بعد می‌گی باصداقت حرف بزن!»


اين نوشته در دويست و پنجمين شماره‌ی ماهنامه‌ی دنياي تصوير به چاپ رسيده است.

آن‌سوی آتش بیست  سال بعد

همه چیز با یک «اتفاق» شروع شد ؛ وقتی دوان دوان و پر شتاب به پلکان باشکوه سینما رسید ، در نهایت ناباوری هیچ کس توی صف نبود و این سوی گیشه از تماشاگر خالی بود. احتمالاً با خود اندیشید خواب می بیند. اما نه ؛ خیال و رویا نبود و تمام مسیر فلزی کنار سینما آزادی (که سالی یک بار آن را برای کمک به صف علاقمندان جشنواره ایجاد می کردند) جز تک و توکی آدم در چند ده متری – و لابد برای گپ و گفت – خالی بود. بلیت فروش سینما وقتی بهت و حیرت را در چشم های او دید خندید و گفت: « همین یک بلیت مونده ؛ همه رفقات رفته ن تو!» و نوجوان دبیرستانی که آن روز به نیت جشنواره مرخصی استعلاجی گرفته بود اسکناس را داد ، بلیت را گرفت و باز ، ناباورانه خزید به تالار تاريك‌ و سکر آور سینما ؛ جایی که دو برادر در همسایگی شعله های داغ و سوزان و سرکش ، بر سر سهم شرکت نفت (از خرید خانه پدری) با هم درگیر بودند و... فقط ذرات پراکنده باران و موسیقی می توانست مرهمِ جان رنجور و خسته آن ها باشد.
تدارک یک پرونده کوچک و جمع و جور برای فیلمی که هنوز و در گذر خاطرات ، عطر آن سال های شیرین – و ظاهراً تکرار نشدنی سینمای دهه 1360 – را در ذهن تکرار میکند کم ترین کاری است که از دست آن عشق سینمای سابق بر می آمده و آن را در اين وبلاگ می خوانید ؛ پرونده ای شامل گفت و گو با کیانوش و داریوش عیاری ، مسعود بهنام ، پرویز آبنار ، سیامک اطلسی ، عاطفه رضوی و مهرداد وفادار که البته جای خسرو شجاع زاده (به دلیل عدم علاقه به انجام گفت و گو) در میان آن ها خالی است.


اين نوشته و ساير مطالب درباره ي آن سوي آتش (كيانوش عياري) در تازه ترين شماره ي ماهنامه صنعت سينما (شماره ۶۷ ؛ ويژه جشنواره فيلم فجر ) به چاپ رسيده است.

هفته‌ی فیلم 6 + 25

الف - جمعه ای که گذشت هفته فیلم مستند ۶+ ۲۵پس از نمایش سی و یک اثر (شامل ۲۵ فیلم برگزیده در جشن خانه سینما و  ۶ نمایش ویژه) به کار خود پایان داد ؛ بی آن که منتقدان و خبرنگاران حوزه سینما (همان ها که سالی یک بار همزمان با موسم جشنواره فیلم فجر سر و کله شان پیدا می شود و برای پیدا کردن کارت مطبوعات ، سر و دست می شکنند) چندان علاقه ای به شرکت در این هفته فیلم داشته باشند و اصلاً مقوله ای مثل فیلم دیدن برایشان مهم جلوه کند! البته خوشبختانه جلسات نمایش و نقد و بررسی آثار ، آن قدر مخاطب داشت که بعضی تماشاگران در بعضی سانس ها (از جمله ؛ سانس های نمایش تازه ترین فیلم های کیارستمی) مجبور شدند به بالکن کوچک سالن خانه سینما هجوم ببرند؛ طوری که چند نفر ( از جمله رضا میرکریمی) چند بار اخطار دادند کمر این بالکن ، توان این همه سنگینی را ندارد و ... کار به جایی رسید که تهمینه میلانی در نشست کوتاه پس از نمایش فیلمش خطاب به تماشاگرانی که به حرف های او خندیدند گفت: «حتی بزرگ ترین شاهکارهای تاریخ سینما هم ارزش آن را ندارد که آدم ، جان خود را برای تماشایشان به خطر بیاندازد!»
این از این!

ب –  تازه ترین مستندهای کیارستمی ( که دوتایشان داغ داغ و برای اولین بار بر پرده افتادند) نشان از تفکر « استاد» برای ایجاد یک "انقلاب" در زمینه مستندسازی دارد. از آن جا که قول داده ام گزارش این هفته و فیلم های به نمایش درآمده در آن را برای شماره بعدی مجله فیلم بنویسم ، برای اطلاع بیش تر در این باره باید تا اول ماه آینده صبر کنید!

ج – اگر دل تان خواست گزارش روز اول هفته فیلم و فیلم هایی که در آن به نمایش درآمدند را بخوانید روی این جا کلیک کنید و برای سر درآوردن از روز دوم به این جا مراجعه کنید. برای روزهای بعد هم می توانید این کار را تکرار کنید. یعنی برای روز سوم می توانید به این جا ، برای روز چهارم به این جا و برای پنجمین و آخرین روز هم می توانید به این جا سر بزنید.

د – خیلی اتفاقی متوجه شدم شخصی به نام کامران ملکی یک وبلاگ راه اندازی کرده. می گویم شخصی به نام کامران ملکی ؛ چون آن کامران ملکی که من می شناسم و سال ها مدیریت روابط عمومی کل عالم سینما را برعهده داشت ، حال جواب دادن به پیغام های تلفنی و عمل کردن به قول های خود را هم ندارد چه برسد به راه اندازی وبلاگ و لینک بازی و ... این حرف ها! اگر کسی توانست این معادله را حل کند لطفاً ما را هم در جریان بگذارد... لطفاً!

اجاره‌نشین‌ها؛ بیست سال بعد

شايد اگر داريوش مهرجويي در دوران فترتي كه پس از ساخته شدن مدرسه‌ای كه می‌رفتيم دچارش بود به فرانسه نرفته بود...
شايد اگر از آن جا براي دوست گرمابه و گلستانش ؛ عزت الله خان انتظامي نامه ننوشته بود...
و شايد اگر آن طور كه انتظامي در گفت و گوي به ياد ماندني اش با هوشنگ گلمكاني ( در كتاب آقاي بازيگر ) اشاره كرده ، جواب نامه او را با اشك تلخ چشم هايش بدرقه نكرده بود و... با آن نوشته، دل مهرجويي براي بازگشت به وطن نلرزيده بود...
حالا حتماً سينماي دهه 1360  فيلم اجاره نشين ها را كم داشت ؛ فيلمي كه به شانزده سالگي نسل ما رنگ ديگري زد و خاطره نخستين تماشاي آن در سينما آزادي هنوز و هميشه با من خواهد بود.  
 مجموعه مطالبي كه اين جا و در پي آمد اين مقدمه مي خوانيد اداي دين كوچكي است به اين فیلم داريوش مهرجويي؛ فيلمسازي كه بي شك تعدادي از مهم ترين آثار تاريخ سينماي ايران از ساخته هاي اوست.
در ضمن در پي دو دهه از ساخته شدن اين فيلم ، يادداشتي درباره اين فيلم نوشته ام كه در صورت تمايل براي خواندن آن مي توانيد روي ادامه مطلب كليك كنيد.

ادامه نوشته

کلاه ایمنی

حالا و در آستانه برگزاري جشنواره فيلم پليس به جرات مي توان گفت در هيچ زمان و زمانهاي نيروهاي انتظامي با اين حجم و کيفيت در معرض تحليل و بررسي قرار نداشتهاند. و در هيچ مقطعي از تاريخ سينما و تلويزيون، تصويري چنين واقعنما و باور کردني از پليس و محاکم قضايي ارائه نشده (هنوز آن اسلحه هاي قلابي، کلاه هاي شاپو، لباس هاي راه راه زندانيان و آن ميله هاي ساختگي در فيلم هاي قديمي را از ياد نبرده ايم!)البته اگر با نظر عامه مردم درباره تاثيرات منفي پخش صحنههاي خشونتآميز در ميان خانوادهها يا نمايش شيوههاي جديد قتل و سرقت به عنوان مهمترين عامل بدآموزي در ميان نوجوانان و جوانان موافق باشيم بايد بپذيريم يکي از موثرترين شيوه ها براي جلوگيري از بروز اين گونه ناهنجاري هاي اجتماعي، نظارت دقيق پليس و به کارگيري شيوه هاي به روز شده و کارآمد براي مقابله با بروز جنايت و بزه کاري است. شيوههايي براي کنترل نامحسوس خيابانها، اتوبانها و اماکن عمومي که نمايش «صحيح» آنها در قالبهاي نمايشي متفاوت و متنوع (آنگونه که مثلاً در مجموعه انيميشن پيامهاي ترافيکي به کار رفته) به طور حتم ميتواند در کاهش زمينههاي بروز جرم و جنايت يا خلاف کاري موثر باشد. به تجربه ثابت شده آنچه که بر ميزان تاثيرگذاري فيلمهاي پليسي تاثير منفي ميگذارد اغراق (در روابط آدمها، عملکردشان و شجاعتشان در عمليات پليسي) است که اغلب تبديل به يک اصل در زمينه اينگونه فيلمها شده؛ و مهمتر از آن، به دليل افتادن در دامن کليشه، تاثيرشان را بياثر کرده است. به نظر ميرسد ارتقاي سطح سلامت و بهداشت رواني جامعه (يعني آنچه که به عنوان يکي از اهداف برگزاري جشنواره فيلم پليس معرفي شده) بيش از آنکه محتاج سختگيري (دمدستيترين تمهيدي که بتوان پيدا کرد) باشد نيازمند فرهنگسازي از طريق بازنگري در رفتار عمومي اعضاي اين نيرو نسبت به افراد جامعه است. و البته قانونگرايي و ترويج فرهنگ جامعهپذيري که خوشبختانه آن هم جزو اهداف اين جشنواره قيد شده. کساني که در آخرين روزهاي تابستان گذشته و در يک برنامه زنده تلويزيوني (که از شبکه سه پخش شد) شاهد اشکهاي تلخ و تکاندهنده فرمانده پليس راه کشور (بهخاطر همدردي با قربانيان حوادث رانندگي در جادهها) بودند شايد بيواسطهتر اين نکته را دريابند که بي‌اثرترين شيوه در تقويت بنيانهاي اين نيرو، برخورد احساسي و عاطفي با اينگونه پديدههاي کنترلشدنيست. و چه بسا در تلفيق با ترحم و دلسوزي بارها تکرار شده فرمانده راهنمايي و رانندگي (در آسانگيري نسبت به نداشتن کلاه ايمني براي موتورسوارها) دشواريهاي برخورد تعارفآميز با مرجعي به نام قانون را به نمايش بگذارد. سينماگران و برنامهسازان تلويزيوني در اين زمينه ميتوانند دست مجريان قانون را بفشارند و حتي با حمايتهايي که پيش بيني شده اين قابليت را دارند تا در کوتاه مدت باعث رونق صنعت سرگرميسازي شوند اما اگر قرار باشد عملکردشان در دراز مدت تاثير عميقي بر رفتار عمومي شهروندان داشته باشد و مثل کلاه ايمني از جان‌شان مراقبت کند بايد به گونهاي با آنها ارتباط برقرار کنند که گويي از زبان خودشان دارند با آنها حرف مي زنند؛ بدون شعار و انتقادهاي بيمايه، و پر از تصاوير جاندار و واقعی.

آفتاب لب بام

نمايش فيلم در پارکها– که تابستان امسال به صورت پراکنده در تهران اجرا شد- يکي ديگر از همان ايدههاي تشريفاتي و ناکارآمديست که سالهاست زير پرچم برقراري صلح و آشتي ميان مردم و سينما از کيسه طرح و برنامه مسوولان فرهنگي کشور بيرون ميآيد و اندکي بعد (خيلي زودتر از آن که قابل باور باشد) به تندباد فراموشي سپرده مي شود. نمونههايش را در سالهاي اخير کم نديده ايم؛ از پيشفروش کردن بُنهاي سينما در ميان کارمندان دولت گرفته تا خريد اينترنتي بليت از داخل خانهها، با امتياز انتخاب صندلي! (راستي، کسي ميداند پروژه رويايي ِ «سينما کارت» در چه وضعيتيست؟) واقعيت اين است که طرح تازه مديران فرهنگي شهرداري، بيش از آن که حاملِ اشتياق سينما براي فشردن دست هاي مردم (و يک آشتي پردامنه با آنها) باشد ناخواسته در پي حقير شمردن آن تا حد يک کالاي پيش پاافتاده و غيرضروريست. البته اين نکته را بايد پذيرفت که از دوراني که تماشاگران عاشق سينما براي رفتن به معابد نور و صدا، و به جا آوردن آداب فيلم ديدن (يا شايد تجربه هزارباره شنيدن صداي زنگ و چشم دوختن به کنار رفتن شوق انگيز پرده هاي مخملين) لباس ميدوختند و خود را مي آراستند سالها گذشته و ديگر چنين آدابي مثل نسل دوربينهاي سوپر هشت و ويدئوهاي بتاماکس به انقراض کشيده شده. حالا ديگر چنگالهاي زندگي صنعتي آنقدر بر اعصاب شهروندان فشار مي آورد که خيليها آداب آراستگي و پيرايش را در مقابل مهمانان خود نيز به کار نميگيرند؛ چه رسد به وجود بيوجود سينما! در چنين شرايطي و در زمانهاي که سينماهاي خانگي (مثل همه جاي دنيا) حاکمان بلامنازع صنعت سرگرمي به حساب مي آيند نمايش فيلمهاي سينمايي (آنهم فيلمهاي روز و در حال نمايش) تنها يک کارکرد دارد و آن هم عادت دادن مخاطبان انبوه سينما به تماشاي فيلم، بدون کمترين دغدغه يا حتي تحمل رنج سفرهاي درون شهري. البته اي کاش چنين تمهيدي با استانداردهاي نمايشي همراه بود (مگر نه اين که اغلب تالارهاي نمايش فيلم در کشور ما با استانداردها فاصله دارند؟) و دستکم مي توانست فرهنگ-در حال فراموشي- فيلم ديدن در سينماهاي تابستاني – و البته لذت تماشاي فيلم در فضاي باز – را دوباره به يادها بياورد. کساني که در سال هاي آغاز دهه 60 چند صباحي اين فرصت طلايي نصيبشان شد تا همراه با لغزيدن نور آفتاب غروب بر تن ديوارهاي خسته و قديمي سينما «بهار» تجريش (همان سينماي منقرض و فراموش شده که در ابتداي خيابان دربند به خاک سپرده شده) لذت فيلم ديدن در عصرهاي خنک دامنه البرز را تجربه کنند شايد بتوانند اين حرف را تاييد کنند. متاسفانه فضاي تابستاني سينما کانون يا سينماهاي تابستاني پارکهاي بزرگ، امروز بيشتر به آثار باستاني شبيهاند تا بوستانهايي از رنگ و نور؛ و اگر کمي دير بجنبيم همانها هم تبديل به محلي براي عرضه سيديهاي قاچاق ميشود که آخرين نفسهاي سينما را لگدمال کرده و به جنازه آن چوب ميزنند. با اين تمهيد و در چنين شرايطي شايد مسوولان پارکهاي بزرگ بتوانند جاي خالي سينما را در اغلب مناطق پر جمعيت پُر کنند (مثل پارک پليس در شمال منطقه تهرانپارس) ولي با کمارزش نشان دادن کالايي به حرمت سينما (به همان دلايلي که چند سطر بالاتر آمده) نميتوانند مردم را مجاب کنند که بعد از به پايان رسيدن فصل گرما براي رفتن به سينما، کيلومترها از خانه و محله خود دور شوند. پايانبخش اين گونه طرحهاي مُسکّن و مقطعي، همواره، تب سرديست که در پي گذر روزگار و پايان ماجرا به عرق خواهد نشست. از قديم گفتهاند: اگر متولي، حرمت امامزاده را نگه ندارد از ديگران چه انتظاري هست؟

نگاهی به فیلم « یک شب» به کارگردانی نیکی کریمی

نیکی کریمی در کنار نخستین ساخته‌اش فیلم «یک شب»همزماني نمايش اولين ساخته‌هاي نيکي کريمي و جرج کلوني در جشنواره فيلم سال قبل از آن «اتفاق» هاي نادر و کميابي بود كه نمي توان نقش قضا و قدر را در شکل گيري اش ناديده گرفت. جدا از امکان مقايسه بين ساختار تکنيکي و محتواي هر دو فيلم ، آن چه که فاصله ي بعيد و طولاني يک شب را از شب به خير و موفق باشی تضمين مي‌کند، جهان روياهاي سازندگان آن‌هاست که ريشه در خاستگاه‌هاي فکري و ذهني‌شان دارد؛ همان‌قدر که روايت داستاني برمبناي تنهايي و بي‌پناهي يک دختر نگون‌بخت در جامعه‌ی امروز ايران براي کريمي اهميت داشته، طرح آزادي‌هاي بنيادي از طريق پرداختن به دوره و دوران معروف به مک‌کارتيسم، کلوني را برانگيخته تا نسبت به نادرويشي و ناروا بودن ترور شخصيتي موضع بگيرد. اين نوشته بر آن نيست تا با ايجاد مقايسه بين ساختمان فني و تکنيکي اين دو فيلم، به شکلي قابل پيش‌بيني، حکم به بضاعت محدود سينما و سينماگران ايراني بدهد، اما مرور، و يک بررسي همه‌جانبه نسبت به جهان‌بيني هر دو فيلمساز – که در بازيگري و ساخت اولين فيلم شان مشترکند – نشان مي‌دهد ستاره‌ي سينماي ما چقدر در انتخاب سوژه‌ي اولين فيلمش دست به عصا بوده است؛ آن هم سوژه‌اي که در کنار اجراي نسبتاً راحت و کم دردسر، خرج خود را درآورد و در ضمن، بستر و مسير راه بعدي او را هم مشخص کند. فيلم اول نيکي کريمي، جدا از قرار دادن يک زن در کانون حوادث داستان – که مطلوب جشنواره‌هاي اين سال‌هاست – در مسير عبور از گذرگاه‌هاي طي شده و امتحان پس‌داده قرار دارد. پيرنگ داستان به گونه‌اي طراحي شده که به راحتي مي توان آن را دنباله‌اي بر دشواري‌هاي محاط بر زندگي زنان ايراني (مثلاً در دايره به کارگرداني جعفر پناهي) دانست؛ تمهيدي به ظاهر کارآمد که به خودي خود، نقطه‌ضعف فيلم و چشم اسفنديار فيلمساز به حساب نمي‌آيد. اما آن‌چه که اين نوشته مي‌کوشد تا به آن بپردازد، شانه خالي کردن سازنده‌ي فيلم براي نگهداري از مسئوليتي است که در ظاهر براي نمايش آن اقدام کرده. او در اين مسير از همان تمهيد موثر کيارستمي بهره مي‌گيرد تا به جاي موضع‌گيري و بيان جسارت‌آميز برخي ناگفته‌ها، مسئوليت هرگونه برداشت از نشانه‌هاي مورد نظر بيفتد به گردن تماشاگر بخت برگشته‌ي فيلم! دربخشي از داستان که مامور انتظامي در خارج از قاب پنجره‌ي ماشين قرار مي‌گيرد يا در فصلي که يک راننده آژانس، سراسيمه وارد ساندويچ‌فروشی مي‌شود تا برای مسافرش – که ما نمي‌بينيم – کمک بگيرد، فقط تمهيدات کيارستمي‌وار است که به ياري فيلم مي‌شتابد و آن را ازسقوط باز مي‌دارد. البته در سکانس‌هاي پاياني هم بار ديگر با حلول روح کيارستمي روبه رو هستيم؛ و دوباره ، همان ليدر سياه و اهدايي او به روياي تماشاگر فيلم!
در فصل مورد بحث، فيلمساز، شخصيت اصلي داستان را وا می‌دارد تا برخلاف خواست و باور مخاطب فيلم، پاي درد دل مردی که بعداً معلوم مي‌شود قاتل همسر خيانتکارش است بنشيند. پيش از رسيدن به چنين نقطه‌عطفي، تصوير با نور کم سوي يک چراغ دستي همراه مي شود تا نگاه تماشاگر در عمق بی‌نوری و تاريکي بلغزد، و به جاي آن که خلاقيت تصويري و نمايشي سازنده‌ی فيلم را به نمايش بگذارد، خيال و روياي او را به بازي بگيرد. در اين وضعيت که چند دقيقه‌ی نفس‌گير به درازا می‌کشد، فيلم به چنان اروتيسم سياه و بی‌هدفي در می‌غلطد که بيرون آمدن از آن بيشتر به سراب شبيه است. اما همه‌چيز با طرح صحبت‌های مشفقانه‌ی مرد قاتل، رنگ ديگري به خود مي گيرد و اين بار هم (خوشبختانه) شائبه‌ای غير همرنگ با فيلم، از آن دور مي شود! يک شب البته اين امتياز را دارد که با وجود گزندگي سوژه، اخطاردهنده است و در ضمن به جاي آن که ديدگاه‌هاي فمينيستي – و قابل پيش‌بيني – سازنده‌اش را نمايان کند، پيام زن‌هاي تحت ستم واقع شده را به گوش مردان تنوع‌طلب و افزون‌خواه جامعه می‌رساند. اما اين نکته براي بازيگر پرسابقه‌ای که به تعبير خودش پس از سال‌ها عشق گم‌شده‌اش را در کارگردانی يافته، امتياز چشم‌گيری محسوب نمی‌شود. خصوصاً با انتقال بخشی از موضع‌گيری فيلمساز به خيال و تصور مخاطبانش که به گونه اي طبيعي بايد مشتري فيلمش باشند، نه مشترک ديدگاه هاي او. شايد نمايش آفسايد (جعفر پناهي) در كنار يک شب و بي‌شباهتي کنترل شده‌ی سازنده‌اش به نسخه‌ی متعادل‌تری نسبت به کيارستمی بتواند گره از کار کريمی و کساني مثل او بگشايد؛ کسانی که معمولاً با بهره‌گيری از «اسم»ها و سوژه های ملتهب و «خاص»، پشت فيلم‌ها پنهان می‌شوند و آن گونه به تقليد از بزرگان می‌انديشند که راه رفتن خود را نيز فراموش می‌کنند.