پنجره‌های بی‌افق/ نگاهی به فیلم «خورشید» (مجید مجیدی)

پوستر فیلم «خورشید» (مجید مجیدی)

«خورشید» را می‌توان بازگشت موفق و دوباره‌ی مجید مجیدی به کوچه پس کوچه‌های جنوب تهران قلمداد کرد. جایی که او با خلق «بچه‌های آسمان» و ایجاد فضایی تکان‌دهنده در قلب فقر اصیل و قابل ستایش موفق شد جدا از تماشاگران ایرانی، قلب میلیون‌ها انسان روی زمین را نیز تسخیر کرده و تا یک قدمی فتح اسکار پیشروی کند. «خورشید» ثابت می‌کند فیلم‌ «محمد رسول‌ الله» با تمام عظمت و جلوه‌گری‌ بیهوده‌اش و «آن‌سوی ابرها» با تمام نگاه عمیق و انسانی‌اش برای او تنها در حکم وادی‌هایی بین راه بوده تا به محدوده‌ی این اثر برسد. فیلمی که بی‌شک محصول دوران پختگی مجید مجیدی و حاصل تجربه‌های پیشین و گران‌قدر او در زمینه‌ی فیلم‌سازی است.
مجیدی که با فیلم‌های اولیه‌اش («بدوک»، «پدر» و «بچه‌های آسمان») ثابت کرده بود در زمینه‌ی بازی گرفتن از نابازیگران و خصوصاً کودکان و نوجوانان به تبحر رسیده، در این فیلم نیز یک‌بار دیگر این استعداد را به نمایش می‌گذارد و با معرفی روح‌ا... زمانی (نوجوان محور داستان) در کنار تلفیق بازیگران حرفه‌ای و غیرحرفه‌ای این مهارت ستودنی را به رخ می‌کشد. مهارتی که اوج آن، تلاش برای هم‌سان‌سازی جنس بازی‌ این دسته از بازیگران (خصوصاً جواد عزتی) و در راس آن‌ها بهره‌گیری از هنر علی نصیریان (در نقش هاشم) به عنوان بازیگری کارآزموده و قدیمی است. هنرمندی که در تک لحظه‌های «خورشید» بار دیگر ثابت می‌کند پنجره‌های بی‌افق رو به تجربه‌های بزرگ و کوچک، هنوز و همیشه باز است و باز هم خواهد ماند. 
یکی دیگر از این تجربه‌ها بی‌شک، حضور واقع‌بینانه و غیرشعاریِ دوربین این فیلم در قلب خیابان‌هایی است که متاسفانه از حضور کودکانِ کار، مهاجران کشورهای همسایه و انواع و اقسام آسیب‌های اجتماعی، خجالت‌زده است. خیابان‌هایی که دست‌کم این فیلم ثابت می‌کند پر از کودکان و نوجوانان مستعد، خستگی‌ناپذیر و پرتلاشی است که متاسفانه به دلیل همان آسیب‌ها– که ذکرش رفت– از بهره‌وری اجتماعی بازمانده‌اند؛ و البته سازنده‌ی «خورشید» می‌کوشد تا حد بضاعت خود، زبان حال آن‌ها باشد. کافی است نوع نگاه دردمندانه و مصلحانه‌ی فیلم‌ساز به مقوله‌ی مهاجران افغان‌تبار و کوچ اجباری آن‌ها به کشورشان را با محصول برادران محمودی در این‌باره (یعنی «مردن در آب مطهر») مقایسه کنید تا دریابید فیلم تازه‌ی مجیدی در چه جایگاهی قرار دارد. 
شاید اگر فیلم‌نامه‌نویسان فیلم (مجید مجیدی و نیما جاویدی) یکی دو حفره‌ی ریز فیلم‌نامه را پر کرده و از پیش افتادن مخاطب (در مقصود اصلیِ هاشم و دار و دسته‌اش از پیدا کردن گنج!) جلوگیری کرده بودند امروز با «خورشید» فروزنده و درخشان‌تری روبه‌رو بودیم. فیلمی که طراحی صحنه و فیلم‌برداری درخشانی دارد و تا همین‌جا هم یک سر و گردن بالاتر از اغلب آثار حاضر در بخش رقابتی جشنواره ایستاده است.
مرتبط: پیوند به همین یادداشت در سایت روزنامه‌ی همشهری
 

مسیر دشوار، کار دشوار/ نگاهی به فیلم «آتابای» (نیکی کریمی)

آتابای (نیکی کریمی)

در سکانسی از تازه‌ترین فیلم نیکی کریمی، کاظم که بی‌جهت خود را آتابای نامیده (تقریباً همه‌ی آدم‌های ماجرا به جای این که او را آتابای بنامند کاظم صدایش می‌کنند!) برای کمک به روحیه‌ی دوست قدیمی‌اش (یحیا که به تازگی همسرش را از دست داده) او را بالای یک تپه‌ی مرتفع می‌بَرَد. آن‌ها برای تغییر حال و هوای یحیا و تکرار شیطنتی که شاید در دوران کودکی انجام می‌داده‌اند یک حلقه لاستیک کهنه را آتش می‌زنند و رهایش می‌کنند تا از آن بالا قِل بخورد، پایین برود، بوته‌های خشک را بسوزاند و...یحیا لبخند بزند! نوعی بی‌خیالی و بی‌قیدی که اگر در این زمینه بی‌توجهی فیلم‌ساز به قوانین حفظ محیط زیست را نادیده بگیریم، باید اشاره کرد که متاسفانه به تمام اجزای «آتابای» نیز رسوخ کرده است. فیلمی که بر اساس گفته‌های سازنده‌اش ظاهراً قرار بوده اقتباسی از یکی از داستان‌های علی‌اشرف درویشیان (درباره‌ی عشق کودکانه‌ی یک کودک روستایی به دختر جوان شهری) باشد اما عملاً به داستان مرد میانسالی تبدیل شده که به صورت ناگهانی و بی آن که هیچ پیش‌زمینه‌ی منطقی و مستدلی وجود داشته باشد عاشق زن مطلقه‌ای می‌شود که همراه پدر و خواهرش برای خرید باغ به روستای محل زندگی او آمده‌اند. البته همین ماجرای عاشقانه هم چنان در لابه‌لای داستانک‌ها و خرده‌پیرنگ‌های مختلف و رنگارنگ فیلم‌نامه پنهان شده که به سختی می‌توان از آن به هسته‌ی اصلی فیلم یاد کرد. فیلمی که اگر آن را حاصل نهایی سال‌ها حضور و فعالیت نیکی کریمی در عرصه‌ی بازیگری و کارگردانی دانست باید اشاره کرد از ضعف‌های عمده‌ای در ساخت و ساختار برخوردار است. یکی از مهم‌ترین نقطه‌ضعف‌ها در این‌باره به تلاش ناکام فیلم‌ساز برای ایجاد علاقه میان مخاطب و شخصیت اصلی فیلم (کاظم/ آتابای) برمی‌گردد. مردی که نه تنها در میانسالی هنوز تکلیف‌اش با خودش روشن نیست بلکه هنوز شغل و حرفه‌ی درست و حسابی ندارد. گاهی آن‌قدر خشن و عصبی می‌شود که حتی در مورد ضرب و شتم اطرافیان خود تا مرز جنون پیش می‌رود؛ و البته آن‌قدر لاقید و بی‌منطق است که در برابر دختر شهری همسایه خود را می‌بازد و به بروز احساسات رقیق و بی‌پایه رو می‌آوَرَد! شاید تنها امتیاز شخصیت او دل‌سوزی برای همان دوستی قدیمی است که در ابتدای این نوشته ذکرش رفت. نوعی از همراهی و همدلی که چکیده‌ی تمام موهبت‌های آن در فیلم «آتابای» به حضوری دوستانه بر مزار شمس تبریزی (در شهر خوی) منجر شده است. حضور کوتاهی که بعید به نظر می‌رسد به غیر از ایده‌ی «کمک به گردشگری منطقه» آن‌هم در یک فیلم با ظاهر عاشقانه، دلیل مشخص و خاص دیگری داشته باشد!
در حقیقت باید اعتراف کرد «آتابای» انتظار سینماروها و تماشاگران سینمای ایران را از نیکی کریمی برآورده نمی‌کند و اگر کاربرد زبان آذری (که به کاربرد زیرنویس در بیش از هشتاد درصد فیلم منجر شده) را مانعی برای ارتباط همه‌جانبه‌ی مخاطبان و فیلم بدانیم باید گفت این کارگردان و بازیگر پرسابقه‌ی سینمای ایران مسیر دشواری را برای رسیدن به کاری دشوارتر برگزیده است. مسیری که البته برای اطلاع از نتیجه‌‌ی آن، تا هنگام نمایش عمومی باید صبر کرد و منتظر ماند و دید.
مرتبط: پیوند به همین یادداشت در سایت روزنامه‌ی همشهری

خاطره‌بازی با پرده‌های نقره‌ای/ نگاهی به «سینما شهرقصه» (کیوان علی‌محمدی و علی‌اکبر حیدری)

پوستر فیلم «سینما شهرقصه»

سال‌ها پیش که منصور ضابطیان طرح مجموعه برنامه‌ی «نقره» را به تلویزیون ارائه داد هرگز با خودش فکر نمی‌کرد ایده‌ی غوطه‌ور شدن در برکه‌ی خاطرات و نوستالژی‌بازی با دنیای فراموش نشدنیِ دهه‌ی 1360 تا این حد پرطرفدار و سودآور از کار درآید. آن‌قدر پرطرفدار و آن‌قدر سودآور که اگر کسی حال و حوصله‌ی جمع زدن فروش فیلم‌هایی نظیر «اخراجی‌ها»، «نهنگ عنبر» و «هزار پا» و سری‌های مشابه آن‌ها را داشته باشد بعید به نظر می‌رسد به آسانی موفق به شمارش کهکشان صفرهای این فیلم‌ها شود! فیلم‌هایی که آبشخور همه‌شان در تناقض‌های رفتاری، نوع خاصِ پوشش و آرایش خاص مردم، و هم‌چنین سیاست‌های انقباضی دولت در آن دهه‌ی نمونه‌ای و مثال‌زدنی است.
این‌ روزها کیوان علی‌محمدی با فاصله گرفتن موقتی از دوست قدیمی‌اش (امید بنکدار) و البته انتخاب همکار دیگرشان (علی‌اکبر حیدری) برای کارگردانی فیلم، یک‌‌بار دیگر در آب خنک و لذت‌بخش این برکه‌ی جادویی شیرجه زده است. حاصل‌ این آب‌تنی، فیلم نوستالژیک «سینما شهرقصه» با اشاره‌هایی به تاریخ سینمای ایران است. فیلمی که عنوان آن برای نسل ما یادآور یکی از کوچک‌ترین، دنج‌ترین و جذاب‌ترین سالن‌ها برای تماشای شاهکارهای سینماست و برای نسل و نسل‌های بعد، یادآور سالن کوچک و بی‌هویتی در دل سینما آزادی. 
البته از این سالن خاطره‌انگیز، و البته نوستالژیِ فیلم‌هایی که در آن به نمایش گذاشته می‌شد، به غیر از یک نام، چیز دیگری در این فیلم دیده نمی‌شود و اگر برخی تحر‌یف‌های آشکار نظیر آتش گرفتن پلاکارد «برادرکُشی» (ایرج قادری) را به حساب نگاه نمادین سازندگان «سینما شهرقصه» بگذاریم (فیلمی که پیش از حوادثِ منجر به پیروزی انقلاب ساخته شده بود اما در اسفند 1358 بر پرده آمد) باید گفت در این فیلم، سینما و خصوصاً سینمای پیش از انقلاب، بیش از هر زمان دیگری مورد استفاده‌ی ابزاری قرار گرفته است. اوج این اتفاق نیز جایی است که برای خاطره‌سازی از طریق نمایش هنرپیشه‌های قدیمی، دیالوگ‌های مطلوب و مورد نظر سازندگان فیلم، روی تکه‌هایی از اسناد تصویریِ پرده‌ها‌ی نقره‌ای راه می‌رود و آن‌ها را مخدوش می‌کند. فیلم‌هایی که اینک باید گفت اغلب‌شان همراه با سینماهای کوچک و بزرگ قدیمی به خاطره‌ها پیوسته‌اند؛ و به غیر از کمی نوستالژیِ رقیق و شیرین، حرف خاص دیگری برای گفتن ندارند.
«سینما شهرقصه» همان داستان قدیمی و بارها تکرار شده‌ی عشق‌بازی با سینماست که این‌بار از زبان یک تعمیرکار آپارات‌های قدیمی (داود/ حامد کمیلی) روایت شده است. داستان «لذت بردن گناهکارانه» از فیلم‌های قدیمی که تجلی آن را در سکانس ابراز احساسات رزمنده‌ها نسبت به فیلم «برزخی‌ها» (دیگر فیلم ایرج قادری) می‌بینیم؛ و هم‌چنین اعتراف داود به ناتوانی در چشم برداشتن از پرده‌ی سینما (در همان ابتدای فیلم). اما هسته‌ی اصلی فیلم که متاسفانه نادیده گرفته شده و طبعاً مورد پرورش قرار نگرفته، زمینه‌چینی برای ایجاد علاقه‌مندی نسبت به سینما در دل حاجی (فرخ نعمتی) است. شخصیتی که داود به پیروی از فیلم «اخراجی‌ها» و برای جلب رضایت او به ازدواج با دخترش حاضر می‌شود به خط مقدم جبهه‌ی جنگ سفر کند (می‌بینید منابع الهام فیلم در چه مایه‌هایی است؟!)
در نهایت آن‌چه باعث می‌شود مخاطب «سینما شهرقصه» با داستانی چنین سست و نحیف و هجوآمیز کنار بیاید حس رضایت‌بخش خاطره‌بازی با تصویر مواج فیلم‌ها روی پرده‌ی سینماست. نکته‌ای که اگر یادداشت یکی از کارگردان‌های فیلم در ویژه‌نامه‌ی ماهنامه‌ی سینمایی فیلم را ملاک قرار دهیم (آن‌جا که علی‌اکبر حیدری به بازی عزت‌الله انتظامی در فیلم «نابخشوده» اشاره کرده) باید پذیرفت متاسفانه سطح اطلاعاتِ درونِ فیلم اصلاً قابل اعتماد و طبعاً قابل بحث نیست.
پی‌نوشت: بازیگر اصلی فیلم «نابخشوده» (ساخته‌ی ایرج قادری در 1376) بهزاد جوانبخش است و زنده‌‌یاد انتظامی هرگز در این فیلم حضور نداشته است!
مرتبط: پیوند به همین یادداشت در سایت روزنامه‌ی همشهری

...هوس قمار دیگر/ نگاهی به فیلم «تومان» (مرتضی فرش‌باف)

تومان (مرتضی فرش‌باف)

با فیلم «تومان» (مرتضی فرش‌باف) سینمای آزار وارد مرحله‌ی تازه‌ای از حیات خود می‌شود. سینمایی که اساساً برای لذت بردن تماشاگرِ سینمارو ساخته نمی‌شود؛ و بعید است عصر جمعه‌ی مخاطبی که در این وانفسا پول بلیت داده و احتمالاً با خانواده یا دوستان و نزدیکان خود روانه‌ی سینما شود را به ساعتی مفرّح، توام با تفکر و خیال تبدیل کند. در این گونه‌ی خاص از سینما، فیلم‌ها بی آن که به فکر داستان‌گویی، خلق شخصیت‌های جذاب و انگیزه‌ای برای همراهی مخاطب تا انتهای ماجرا باشند، او را گروگان می‌گیرند تا به جای سرگرم‌سازی، شاهد میزان تحمل و صد البته قدرت خودآزاری‌اش [در چشم دوختن به پرده] باشند. در غیر این صورت معلوم نیست چرا تماشاگرِ بخت‌برگشته باید به تماشای فیلمی یک‌صد و سی دقیقه‌ای با زمانی فراتر از استاندارد اکران بنشیند و شاهد عملکرد شخصیت‌هایی تک‌بُعدی باشد که زندگیِ‌ آلوده به قمارشان آکنده از پلشتی و بی‌هویتی و بی‌منطقی است. جوانانی در خطه‌ی ترکمن‌صحرا و گنبدکاوس که بی‌وقفه در کار شرط‌بندی روی اسب‌های مسابقه و نتایج مسابقه‌های فوتبال هستند و برخلاف تصور پایتخت‌نشینان آن‌قدر پول در می‌آورند که در روزگار بی‌پیر ما و تنها به یک اشاره‌، پراید شصت میلیونی را به یک آهن‌پاره‌ی قراضه و غیر قابل استفاده تبدیل می‌کنند! البته معلوم نیست چرا این رقم‌ها و تومان‌های بی‌حساب و کهکشانی تاثیری بر زندگی کثیف و نکبت‌بار‌ آن‌ها ندارد. آدم‌هایی که شاید قرار بوده مخاطبان یک فیلمِ نهایتاً بیست دقیقه‌ای را با دنیای عجیب و پیچیده‌ی شرط‌بندی و نحوه‌ی درآمدزایی از طریق آن آشنا کنند اما چنان که ذکرش رفت، به جای انجام چنین کارِ کارستانی آن‌ها را در حیرت و تعجب خود رها کرده‌اند تا شاید از آن‌سوی پرده‌ی سپید و عریض سینما شاهد دندان‌قروچه‌ها و جابه‌جا شدن‌ هزارباره‌شان روی صندلی سینما باشند. اوج این احساس نیز جایی است که داود (با اجرای میرسعید مولویان) بی هیچ دلیل موجه و منطقی، نامزد خود (آیلین/ پردیس احمدیه) را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهد. دختری که در تک لحظه‌ی سینمایی فیلم (آن‌جا که یکی از نوچه‌های داود در همراهی با سایه‌ی او روی موج‌های دریا شکل تازه‌ای می‌سازد) به درستی به یک پری دریایی تشبیه می‌شود.
«تومان» البته به دلیل تلاش [هرچند ناکام] برای خلق موقعیت‌های پیچیده‌، از طریق دکوپاژ و فیلم‌برداریِ مرعوب‌کننده در جایگاهی بسیار جلوتر از فیلم کُند و کش‌دار و غیرجذاب «بهمن» (فیلم قبلی همین فیلم‌ساز) قرار می‌گیرد اما هنوز تا تعریف موجود از سینمای خوب و جذاب و پرکشش فاصله‌‌ای بسیار طولانی دارد. سینمایی که عمق و البته شخصیت‌های جذاب و همدلی‌برانگیز داشته باشد؛ و مهم‌تر از همه داستان تعریف کند. عنصر کمیابی که با توجه به اغلب فیلم‌های حاضر در بخش مسابقه (چه مسابقه‌ای!) متاسفانه باید گفت در حکم کیمیاست.
در شکل فعلی، فیلم تازه‌ی مرتضی فرش‌باف بی آن که خاطره بسازد و دست‌کم تلاش کند تا در حافظه‌ی مخاطبانِ پر و پا قرص سینما جا و جایگاه کوچکی برای خود دست و پا کند به پایان می‌رسد؛ و عجیب آن که تنها بخش قابل اشاره‌ی فیلم نیز همین سکانس پایانی است. جایی که شخصیت اصلی فیلم به تهران می‌آید تا این‌بار در میان جمعیتی میلیونی بخت خود را مورد آزمایش قرار دهد اما در حالی که میلیاردها تومان پول در حساب خود دارد، زیر نیمکتی در یکی از پایانه‌های شهر دراز می‌کشد تا قدری بیاساید و شاید خوابی آرام را تجربه کند اما حتی قادر به انجام این کار هم نیست. تصویر غریبی از آدمیزادی که هیچ چیز او را راضی‌ نمی‌کند؛ حتی پول و عشق و رفاه.
مرتبط: پیوند به همین یادداشت در سایت روزنامه‌ی همشهری

یک فیلم درخشان از تاریخ سینمای ایران/ گزارش نمایش نسخه‌ی اصل و تازه تبدیل شده‌ی «گوزن‌ها»

بعدازظهر یک‌شنبه هفدهم آذرماه، سالن سیف‌الله داد خانه سینما میزبان نمایش و نقد و بررسی فیلم «گوزن‌ها» ساخته‌ی تحسین‌شده‌ی مسعود کیمیایی بود.
از نکته‌های قابل توجه این جلسه که با استقبال چشم‌گیر مخاطبان مواجه بود، می‌توان به نمایش سکانس تغییر پیدا کرده‌ی «گوزن‌ها» اشاره کرد که در سال 1354 برای صدور مجوز نمایش به آن تحمیل شده بود. لازم به ذکر است این سکانس که برای نخستین‌بار در سال‌های پس از انقلاب به نمایش درآمد، به صورت مجزا و پس از پایان نسخه‌ی اصلی بر پرده رفت و با استقبال علاقه‌مندان نسبت به اطلاع از گوشه‌های پنهان‌مانده‌ی سینمای ایران مواجه شد. 
در این جلسه که با حضور جواد طوسی و نیما عباس‌پور،‌ از منتقدان سینما برگزار شد ناصر صفاریان، دبیر کانون فیلم با اشاره به حاشیه‌های به وجود آمده در هنگام تولید «گوزن‌ها» گفت: «متاسفانه در سال‌هایی که از تولید این فیلم می‌گذرد روایت‌های مختلفی از برخی حواشی و موانع به وجود آمده در روند ساخت این فیلم شنیده شده که متاسفانه باید گفت بعضی از آن‌ها نظیر حضور پرویز ثابتی در استودیو میثاقیه و سیلی زدن به گوش تهیه‌کننده‌ی فیلم بیش از آن که واقعیت داشته باشد، رنگ و بوی اغراق به خود گرفته است. چنان که او به عنوان رییس ساواک تهران می‌توانسته مهدی میثاقیه را احضار و همان‌جا به او سیلی بزند!» 
وی گفت: «یکی دیگر از این اغراق‌ها که هیچ سندی برای اثبات آن وجود ندارد، تاثیرپذیری مسعود کیمیایی از یکی از نقاشی‌های بیژن جزنی است که گفته می‌شود بعد از واقعه‌ی سیاهکل آن را کشیده و شامل جنگل سیاهی است که یک گوزن در کانون آن دیده می‌شود.» متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

افسانه امید و انتظار/ نقد فیلم مستند «فرشادِ آقای گُل»

فرشادِ آقای گُل

فرشادِ آقای گُل مستندی ورزشی است که به جای نمایش در تلویزیون– که می‌توانست بهترین رسانه برای عرضه چنین فیلمی باشد– ابتدا از گروه «هنر و تجربه» سر درآورد و سپس با فاصله‌ای کوتاه در شبکه نمایش خانگی توزیع شد. خصوصیت تلویزیونی فیلم مورد بحث جدا از ساختار آن (تلفیق گفت‌وگوهای انجام شده با صحنه‌ها و لحظه‌های آرشیوی) و البته نحوه پرداخت فیلم‌ساز (کاربرد وله و گرافیک خاص برنامه‌های تلویزیونی) ریشه در سوژه محوری آن (فرشاد پیوس) دارد که به نظر می‌رسد بیش و پیش از هرچیز، مناسب شبکه ورزش، برنامه‌های مورد علاقه مخاطبان تلویزیون و در راس آن‌ها طرفداران تیم فوتبال پرسپولیس یا همان پیروزی است. تیمی که بیش از دو دهه پیش، زمانی که کیفیت و سطح بازی سایر تیم‌ها تا این حد مرغوب و نظرگیر نبود معمولاً یکی از چند قهرمان‌ سنتی لیگ برتر به حساب می‌آمد و گاهی حتی پیش از پایان لیگ به عنوان «قهرمان زودهنگام» آن شناخته می‌شد. البته بی‌شک یکی از عوامل موثر در این کیفیت را می‌توان خلاقیت، نحوه بازی‌سازی و استعداد مثال‌زدنی اغلب بازیگران این تیم و در راس آن‌ها فرشاد پیوس دانست. بازیکنی با استعدادی غریب در تهاجم به حریفِ زمین، جا گیریِ دقیق و هم‌چنین گُل‌زنی، که به شهادت فیلم مورد بحث با ثمر رساندن 153 گُل، بهترین هافبک تاریخ باشگاه پرسپولیس به حساب می‌آید و با 58 گُل بیش‌تر از علی پروین، در صدر این فهرست و نسبت به سلطان سرخ‌پوشان پایتخت در جایگاهی کم‌وبیش مرتفع و دست‌نیافتنی قرار گرفته است. بگذریم که اگر محرومیت‌های طولانی‌مدتِ شش ماهه (در جریان یکی از جنجالی‌ترین داربی‌های پرسپولیس و استقلال) و یک‌ساله (در جریان جام ملت‌های آسیا) گریبان پیوس را نگرفته بود چه‌بسا این آمار، تعداد گُل‌های بیش‌تری را در بر می‌گرفت. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.‌

ادامه نوشته

بلای شیرین/ نقد فیلم مستند «دلبند»

«دلبند» روایتگر برش‌هایی از زندگی یک زن کهنسال مازندرانی است که مثل اغلب نیاکان خود (در سده‌های دور) هم‌چنان در کار دامداری است. حرفه‌ای که به شهادت متن ابتدای فیلم، در دو دهه‌ی اخیر به دلایلی از جمله: دشواری‌های انجام این کار، عدم تمایل نسل جدید به پیروی از نسل قبل و البته بی‌توجهی دولت‌ها (به این موضوع و این‌گونه افراد) به آرامی در حال حرکت به سوی نابودی است. به تعبیری دیگر «دلبند» می‌کوشد از خلال ثبت چهار فصل‌ از زندگی خانم فیروزه خورشیدی، نمایش پیوستگی عمیق او با طبیعت، و هم‌چنین انس و اُلفت‌اش با گاوهایی که با آن‌ها بزرگ شده، دلیل پافشاری و ماندنِ یکی از قدیمی‌ترین دام‌دارهای منطقه‌ی پاجی‌میانا بر سر شغل موروثی خود را به نمایش بگذارد. شغلی که خود او از آن به درد شیرینی که خداوند، شراره‌هایش را از کودکی به جان‌اش انداخته یاد می‌کند. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

روایت اول شخص/ نقد فیلم مستند «بازگشت به خانه»

نمایی از فیلم بازگشت به خانه«بازگشت به خانه» را می‌توان یکی دیگر از مستندهای «خودبیانگر» سال‌های اخیر به شمار آورد. فیلمی که ظاهراً مرحله‌ی ساخت آن با مداوای نسبیِ زخم‌های کهنه‌ی فیلم‌ساز هم‌زمان بوده و همین که او به اشتراک گذاشتن دوران نقاهت خود با تماشاگران رضایت داده نشان می‌دهد خوش‌بختانه مرحله‌ی درمان را کم‌وبیش با موفقیت پشت سر گذاشته و دست‌کم بر هراس خود (از قضاوت شدن توسط دیگران) غلبه کرده است. ترسی که البته اصلی‌ترین لایه‌ی این فیلم را نیز تشکیل داده است. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

از هزارتوی تاریخ ایران/ نقد فیلم «بهارستان؛ خانه‌ی ملت»

پوستر فیلم بهارستان؛ خانه‌ی ملت«بهارستان؛ خانه‌ی ملت» چنان که از نامش هم برمی‌آید درباره‌ی سرگذشت مجلس شوراست؛ و داستان شکل‌گیری این نهاد مردمی را از زمان صدور فرمان مشروطه (توسط مظفرالدین‌شاه قاجار) و گشایش مجلس شورای ملی (در کاخ گلستان) تا انقلاب 1357 و انقراض نظام شاهنشاهی روایت می‌کند. داستانی به درازنای بیش از هفت دهه که نشان می‌دهد در طول تاریخ کشور ما اتحاد و اجتماع در سطح ملی، همواره نیازمند تمرین و تجربه‌ی دوباره‌ی مشروطه‌خواهی بوده است.
اما آن‌چه که بیش از هر عامل دیگری روایت این داستانِ «پُرِ آب چشم» را به اثری جذاب و دیدنی تبدیل کرده، نه تصویرسازی برای تجسم بخشیدن به باغ‌ها و بناهای تخریب یا فراموش شده در قلب تهران (مکان‌هایی نظیر عمارت بهارستان در گوشه‌ای از باغ نگارستان یا زمین‌های خارج از حصار طهماسبی) که اینک می‌توان گفت استفاده‌ی کم‌سابقه از عکس‌ها و مواد آرشیوی است. عنصر تفکیک‌ناپذیر فیلم‌ها و مستندهای تاریخی که در «بهارستان؛ خانه‌ی ملت» به لطف جلوه‌های بصری و رنگ بخشیدن به عکس‌های بعضاً بارها دیده شده و تکراری، جذابیت دو چندانی یافته است.
متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

فیل در تاریکی/ نقد فیلم مستند «رابین ویلیامز: به درون ذهن من بیا»

رابین ویلیامزرابین ویلیامز: به درون ذهن من بیا چنان که از عنوان‌اش هم پیداست می‌کوشد تا مخاطب را در سفر به عمق ذهن و هزارتوی سلول‌های مغز رابین ویلیامز همراهی کند. بازیگری که خبر درگذشت او (در یازدهم آگوست 2014) بیش از آن که به داستان نخ‌نما شده و تکراری شده‌ی خودکشی بر اثر ابتلا به افسردگی اشاره داشته باشد، نشان‌دهنده‌ی مسیر لغزنده افراد (در این‌جا: کمدین‌های همیشه خندان) در عبور از مرز ناامیدی و پذیرش تباهی است. خطر روبه‌رو شدن با یک «بن‌بست» کامل که به شهادتِ همین فیلم، توانایی آن را دارد تا بازیگر پرانرژی، طناز و بی‌قراری با ویژگی‌های رابین ویلیامز را نیز به ورطه سقوط و نابودی بکشاند. متن کامل این نوشته در ادامه‌ی مطلب قابل مطالعه است.

ادامه نوشته

آقای قرن بیستم/نگاهی به فیلم مستند «من اکبر اعتماد، اتم می‌شکنم»

پوستر فیلم من اکبر اعتماد، اتم می‌شکنماین روزها که با خروج آمریکا از برنامه جامع مذاکرات هسته‌ای، تصمیم‌گیری درباره سرنوشت و آینده برنامه اتمی به دشوارترین و در حقیقت به حساس‌ترین بخش خود نزدیک شده، تماشای مستندی درباره اکبر اعتماد، پایه‌گذار سازمان انرژی اتمی حس و حال ویژه‌ای دارد. مردی که او را پدرِ دانش هسته‌ای در ایران می‌دانند و ثبت پیش‌بینی عجیب او درباره سرانجام این مذاکرات فرساینده و طولانی‌مدت، برگ برنده مستند مورد بحث به حساب می‌آید: «در یک جمله بگویم مذاکرات [هسته‌ای] ایران و کشورهای غربی به نتیجه نخواهد رسید. اگر هم رسید من به شما می‌گویم به ضرر ایران خواهد بود.»
البته اکبر اعتماد در همین فیلم به تلاش‌های سازمان تحت اختیار خود برای گسترش و تکمیل تحقیقات هسته‌ای هم اشاره کرده و گفته شاه سابق، ایران را «قدرت بزرگ خاورمیانه» می‌دانست ولی معتقد بود اگر در آینده، تعادل قدرت نظامی در منطقه به هم بخورد، از سال‌ها قبل باید برای این مشکلْ چاره اندیشید. او در ادامه می‌گوید به همین دلیل بی آن که ایده‌های ذهنی‌اش را با کسی در میان بگذارد به فعالیت‌های علمی و تحقیقاتی سرعت بخشیده و از همه کارشناسان مربوطه دعوت کرده تا با همکاری همدیگر مقدمات انجام کارهای بزرگ‌تری را فراهم کنند. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

سوگواره‌ای برای محیط زیست ما/ نگاهی به فیلم «همه‌ی درختان من»

نمایی از پشت صحنه‌ی مستند همه‌ی درختان منهمه‌ی درختان من آن‌گونه که رخشان بنی‌اعتماد در یادداشت ضمیمه دی‌وی‌دیِ این فیلم نوشته، از تصمیم به ساخت مستندی درباره محیط زیست و بحران‌های آلودگی هوای تهران حاصل شده است. فیلمی که ظاهراً قرار بوده در سال 1393 به سفارش یکی از سازمان‌های مرتبط با این مقوله تولید شود اما‌ به گفته بنی‌اعتماد، اشتیاق این سازمان که بیش از او و گروهش به ضرورتِ انجام این کار معتقد بوده– و مدیریت آن، اصلاً از همان ابتدا پیشنهاد و قول حمایت مالی را مطرح کرده– آرام‌آرام کمرنگ شده و مثل اغلب پروژه‌ها و حمایت‌های دولتی، در نهایت به دست فراموشی سپرده شده است: «و دیگر نه تماسی برقرار شد و نه اثر و ثمری در پی داشت.» متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

نفرین‌شده‌ها/نگاهی به فیلم مستند «خیلی خیلی محرمانه» (محمدرضا مقدسیان)

هادی حیدری و محمدرضا مقدسیان در پشت صحنه‌ی فیلمچند سال پیش مجله‌ی [اینک تعطیل شده‌ی] «صنعت سینما» ویژه‌نامه‌ای منتشر کرد که سوژه‌ی محوری آن، آخرین ساخته‌ی فیلم‌سازان سرشناس سینما، و به نوعی می‌توان گفت نقطه‌ی مقابل یک پژوهش درباره‌ی نخستین ساخته‌های آن‌ها بود. موضوعی که جدا از ناب بودن سوژه‌اش (هیچ نشریه‌ای تا آن زمان چنین پرونده‌ای منتشر نکرده بود) درس‌ها و پندهای عبرت‌آموز فراوانی داشت. یکی از آن نکته‌ها این بود که نشان می‌داد تقریباً هیچ‌کدام از فیلم‌سازها آخرین فیلم خود را به قصد «ضرب شست نشان دادن» به همکاران خود یا نمایش «نشانه‌ای از مرگ‌آگاهی» نساخته بود؛ و به همین خاطر واپسین ساخته و به عبارتی دیگر آخرین یادگار به جا مانده از آن‌ فیلم‌سازان، کم‌ترین تناسبی با بهترین و درخشان‌ترین ساخته‌شان نداشت و نشان می‌داد آن فیلم‌ها در زمان و زمانه‌ای تولید شده‌اند که سازندگان‌شان هنوز هم انگیزه و رمقی برای فیلم‌سازی، و امید و آرزوهای دور و درازی برای زندگی داشته‌اند. مصداق بارز چنین ادعایی را می‌توان زنده‌یاد محمدرضا مقدسیان دانست که تازه پس از مدت‌ها بایکوت و بی‌کاری، فرصت پیدا کرده بود تا انبوهی از ایده‌ها و سوژه‌های خود را به زبان تصویر روایت کند. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

از آدم‌های روزگار ما/ نگاهی به فیلم مستند «آی آدم‌ها...» (رخشان بنی‌اعتماد)

پوستر فیلم آی آدم‌هاعنوان آی آدم‌ها... از یکی از معروف‌ترین شعرهای نیما یوشیج گرفته شده. آن‌جا که پدرِ شعرِ نو ایران می‌گوید: «آی آدم‌ها.../ که بر ساحل نشسته شاد و خندانید/ یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان/ یک نفر دارد که دست و پای دایم می‌زند/ روی این دریای تُند و تیره و سنگین که می‌دانید...» به این ترتیب نیاز به توضیح ندارد که هدف از تولید چنین فیلمی که درباره‌ی کمک‌های موسسه‌ی خیریه‌ی زنجیره‌ی امید به کودکان و نوجوانان بیمار ساخته شده، تلنگر زدن به برخی آدم‌های منفعل یا بی‌واکنش در روزگار ماست. آدم‌هایی که سرهایشان را در گریبان فرو برده‌اند و به قول زنده‌یاد مهدی اخوان‌ثالث «کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را». احتمالاً به همین خاطر هم رخشان بنی‌اعتماد به جای برگزاری همایش‌های موسوم به «همت عالی» و جمع‌آوری کمک‌های مالی، با تمهید جالبی، تماشاگران فیلم خود را به حلقه‌های متعدد زنجیره‌ی امید افزوده است. چنان که به شهادت متن ابتدای فیلم، کلیه‌ی درآمد حاصل از فروش دی‌وی‌دیِ آی آدم‌ها... به موسسه‌ی زنجیره‌ی امید تعلق دارد؛ و به این ترتیب مخاطبان سینمای مستند با خرید نسخه‌ی قانونی این فیلم در درمان کودکان بیمار سهیم شده‌اند. رخداد خجسته‌ای که بیش از هر چیز بر تاثیر چشم‌گیر سینمای مستند سال‌های اخیر بر تحولات اجتماعی و از جمله، رواج خیرخواهی و گسترش نوع‌دوستی اشاره دارد. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

چاقویی که دسته‌اش را برید!/ نگاهی به فیلم مستند «بزم رزم»

پوستر فیلم بزم رزمبزم رزم (سید وحید حسینی) را از برخی جنبه‌های متفاوت می‌توان یک مستند «نمونه‌ای» دانست. شاید مهم‌ترین جنبه آن، پرداختن به زوایای پنهان و ناگفته مانده تصنیف‌های آهنگین و پرشور و حالی است که به شهادت خود این فیلم برای جلوگیری از حساسیت‌ نیروهای متدین و مذهبی (کسانی که انقلاب روی دوش بخشی از آن‌ها متولد شد) و البته توجیه حضور سازهای تشکیل‌دهنده موسیقی (در ارکسترها) به «سرود» تغییر نام داد! متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

شلیک به خاطرات/ نگاهی به فیلم مستند «خوانِ بی‌خان»

پوستر فیلم خوان بی‌خان ساخته‌ی هادی معصوم‌دوستخوانِ بی‌خان با نمایی از رانندگی فیلم‌ساز/ راویِ فیلم در جاده‌ای طولانی و به‌ظاهر بی‌انتها آغاز می‌شود؛ و سپس صدای او را می‌شنویم که می‌گوید به بهانه‌ی زمین‌گیر شدن و شرایط نامساعد مادربزرگ‌اش در حال رفتن (و در حقیقت، در حال بازگشت) به زادگاهش مشهد است؛ شهری که بعداً می‌فهمیم بخش عمده‌ای از خاطرات تلخ و شیرین زندگی او را در خود جا داده است. نمای پایانی فیلم نیز کم‌وبیش، تکرار همین نماست؛ با این تفاوت که این‌بار راوی، پس از در میان گذاشتن (و در حقیقت، به اشتراک گذاشتن) مشکلات و گرفتاری‌های خانوادگی خود با بیننده، به سوی آسمانی با ابرهای تیره و باران‌زا حرکت می‌‌کند. تمثیلی از حرکت جبرآلود فیلم‌ساز و در وجهی عمیق‌تر، انسان، در بخشی از جاده‌ی زندگی که از بد حادثه این‌بار به تنهایی، سکوت و فضایی غم‌زده آمیخته است.در نهایت، آن‌چه در فاصله‌ی این دو نما پیش چشم مخاطب جان می‌گیرد برشی از سوء‌تفاهم‌های فامیلی و البته مشکلات موجود در زندگی خانوادگیِ سازنده‌ی فیلم است که مثل سایر مستندهای خودبیان‌گرِ سال‌های اخیر (در راس آن‌ها: پیر پسر به کارگردانی مهدی باقری) می‌کوشد داستان را به نحوی تعریف کند که در پایان، کفه‌ی همذات‌پنداری (بخوانید: حمایت) مخاطبان به طرف راوی سنگینی کند.  متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

نگاهی به فیلم مستند «هفتاد و شش دقیقه و پانزده ثانیه با عباس کیارستمی» (سیف‌الله صمدیان)

عباس کیارستمیهفتاد و شش دقیقه و پانزده ثانیه... با نمایی از تلاشِ عباس کیارستمی برای کنار زدن برف از روی پاترولِ معروف خود آغاز می‌شود و با تصویری از دویدن و دور شدن او در یک بیشه‌زار پر از درخت‌های زیتون به پایان می‌رسد. آن‌چه در فاصله‌ی این دو نما پیش چشم تماشاگر رژه می‌رود برش‌های کوتاه و بلندی از زندگی این فیلم‌ساز سرشناس و جهانی است که شاید در نگاه نخست، معمولی و در برخی موارد حتی پیش پا افتاده به نظر برسد اما عمیق‌تر که نگاه کنیم، برش‌های کوتاه و بلندی از سبک زندگی یا به تعبیری بهتر، نوع نگاه خاص کیارستمی به دنیای اطرافش را به نمایش می‌گذارد که به لطف مشاهده‌گری‌ها و البته نگاه کنجکاوانه‌ی سیف‌الله صمدیان به پرده‌ی سینمای مستند راه یافته است. نگاهی که گاهی مثل همین نمای آغاز فیلم– که ذکرش رفت– تلاش‌های فردی و عمدتاً یک‌نفره‌ی کیارستمی برای لذت بردن از زندگی را بازتاب می‌دهد و گاهی مثل نمای آخر آن، تعبیری از آغوش گشودن او رو به طبیعت و به نوعی، گردن نهادن به مشیت الهی است. متن کامل در ادامه‌ی مطلب.

ادامه نوشته

پادشاه آواره/ نگاهی به فیلم مستند «اورسن ولز صحبت می‌کند»

اورسن ولز صحبت می‌کند را می‌توان یکی از معدود مستندهای ایرانی دانست که تا کنون درباره یک فیلم‌ساز غیر ایرانی ساخته شده است. فیلمی درباره «پسر عجیب هالیوود» (لقب سینمای آمریکا به او) که یکی از بزرگ‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای این کشور (همشهری کین) را در بیست و دو سالگی کارگردانی کرد. به تعبیر گفتار متن همین فیلم: «آن‌هم بدون قید و شرط و با آزادی کامل.» نیازی به توضیح ندارد که این مستند بر مبنای تصویرهای به جا مانده از این فیلم‌ساز و نماهای آرشیوی بنا شده است. تصویرهایی که نیما قلیزادگان در یکی از گفت‌وگوهای پیرامون آن گفته از میان آن‌ها پنج فیلم یک ساعته و یک نسخه‌ی یک ساعت و چهل و پنج دقیقه‌ای، مناسب نمایش عمومی تدوین شده است. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

عاشق شیرجه/نگاهی به فیلم پرنده‌ی آبی، ساخته‌ی کاوه بهرامی‌مقدم

تقی عسگری در نمایی از مستند پرنده‌ی آبینخستین احساسی که از مواجهه با عنوان «پرنده‌ی آبی» در ذهن ایجاد می‌شود، تصور رویارویی با یک فیلم زیست‌محیطی یا دست‌کم مستندی درباره‌ی حیات وحش است. این تصور را نخستین نمای فیلم نیز تکمیل می‌کند. جایی که یک ماهیِ سرخوش و آزاد تلاش می‌کند تا با پریدن و جهیدن در خلاف جهت رودخانه، خود را به نقطه‌ی بهتر و به‌ظاهر امن‌تری برساند. اما در ادامه، این تصویر، به نمای مردی که در یک استخر در حال شناست پیوند می‌خورد. کسی که کمی جلوتر درمی‌یابیم او قهرمان مسابقه‌های شنا و در حقیقت، شخصیت اصلی فیلم است. به این ترتیب پس از پیوند طبیعت به اجتماع انسانی، و از طریق گفته‌های همکاران قدیمی‌ قهرمان فیلم با مهندس تقی عسگری آشنا می‌شویم. مردی که به روایت دوستان‌اش نهمین دهه‌ی عمر را سپری می‌کند، خوش‌بختانه این روزها در نهایت سلامت، سرگرم کارهای عمرانی است و در نظام مهندسی/ ورزشی کشور، طرح‌های نوینی در زمینه‌ی استخرهای شنا، شیرجه و واترپلو ارائه کرده است. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

داریوش در قلب بیستون/نگاهی به فیلم «پسر ویشتاسپ» ساخته‌ی عباس صاحب

نمایی از فیلم پسر ویشتاسب ساخته‌ی عباس صاحباغلب کسانی که به کرمانشاه سفر کرده‌اند، احتمالاً سری هم به ایزدکده‌ی باستانی «بیستون» در چهل کیلومتری این شهر زیبا زده‌اند. کوهِ ستبری، تکیه داده به کناره‌راهی باستانی که سنگ‌نگاره‌ها و سنگ‌نوشته‌های تاریخی و مهمی را در قلب خود جای داده است. کتیبه‌ای که تقریباً 2509 سال پیش به دستور داریوش هخامنشی بر سینه‌ی کوه «بیستون» ایجاد شد تا در کنار «فرّ‌ وَ هَر»، 9 نفر از فرمانروایان شکست‌خورده، 2 تن از بزرگان پارس و هم‌چنین گئوماتِ مُغ، نقشی از او نیز به عنوان پادشاه پیروز باقی بماند. اثری متعلق به پانصد و بیست سال پیش از میلاد مسیح (ع) که اینک در ارتفاع 130 متری سطح زمین، یکی از مهم‌ترین مفاخر کهن و باستانیِ ایران‌زمین به شمار می‌رود؛ یکی از زیباترین و ارزشمندترین یادگارهای به جا مانده از دوران هخامنشیان. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

نقطه‌ای بر لوح کبود/ نگاهی به فیلم «نادره‌کار» ساخته‌ی منوچهر مشیری

نمایی از نادره‌‌کار ساخته‌ی منوچهر مشیری«نادره‌‌کار» با نمایی آغاز می‌شود که در آن، سازنده‌ی فیلم (منوچهر مشیری) روبه‌روی خانه‌ای ایستاده و زنگ آن را می‌زند. کمی بعدتر، زمانی که او از واکنش صاحب‌خانه ناامید شده، در باز می‌شود و پیرمرد کهن‌سالی در آستانه می‌ایستد که ابتدا او را به داخل دعوت می‌کند اما زمانی که متوجه حضور تصویربردار و صدابردار (گروه تولید فیلم) می‌شود از آن‌ها می‌خواهد فیلم‌برداری را قطع کنند، وسایل‌شان را کنار بگذارند و سپس برگردند. کمی بعدتر پس از آن که دوربین موفق می‌شود نگرانی پیرمرد را حتی از پشت توری‌های فلزی و میله‌های محفاظ ثبت کند (نمادی از مراقبت‌های وسواس‌گونه‌ی او از آن‌چه در حریم خانه‌اش می‌گذرد) فیلم‌ساز که ظاهراً خود را محق می‌داند تا هر طور شده از داخلِ خانه تصویر بگیرد، با جاسازی و مخفی کردن دوربین بازمی‌گردد. این‌بار تمهید کارگردان جواب می‌دهد و تماشاگر فرصت پیدا می‌کند تا در کنار نگرانی و دل‌شوره‌ی فیلم‌ساز (که در تصویرها جاری است) همراه با یکی دو نفر دیگر (از دوستان مشترک) وارد خانه‌ی مرد کهن‌سال‌ شود. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

پژواک سیاه و درد مذاب/نگاهی به فیلم «در گرداب انقراض» ساخته‌ی فتح‌الله امیری

نمایی از مستند درگرداب انقراض درباره‌ی یوزپلنگ ایرانیفتح‌الله امیری، چهره‌ی شناخته‌‌شده‌ی مستندهای حیات وحش که پیش از این، در فیلم «اشک سیاه» به وضعیت اسفناک یوزپلنگ ایرانی در پارک ملی کویر پرداخته بود اینک در تازه‌ترین ساخته‌اش «گرداب انقراض» بار دیگر خطر انقراض این یوزپلنگ را در سطحی گسترده‌تر دنبال کرده است. یکی از نادرترین گربه‌سانانِ حیات وحش جهان که کم‌تر از پنجاه سال پیش در چهارمحال بختیاری، داراب، مسجد سلیمان، جنوب ایلام، دوشان تپه‌ی تهران و بسیاری دیگر از بخش‌های کشور ما وجود داشت و متاسفانه امروز تعداد بسیار محدودی از آن، در پهنه‌ای گسترده و دور از هم باقی مانده است. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

بازار در تونل زمان/ نگاهی به فیلم «وازاریه» ساخته‌ی حسن نقاشی

وازاریه ساخته‌ی حسن نقاشی«وازاریه» را می‌توان غبارروبی از داستان شکل‌گیری «بازار» به عنوان قلب تپنده‌ی پایتخت دانست. یکی از قطب‌های اقتصاد کشور که زمانی نماد هویت تهران بوده و حتی در نقشه‌ی دارالخلافه‌ی عهد ناصری (آن‌زمان که این شهر فقط پنج محله داشته) نیز دردانه‌ی این شهر به حساب می‌آمده است. به تعبیر گفتار متن فیلم: «از میدان ارگ و کاخِ شاهی در شمال تا دروازه‌ی شاه عبدالعظیم در جنوب.» منطقه‌ای که بسیاری از تحولات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و حتی فرهنگیِ تاریخ معاصر به دست آدم‌های آن انجام شده؛ و به همین دلیل باید گفت پرداختن به اهل بازار، به عنوان افرادی که منشاء این تحولات گسترده بوده‌اند، در حقیقت، بیش از یک ضرورت ساده بوده است. پرداختن به این قشر از آدم‌های متموّل تاریخ، متاسفانه تا کنون مغفول مانده بود و احتمالاً این نکته ریشه در کمبود منابع تصویری مورد نیاز برای ساخت فیلم داشته است. نکته‌ای که البته در مستند مورد بحث نیز از همان دقایق نخستین، خود را به رخ می‌کشد؛ جایی که بعد از تاکید بر نصب و راه‌اندازی تلگراف‌خانه‌ی بازار (آن‌هم پس از ارگ سلطنتی) و هم‌چنین بهای گزاف آن (که گوینده می‌گوید: هزینه‌ی ارسال چهار کلمه‌اش با خرید «یک مَن تنباکوی اعلای خوانسار» مساوی بوده!) به واپسین تلگراف میرزا تقی‌خان امیرکبیر، پیش از شهادت‌ او اشاره می‌شود اما آن‌چه که این جمله‌های غم‌انگیز و تکان‌دهنده را همراهی می‌کند فقط تصویر مُهرهای دست‌سازی است که عنوان‌های «قائم‌مقام» و «صدراعظم» روی آن حک شده و هیچ ربطی به این نامه‌ها ندارد. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

روز باشکوه شهر کوچک/ نگاهی به فیلم مستند «صفر تا سکو» ساخته‌ی سحر مصیبی

پوستر فیلم صفر تا سکوصفر تا سکو را می‌توان رمزگشایی از موفقیت‌های ورزشی در سطح ملی و جهانی دانست. موفقیت‌هایی که اغلب ما تنها از طریق اخبار و هم‌چنین نمایش برش‌هایی از این‌گونه مسابقه‌ها در برنامه‌های ورزشی یا شبکه‌های اجتماعی شاهد آن بوده‌ایم؛ بی آن که بدانیم در پسِ این خوش‌حالی‌های عمیق و وصف‌ناپذیری که در ورزشگاه‌ها و محافل ورزشی موج می‌زند، چه مرارت‌ها و رنج‌هایی در جریان بوده و چه تلاش‌هایی انجام شده تا مثلاً یک قهرمان از کشور ما روی سکو بایستد، و شادی و غرور ملی را به مردم سرزمین خود اهدا کند. قهرمانی که برای به چنگ آوردن موفقیت و جنبه‌های مختلف آن، سخت تلاش کرده و جنگیده؛ آن‌هم درست در زمانی که اغلب ما درگیر روزمرّگی بوده‌ایم و شاید مشکلات را بهانه کرده‌ایم تا کمی استراحت کنیم و از زندگی لذت ببریم!می‌توان گفت این فیلم حتی در سطحی وسیع‌تر، اصلاً درباره‌ی عنصری به نام موفقیت است؛ که اصلاً آسان به دست نمی‌آید، که برای به دست آوردنش باید خیلی تلاش کرد، که باید پشتکار و جدیت داشت، و خیلی «باید»های دیگر باید انجام داد تا به آن رسید. خصوصاً اگر زن باشی، مثل خواهران منصوریان در شهر نسبتاً کوچکی مثل سمیرم زندگی کنی و همیشه از این بترسی که روزی، همسرت از «حق» شرعی و قانونی‌اش برای ایجاد محدودیت و مانع‌تراشی استفاده کند! متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

پارتیتور «عشق»/ نگاهی به فیلم «اُبوایست» ساخته‌ی امیر صادق‌‌محمدی

مجید انتظامی«اُبوایست» در لغت به معنای نوازنده‌ی ساز بادیِ «اُبوا» در ارکسترهاست و البته فیلمی که چنین عنوانی را بر خود دارد درباره‌ی آهنگ‌سازی با ویژگی‌های مجید انتظامی است. موسیقی‌دان برجسته و پرآوازه‌ای که زمانی (اواخر دهه‌ی پنجاه) در ارکستر سمفونیک تهران «اُبوا» می‌نواخته و اتفاقاً همین ساز تخصصی، مسیر زندگی او را تغییر داده است: «جایی که معمولاً نوازنده‌ی «اُبوا» می‌نشیند، وسط ارکستر و قلب آن است. یک روز رهبرِ وقتِ ارکستر که می‌دانست اغلب نوازنده‌ها در کافه‌ها و کاباره‌ها هم می‌نوازند، با عصبانیت یک مشت پول خُرد از جیب‌اش درآورد، روی سر نوازنده‌ها ریخت و گفت: «بزنید مطرب‌ها!» همین بی‌احترامی و جمع بستن آدم‌ها با لحن تمسخرآلود باعث شد از جایم بلند شوم و به نشانه‌ی اعتراض ارکستر را ترک کنم.» واکنشی که انتظامی می‌گوید باعث اخراج‌ او از کادر آموزشی هنرستان و دانشکده‌ی موسیقی شده؛ و به نوعی می‌توان گفت ناخواسته مسیر زندگی او را تغییر داده است. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

هدرمندی و نفرین منابع/ نگاهی به فیلم «مادر زمین» ساخته‌ی مهناز افضلی

ادموند لمپکز در نمایی از فیلم مادر زمین

«زمین، حرف نمی‌زند؛ ولی اگر می‌شد صدایش را شنید، تا حالا فریادش به آسمان رسیده بود!» این، چکیده‌ی تمام حرف‌های هایده شیرزادی، شخصیت اصلی مادر زمین تازه‌ترین فیلم مهناز افضلی‌ست. شیرزنی از خطه‌ی کرمانشاه که می‌گوید خود را از موهبتِ مادر شدن محروم کرده تا دست‌کم در زادگاهش، مادر زمین باشد؛ جلوی آلوده و بیمار شدن‌ او را بگیرد، از فلج شدن نجاتش بدهد و کاری کند تا نفرین‌اش دامن‌‌ ما– ساکنان بی‌رحم و بی‌خیال این کُره‌ی در حال نابودی– را نگیرد. اهمیت کار او زمانی مشخص می‌شود که بدانیم در پایتخت و سایر شهرهای بزرگ کشور، در هر دقیقه بیش از پنج تُن، و روزانه بیش از پنجاه هزار تُن زباله تولید می‌شود! چیزی نزدیک به دو برابر سرانه‌ی جهانی که با وضعیت بغرنج ایران (از نظر خشک‌سالی و مشکلات زیست‌محیطی)‌ می‌توان گفت این خبر، هشداری بر آغاز یک بحران کاملاً جدی‌ست. بحرانی که بی‌توجهی به آن می‌تواند واکنش خشم‌آلود زمین نسبت به ساکنان این بخش از کُره‌ی خاکی را به همراه داشته باشد. متن کامل این نوشته که در سایت ماهنامه‌ی سینمایی فیلم منتشر شده را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

تهران مخوف/ نگاهی به فیلمنامه «سارا و آیدا»

نمایی از فیلم سارا و آیدا ساخته‌ی مازیار میریفیلمنامه سارا و آیدا (نوشته‌ امیر عربی) مثل اغلب داستان‌های شهری در روزگار ما، بر اساس یک ایده کلی شکل گرفته است. ایده‌ای محوری درباره مصایب زندگی در کلان‌شهری با ویژگی‌های تهران که این‌بار به نحوه روبه‌رو شدن دو دختر جوان با این مشکلات می‌پردازد و متاسفانه با پایان گرفتن فیلم درمی‌یابیم همین ایده کوتاه و کلی هم فدای منطقِ خاص روایتِ داستان شده؛ به جای آن که بیش از هرچیز با منطقِ واقعیِ زندگی در پایتخت منطبق باشد. شهری که امروزه میزبان مهاجرانی از شهرهای مختلف است؛ و اتفاقاً همین نکته باعث افزایش مشکلات زندگی در این شهر شده. آن‌هم دوچندان بیش‌تر از سال‌های نسبتاً دور! متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

از بچه‌های بیرجند/نگاهی به فیلم مستند «پازلی‌ها» ساخته مهدی گنجی

پشت صحنه‌ی فیلم پازلی‌هاپازلی‌ها را می‌توان نزدیک‌ترین فیلم به ایده‌ی مرکزی مجموعه‌ی «کارستان» دانست. فیلمی درباره‌ی شکل‌گیری و موفقیتِ ایده‌ی کارآفرینی در میان نسل جوان (آن‌هم نسل جوانِ دور از پایتخت) که شاید خیلی‌هایشان به جای «پشت میز نشینی» و برخورداری از «رفاه» نسبی و «امنیت شغلی» که معمولاً با دریافت یک حقوق ثابت به دست می‌آید، ایده‌ی چندانی برای کار کردن و گسترش آن به نفع دیگران نداشته باشند؛ و این دقیقاً همان چیزی‌ست که یکی از قهرمانان این فیلم تلاش می‌کند تا در دیداری کوتاه با نامزد و شریک آینده‌ی زندگی خود، به صورت خلاصه برای او توضیح دهد.
این بخشی از یادداشتی‌ست که درباره‌ی مستند پازلی‌ها (مهدی گنجی) نوشته‌ام. متن کامل در ادامه‌ی مطلب در دسترس قرار دارد.

ادامه نوشته

نقطه کور در بن‌بست آینه/ نگاهی به فیلمنامه فیلم «نقطه‌کور»

نمایی از فیلم نقطه کور ساخته‌ی مهدی گلستانهنقطه‌کور (مهدی گلستانه) در ادامه تب فراگیر و عجیب سال‌های اخیر (تبی که ظاهراً به این زودی‌ها فروکش نخواهد کرد) فیلمی درباره تردیدهای عمدتاً بی‌پایه و اساس، و به عبارتی دیگر سایه شوم خیانت بر زندگی زناشویی است. مضمونی متاسفانه تکراری و تکرارشونده که البته به مدد مرزهای ممیزی و محدودیت‌های نمایشی [در کشور ما] تا حد ممکن از نفس افتاده اما چنان که دیده می‌شود، به صورت کامل از دور خارج نشده است! متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

نفس خیلی عمیق/ نگاهی به فیلم مالاریا (پرویز شهبازی)

نمایی از فیلم مالاریا ساخته‌ی پرویز شهبازیاصابت قایق بی‌سرنشینِ پایان فیلم به دیواره‌ی سنگیِ حیات خلوت فیلم‌ساز (پرویز شهبازی در روزهای جشنواره‌ فجرِ دو سال پیش و در گفت‌وگو با احمد طالبی‌نژاد، دریاچه‌ی سد کرج را حیات خلوت خود معرفی کرده بود) آن‌هم لحظاتی پیش از طلوع نمادین آفتاب که قاعدتاً باید زندگی و نورِ امید را در دل مخاطبان فیلم روشن کند، بیش‌تر از آن که بازتاب‌دهنده‌ی وضعیت غیرقابل‌تصور شخصیت‌های داستان «مالاریا» باشد تصویری از وضعیت غریبی‌ست که متاسفانه کارگردان فیلم، خود، دچار آن شده است. متن کامل این یادداشت که درباره‌ی فیلم مالاریا نوشته شده را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

ریشه در خاک/ نگاهی به فیلم مستند «بنیان‌گذار محک»

سعیده قدس در نمایی از مستند بنیان‌گذار محکاگر پرداختن به زندگی و نحوه‌ی فعالیت کارآفرینان موفق را مهم‌ترین اصل برای قرار گرفتن در مجموعه‌ی مستند «کارستان» بدانیم باید پذیرفت بنیان‌گذار محک متفاوت‌ترین فیلم در این مجموعه‌ی فعلاً شش قسمتی‌ست. این تفاوت حتی از انتخاب عنوان فیلم آشکار می‌شود که برخلاف نمونه‌های مشابه، نه تنها هیچ تلاشی برای ایجاد کنجکاوی در ذهن مخاطب ندارد بلکه برخلاف رسم معمول و به صورت مستقیم، سوژه‌ی اصلی خود را هدف قرار داده است: بنیان‌گذار موسسه‌ی حمایت از کودکان سرطانی؛ یا با عنوان اختصاری آن «محک». این فیلم حتی در مسیر اشاره به نحوه‌ی کارآفرینی و میزان یا کیفیت آن نیز متفاوت عمل می‌کند و بدون نزدیک شدن به برخی جزییات– که تازه پس از تماشای فیلم، کنجکاوی‌برانگیزتر هم جلوه می‌کند– به‌ راحتی از روی آن‌ها می‌پرد و سعیده قدس را بیش‌تر به‌عنوان یک زن موفق (در عرصه‌ی اجتماع) معرفی می‌کند؛ تا مثلاً یک کار‌آفرین نمونه (در سطح کشور). نکته‌ی بسیار مهمی که باید اشاره کرد این مستند اصلاً و اساساً بر پایه‌ی آن شکل گرفته است. متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

آتش در لاله‌زار/نگاهی به مستند «زندگی و دیگر هیچ» به بهانه‌ی توزیع در شبکه‌ی نمایش خانگی

داریوش اسدزاده در نمایی از مستند زندگی و دیگر هیچ

در ابتدای فیلم زندگی و دیگر هیچ که درباره‌ی زندگی و فعالیت‌های داریوش اسدزاده ساخته شده، پس از نمایشِ تعریف و تمجید برخی از همکاران و نزدیکان این بازیگر پرسابقه، او را می‌بینیم که در سالنِ نمایشِ روبازِ یکی از پارک‌ها تنها نشسته و به صحنه‌ی خالی نگاه می‌کند. در ادامه، از این پیشکسوت عرصه‌ی سینما، تئاتر و تلویزیون دعوت می‌شود تا روی صحنه‌ حاضر شده و برای تماشاگرانی که حضور ندارند سخنرانی کند! در حقیقت، مستند زندگی و دیگر هیچ که با هدفِ ابراز همدردی و به نیتِ قدردانی از فعالیت‌های یک هنرپیشه‌ی کهن‌سال با ویژگی‌های داریوش اسدزاده ساخته شده، با نقض غرض و به صورت واضح به این نکته اشاره می‌کند که چنین بازیگری با وجود سابقه‌ا‌ی طولانی در عالم هنر (یا به تعبیر خودش: بیش از هفتاد سال طی طریق در این وادی) مخاطب ندارد؛ و اصلاً به همین خاطر مجبور است برای سالنی خالی از تماشاگر حرف بزند! متن کامل این یادداشت که در سایت ماهنامه‌ی سینمایی فیلم منتشر شده را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

دوشنبه‌های شهرزادی/یادداشتی به بهانه‌ی پایان فصل دوم «شهرزاد»

ترانه علیدوستی در نمایی از سریال شهرزاد

به طور حتم ما ایرانی‌ها اولین و شاید تنها مردم دنیا هستیم که فیلم‌ها و سریال‌های مورد علاقه‌ی خود را از سرِ کوچه و از نزدیک‌ترین فروشگاه به محل زندگی‌مان تهیه می‌کنیم! یعنی به جای این که با روشن کردن تلویزیون، شاهد تماشای این برنامه‌ها باشیم، آن‌ها را می‌خریم، به خانه‌ برمی‌گردیم و نگاهشان می‌کنیم. در چنین شرایطی حق خود می‌دانیم که سفارش‌دهنده‌ی داستان باشیم و حتی بر روند شکل‌گیری و تعریف کردن آن نظارت کنیم! اصلاً اگر دوشنبه‌های ما از بعد از شهرزاد رنگ دیگری گرفته و این سریال به فصل دوم و سوم رسیده به‌خاطر نوعی اقتصادِ بومی و چرخه‌ی جالبی است که شکل گرفته. چرخه‌ای که نه تعداد قسمت‌های تولید شده‌اش به استانداردهای برنامه‌سازی ربط دارد (نمونه‌اش: ساخت پانزده قسمت از شهرزاد برای فصل دوم) و نه محدوده و محدودیت خاصی می‌توان برای آن متصور بود (سریال می‌تواند حالا حالاها ادامه داشته باشد). متن کامل این یادداشت که در پانزدهمین شماره‌ی هفته‌نامه‌ی شهرزاد منتشر شده را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

آتش با آتش/ نگاهی به فیلم مستند «کوپریتو»

کارگردان و تدوین‌گر: مهران فیروزبخت. پژوهش: مهدی صادقی و مهران فیروزبخت. نویسنده‌ی گفتار متن: ناصر حبیبیان. راوی: نصرالله مدقالچی. تهیه‌کننده: مهران فیروزبخت. محصول: مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی.
پوستر فیلم کوپریتونخستین پرسشی که احتمالاً ذهن خیلی‌ها را حتی پیش از تماشای این فیلم به خود مشغول می‌کند، فهمیدن معنای کوپریتو است؛ پرسشی که برای دریافت پاسخ آن باید تا تیتراژ پایانی فیلم، تحمل و صبر کرد. جایی که فیلم‌ساز بی هیچ تلاشی برای معرفی زبانِ «اَکَدی» (شاخه‌ای از یکی از زبان‌های باستانی که برای نگارش خط میخی به کار می‌رفته) در قالب یک نوشته‌ی کوتاه اشاره می‌کند که کوپریتو در این زبان خاص به عنوانِ ریشه‌ی نامِ کبریت شناخته می‌شده است! اما جدا از این نکته– که به‌هرحال بخشی از سلیقه‌ی فیلم‌ساز در انتقال اطلاعات به حساب می‌آید– احتمالاً آن‌چه باعث شده او اشاره‌ی کوتاه و گذرا به این نکته‌ی مهم و ضروری را به‌جای آغاز فیلم، به انتهای آن منتقل کند، زمان بسیار محدود فیلم (37 دقیقه) برای روایت تاریخ تقریباً یک‌صد و سی‌ساله‌ی کبریت در کشور ماست (از 1268 تا 1396)؛ مدت زمانی ناکافی که شتاب فیلم‌ساز برای اشاره‌ی گذرا به سرفصل‌های جذاب و مهم آن، از همان سکانس آغازین به چشم می‌آید. بخشی که فیلم بدون هیچ مقدمه‌ای، واکنش میرزامهدی‌خانِ ممتحن‌الدوله را در سن دوازده‌سالگی و درباره‌ی نخستین مواجهه‌اش با پدیده‌ی کبریت (به‌عنوان سوغاتیِ جذابِ از فرنگ آمده) با مخاطبان خود به اشتراک می‌گذارد: «اسماعیل کبریت‌ها را در دست گرفته بود و فریاد می‌کرد: «هر قوطی پنج شاهی!» نامادریِ مهدی‌خانْ لبِ حوض پهن شده بود تا دست‌هایش را بشوید. مهدی‌خان کبریت کشید،‌ شعله، دامنِ خانم را فرا گرفت. اما از آن‌جا که کنیزها نتوانستند آتش را خاموش کنند خانم را به حوض انداختند!» متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

از تاریکی به نور/ نگاهی به فیلم مستند «پنبه تا آتش» (بهرام عظیم‌پور)

پوستر فیلم پنبه تا آتشداستان‌های مربوط به زندگی‌های پر فراز و نشیب، و شرح موفقیت‌هایی که معمولاً از فقر در کفِ خیابان تا عالی‌ترین موقعیت‌های اجتماعی، ثروت و توانمندی را در بر می‌گیرند، همیشه در طول تاریخْ جذاب، نظرگیر و درخشان بوده‌اند. حالا می‌خواهد این داستان‌ها فراز هیجان‌انگیزی از یک کتاب‌ روان‌شناسی، برشی از یک رُمان عامه‌پسند یا حتی مثل زندگی چارلی چاپلین، تصویری باورنکردنی از آن‌روی سکه‌ی شانس باشد. مهم، عبور خیال‌انگیز اما دشوار و رازآلودِ قهرمانِ ماجرا از پیچ و خم‌های سرنوشت، و رسیدن و قدم گذاشتن به سرزمینِ رستگاری است. مسیر پُرسنگلاخی که حتی اگر وجه عمیقاً فانتزیِ زندگی را هم نادیده بگیریم، در برخی موارد، بیش‌تر شبیه رویاست تا واقعیت!رویایی که در مستند پنبه تا آتش (بهرام عظیم‌پور) همشاگردیِ مصطفی چمران در مدرسه‌ی انتصاریه‌ی عودلاجان را از دستفروشی در شهرستان‌ها و لحاف‌دوزی در راسته‌ی بازار تا پیوستن به خانواده‌ی صنعت آهن و فولاد کشور همراهی می‌کند. یا به عبارتی دیگر، از انبار کردن پنبه‌ها و عرضه‌ی مستقیم لحاف‌ها در مغازه‌ی شخصیِ خود تا تصمیم به تغییر شغل و سپس چرخشی ناگهانی به سوی فروش آهن. متن کامل این یادداشت را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

سایه‌ی سنگین خانواده/ گزارشی از نمایش مستند «متهمین دایره‌ی بیستم»

پوستر فیلم متهمین دایره‌ی بیستمدر ادامه‌ی جلسات هفتگی نمایش فیلم که روزهای یکشنبه در مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی برگزار می‌شود شامگاه دیروز، یک‌شنبه هفدهم اردیبهشت‌ماه، مستند تحسین شده‌ی «متهمین دایره‌ی بیستم» (ساخته‌ی حسام اسلامی) در سالن سینماحقیقت به نمایش درآمد و سپس جلسه‌ی نقد و بررسی این فیلم با حضور امید نجوان به‌عنوان منتقد مهمان برگزار شد.
به گزارش روابط عمومی مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی، این برنامه در حالی برگزار شد که پر شدن ظرفیت هر دو سالن نمایش این فیلم، نشان از استقبال تماشاگران و علاقه‌مندان سینمای مستند داشت.
در ابتدای این جلسه، حسام اسلامی در پاسخ به پرسش ناصر صفاریان (مجری برنامه و مسئول جلسه‌های نمایش فیلم) درباره‌ی چگونگی پیدا کردن شخصیت‌ها و نحوه‌ی نزدیک شدن به آن‌ها گفت: «سال 89 زمانی که در تدارک ساخت مستندی درباره‌ی بچه‌های کار و حضور آن‌ها در خیابان‌ها بودم با «جمعیت حمایت از کودکان کار» آشنا شدم. ایده‌ی اولیه‌ام این بود که فیلمی درباره‌ی بچه‌های ده دوازده ساله بسازم اما شرایطی پیش آمد که تصمیم گرفتم سوژه‌‌‌ی اولیه‌ام را کنار بگذارم و با شخصیت‌هایی که اینک در فیلم حضور دارند کار را ادامه بدهم.»
وی با اشاره به سرعت تغییرات در زندگی سوژه‌های فیلم خود گفت: «هم‌زمان با آغاز تحقیقات و پژوهش فیلم، چند نفر از نوجوان‌ها که به «جمعیت حمایت از کودکان کار» رفت و آمد داشتند خودروی من را به سرقت بردند. در این دوران با میانجی‌گری مدیر این مرکز تصمیم گرفتم به‌جای تنظیم و ارائه‌ی شکایت از آن‌ها تمهیدی ایجاد کنم تا بتوانم به این افراد نزدیک شده و درباره‌شان فیلم بسازم.» متن کامل این گزارش را در ادامه‌‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

سنگ و سنگواره، نگاهی به فیلم «مردی که فسیل شد» (حامد سعادت)

مردی که فسیل شد ساخته‌ی حامد سعادتمستند مردی که فسیل شد به ظاهر در باره‌ی تعطیل شدن ناگهانی موزه‌ی دیرین‌شناسی در شهر کرمان و جایگزین شدن مجموعه‌ی تفریحی «قلعه‌ی وحشت» به جای آن است (مجموعه‌ای با اسمی بامسما که مسئول آن می‌گوید با هدف جلب گردشگرانِ علاقه‌مندان به ترس و وحشت راه‌اندازی شده است!) اما در باطن می‌کوشد تا ضمن جانبداری از مسئول این موزه که بخش عمده‌ای از عمر خود را صرف کشف، گردآوری و نمایش فسیل‌های مختلف از سطح استان کرده، به طرح دیدگاه‌های متناقض و گاه متنافری بپردازد که پیرامون او وجود دارد. به همین خاطر هم هست که گزارش موجز و نسبتاً دقیقی که ظاهراً مدت‌ها پیش در باره‌ی تعطیل شدن این موزه از رادیو پخش شده، در همان ابتدای فیلم گنجانده شده تا نشان بدهد قصد از انجام این کار چیز دیگری است. در حالی که اگر هدف از اشاره به این گزارش، جلب توجه تماشاگران و به اشتراک گذاشتن یک انتقاد صریح و بی‌پرده با آن‌ها بود به طور حتم انتقال این بخش به سکانس پایانی فیلم بهتر می‌توانست جوابگو باشد. جایی که در وضعیت فعلی با صحبت‌های اندرزگونه‌ی محسن تجربه‌کار (در باره‌ی هدفی که از انجام این کار دنبال می‌کند، دیدگاهش در باره‌ی تقسیم روزی از سوی پروردگار و به یادگار گذاشتن هدف ارزشمند خود برای فرزندانش) به پایان می‌رسد.
متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

ساز ناکوک، نگاهی به فیلم مستند «والسی برای تهران» (زینب تبریزی)

والسی برای تهران ساخته‌ی زینب تبریزیدر سکانسی از والسی برای تهران مهرداد مهدی و دوستانش اندکی بعد از دادن تعهد به نیروی انتظامی (مبنی بر این که از این پس در معابر عمومی نوازندگی نخواهند کرد) ساز خود را این‌بار برای مسافران خسته‌ی یک اتوبوس کوک می‌کنند و تصمیم می‌گیرند حالا که نگاه رسمی، مخالف حضور نوازنده‌های دوره‌گرد در خیابان‌هاست، دست‌کم روحیه‌ی ماجراجویانه‌ی خود را با مردم کوچه و بازار به اشتراک بگذارند. این بخش از فیلم را به تنهایی می‌توان چکیده‌ی والسی برای تهران به حساب آورد. مستندی که در کنار تاکید بر موانع موجود بر سر راه نوازنده‌های خیابان‌گرد، تمام تلاش خود را به کار می‌گیرد تا دست‌کم در برآورده شدن آرزوی تعدادی از آن‌ها سهیم باشد و شاید ضبط نخستین تصویرها از برگزاری جشنواره‌ی موسیقی خیابانی را به‌ نام خود بزند.


متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

حسرت بزرگ، نگاهی به فیلم مستند «زمستانِ شمعدانی...» (لیلا احدی)

زمستان شمعدانی... ساخته‌ی لیلا احدیمستند زمستانِ شمعدانی... درباره‌ی فصل‌هایی به هم پیوسته از زندگی یک دختر جوان در گوشه‌ای از کشور ماست. دختر جوانی به نام فاطمه که در پیِ زنجیره‌ای از واکنش‌های غیرمنطقی اینک مجبور است با آینده‌‌ای که در هاله‌ای از ابهام و تاریکی فرو رفته کنار بیاید. واکنش‌هایی نه تنها غیرمنطقی بلکه حتی غیرعقلانی که از سوی خواستگار قبلی و سپس پدر فاطمه به او تحمیل شده است. در حقیقت خانواده‌ی فاطمه که از ماجرای ربوده شدن دخترشان توسط یک خواستگارِ بی‌سواد و بی‌منطق آزرده‌خاطر شده‌اند، از ترس بی‌آبرویی و برای سرپوش گذاشتن بر حرف و حدیث‌های احتمالی، ناخواسته به ازدواج او با پسردایی‌اش رضایت داده‌اند. ازدواجی که بخش پایانی فیلم نشان می‌دهد برخلاف تصور با عشق، گرما و طبعاً موفقیت نیز همراه نبوده است.
متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

اتاق فرمانی به وسعت مغز انسان/ نگاهی به انیمیشن «پشت و رو»

نمایی از فیلم پشت و رو ساخته‌ی پیت داکترپیت داکتر و یارانش در کمپانی معظم پیکسار که در سال 2009 انیمیشن بلندپروازانه‌ی بالا را به تماشاگران سینما در سراسر دنیا هدیه داده بودند سال گذشته اثر جاه‌طلبانه‌ی دیگری به نام پشت و رو روانه‌ی پرده‌ها کردند. انیمیشنی که برای تصاحب اسکار 2016 رقیب دیگری نداشت؛ و به هدفش هم رسید. از نگاهی واقع‌بینانه باید پذیرفت داکتر که در بالا تمام سعی خود را به کار بسته بود تا با ساخت و پرداخت لحظه‌های چشم‌نواز، پر احساس و تاثیرگذار (آن کلیپ جذاب و جادوییِ ابتدای این فیلم را که یادتان هست) ذهن تماشاگر را از فکر کردن به حفره‌های عجیب فیلم‌نامه باز دارد (کارل فردریکسن در ده سالگی و از طریق یک فیلم خبری با ماجراجویی‌های کاشفی به نام چارلز مانتز آشنا می‌شود اما سرانجام وقتی در هفتاد سالگی از نزدیک موفق به دیدن او می‌شود مانتز تقریباً هم‌سن خود اوست!) این‌بار در پشت و رو جبران مافات کرده و با همراهی دو نفر از خلاق‌ترین نیروهای پیکسار (مگ لوفو و جاش کولی) فیلم‌نامه‌ای نوشته که اصطلاحاً موی لای درزش نمی‌رود! داستان بسیار جذابی درباره‌ی دنیای پرظرافت و تخیل‌آمیزی که در ذهن یک دختربچه‌ی یازده ساله به نام رایلی می‌گذرد. شخصیت‌های اصلی فیلم، پنج احساس اصلی این کودک‌اند: شادی، غم، نفرت، ترس و خشم. احساساتی که به رایلی کمک می‌کنند تا مسیر اتفاقات زندگی روزمره‌اش را مشخص کند و از یک اتاق کنترل مجهز و در عین حال پیچیده که در مغز کوچک او مستقر است به نیروی خودآگاهی‌اش فرمان می‌دهند چه کارهایی را انجام داده و از انجام چه کارهایی اجتناب کند. در حقیقت، کاری که داکتر و همکارانش در گسترش موضوع و نگارش فیلم‌نامه‌ی این فیلم انجام داده‌اند از آن کارهای به ظاهر سهل اما بسیار ممتنعی است که به ذهن هر کسی نمی‌رسد؛ مگر آن که از رویای خود مراقبت کرده و در کمک به پرواز و اوج گرفتن آن کوشا بوده باشد. به گونه‌ای که هیچ عاملی (چه تکنیکی و چه اجرایی) نتواند مانعی بر سر راه گسترش ایده ایجاد کند.
جدا از قدرت و امکانات غیر قابل انکار سینمای آمریکا آن‌چه که می‌تواند برای فیلم‌نامه‌نویسان این سوی آب یک کلاس درس کامل باشد تلاش برای خلق موقعیت‌هایی است که کم‌تر کسی حتی به آن فکر کرده باشد. تکرار می‌کنم: تلاش برای خلق موقعیت‌هایی که کم‌تر کسی حتی به آن‌ «فکر» کرده باشد. لحظه‌هایی که درست است قلب‌ تماشاگران سینما در سراسر دنیا را به تسخیر خود درآورده اما به شکلی کلاسیک و طبیعی، محل تولد آن‌ها روی کاغذ (حالا گیرم صفحه‌ی دیجیتالی ابزارهای رایانه‌ای) و در ذهن طراح ایده‌ی اصلی بوده؛ نه بر خلاف تصور، در تالار اندیشه‌ یا اتاق فرمان هالیوود! به تعبیری دیگر پشت و رو نشان می‌دهد این قدرت رویا و البته شعبده‌ی رویاپردازی است که می‌تواند روح سینما را به غلیان درآوَرَد؛ نه امکانات و ساز و برگی که اینک می‌توان گفت به انحصارِ دژ تسخیرناپذیر پیکسار و کمپانی‌های مشابه آن در آمده است. امکاناتی که به شهادت تاریخ سینما می‌توان گفت همواره از قلب ایده‌های اصیل بیرون آمده؛ نه از دل بیانیه‌های صنفی یا بخشنامه‌های خشک و اداری.


نکته: بهانه‌ی این یادداشت، نمایش نسخه‌ی سه‌بعدی این انیمیشنِ به یاد ماندنی در پردیس سینمایی چارسو است که روز جمعه (هفتم خرداد) در یک سانس برای علاقه‌مندان به نمایش درآمد.

در اهمیت اصغر فرهادی بودن/ سینمای ایران زیر سایه‌ی فرهادی

اصغر فرهادییکی دو سال پیش یکی از دوستان آهنگ‌ساز در یکی از شبکه‌های اجتماعی نوشته بود: «حتی از نوع نام‌گذاری بعضی از تولیدات سینمای ایران هم می‌توان حدس زد که جدایی نادر از سیمین چه تاثیر عمیقی بر روند فیلم‌سازی در ایران داشته است.» و اضافه کرده بود که: «شاید بشود گفت در دهه‌ی 90 بخشی از انرژی سینما صرف تولید فیلم‌هایی شبیه جدایی... خواهد شد. در حالی که بخش مهمی از راز موفقیت این فیلم در اصیل و اوریژینال بودن آن است و به طور حتم کپی‌های دسته دوم و سوم هرگز موفقیت این فیلم را تکرار نخواهند کرد.» به نظر می‌رسد این پیش‌گوییِ غریب در تعدادی از فیلم‌هایی‌ که در جشنواره‌ی سال گذشته به نمایش درآمد به نتیجه رسیده است. البته در این میان دستیاران سابق فرهادی (حمیدرضا قربانی با خانه‌ای در خیابان چهل و یکم و احسان بیگلری با برادرم خسرو) با وسواس، احتیاط و دقت فراوان از کنار این دام‌چاله عبور کرده بودند (گرچه حاصل کار آن‌ها چندان هم بدون تاثیرپذیری نبود) اما در نهایت با وجود این که فرهادی سر صحنه‌ی تازه‌ترین فیلمش بود و کاری هم در جشنواره نداشت، سایه‌ی او بر سینمای ایران و جشنواره کاملاً مشهود بود.
متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

جدال منطق و احساس/ نگاهی به فیلم بادیگارد (ابراهیم حاتمی‌کیا)

پرویز پرستویی و ابراهیم حاتمی‌کیا در پشت‌صحنه‌ی بادیگارد

در ابتدای بادیگارد میان پرستویی در نقش حاج‌حیدر و حاتمی‌کیا در جایگاه یک چشم‌پزشک (نگران چشم‌های جامعه) گفت‌وگویی در می‌گیرد که به نظر ساده اما بسیار تعیین‌کننده است.
شغلت چیه؟
توی حفاظتم.
پس نگهبانی!
نه، محافظم.
بادیگارد؟!
نه، محافظ.
در حقیقت فیلم‌ساز به این طریق تلاش می‌کند تا بین بادیگارد و محافظ بودن تفاوت قائل شود؛ در حالی که عنوان فیلم بادیگارد است و تا پایان هم به «محافظ» تغییر پیدا نمی‌کند. این تناقضی‌ست که البته به سراسر فیلم هم تنیده است. فیلمی که به روش حساب‌ پس‌داده‌ی فیلم‌ساز، پاسخ منطق را با احساس می‌دهد تا برای همراه کردن تماشاگر با خود، رای جمع کرده باشد. آن‌هم احساسی رقیق و آمیخته به بی‌منطقی که اگر اشک‌های لغزان و بغض‌های نگران‌کننده‌ی حاج‌حیدر نبود به دشواری می‌شد پاسخ دقیق و روشنی برای آن یافت. البته انتخاب پرستویی برای اجرای نقشی چنین دشوار و نیازمند مهارت‌ها و آمادگی بدنی (کیمیای بازیگری در روزگار ما) کاملاً هوشمندانه است و آن‌گونه که فیلم‌ساز در پایان فیلم، سرنوشت حاج‌حیدر را رقم می‌زند، حضور او ظاهراً قرار است نقطه پایانی باشد بر زندگی مجازی شخصیتی که در نزدیک به دو دهه‌ی گذشته بر کارنامه‌ی فعالیت پرستویی و حاتمی‌کیا سایه انداخته است؛ شخصیت جذابی به‌نام حاج‌کاظم که سینمای دهه‌ی 70 را به آتش کشید و خاطره‌ای تکرارنشدنی از خود به جا گذاشت.
می‌توان گفت حاج‌حیدر فیلم بادیگارد همان حاج‌کاظم آژانس شیشه‌ای‌ است که اینک پا به سن گذاشته؛ با همان واکنش‌های لحظه‌ای، همان بغض‌ها و همان نگاه تب‌دار و خسته. او به‌جای تحویل گزارش ماموریت به مافوق خود، خلاف جهت موج شنا کرده و «داستان» تحویل می‌دهد. او هم‌چنین در پاسخ به این پرسش که چرا از بدن سیاست‌مدار به‌عنوان سپر بلای خود استفاده کرده بغض و نگاه‌های معروف خود را ارائه می‌دهد. اما در نهایت و به شکلی قابل پیش‌بینی موفق می‌شود همراهی ذهنی مخاطبان را با خود جلب کند؛ چرا که می‌داند در سرزمین ما برانگیختن احساسات و ایجاد پل برای جلب افکار عمومی، همیشه سازنده‌تر بوده تا ارائه‌ی شرح کشاف و توضیح و تفصیلِ بی‌مورد و دامنه‌دار! بادیگارد البته در بطن خود حامل پیام‌های مهم‌تری نیز هست. فیلم‌ساز در این فیلم می‌کوشد تا بین خواسته‌های نسل جوان و نسل خود که به تعبیر حاج‌کاظم (یا همان حاج‌حیدر، چه فرقی می‌کند؟) توی غار دل‌شان خزیده‌اند یک پل ارتباطی به وجود بیاورد. پلی که در فیلم به قیمت جان بادیگارد تمام می‌شود. به این ترتیب فیلم‌ساز به صورت تلویحی با مخاطبان سنتی‌اش وارد گفت‌وگو می‌شود و به نمایندگی از نسل خود، به جوانان نسلی که کیومرث پوراحمد (در کفش‌هایم کو؟) به‌درستی از آن‌ها به «نسل استیو جابز» یاد کرده می‌گوید آن‌ها برای کمک به پیشرفت حتی حاضرند جان خود را نیز فدای جوان‌ها و پیش‌قراولان توسعه و امنیت کشور کنند. اما متاسفانه به شکل عجیبی متناقض‌ترین نکته‌ی فیلم در همین نقطه است که شکل می‌‌گیرد. جایی که فیلم‌ساز فقط شعار می‌دهد ولی به آن عمل نمی‌کند! به نظر نمی‌رسد به توضیح بیش‌تری نیاز باشد. غیبت معنادار حاتمی‌کیا در مراسم اختتامیه‌ی جشنواره (بخوانید: شب ستایش از جوانان سینما) خود به اندازه‌ی کافی گویا بود.


نکته: این یادداشت پیش از این در پانصد و پنجمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلم (اسفند 94) به چاپ رسیده است.

چرخش دوربین به سوی درون مستندساز/ گزارشی از نمایش مستندهای «شش چشم» و «دستور آشپزی»

پوستر فیلم «دستور آشپزی» ساخته‌ی محمد شیروانیعصر روز یکشنبه ۱۹ اردیبهشت در پنجمین برنامه از دوره‌ی جدید کانون فیلم «سینماحقیقت» ابتدا فیلم‌های «شش چشم» و «دستور آشپزی» از ساخته‌های مستند و تجربی محمد شیروانی به نمایش درآمد و سپس نقد و بررسی این دو فیلم با حضور امیر پوریا (منتقد سینما) صورت گرفت.
در ابتدای جلسه، ناصر صفاریان، مجری برنامه با اشاره به هم‌زمانی نمایش این فیلم‌ها با برگزاری مسابقه‌های حساس فوتبال در لیگ برتر، استقبال تماشاگران از فیلم‌های به نمایش درآمده را محصول جذابیت سینمای تجربی و مستند، و تمایل قابل ستایش مخاطبان به تماشای این نوع فیلم‌ها در چنین شرایطی دانست.
سپس محمد شیروانی با اشاره به موانع موجود بر سر راه تکثیر و توزیع گسترده فیلم‌های مستند و تجربی در شبکه‌ی نمایش خانگی گفت: «متاسفانه در طول سال‌های گذشته با استفاده از برچسب‌هایی نظیر سینمای مستقل، آلترناتیو و نظیر این‌ها مانع رسیدن این‌گونه فیلم‌ها به دست مردم شده‌اند در حالی که مخاطبان اصلی این آثار مردم هستند و فیلم‌هایی از این دست ساخته شده و می‌شوند تا به دست تماشاگران واقعی خود برسد.»
شیروانی سپس در پاسخ به پرسش ناصر صفاریان مبنی بر نحوه‌ی دسته‌بندی این فیلم‌ها به «ویدئوآرت» و «مستند» گفت: «در سال‌های اخیر شرح و توضیح درباره‌ی فیلم‌ها و نحوه‌ی دسته‌بندی آن‌ها خیلی مهم شده؛ در حالی که قبلاً این‌جور چیزها غیر ضروری به نظر می‌رسید و چندان اهمیت نداشت.»
وی در ادامه در باره‌ی نحوه‌ی ساخت فیلم «شش چشم» گفت: «چند سال پیش از من دعوت شده بود تا با مستند «هفت فیلم‌ساز زن نابینا» در جلسه‌ی نمایش فیلم یکی از موسسه‌های آموزشی شرکت کنم. تصمیم گرفتم برای تبلیغ فیلم مورد بحث و با استفاده از تصویرهای آن، یک «دمو» درست کنم. اما وقتی ساخت این نمونه‌ی آزمایشی به پایان رسید خودم از آن خوشم آمد و احساس کردم با استفاده از آن می‌توان نمایش‌های دیگری تدارک دید. در حقیقت یک تجربه‌ی بازیگوشانه با نماهای آن اثر به فیلم مستقل دیگری تبدیل شد؛ و به تعبیری بهتر این فرصت را پیدا کرد که حیات خود را در قالب دیگری ادامه بدهد.» متن کامل این گزارش را می‌توانید در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

روایتی از تداوم موج نو در سینمای ایران/ گزارشی از نمایش مستند «موج نو»

پوستر فیلم «موج نو» به کارگردانی احمد طالبی‌نژادیک‌شنبه دوازدهم اردیبهشت سالن نمایش مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی میزبان نمایش و سپس نقد و بررسی مستند «موج نو» به کارگردانی احمدطالبی‌نژاد بود.
پس از نمایش این مستند که با استقبال علاقه‌مندان سینمای مستند همراه بود، فیلم یاد شده با حضور کارگردان فیلم و هوشنگ گلمکانی (از منتقدان سرشناس سینمای ایران) مورد بررسی قرار گرفت.
در ابتدای این جلسه، ناصر صفاریان، مجری برنامه و مسئول جلسه‌های نمایش فیلم به تماشاگران توصیه کرد بهتر است این فیلم را از زاویه‌ی یک مستند تحلیلی درباره‌ی تاریخ سینما نگاه کنند؛ نه یک فیلم پژوهشی. وی هم‌چنین با اشاره به انتقادهایی که پس از نخستین نمایش فیلم در جشنواره‌ی جهانی فیلم فجر مطرح شده بود از سازنده‌ی فیلم خواست تا در باره‌ی دلیل حضور برخی شخصیت‌های به ظاهر غیرمرتبط با موضوع موج نو سینمای ایران و انتظاری که عنوان فیلم به وجود می‌آورد توضیحاتی را ارائه کند. بقیه‌ی گزارش را می‌توانید در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

عشق به تاریخ/ نگاهی به فیلم ایستاده در غبار (محمدحسین مهدویان)

نمایی از فیلم ایستاده در غبار

یک مستند بازسازی‌ شده‌ی جذاب و بسیار درخشان که در نگاه نخست می‌توانست در جشنواره‌ی فیلم‌های مستند شرکت داده شود اما در جشنواره‌ی فیلم‌های داستانی به نمایش درآمد؛ تا هم بهتر دیده شود و هم، سرمشق و نمونه‌ای باشد برای فیلم‌سازانی که علاقه دارند درباره‌ی برخی شخصیت‌های شناخته شده و تاریخی فیلم بسازند. اگر قرار باشد نام ببریم، در سینما فیلم چ و در تلویزیون، معمای شاه از جمله مهم‌ترین آثاری هستند که هنگام فکر کردن به این نکته به ذهن می‌رسند. آثاری که اگر وجه استنادی قوی‌تری داشتند تا این حد شکننده و پر انتقاد ظاهر نمی‌شدند.
در ایستاده در غبار با مدلی از بازسازی لحظه‌های مستند روبه‌روییم که از دامن تحقیقات مفصل و دامنه‌دار، و هم‌چنین کشف و بازیافت مستندات صوتی، تصویری و مکتوب درباره‌ی شخصیت اصلی (‌احمد متوسلیان) حاصل شده است. همان چیزی که فیلم‌های مشابه ندارند یا دست‌کم با خوش‌بینی می‌توان گفت کم دارند. هنر فیلم‌ساز (برخلاف اسلاف خود که متاسفانه در غیبت چهره‌های شاخص، معمولاً بر صدر هم نشانده می‌شوند) بیش از آن که در بازسازی دقیق و مو به موی صحنه‌های واقعی نهفته باشد، در عشق آشکار و البته آغوش گشوده‌ی او رو به اسناد و مدارک به جا مانده تجلی یافته است. عشقی که باعث شده او به‌جای عبور دادن واقعیت از صافی ذهن و جان خود– و نگارش فیلم‌نامه‌ای بر اساس واقعیت‌های تاریخی– از حقایق تاریخی به نفع نمایشِ شاید بتوان گفت منحصر به فردِ خود بهره ببرد. اینک دهه‌ها از زمانی که شخصیت‌های غیرواقعی (نظیر فارست‌گامپ) به لطف جلوه‌پردازی‌های کامپیوتری موفق شدند با شخصیت‌های واقعی (مثل رییس‌جمهور وقتِ آمریکا) دیدار و حتی گفت‌وگو کنند گذشته و زنده کردن شخصیت‌هایی که در دنیای ما حضور فیزیکی ندارند به تمهیدات جذاب دیگری نیاز دارد که یکی از آن‌ها می‌تواند همین باشد که در ایستاده در غبار به کار رفته؛ یعنی استفاده از تصویر فردی شبیه به خود شخصیت، با استفاده از صدا و گفته‌های خود او. البته فیلم‌ساز برای اتصال خط روایتِ فیلم به سایر بخش‌های آن، از روایت دوستان، بستگان و نزدیکان سردار متوسلیان نیز به نفع داستان‌پردازی بهره برده اما آن‌چه که می‌تواند چشم اسفندیارِ چنین فیلمی تلقی شود نحوه‌ی خاص معرفی این شخصیت برای کسانی‌ست که از نقش و تاثیر او در تاریخ جنگ اطلاع دارند؛ نه کسانی که درباره‌ی او هیچ نمی‌دانند. عدم اشاره به نام کسانی که از صدایشان در خط روایتِ فیلم استفاده شده و هم‌چنین پرش‌های (گاه ناگزیر) فیلم‌ساز از روی برخی مقاطع زندگی متوسلیان (نظیر تحصیل در دانشگاه و نحوه‌ی خاص ربوده شدن او در لبنان) ناخواسته چنین کارکردی را تقویت کرده است. حال آن که ایستاده در غبار اساساً برای معرفی این شخصیت به جوانان و نوجوانان ساخته شده؛ نه میان‌سال‌ها و پیرهایی که از میان فیلم‌های خبری، مطالب نشریات و تحلیل‌های رسانه‌ها برش‌هایی از زندگی او را شنیده یا خوانده‌اند.


نکته: این یادداشت پیش از این در پانصد و پنجمین شماره‌ی ماهنامه‌ی سینمایی فیلم به چاپ رسیده است.

ارزش افزوده‌ی کلمات/ نگاهی به فیلم «جوانی» ساخته‌ی پائولو سورنتینو

پاول دانو و مایکل کین در صحنه‌ای از فیلم جوانی

در صحنه‌ای از فیلم جوانی (پائولو سورنتینو) بازیگری که در دامنه‌ی آلپ و در هتل محل اقامت فِرِد بالینجر (استاد بزرگ عرصه‌ی موسیقی با حضور سِر مایکل کِینِ ِبزرگ) حضور دارد در حین قدم‌زدن با او می‌گوید: «توی ویکی‌پدیا خوندم در جوانی، یه مدت زیر نظر [ایگور] استراوینسکی* بودید.» و از بالینجر می‌خواهد تا درباره‌ی استراوینسکی و احتمالاً رفتار و عقایدش برای او توضیح بدهد. بالینجر وقتی اصرار جیمی تری (پائول دانو) را می‌بیند در پاسخ می‌گوید: «استراوینسکی یه بار بهم گفت که روشنفکرها سلیقه ندارن؛ و من از اون روز هر کاری تونستم کردم تا روشنفکر نشم!» این جمله‌ها و کلمه‌ها جدا از آن که فضای کلی فیلم را بازتاب می‌دهند نشانه‌هایی هستند تا بیننده از طریق آن بتواند زیر و بم چنین شخصیتی را دریافته و احتمالاً با او همدلی کند. اصلاً به نظر می‌رسد کاربرد همین کلمه‌هاست که می‌تواند تماشاگر این فیلمِ غریب و کُند و ساکن را قانع کند که بالینجر پیشنهاد اجرای کنسرت از سوی ملکه الیزابت دوم (به مناسبت تولد شاهزاده فیلیپ) را رد کند یا فراتر از آن‌، رابطة غریب او و دوست قدیمی‌اش (میک با حضور درخشانِ هاروِی کایتل در این نقش) را دریابد.

در صحنه‌ی دیگری از همین فیلم، پزشک معالج بالینجر بدون آن که ملاحظات اخلاقی را در نظر بگیرد، در پاسخ به پرسش او مبنی بر تحلیل آزمایش‌هایی که برای چکاپ سلامتی انجام داده می‌گوید: «خوش‌بختانه شما مثل یک اسب سالمید!» و در ادامه، زمانی که نگرانی بالینجر نسبت به بزرگ شدن غده‌ی پروستات خود را می‌بیند به او می‌گوید: «نگرانی‌تون بی‌مورده و باید بگم تنها چیزی که بیرون از این‌جا انتظار شما رو می‌کشه جوونیه.» بیان این جمله، در حقیقت جدا از آن که استدلال نام‌گذاری اثر را بر ملا می‌کند، حامل مهم‌ترین پیام فیلم نیز هست. پیامِ نادیده گرفتن نشانه‌های پیری و دل سپردن به آن‌چه که فرشِ روزگار پیش پای آدم می‌گسترد. به این ترتیب پائولو سورنتینو که خود، نویسنده‌ی فیلم‌نامه‌ی جوانی نیز هست ضمن کاربرد کلمه‌های موثری که ارزش و قدرت‌های نهفته‌ای در درون خود دارند مضمون اصلی فیلم را از مرز فراواقعیت (مکتب ظاهراً مورد علاقه‌ی پائولو سورنتینو) فراتر می‌بَرَد و طعم و ذائقه‌ای جهانی به آن می‌بخشد. چنان که در حال حاضر اغلب جوامع دنیا (از جمله ایران) بیم آن را دارند که دردسرها، دغدغه‌ها و مشکلات دامن‌گیرِ نسل پیر و پا به سن گذاشته بر امور رایج و عمدتاً ضروری سایه انداخته و چرخ زندگی را از کار بیندازد. به همین دلیل پایین آمدن فِرِد بالینجر از خر شیطان و برگزاری کنسرت مجلل و باشکوه آخر فیلم را احتمالاً باید به حساب قدرت همان کلمه‌های آرمان‌گرایانه و امیدبخش گذاشت. در غیر این صورت دلیلی نداشت بالینجر که در ابتدای فیلم با آن همه اعتماد به نفس– و البته تفرعن کنترل شده– به فرستاده‌ی ویژه‌ی ملکه الیزابت پاسخ منفی داده بود روی صحنه رفته و آن قطعه‌ی جادویی را به نمایش بگذارد. قطعه‌ای که به گفته‌ی بالینجر تنها کسی که می‌توانسته آن را اجرا کند همسرش بوده؛ و در پایان فیلم می‌بینیم خواننده‌ای دیگر (و چه‌بسا بهتر) جایگزین او شده است.
* ایگور استراوینسکی: آهنگساز شهیر روسی


نکته: این یادداشت پیش از این در یک‌صدو پنجاه و ششمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلمنگار (آذر 94) به چاپ رسیده است.نمایی از فیلم جوانی

زیر چتر رحمت/ نگاهی به فیلم «غیرمنتظره» ساخته‌ی کریس سوانبرگ

نمایی از فیلم «غیرمنتظره» ساخته‌ی کریس سوانبرگغیرمنتظره (کریس سوانبرگ) با نماهایی آغاز می‌شود که جدا از معرفی کوتاه شخصیت اصلی داستان (سامانتا ابوت) برش‌های کوتاهی از محل زندگی این شخصیت (شهر شیکاگو)، ویژگی خاص و عجیب محل کار او (استفاده از اشعه ایکس در گِیت بازرسی دبیرستان) و هم‌چنین تصویر یافته‌هایش از جست‌وجو در اینترنت را هم در بر می‌گیرد. یافته‌هایی که نشان می‌دهد سامانتا ابوت به دنبال دریافت اطلاعات درباره‌ی علائمی‌ست که بتواند پیش از مراجعه به پزشک، او را از احتمال بارداری‌ خود مطمئن سازد. این بخش از فیلم که زمانی کم‌تر از سه دقیقه را در بر می‌گیرد یک معرفی بسیار کوتاه و فشرده، و هم‌چنین یک مقدمه‌ی پرانرژی برای ورود تماشاگر به دنیایی‌ست که شاید برای بسیاری از مخاطبان ناشناخته باشد. اما همین قطعه‌ی کوتاه دست‌کم به‌عنوان یک تمهید پیش‌برنده در نگارش فیلم‌نامه قابل بررسی است؛ و البته به نکته‌ای اشاره دارد که به شهادت همین فیلم، در سراسر دنیا دغدغه‌ی بخشی از زنان را تشکیل می‌دهد. زنانی که امنیت شغلی ندارند و هم‌زمان با رشد جنینی که در رَحِم‌ دارند، موقعیت شغلی و حرفه‌ای خود را در خطر می‌بینند و نگرانند تا در کنار دست و پنجه نرم کردن با دنیای عجیب و غریبی که تولد نوزاد (بخوانید: فرزندِ ناخواسته) آن را رقم می‌زند، شاید در تلاطم و تنگنای اقتصادی هم غوطه‌ور شوند. در همین فیلم، زمانی که سامانتا مشغول جست‌وجوی اینترنتی‌ست نامه‌‌ای از یکی از دوستانش دریافت می‌کند که موضوع آن یافتن شغلی تازه در یکی از موزه‌هاست اما همین موقعیت شغلی هم با وجود تمایل کارفرما (پس از انجام گفت‌وگوی حضوری) به سرانجام نمی‌رسد و بارداریِ بدون برنامه‌ی قبلی، سامانتا را از دست یافتن به آن باز می‌دارد. نکته این‌جاست که کریس سوانبرگ (کارگردان فیلم که به همراه مگان مرسی‌یر نگارش فیلم‌نامه‌ی غیرمنتظره را برعهده داشته‌) در این بخش با ایجاد یک چالش غافلگیرکننده‌ی دیگر (مواجهه قهرمان داستان با بارداری یکی از دانش‌آموزانش که باعث انصراف او از رفتن به دانشگاه خواهد شد) کاری می‌کند تا توجه مخاطب به‌جای تمرکز بر تغییرات فیزیولوژیک، فردی، خانوادگی و حتی اجتماعیِ ناشی از حاملگی، به موضوع دیگری جلب شود. موضوع کمک غریزیِ والدین به تداوم چرخه‌ی حیات و تاکید بر معجزه‌ی به‌ظاهر ساده‌ای که نشان می‌دهد خداوند با وجود اِشراف بر اَعمالِ افرادی که پهنه‌ی زمین را با حضور خود آلوده کرده‌اند خوش‌بختانه هنوز سایه‌ی رحمتش را از نوع بشر دریغ نکرده است؛ حتی اگر این باران غیرمنتظره به نظر برسد.


 نکته: این نوشته پیش از این در یک‌صد و پنجاه و پنجمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلمنگار (آبان 94) به چاپ رسیده است. 

نگاهی به فیلم‌نامه‌ی فیلم «خانه‌ی دختر» نوشته‌ی پرویز شهبازی

رعنا آزادی‌ور در نمایی از فیلم خانه‌ی دخترخانه‌ی دختر (شهرام شاه‌حسینی) از جمله فیلم‌هایی بود که پس از نخستین نمایش‌ها در جشنواره‌ی سال گذشته واکنش‌های متناقضی را برانگیخت. ابهام موجود و گسترده در سراسر فیلم، از جمله چیزهایی بود که به راحتی می‌شد فهمید فیلم را تا مرز توقیف پیش خواهد برد؛ و این مشکلی بود که فیلم‌نامه‌ی سردرگم و به تعبیری ناقص آن رقم زده بود. پس از فروکش کردن هیاهوی سال گذشته، مقاله‌ای درباره‌ی فیلمنامه‌ی فیلم‌های به نمایش درآمده در جشنواره نوشتم که در ویژه‌نامه‌ی نوروز 94 مجله‌ی فیلمنگار به چاپ رسید. آن‌چه در ادامه‌ی مطلب می‌خوانید پیش‌بینی مشکلاتی‌ست که امروز دامن‌گیر نمایش خانه‌ی دختر شده است. فیلمی که کم و بیش معلوم بود اکران بی‌دردسری نخواهد داشت.

ادامه نوشته

هم‌چنان در گریز/ نگاهی به فیلم مستند «فراری‌ها» (مون‌سئوک کیم)

نمایی از فیلم مستند «فراری‌ها» ساخته‌ی مون‌سئوک کیم

سراسر فیلم فراری‌ها تلاش برای ایجاد رابطه میان دو کلمه‌‌ی «مهاجر» و «فراری» است؛ کلمه‌هایی که شاید در زبان استعاره معنایی مشابه یا دست‌کم نزدیک به هم را به ذهن متبادر کند اما در لغت معنای متفاوتی دارند. فیلم ظاهراً درباره‌ی تعدادی از شهروندان هلندی‌ است که کشور خود را ترک کرده‌ و به جای دیگری (در کنار دریا) نقل مکان کرده‌اند. البته کاربرد کلمه‌ی «ظاهراً» به این خاطر است که در فیلم به غیر از اشاره به مقصدی (در هلند) که یکی از شخصیت‌ها روی پاکت نامه می‌نویسد و البته زبان «داچ» (آلمانی) که آن‌ها با هم حرف می‌زنند رد و نشانه‌ی دیگری از ریشه یا هویت این افراد وجود ندارد؛ و سازنده‌ی این مستند ده دقیقه‌ای هم نه تنها تلاشی برای معرفی آن‌ها نمی‌کند بلکه در فیلم حتی کشور یا محلی که در آن حضور دارند نیز مورد معرفی قرار نمی‌گیرند. به زبانی دیگر آن‌چه که باعث می‌شود تا در این فیلم معنای استعاری «مهاجر» و «فراری» تا حد ممکن از هم فاصله بگیرند همین زبان گنگ و الکن در معرفی آدم‌ها به‌عنوان سوژه‌‌هایی است که برای کار انتخاب شده‌اند. آدم‌هایی که به غیر از چند کلمه و جمله‌ی پراکنده چیز دیگری به زبان نمی‌آورند و طبعاً مخاطب فیلم نیز از طریق آن‌ عبارت‌های بریده و پراکنده، نه می‌تواند با آن‌ها ارتباط عاطفی برقرار کند و نه از میان آن‌ها می‌تواند اطلاعات دندان‌گیری به دست بیاورد! تنها بخش این مستند که این جمله‌های پراکنده در آن به نام فیلم ارتباط پیدا می‌کنند جایی است که پدر خانواده سر میز با دختر جوانش صحبت می‌کند. در این سکانس، پدر که ظاهراً نشریه‌ی مورد علاقه‌ی دختر را مطالعه می‌کند وقتی به مطلب مورد نظر او می‌رسد می‌گوید: «خُب، این یعنی چی؟» و دختر پاسخ می‌دهد: «شعری از فرناندو پسوآست*. اما نمی‌دونم کدوم یکیشه!» سپس پدر بعد از آن که دل‌خوری‌اش را با این جمله که «خُب باید بدونی» نشان می‌دهد، سعی می‌کند با پرسیدن معنی کلماتی که در متن به کار رفته دوباره سر صحبت را با او باز کند. پدر پس از آن که از تلاش‌های دختر برای مطالعه‌ی مقدمه– و طبعاً ارتباط بهتر با متن– مطلع می‌شود درباره‌ی معنی کلمه‌ی evadido از او می‌پرسد و پاسخ می‌شنود که: «فکر می‌کنم منظورش فراری باشه.» در ادامه، پدر که از شنیدن این ترجمه یا تعبیر دقیق به وجد آمده‌ بخش کوتاهی از شعر فرناندو پسوآ را قرائت می‌کند: «از روزی که به دنیا آمده‌ام/ در خود گرفتار بوده‌ام...» اما از آن‌جا که ظاهراً استراتژیِ فیلم‌ساز ارائه‌ی اطلاعات به شکلی گنگ و به‌روش قطره‌چکانی است، نمای مورد نظر به جای تداوم و پاسخ به پرسش‌های ذهنی مخاطب، ناگهان به شکل عجیبی قطع می‌شود به تصویر لباس‌هایی که در باد و آفتاب منتظر خشک شدن‌اند! شاید هم فیلم‌ساز به این طریق می‌خواهد به ابهام موجود در معنای آن دو کلمه (که در ابتدای متن به آن اشاره شد) تاکید کرده و در عین حال جلوی انتقال اطلاعات درباره‌ی افرادی که سوژه‌ی فیلم هستند را بگیرد. هرچه که هست مهاجرانِ فراری یا فراری‌های مهاجری که مستند مورد بحث، برش‌هایی از زندگی روزمره‌ی آن‌ها را پیش چشم تماشاگر به نمایش گذاشته، ظاهراً از این زندگی که دارند راضی و خوشنودند. در غیر این صورت به‌جای آب‌یاری درخت‌ها و زمین کشاورزی، مطالعه، آشپزی، روشن کردن بخاری، تا کردن لباس‌های شسته شده و...دراز کشیدن در آفتاب دل‌چسب پاییزی، دست‌کم دور میز می‌نشستند و کمی هم از بدعهدی روزگار گلایه می‌کردند!
مستند فراری‌ها آکنده از نماهای ساکن و کم‌تحرکی است که زندگی سرد و غیرجذاب شخصیت‌های مورد توجه فیلم‌ساز را به نمایش می‌گذارد. از این زاویه تنها بخش فیلم که مثل ساز ناکوک از بدنه‌ی آن بیرون می‌زند سکانسی است که زن در آن برای گربه‌ها غذا برده و آن‌ها را تشویق به خوردن آن‌ها می‌کند. در این بخش دوربین سیال که از روی دوش تصویربردار، مادر خانواده را در قاب گرفته، تا رسیدن جوانا به گربه‌ها او را همراهی می‌کند؛ بی آن که دلیلی برای نقضِ این اصول آشکار توسط فیلم‌ساز ارائه شود (می‌شد این صحنه را هم مثل بقیه‌ی فیلم با خودداریِ فیلم‌ساز گرفت و...تمام).
به نظر می‌رسد تاثیرگذارترین بخش فیلم را باید پایان آن دانست. در این بخش که به بازخوانی یک شعر بلند اختصاص دارد، بیانیه‌ی غم‌خوارانه‌ی فیلم به انتخاب فیلم‌ساز و از زبان فرناندو پسوآ روایت می‌شود. شعری که به روایت پایان‌بندی فیلم فراری‌ها پسوآ آن را در تاریخ پنجم آوریل 1931 سروده است: من یک فراری‌ام/ از روزی که به دنیا آمده‌ام/ در خود گرفتار بوده‌ام/ اما می‌خواستم بگریزم.../ اگر مردم/ از بودن در چنین جایی خسته‌اند/ چرا نباید/ از خویشتنِ خویش خسته شوند؟/ روحم/ مرا باز می‌دارد/ ولی من هم‌چنان در گریزم/ و با تمام وجود می‌خواهم/ هیچ‌وقت پیدا نشوم/ یکی‌ بودن، زندان است/ خودم بودن، معنی‌اش نبودنِ من است.../ همیشه مثل یک فراری زندگی خواهم کرد/ اما راستین و حقیقی.
*فرناندو پسوآ: شاعر، نویسنده و منتقد پرتغالی که از او به عنوان یکی از بانیان پست‌مدرنیسم یاد می‌شود.
مرتبط: پیوند به همین یادداشت در سایت نهمین دوره‌ی جشنواره‌ی سینماحقیقت

با مرهم نوستالژی

پوستر فیلم مستند «روزی روزگاری سینما»اگر فیلم‌ها و مستندهایی که به صورت پراکنده و حاشیه‌ای به موضوع سالن‌های سینما و تعطیلی آن‌ها پرداخته‌اند را کنار بگذاریم می‌توان گفت روزی روزگاری سینما (ساخته‌ی مشترک شهرام میراب‌اقدم و سام ارجمندی) تا امروز تنها فیلم مستندی‌ست که به صورت متمرکز به موضوع تاسیس و تعطیلی گسترده‌ی سینماها در ایران پرداخته است. این فیلم که اتفاقاً در روز ملی سینمای ایران در شبکه‌ی نمایش خانگی توزیع شد غم‌نامه‌ای بر سرگذشت تالارهای پر از رنگ و نوری‌ست که زمانی منبع الهام و رویاپردازی بخش عمده‌ای از مخاطبان سینما بودند و اینک در گوشه‌گوشه‌ی تهران و برخی شهرهای بزرگ، به آینه‌‌های دق تبدیل شده‌اند. آینه‌هایی رو به رویابین‌ها و عاشقان سینما که تنها کارکردشان برآوردن آه و افسوس آن‌هاست و دیگر هیچ. روزی روزگاری سینما با نماهایی از سینماهای قدیمی و در هم شکسته‌ی خیابان پیروزی تهران آغاز می‌شود. به این ترتیب و به صورت تلویحی به یکی از مهم‌ترین مقاطع تاریخ سینمای ایران اشاره می‌شود که شامل پیروزی انقلاب اسلامی و سوختن تعدادی از سینماها در آتش خشم مردم انقلابی‌ست. مقطعی که سازندگان این فیلم، بنای حسرت و غم‌خواری خود را در زمین آن پی‌ریزی کرده‌اند. به این ترتیب بلافاصله پس از نمایش تصویرهایی از وضعیت بغرنج نخستین سالن سینما در ایران (که بقایای رو به تخریب آن در خیابان امیرکبیر فعلی به نمایش گذاشته می‌شود) با تلخ‌کامی آپاراتچی سینما گلریز همراه می‌شویم که به ورشکستگی سینما و سرنوشت غم‌انگیز کارکنان آن اشاره می‌کند. روزی روزگاری سینما بی آن که ادعای پژوهش و تحقیق درباره‌ی دلیل یا دلایل تعطیلی سینماها در ایران را داشته باشد می‌کوشد تا با مرهم نوستالژی، زخم ناسورِ آدم‌های غریب سینما را تا حدی خنک نگه‌دارد. آدم‌هایی که زمانی قلب سینماهای این شهر را به حرکت وا می‌داشته‌اند و حالا جز گریستن بر مزار آن، چاره‌ی دیگری ندارند. به تعبیری بهتر این فیلم به پاسِ دلِ غمگین و زخم‌خورده‌ی آپاراتچی‌ها و کارکنان گم‌نام سینماها ساخته شده و این، مهم‌ترین امتیاز اثری‌ست که با جزییاتی تحسین‌برانگیز به بزرگ‌ترین گورستان سینما در جهان (لاله‌زار با حدود بیست سالن) اشاره کرده است. از این زاویه، تاثیرگذارترین بخش فیلم جایی‌ست که دوربین سازندگان فیلم، اشک‌های تلخ و صادقانه‌ی سرکنترل سینما پیروزی را در قاب می‌گیرد. مردی از یک نسل تباه شده که گویی می‌رود تا با بستن درهای سینما، دردهای خود را در پشت دهلیز رویا پنهان کند.
از دیگر ویژگی‌های قابل اشاره‌ی این فیلم می‌توان به ثبت نماهایی از سینماهای رها شده در غبار فراموشی اشاره کرد که تغییر کاربریِ تعدادی از آن‌ها باعث شده تصویر امروزشان بسیار عجیب و غیرمنتظره از کار در بیاید. از آن جمله می‌توان به تصویری از سینماهای «پارک»، «امپریال» و «اسکار» اشاره کرد که به‌ ترتیب به کمیته‌ی رزمی مساجد، دفتری برای یک جمعیت خیریه و حسینیه‌ی شانجانی‌های مقیم تهران تبدیل شده‌اند! با این وجود رویکرد سازندگان فیلم با چنین اتمسفری چندان هم‌خوان نیست و به جای این که غم‌خوارانه و نوستالژیک باشد بیش‌تر خبری و گزارشی‌ست. این احساسی‌ست که تمهید دوربین روی دست کارگردان‌های فیلم و بی‌قراری‌ها و تکان‌های پایان‌ناپذیر بخش عمده‌ای از تصویرها به تماشاگر منتقل می‌کند. این در حالی‌ست که نگاه حسرت‌آلود فیلم ایجاب می‌کرد غمِ از دست رفتن این سرمایه‌های عمومی با حساسیت و دقت بیش‌تری به مخاطب القا شود. به عنوان مثال زمانی که به «گراندسینما» به‌عنوان نخستین سینمای تهران به سبک امروزی اشاره می‌شود کافی بود تصویر این مکان قدیمی به وضعیت غم‌انگیز آن در لاله‌زارِ امروز پیوند بخورد تا طبق خواسته‌ی سازندگان فیلم، آه از نهاد تماشاگر برخیزد اما حتی در این بخش هم با تصویرهایی با رویکرد خبری روبه‌رو هستیم که گویی از اخبار تلویزیون در حال پخش است! البته تصویربردار فیلم (شهرام‌ میراب‌اقدم که خود یکی از کارگردان‌ها هم بوده) برای تقویت این حس از هیچ تلاشی فروگذار نبوده و تلاش کرده تا با ثبت تصویرهایی از پلاک‌های جدید و قدیم برخی سینماها، کیسه‌های چای که به در و دیوار آن‌ها پرتاب شده، صندلی‌های پاره، دیوارهای فروریخته و چیزهایی از این قبیل بر افسوس عمیق مخاطب خود بیفزاید. این رویکرد متناقض (تفاوت در زبان و تصویر فیلم) که احتمالاً از سلیقه‌های متفاوت سازندگان فیلم نشات گرفته فقط شامل دکوپاژ نیست و جدا از گرافیک ناهمسان، گفتار متن و جنبه‌ی استنادی فیلم را نیز در بر می‌گیرد. استفاده از تپق‌ها، نماهای غیر قابل استفاده و لحن خبری یک مجری در لابه‌لای گفتار متن هم از آن تمهید‌های نخ‌نما شده‌ای‌ست که به دشواری می‌توان برای آن منطق تراشید. اوج این طنز سبُک جایی‌‌‌ست که گوینده‌ی اخبار (هوشنگ رادی‌پور) خطاب به «بینندگان عزیز» می‌گوید: «اطلاع داشته باشید تا پایان سال 1389 از اول خیابان شریعتی تا انتها پنج سینما وجود دارد!» یا برای خواندن خبر تعطیل شدن سینما کانون قدس (پس از چند ماه فعالیت نمایشی) از عبارت «به خبری که هم‌ اکنون به دست ما رسید...» استفاده می‌کند که بیش از آن که طنزآمیز و تصویری از حامد بهداد، راوی مستند «روزی روزگاری سینما»نمایشی باشد لوس و بی‌معنی است. جالب‌ این که راوی گفتار متن (حامد بهداد که می‌توانست امتیاز اصلی و برگ برنده‌ی فیلم باشد) هم نتوانسته از نخستین آزمون خود در این زمینه سربلند بیرون بیاید و حاصل آن، قرائت نادرست کلمه‌ها و نام‌هایی‌ست که متاسفانه بدون تصحیح نهایی، در حاشیه‌ی صوتی فیلم به جا مانده است. از کاربرد خودمانیِ نام ساموئل خاچیکیان (که به‌صورت سام‌وِل بیان‌ می‌شود) و سِندیکا (به‌جای سَندیکا) که بگذریم، آن‌چه مایه‌ی تعجب می‌شود تلفظ نادرست نام برخی سینماها و چهره‌ها توسط اوست که در بعضی موارد کم‌وبیش هم‌زمان با اشاره‌ی تصویری فیلم به همان مکان‌ها و آدم‌ها به نمایش گذاشته می‌شود. در این میان تلفظ نام قدیمیِ سینما صحرا (Rivoli) که بهداد آن را با کاربرد کسره برای حرف «واو» (به‌صورت ریوِلی) می‌خواند بیش از همه به چشم می‌آید. یا رابرت آلدریچ، کارگردان فیلم 12 مرد خبیث که با روایت او به اِلدریچ تبدیل شده است.
این تمهید سازندگان فیلم (دعوت از حامد بهداد برای اجرای گفتار متن) بیش از هر چیز آدم را یاد حرفی از احمدرضا احمدی می‌اندازد که در جایی گفته بود: «برای کمک به فروش کتاب‌ها بهتر است از علی دایی یا هدیه تهرانی خواهش کنیم برای آن‌ها مقدمه بنویسند!» با این وجود ظاهراً این تمهید تبلیغاتی موثر بوده و در آشفته‌بازار شبکه‌ی نمایش خانگی توجه مخاطبان بیش‌تری را به این فیلم و موضوع آن جلب کرده است. البته مواردی که ذکر شد تنها بخشی از دیدگاه ساده‌گیرانه‌ی سازندگان فیلم در برابر این موضوع جذاب و گسترده را به نمایش می‌گذارد. دیدگاهی که باعث می‌شود عدم اشاره‌ی آن‌ها به منابع مکتوب و تصویری خود را به حساب خام‌دستی و شتاب‌زدگی بگذاریم، عدم معرفی تکه فیلم‌های سینمایی را به پای خستگی مفرط تدوین‌گر بنویسیم و تاکید کارگردان‌های فیلم بر نامعلوم بودن نشانی سینما «شهاب» را نادیده بگیریم. آن‌هم در فیلمی که اصلاً در رثای سینماهای نابود و فراموش شده ساخته شده است! متاسفانه در سال‌های اخیر مستندهای متعددی را می‌توان نمونه آورد که سازندگان آن‌ها پس از پایان تدوین اولیه، کار فیلم را پایان‌یافته و نهایی تلقی کرده‌اند. در حالی که بعضی فیلم‌ها تازه پس از نخستین نمایش‌ها زبان باز کرده و حیات و راه خود را برای ماندگار شدن پی می‌گیرند؛ و این اصلی‌ترین و مهم‌ترین نقطه‌ضعفی‌ست که روزی روزگاری سینما با آن روبه‌روست.


مرتبط: پیوند به همین مطلب در سایت ماهنامه‌ی سینمایی فیلم

مرتبط: یادداشت دیگری در ارتباط با همین فیلم

آن‌سوی نقاب

پوستر فیلم رد کارپتاین روزها که نسخه‌ی ویدئویی رد کارپت به بازار آمده و به تعبیری می‌توان گفت این فیلم پیش از رفتن به انبار فیلم‌خانه‌ی ملی ایران، به آخرین معبر خود (محدوده‌ی نمایش خانگی) رسیده راحت‌تر می‌توان به پدیده‌ی رضا عطاران پرداخته و تسلط نسبی او بر مقوله‌ی کمدی و طنز عامیانه را مورد بررسی قرار داد. تسلطی که شاید بتوان گفت ریشه در سال‌های حضور او در سریال‌ها و آیتم‌های طنزآمیز تلویزیونی دارد و اینک که ساخت و تولید کمدی‌های معروف به شانه‌ تخم‌مرغی (!) نسبت به سال‌های گذشته رونق چشم‌گیرتری پیدا کرده اهمیت و تاثیر خود را بیش‌تر نشان می‌دهد. در حقیقت آن‌چه که باعث می‌شود کار عطاران در قفسه‌ی سوپرمارکت‌ها بیش از سایر کمدی‌های هم‌ردیف خود جلوه کند دقت و توجه زیرکانه‌ی او به مقوله‌ی رویاپردازی‌ست. آن‌هم رویاپردازی شیرین قشر متوسط و ضعیف جامعه که در تقسیم‌بندی معروف به خوشه‌های یارانه، جزو دهک‌های پایین جامعه به حساب می‌آیند و طبعاً از ماجراجویی و موقعیت‌های کمیکِ کارگردان/ بازیگری که می‌کوشد به زبان آن‌ها سخن بگوید و خود را هم‌سطح و هم‌قد آن‌ها نشان دهد لذت می‌برند. آن‌هم بازیگری که نشان داده برای نزدیک شدن به فهم و زبان مردم کوچه و بازار از هیچ کوششی دریغ ندارد و اظهار نظر او در همین‌باره و در حاشیه‌ی جشنواره‌ی فجر سال گذشته جنجال به پا کرد (عطاران در جلسه‌ی پرسش و پاسخ پس از نمایش طبقه‌ی حساس اعلام کرد به دلیل نیاز مردم جامعه به خندیدن حاضر است حتی شلوار خود را نیز از پا درآورد؛ و این حرف، آغاز یک‌سری واکنش و اظهارنظرهای جنجالی بود که پرداختن به آن در حوصله‌ی این یادداشت نیست). به نظر می‌رسد باید جذابیت این نوع فیلم‌های کمدی که اغلب پس از پایان فیلم به دست فراموشی سپرده می‌شوند را در برقراری همین ارتباط پنهانی با مخاطبان واقعی‌شان جست‌وجو کرد؛ و شاید به همین دلیل است که بخش عمده‌ای از ناوگان حمل و نقل کشور تحت سلطه‌ی پررنگ این نوع فیلم‌هاست (دوستی را می‌شناسم که تمام عشق‌اش رفتن به سفرهای گروهی و تماشا کردن این نوع فیلم‌ها در اتوبوس‌ها و قطارهاست!) با تمام این حرف‌ها رد کارپت را می‌توان نوعی برآیند و معادل تصویری گاف‌هایی دانست که در طول سال‌های گذشته برخی مسافران ایرانی و هم‌چنین تعدادی از سینماگران شرکت‌کننده در مجامع و جشنواره‌های جهانی مرتکب شده‌ و احتمالاً باز هم مرتکب خواهند شد. مسافرانی که متاسفانه بخش عمده‌ای از آن‌ها نه تنها تسلطی بر زبان انگلیسی و سایر زبان‌های بین‌المللی ندارند بلکه نسبت به دریافت اطلاعات پیرامون فیلم‌ها، اعضای تولید آن‌ها و هم‌چنین چهره‌های شناخته‌شده در سینمای آن‌سوی مرزها نیز کم‌ترین نیازی احساس نمی‌کنند. یکی از اعضای همین گروه محدود برای نگارنده تعریف کرد که در فرودگاه یکی از کشورهای غربی و در مواجهه با پلیس اداره‌ی گذرنامه آن کشور، جمله معروفی که معمولاً زن و شوهرها خطاب به همدیگر استفاده می‌کنند– و آن بنده‌ی خدا در بعضی فیلم‌ها شنیده بود– را به کار برده و گفته بود: «سلام عزیزم!» و دیگری چند سال پیش، با افتخار و در مقابل دوربین یکی از شبکه‌های تلویزیونی اعلام ‌کرد که در جریان برگزاری یکی از جشنواره‌ها پس از روبه‌رو شدن با یکی از هنرپیشه‌های معروف هالیوود به او نزدیک شده و گفته: «ببخشید. شغل شما چیه؟!» و تازه، این‌ها جدا از گاف‌های ریز و درشتی‌ست که هم‌وطنانی از این دست، نسبت به کاربرد کلماتی نیز چکاپ و کچاپ، واتر و باتر، گرل و داتر و...ده‌ها کلمه مشابه دیگر ارائه داده‌ و می‌دهند.
رضا عطاران در رد کارپت با تکیه بر مهارتِ سوژه‌یابی که باید اعتراف کرد قوی‌ترین قریحه‌ی او در زمینه‌ی ساخت فیلم به حساب می‌آید از همین خُرده‌گاف‌ها استفاده کرده تا تحقیر شدن قهرمان ماجرا را تحت تاثیر طنز خاص خود قرار داده و تلخی آن را تا حد ممکن کم‌رنگ کند. به این ترتیب شاید کم‌تر کسی از تحقیر یک هنرور ساده‌دل (بخوانید: ساده‌لوح) ایرانی احساس تاسف ‌کند و از این که فرزند یکی از ثروتمندترین کشورهای آسیا و خاورمیانه، در گوشه‌ای از شهر ساحلیِ کن، عبارت «من گرسنه هستم» را دستاویزی برای گدایی قرار دهد در خود فرو ‌رود و عرق شرم بر پیشانی‌اش بنشیند. البته مهم‌ترین مشکل در این زمینه غیبت فیلم‌نامه و نگارش لحظه‌ها و شوخی‌ها‌یی‌ست که در آن‌سوی آب‌، روزها و هفته‌ها برای پیدا کردن و پخته شدن‌شان وقت صرف می‌‌شود اما متاسفانه در دست فیلم‌ساز و بازیگرِ وطنی یک عنصر بی‌تاثیر و شاید حتی اضافه به نظر می‌رسد! از این زاویه اگر اغلب صحنه‌های نامرتبط با موضوع اصلی (مثل سیگار کشیدن‌ شخصیت اصلی ماجرا یا ایجاد مزاحمت و سوء‌تفاهم برای برخی شهروندان فرانسوی) از فیلم حذف و کنار گذاشته شود مدت‌زمان رد کارپت به زحمت به یک فیلم نیمه‌بلند داستانی قد خواهد داد. بگذریم که موتیفِ تکرارشونده– و حالا دیگر مشمئزکننده– رفتن به توالت، متاسفانه اینک به امضای ثابت رضا عطاران در اغلب نقش‌هایش (چه در فیلم‌های خودش و چه در ساخته‌های دیگران) تبدیل شده است (در یکی از تیزرهایی که پیش از توزیع رد کارپت منتشر شده بود نیز به این نکته‌ی ظریف اشاره شده و گوینده تاکید کرده بود: «باز هم رضا عطاران و باز هم توالت!») رضا عطاران در رد کارپتجدا از این موارد، لحظه‌های کمیک رد کارپت حرف و جذابیت چندانی برای عامه‌ی تماشاگران سینما ندارد؛ مگر آن‌که آن‌ها وودی آلن (البته عینک او!) جیم جارموش، تیلدا سوئینتون، آیشواریا رای و خصوصاً استیون اسپیلبرگ را بشناسند و صدا زدن اسم کوچک آن‌ها توسط هنرپیشه‌ی محبوب‌شان باعث خندیدن آن‌ها شود! این همان تمهیدی‌ست که تقریباً یک‌دهه پیش جناب ساشا بارون‌کوهن با مضحکه‌ی خود و البته کشور قزاقستان در فیلم بورات به راه انداخت و احتمالاً با این‌‌کار، لبخند را به لب میلیون‌ها تماشاگر مشتاق فیلم‌های کمدی هدیه داد. در حقیقت رضا عطاران همین کار را با تماشاگران و کشور زادگاه خود تکرار کرده است. تماشاگران ظاهراً به ستوه آمده از فیلم‌های آپارتمانی و تله‌فیلم‌های شبه‌سینمایی که در زمان مُرده‌ی سال (گرم‌ترین ماه‌های تابستان که با ماه رمضان و جام جهانی تقارن پیدا کرده بود) به سینما رفتند تا ثابت کنند هنوز هم دو عامل جذابیت و تبلیغات، قدرت آن را دارد که گام‌های معلق مخاطب را پای گیشه‌ها سُست کند. باید اعتراف کرد صادقانه‌ترین و البته قابل‌تامل‌ترین بخش این فیلم تیتراژ آن است. لحظه‌هایی که در تلفیق عنوان‌ها و اسم‌های ایرانی با نماهایی از یک فیلم هالیوودی شکل گرفته؛ و بیش از هر زمان دیگر فاصله‌ی تکنیکی سینمای کمدی ما و سینماگران آن‌سوی آب‌ها را به رخ می‌کشد. فاصله‌ای به اندازه‌ی یکی دو اقیانوس، و البته چند دریا که میان ماست.


نکته: یادداشت حاضر به بهانه‌ی توزیع نسخه‌ی ویدئویی فیلم رد کارپت در سایت ماهنامه‌ی سینمایی فیلم منتشر شده و شما می‌توانید آن را در این‌جا هم بخوانید.

آن‌سوی حریم/ نگاهی به مستند «فیه‌مافیه» ساخته‌ی صادق داوری‌فر

سال گذشته، درست در روزهای برگزاری جشنواره‌ی سینماحقیقت، در حال ساخت یک مستند تلویزیونی بودم که سوژه‌ی اصلی آن یک روحانی بود. روحانی کهن‌سالی که در آستانه‌‌ی 93 سالگی با کاربرد تمهیدی جالب (توزیع کوپن‌هایی دست‌ساز برای دریافت رایگان خوراکی و تنقلات) موفق شده بود جمعی از کودکان و نوجوانان را به مسجد محله جذب، و توجه آن‌ها را به منبر خود جلب کند. خوش‌بختانه پیش از آن‌که سفارش ساخت این فیلم را دریافت کنم جمعی از اطرافیان و نزدیکان شیخ– که دست‌اندرکار مراسم گرامی‌داشتی برای پیش‌نمازِ مسجد خود بودند– از زندگی اجتماعی و خانوادگی ایشان یک فیلم کوتاه ساخته بودند که ساختار و سر و شکلی غیرحرفه‌یی داشت اما ماکتِ کار ما به حساب می‌آمد و البته به شکلی قابل پیش‌بینی باعث شده بود بسیاری از موانع و مشکلات احتمالی از سر راه برداشته شود. مشکلاتی از قبیل مخالفت ایشان برای حضور دوربین در داخل خانه، انجام بعضی کارها در مقابل چشم دوربین و ضبط تصویرهایی از حریم خصوصی خود و افراد خانواده که در ادامه‌ی کار با مناعت طبعی که نگارنده، خود نیز به‌صورت مستقیم آن را تجربه کرد، معلوم شد بیش‌تر توهمی از سوی گروه سازنده‌ی آن گزارش بوده تا این‌که واقعیت داشته باشد. در یک‌روز و نیمی که تصویربرداری این فیلم در جریان بود بارها از خودم پرسیدم اگر روحانیِ سوژه‌ی این فیلم، مثل بسیاری از چهره‌های نظام، شهرتی عمومی یا جایگاهی حکومتی داشت آیا باز هم به همین سرعت و سادگی می‌شد وارد بیت ایشان شد و به اتاق نشیمن، محل وضو گرفتن و حتی اتاق خواب ایشان نیز سرک کشید؟! هر گونه فکر می‌کردم پاسخ منفی بود. به‌هرحال به‌دشواری می‌توان باور کرد روحانی‌های مشهور و سرشناسی که اغلب از داخل قاب کوچک و کادر محدود تلویزیون یا تریبون‌های عمومی با مخاطبان خود ارتباط برقرار کرده‌اند به این راحتی اجازه دهند دوربین سیال و جست‌وجوگر سینمای مستند به آن‌سوی پرده‌ی حریم‌شان رخنه کرده و زوایای نهان و پنهان زندگی خانوادگی‌شان را به نمایش بگذارد؛ مگر این‌که قصد و هدف خاصی در میان باشد. این نکته حتی برای هنرمندان، ورزش‌کاران، سیاست‌مداران و سایر چهره‌های مشهور و به‌اصطلاح «تویِ ویترین» نیز با کمی البته و اگر و اما روبه‌روست؛ چه رسد به چهره‌هایی که حتی یک تماس ساده با آن‌ها اغلب نیازمند رد شدن از مراقبت‌های امنیتی و رعایت مرزهای سیاسی ا‌ست. ناگفته پیداست نمایش وجه یا وجوهی از زندگی برخی روحانیون شناخته‌شده که گاهی با اغراق، تحریف و حتی واژگون کردن واقعیت همراه است می‌تواند نگاه عمومی را نسبت به آن‌ها تصحیح یا ترمیم کند اما به‌طور حتم این نکته‌ی مهم نیازمند تجربه و تجربه‌هایی مستمر و طولانی در این زمینه، و هم‌چنین تمرکز، بازخوانی و ایجاد تغییر در روش‌ یا روش‌های نزدیک شدن به چنین موضوعی‌ است. روش‌هایی که به‌طور حتم پس از نخستین تجربه‌ها در این زمینه و البته دریافت واکنش یا واکنش‌های احتمالی درباره‌ی آن‌ها به بار خواهد نشست؛ و البته مستند فیه‌مافیه نیز قصد دارد این نکته را به‌صورت علنی به نمایش بگذارد: واکنش صریح و بی‌پرده‌ی روحانیت به تصویری که از آن‌ها به نمایش در‌آمده یا خواهد آمد. سازنده‌ی این مستند با انتخاب قالب «فرامستند» تمام تلاش خود را به کار برده تا به مشکلات فیلم‌های مستندی بپردازد که درباره‌ی روحانی‌ها ساخته شده یا قرار است ساخته شود. روحانیانی که به استناد گفتار متن فیلم، از میان بیست نفری که کارگردان فیه‌مافیه به آن‌ها مراجعه کرده، تنها دو نفر به خواسته‌ی او پاسخ مثبت داده‌اند؛ و تازه، یکی از آن‌ها از بستگان خود اوست!
به نظر می‌رسد سازنده‌ی این فیلم قصد داشته با ایجاد پیوند میان راش‌های باقی‌مانده از فیلم‌های قبلی و تصویرهای ناکام و ناتمامِ فعالیت‌های اخیر، گزارشی تهیه کند تا در هنگام طرح پرسش (از سوی مخاطب فیلم یا سفارش‌دهنده‌ی احتمالی) پیشاپیش توانسته باشد برائت خود را به اثبات برساند. در غیر این‌صورت استفاده‌ی او از معدود لحظه‌های به‌جا مانده از زندگی خصوصی امام خمینی(ره) در بخش پایان‌بندی فیلم و دریافت این نتیجه‌گیری از سوی فیلم‌ساز که «چنین تصویرهایی با کم‌ترین هزینه ساخته شده‌ اما بیش‌ترین تاثیر را بر بینندگان داشته» این نکته را به ذهن متبادر می‌کند که ساخت فیلم مستند از زندگی روحانیون بلندپایه تقریباً ناممکن است؛ مگر این‌که به حرکت فردیِ برخی اعضای اهل بیت ایشان دل‌ خوش کنیم و توقع داشته باشیم آن‌ها ضمن درک ‌موقعیت ویژه و تاریخیِ بستگان یا وابستگان خود، تصویرهایی از خلوت ایشان تهیه کرده و آن را با ما و دیگران به اشتراک بگذارند. واقعیت این است که با گنجایش محدود یادداشت حاضر، فرصت چندانی برای پرداختن به برخی حفره‌های ساختاری این فیلم وجود ندارد (در غیر این‌صورت می‌شد به نامشخص بودن استراتژی آن، نامناسب بودن گرافیک، کم‌کاری در نورپردازی، قاب‌بندی و تصویربرداریِ بسیاری از صحنه‌ها، و هم‌چنین استفاده از نماها و بخش‌هایی خاص در تدوین نهایی پرداخت که بیش‌تر حاصل سلیقه‌ی شخصی فیلم‌ساز است تا محصول نیاز فیلم).
ظاهراً در شرایط فعلی تنها کاری که می‌توان انجام داد دل‌خوش کردن به معدود لحظه‌های جذاب و باقی‌مانده از تصویر زندگی برخی روحانیون فعال و حاضر در روزگار ما است که در این مستند به یادگار مانده. لحظه‌هایی نظیر شوخی حجه‌الاسلام قرائتی با حجه‌الاسلام راشد‌یزدی در جلسه‌ی مبلغان کشور، نماهایی از سکوت و خلوت شیخ حسین انصاریان در خودرو و خیابان، شیرین‌زبانی حجه‌الاسلام راستگو در لحظه‌ی صرف غذا و مهم‌تر از همه مخالفت آیت‌الله جنتی با استفاده از خودروی دولتی برای رفتن به ورزش و انجام کار شخصی که خوش‌بختانه در لابه‌لای تصویرهای فیه‌مافیه استوار و پابرجا مانده‌؛ و استفاده از آن‌ها فعلاً تا همین حد هم کافی و عالی است!


پی‌نوشت: این هم یکی دیگر از نقدهایی‌ست که به مناسبت برگزاری جشنواره سینماحقیقت نوشته شده و از این‌جا می‌توانید پیوند آن را روی سایت رسمی جشنواره هم بخوانید. 

روایت خاموش دنیای وحش/ نگاهی به مستند «حیات در رگ‌های سرد» ساخته‌ی فتح‌الله امیری

حیات در رگ‌های سرد را می‌توان برآیند و نتیجه‌ی درخشش فردیِ یک مستندساز در توجه به محیط زیستِ زادگاه خود دانست. فیلم‌سازی که در وضعیت فعلیِ تولید و نمایش مستندهای تلویزیونی، موفق شده رخوت و سستی حاکم بر این بخش از صنعت سرگرمی را کنار بزند و به‌جای عافیت‌طلبی (البته در کنار عاقبت‌اندیشی و توجه به عقلِ معاش)‌ با دوربین کنجکاو خود به قلب بیابان ابوغبیر بزند! منطقه‌‌ای در عمق استان محروم و مستضعف ایلام که با وجود منابع طبیعی سرشار و غنی، به‌ندرت تولیدکننده‌ی خبر خاصی بوده اما اینک و پس از تجربه‌های درخشان فتح‌الله امیری به کانونی برای پژوهش‌گران و محققان علوم زیستی تبدیل شده تا هر دَم از آن توقع شگفتی داشته باشند. البته تماشای فیلم‌های غافلگیرکننده‌‌ای نظیر کسوف و حیات وحش ایلام کافی بود تا به درخشش این مستندساز ایلامی ایمان بیاوریم اما حیات در رگ‌های سرد و پس از آن، در جست‌وجوی پلنگ ایرانی نشان می‌دهد نه‌ تنها موفقیت این مستندسازِ هم‌وطن و برابری ساخته‌های او با محصولات جهانی، اتفاقی و از سر ذوق‌زدگی منتقدان (کاشفان واقعی او) نبوده بلکه می‌تواند به جریان خاصی در مستندسازی تبدیل شود که ضمن ارائه‌ی آموزش به علاقه‌مندان این حیطه و ایجاد تغییر در نحوه‌ی نگاه مدیران تلویزیون به مستندسازیِ حیات وحش، عامل تخصیص بودجه‌ی مناسب و کافی برای این نوع فیلم‌ها نیز باشد. نوع جذابی از سینمای مستند که در صورت عرضه به بازارهای جهانی، ضمن رقابت با استانداردهای موجود، قابلیت آن را دارد که آوازه‌ی حیات وحش بی‌نظیر ایران را به طبیعت‌گردهای آن‌سوی مرز رسانده و ضمن عرضه در شبکه‌های تلویزیونی، هزینه‌ی تولید خود را نیز برگرداند.
حیات در رگ‌های سرد زندگی طبیعی جانوارانی را به نمایش می‌گذارد‌ که تصویر بخش عمده‌ای از آن‌ها شاید برای نخستین‌بار در حافظه‌ی دنیای دیجیتال و حتی سینمای مستند به ثبت رسیده باشد. جانورانی که کویرکوه، تنگه‌ی بهرام چوبین، رودخانه‌ی ضیمره و در راس تمام آن‌ها بیابان ابوغبیر را به جولانگاهی برای رفع موانع حیات خود تبدیل کرده‌اند. در میان جانورانِ به‌ظاهر آرام و خون‌سرد این منطقه‌ی پهناور، خزندگانی وجود دارند که به شخصیت‌های مرموز و ترسناک این مستند تبدیل شده‌اند و با نماهای بسته و عمدتاً حیرت‌انگیزی که فیلم‌ساز از چشم و نگاه عمیق آن‌ها گرفته توانایی آن را دارند که به زیر پوست تماشاگران نفوذ کرده و در موقعیت مناسب، حتی آن‌ها را بترسانند! شخصیت‌هایی نظیر افعی شاخ‌دار، دُم‌عنکبوتی، طلحه‌مار، کبرای سیاه، افعی گُرزه و دُم‌جعفری، مار پلنگی و مهم‌تر از همه افعی دُم‌عنکبوتی که اصلاً نقطه‌ی اتکا و محور اطلاعات فیلم به حساب می‌آید. باید پذیرفت تجربه‌های موفق و قبلی سازنده‌ی این فیلم به اضافه‌ی اطلاعات مشهود او از رفتار خزندگان و جانوران ریز و درشت جلوی دوربین باعث شده در حیات در رگ‌های سرد با پخته‌ترین و قابل‌توجه‌ترین ساخته‌ی این فیلم‌ساز جوان روبه‌رو باشیم. فیلمی که در آن، جای‌گیری و موقعیت دوربین مشاهده‌گر، در مناسب‌ترین و شاید حتی بتوان گفت بهترین وضعیت خود قرار دارد (به‌ندرت با نمایی روبه‌رو می‌شویم که با جای‌گیری نامناسب دوربین به هدر رفته باشد) و در این زمینه پردازش صدا و ساخت موسیقیِ افکتیو (در کنار موسیقی ملودیک) بسیار به آن یاری رسانده است.
شاید بتوان گفت تنها نکته‌ای که به مستند حیات... ضربه زده، عدم تمرکز کافی بر سوژه‌ی اصلی (گونه‌ی بوم‌زاد و منحصر به فردِ افعیِ دُم‌عنکبوتی) است که می‌توانست از طریق حذف یا کم‌رنگ کردن حضور سایر خزندگان و جوندگان و حشره‌خواران موجود در فیلم به آن برسد. طیفی از موجودات آب‌زی، خشکی‌زی و دوزیسته که از آگامای ایرانی و سروَزَغی تا وَزَغ سبز و خاردُم و دِکوی پلنگی و دیگران را در بر می‌گیرد اما با تاکید فیلم بر زندگیِ خزندگانِ خون‌سرد این منطقه چندان هماهنگ نیست. البته به تمام این‌ها باید اضافه کرد که غیبت یک طرح دقیق در انسجام بخشیدن به تدوین اثر (به گونه‌ای که بتواند ایده‌ی اصلی آن را به هدف برساند) باعث شده شخصیت مرموز و تاثیرگذار فیلم (افعی دُم‌عنکبوتی) جز در ابتدا و انتهای کار حضور نداشته باشد. خزنده‌‌ی تازه‌کشف‌شده‌ای که تصویر او برای نخستین‌بار در تاریخ طبیعت جهان، در این فیلم ثبت شده تا نشان بدهد با توجه به محدوده‌ی پراکنشِ کم و تقاضای زیاد از سوی باغ‌وحش‌های جهان به حفاظتی جدی و اقدامی عملی از سوی سازمان حفاظت از محیط زیست نیاز دارد.
مواجهه‌ی فیلم مورد بحث و سایر ساخته‌های فتح‌الله امیری با تماشاگران اصیل سینمای مستند احتمالاً باید این نکته را به سازنده‌ی این فیلم‌ها نشان داده باشد که مستندهای حیات وحش با وجود برخورداری از تصویرهای جادویی و غریبی که گاهی می‌تواند حیرت مخاطب را نیز دوچندان کند نیازمند روایتی‌ است که بتواند برشی از داستان زندگی موجودات عمدتاً خاموش و جذاب دنیای وحش را به نمایش بگذارد. روایتی که تجربه‌های پیشین فیلم‌ساز نشان می‌دهد او به خوبی با زیر و بم آن آشناست و شاید بهتر باشد در فیلم بعدی خود دست‌کم با ادبیات جذاب‌تری به استقبال آن برود؛ ادبیاتی از جنس جادوی محیط زیست.


پی‌نوشت: این نوشته یکی از دو نقدی‌ست که به بهانه‌ی برگزاری جشنواره‌ی سینماحقیقت نوشته‌ شده و شما پیوند مستقیم آن را می‌توانید در این‌جا هم بخوانید.

نگاهی به برخی فیلم‌های نخستین دوره‌ی جشنواره فیلم و عکس همراه ایران

پوستر جشنواره فيلم و عكس همراه تهران
نخستین دوره‌ی جشنواره فیلم و عکس همراه ایران از چهارم تا ششم اردیبهشت در پردیس سینمایی ملت برگزار شد. در این جشنواره همان‌طور که از نامش هم پیداست فیلم‌ها و عکس‌هایی که با استفاده از تلفن همراه ضبط شده بود به نمایش درآمد و شرکت‌کنندگان در این رقابت سه‌روزه، سنگ بنای جشنواره‌یی را بنا گذاشتند که خوش‌بختانه فعلاً و دست‌کم به‌خاطر نوع محصولات شرکت‌کننده، شبیه سایر جشنواره‌ها نیست و همین، نوید هوای تازه‌یی را در میان جشنواره‌های فیلم و عکس می‌دهد. آن‌چه در ادامه‌ی مطلب می‌خوانید نگاهی به برخی فیلم‌های این جشنواره است که در نشریه‌ی روزانه‌ی آن (موبایلوگراف!) به چاپ رسید.
ادامه نوشته

عروس، بيست و دو سال بعد

صد و بيست و دومين شماره ماهنامه صنعت سينما كه در نيمه شهريورماه منتشر شده اختصاص دارد به يك پرونده جذاب و خواندني درباره نخستين فيلم‌هاي بلند و سينمايي كارگردان‌هاي كشورمان. در اين پرونده، جدا از مرور هفتصد فيلم اول تاريخ سينماي ايران و ديدگاه صد نفر از كارگردان‌ها درباره فيلم‌هاي اول‌شان، برترين‌ فيلم‌هاي اول نيز به انتخاب يك‌صد و پنجاه منتقد و نويسنده سينمايي كشور معرفي شده است. در اين نظرخواهي، انتخاب‌هاي من (البته بدون ترتيب) عبارت بود از: خشت و آينه (ابراهيم گلستان)، آرامش در حضور ديگران (ناصر تقوايي)، حسن كچل (مرحوم علي حاتمي)، رگبار (بهرام بيضايي)، طلسم (داريوش فرهنگ)، پرده آخر (واروژ كريم مسيحي)، عروس (بهروز افخمي)، آدم برفي (داود ميرباقري)، كودك و سرباز (سيدرضا ميركريمي) و رقص در غبار (اصغر فرهادي).
 و ده فيلم برگزيده‌اي كه سرانجام به صدر اين فهرست راه يافت عبارت بودند از: آرامش در حضور ديگران (ناصر تقوايي)، پرده آخر (واروژ كريم‌مسيحي)، رگبار (بهرام بيضايي)، خشت و آينه (ابراهيم گلستان)، بوتيك (حميد نعمت‌الله)، بادكنك سفيد (جعفر پناهي)، ماديان (علي ژكان)، تنها دو بار زندگي مي‌كنيم (بهنام بهزادي)، يك اتفاق ساده (سهراب شهيدثالث) و مسافر (عباس كيارستمي).
در اين فهرست،‌ عروس (يكي از فيلم‌هاي مورد انتخاب من) به همراه خداحافظ رفيق (امير نادري) و رقص در غبار (اصغر فرهادي) رتبه سيزدهم جدول را به خود اختصاص داد و با وجود آن‌كه خودم دوست داشتم درباره رقص در غبار مطلب بنويسم، به خواست سردبير مجله قرار شد نقد عروس را جايگزين آن نوشته كنم. فيلمي كه به نظر مي‌رسد در گذر بيش از دو دهه، هنوز هم عنوان‌هايي نظير محبوب، پرفروش و جنجالي را براي خود حفظ كرده و شما مي‌توانيد بازخواني و مرور مجدد بر آن را در ادامه مطلب بخوانيد.

ادامه نوشته

نگاهي به فيلم پايان‌نامه ساخته‌ی حامد كلاهداری

نمایی از فیلم «پایان‌نامه» ساخته‌ی حامد کلاهداری

سال‌ها پيش وقتی سينما آزادی در آتش سوخت خيلی‌ها– از جمله خود من– افسرده و ناراحت خود را به پيكره‌ی دودگرفته و در حال مرگ اين سينما رساندند. همه‌ی افراد آشفته و بی‌قراری كه در روز آتش‌سوزی سينما آن‌جا بودند يادشان هست محل حادثه تا ساعت‌ها بعد ملتهب بود و خيلی‌ها آمده بودند تا آه و حسرت خود را روانه‌ی خاطراتی كنند كه حالا ديگر داشت پشت آن بنای باشكوه آرام می‌گرفت. فيلمِ آن روزِ سينما آزادی تعطيلات تابستانی (فريدون حسن‌پور) بود. در پوستر بزرگِ سر در سينما تصوير مهرداد نظری كه آن روزها ستاره‌ی برنامه‌های كودك و نوجوان تلويزيون بود خودنمايی می‌كرد و كنار او عكسی از حامد كلاهداری بود كه دست‌هايش را بالا برده بود و با خوش‌حالی داشت فرياد می‌زد. حالا سال‌ها پس از سوختن و آتش گرفتنِ تصوير كلاهداری روی پرده، او با نقشی تازه و متفاوت (اين‌بار در جايگاه كارگردان) به سينما بازگشته است. البته او همان وقت‌ها هم به ساخت فيلم‌های كوتاه علاقه نشان ‌می‌داد و يكی از كارهايش (فيلم يك دقيقه‌ای مرد، جاده) منتقد يكی از روزنامه‌های صبح را چنان به وجد آورده بود كه با اشاره به مفهوم اخلاقی و دغدغه‌ی انسانی آن فيلم نوشت: يك نيم‌چه مَرد و يازده پلان! (روزنامه‌ی اخبار، چهاردهم ارديبهشت ۱۳۷۶) زنده‌یاد حسن ملكی در آن نوشته اشاره كرده بود كه فيلم را روی يك نوار وی‌اچ‌اسِ دو ساعته ديده: «به‌اين‌ترتيب ۱۱۹دقيقه‌ی ديگرِ نوار خالی‌ست و كلاهداری با استفاده از آن می‌تواند ۱۱۹ فيلم ديگر– به همين زيبايی– بسازد.»

حالا از آن دوران سال‌ها مي‌گذرد و كلاهداری با پشت سر گذاشتن تجربه‌های مختلف كوتاه و بلند، با اعتماد به نفسی رشك‌برانگيز قدم به سينمای تجاري امروز گذاشته است. متاسفانه فرصت نكردم فيلم اول او را ببينم اما تجربه‌ی دومش كنجكاوم كرد تا بدانم از كودك درون حامد (همان كه سال‌ها و در فيلم‌ها و مجموعه‌های مختلف، كودكان و نوجوانان يك نسل پيش را پای تلويزيون می‌نشاند) چه مانده است. انتظار داشتم حالا كه او پوست انداخته و در قامت يك فيلم‌ساز جوان وارد اين حيطه شده، آن‌چه از فهم و نگاه او بر پرده می‌افتد همان سهميه‌ی باقی‌مانده در انتهای آن نوار وی‌اچ‌اس باشد اما شايد اگر با اين پيش‌داوری به تماشای پايان‌نامه نرفته بودم آن‌‌قدرها هم دست خالی برنمي‌گشتم! به هر حال فيلم در نوع خودش لحظه‌های اَكشن قابل قبولی دارد (صحنه‌ی درگيری خودروها در خيابان) كه با بضاعت و امكانات فيلم‌برداری در سينمای ايران نسبتاً خوب از كار در آمده؛ و معدود لحظاتی دارد كه– گيرم تنها چند ثانيه– فيلم را از تماشاگران خود جلو می‌اندازد. مثل لحظه‌ای كه مامور امنيتی در پيچ يك كوچه، هم‌كاران [سابق] خود را خلع سلاح می‌كند. اما آيا اين نكته‌‌ها برای فيلمی كه بخواهد تا ساعت‌ها، روزها و شايد سال‌های بعد بر قلب و روح تماشاگران خود تاثير بگذارد كافی‌ست؟ آن هم فيلمی كه يكی از ملتهب‌ترين دوران چند دهه‌ی اخير را در كانون داستان خود جای داده و داعيه‌ی آن را دارد كه ديدگاهش هم كاملاً سياسی‌ست. در چنين شرايطی نماهای درشت و بسيار درشتی كه فيلم‌ساز در سراسر داستان از چهره‌های خونين و درب و داغان شده‌ی بازيگران خود نشان می‌دهد بيش‌تر از آن‌كه همذات‌پنداری مخاطبان را با آن‌ها برانگيزد مثل Slasherهای سراسر خون و خون‌ريزی سينمای هاليوود عمل می‌كند تا روح تماشاگر گريزپای امروز بيش از هميشه فرسوده شده؛ و–لابد–كاری كند حواس او از انطباق ماجراهای داستان با منطق روايی و حوادثی كه پيش از اين با چشم خود ديده پرت شود.
پايان‌نامه در بستری پرتلاطم و در حاشيه‌ی انتخابات رياست جمهوری (در سال ۱۳۸۸) حركت می‌كند اما فيلم‌ساز آشكارا– و شايد از آن‌جا كه به مصلحت نبوده‌– چندان تلاش نمی‌كند تا صحنه‌هايی از حوادث تلخ آن سال را بازسازی كند. اين امتناع، از همان سكانس پيش از تيتراژ خود را به رخ می‌كشد. جايی كه دانش‌جوها به مغازه‌دار اعتراض می‌كنند و از او می‌پرسند چرا در چنين وضعيتی فقط به فكر محافظت از شيشه‌ی مغازه‌اش است. در اين سكانس آن‌چه كه مخاطب فيلم، از تظاهرات خيابانی آن سال می‌بيند عامدانه ناواضح و در عمق ميدان طراحی شده تا او فقط حس و حال صحنه را دريابد و متوجه شود كه بستر وقوع داستان در چه محدوده‌ی زمانی‌ست. در حقيقت فيلم‌هايی از اين جنس كه بدون در نظر گرفتن جوانب سعی می‌كنند برای بيان حرف‌های خود از يك مقطع تاريخی خاص استفاده كنند محكومند كه همواره به تماشاگر خود سنجاق باشند و زمان وقوع داستان را برای او توضيح دهند. اما آيا واقعاً چنين چيزی ممكن است؟ بايد پذيرفت اگر پايان‌نامه پانزده بيست سال بعد برای جوانانی كه در سال ۸۸ به دنيا آمده‌اند نمايش داده شود درست به همين دليل (عدم موضع‌گيری مستدل و منطقی، و عدم بازسازی دقيق آن لحظه‌های تاريخی كه از فيلم‌های مستند آن دوران به جا مانده) غير ملموس، باور ناپذير و سطحی به نظر خواهد رسيد. چنان‌كه با گذشت تنها دو سال از اين حوادث هم پذيرش چنين داستانی در بطن ماجراهای آن سال چندان منطقی و باوركردنی نيست؛ چه رسد به يكی دو دهه بعد كه در آن صورت، گذشت تاريخ مصرف فيلم و داستان بيش‌تر و بيش‌تر به چشم خواهد آمد.
قراردادی كه فيلم از همان ابتدا با تماشاگر خود می‌بندد حكايت از آن دارد كه تماشاگر يا بايد با آن‌چه كه فيلم‌ساز به اسم واقعيت به او نشان می‌دهد كنار بيايد يا به طور كامل بی‌خيالِ نسبت خود با حوادث و آدم‌های داستاني شود كه فيلم‌ساز از همان ابتدا براي مثبت يا منفی بودن‌شان در ذهن مخاطب خط‌كشی كرده! تماشاگرِ خلع‌سلاح شده‌ی چنين فيلمی بايد بپذيرد كشته شدن دانش‌جوهايی كه به صورت اتفاقی وارد ويلای جنجاليِ شمال تهران شده‌اند يك نقشه‌ی طراحی شده (براي تخريب چهره‌ی دولت) است و جان‌سخت بودن قاتل بی‌رحم– كه در بعضی لحظه‌ها پليس جيوه‌ایِ فيلم ترميناتور۲ را هم در جيب خود می‌گذارد– ادای دين به هيچ‌كدام از فيلم‌هاي علمی/تخيلی سال‌های دور و نزديك نيست. تماشاگر به هر زحمتی هست بايد چهره‌ی اغراق‌آميز آدم‌های داستان را كه با چهره‌پردازیِ غليظ اغراق‌آميزتر هم شده به عنوان واقعيت بپذيرد و تحريف صحنه‌های تاريخی را به پاي كم‌تجربه بودن فيلم‌سازی بگذارد كه انشا‌الله در آينده كارهای قابل تحملی از او خواهيم ديد. تاكيد بر تحريف شدن حوادث قابل استناد فيلم از آن روست كه به غير از بيل‌بوردهای تبليغاتي فيلم، در اغلب صحنه‌هايی كه چهره‌ی برخی خيابان‌های پايتخت به صورت نيمه‌ تعطيل و پر از دود و آتش به نمايش گذاشته می‌شود هيچ عنصر انسانی (به عنوان عامل اين آتش‌افروزی‌ها) ديده نمی‌شود. حتا در سكانس نتيجه‌گيری فيلم (جايی كه خيابان با استفاده از موانع مختلف بسته و آتش زده شده) تنها يك رفتگر ديده می‌شود كه در حال از ميان برداشتن مانع‌هاست. در اين صحنه هيچ‌ تظاهر‌كننده‌‌ای ديده نمی‌شود و فضا به اندازه‌ی كافی خالی‌‌ست تا فيلم‌ساز با خيال راحت و بدون مزاحمت برای مردم عادی بتواند صحنه‌های تيراندازی (بخوانيد: اوج درام و سكانس نتيجه‌گيری فيلم) را خلق كند. اما بازسازی اين صحنه‌ كه فيلم‌ساز در پايان‌نامه حكم به ثبت آن داده درست مثل بازسازی آتش‌سوزی سينما آزادی‌ست؛ بدون حضور كنجكاو مردم، بدون عكس‌های تعطيلات تابستانی و بدون مهرداد نظری و حامد كلاهداری! اتفاقاً مهم‌ترين مشكل فيلم، درست از همين زاويه بروز می‌كند. اين‌كه تلاش كارگردان بيش‌تر بر ساخت يك فيلم جنجالی با موضوعی سياسی بوده تا فيلمي داستانی با پرداخت سينمايی. از همين روست كه حاشيه‌های پررنگ‌تر از متن، مانع ارتباط عميق مخاطب با داستان فيلم شده است. آن‌هم داستان مهيجی كه قابليت اجرای يك تريلر پر زد و خورد براساس آن وجود داشته اما متاسفانه با سهل‌انگاري از دست رفته است. شايد بتوان گفت چكيده و شالوده‌ی پايان‌نامه در تنها جمله‌ی كليدی آن خلاصه شده. جمله‌ای كه در فصل پايانی فيلم، اتفاقاً از زبان خود فيلم‌ساز (در نقش راننده آژانس) خطاب به دانش‌جوی محور داستان گفته می‌شود: «آدمو تو فشار قرار می‌دی؛ بعد می‌گی باصداقت حرف بزن!»


اين نوشته در دويست و پنجمين شماره‌ی ماهنامه‌ی دنياي تصوير به چاپ رسيده است.

قلب‌های شیشه‌ای/ نگاهی به فیلم «شاعر زباله‌ها»

شاعر زباله‌ها ساخته‌ی محمد احمدینكته: چهارشنبه سيزدهم دی قرار بود فيلم شاعر زباله‌ها اولين ساخته محمد احمدي به نمايش عمومی گذاشته شود. حتا قراردادهای اكرانش هم امضا شده بود. اما ظاهراً مديران اداره كل نظارت و نمايش  صلاح ندانسته‌اند که این فیلم در شرایط فعلی به نمايش گذاشته شود؛ و البته اصلاحيه‌هايی به آن زده‌اند كه اگر من جای سازنده‌ی فیلم بودم ديگر قيدش را می‌زدم؛ چون در اين صورت شاعر زباله‌ها تبدیل به فيلم بيهوده‌ای مي شود كه به قول محسن مخملباف دیگر حتا تلنگری به هيچ‌كس نيست! به هر حال با خودم قرار گذاشته بودم يادداشتی را كه برای اين فيلم نوشته بودم همزمان با اكرانش در وبلاگ بگذارم. عجالتاً نقدش را بخوانيد تا شايد مديران اداره كل نظارت و ارزشيابی از خر شيطان پايين بيايند و  دستور بایگانی کردن مجوز نمايشش را پاره کنند!


کسانی که فيلم‌نامه‌ی اوليه شاعر زباله‌ها را در وب‌سايت محسن مخملباف خوانده باشند می‌دانند دشواری کار سازنده فيلم، در کجا بوده ؛ خيلی سخت است که آدم يکی از فيلم‌نامه های مخملباف را (آن‌هم به عنوان اولين تجربه‌ی فيلمسازی) برگزيند و البته استقلال خود را هم حفظ کند. ادبيات، زبان و لحن و نگاه مخملباف به گونه ای است که هرچقدر فيلم ساز، فيلم را کنترل کند، باز هم نگاه و ايده های او از جایی بيرون می زند! يکي از آن ها نگاه سياسی است که در آثار متاخر او حکم سقوط آزاد را برايش داشته و به عنوان مثال به داستان و فيلم نامه‌ای با ويژگی‌های فراموشی منجر شده؛ نوشته‌ای که به طور حتم جزو ضعيف ترين آثار مکتوب مخملباف محسوب می‌شود و شانس با او يار بود که مقدمات ساخت آن فراهم نشد! محمد احمدی که از گبه به اين سو، با خانه و خانواده مخملباف همسو بوده، در هنگام ساخت شاعر زباله‌ها بيش از آن که موقعيت را براي تخليه روانی خود مناسب ببيند به دنبال تجربه کردن بوده؛ تجربه نزديک شدن به قلب شيشه ای برخي آدم ها که در اين روز و روزگار، در حکم کيميا است. البته او در مستند درخشان اسير، انتظار... هم  دورخيز مناسبی براي نزديک شدن به حريم اين محدوده داشت. اصلاً شايد بتوان موفقيت اين فيلم را در تعريف کردن کم و بيش بدون لکنت داستانش به حساب تجربه قبلی فيلم ساز گذاشت. اما بی‌انصافی است اگر از تسلط او در هدايت فيلم به مسير سلامت، يادی به ميان نيايد.

 متن اصلی شاعر زباله ها به صورت بالقوه ازاين نيرو برخوردار بوده که اثری سطحی و شعارزده از آن ساخته شود. اما سازنده فيلم با به جان خريدن غيرمنطقی بودن رفتار دختر جوان (ليلا حاتمی) از اشاره مستقيم  به دليل آن صرفنظر کرده تا با تلنگرهايی که  به هوش تماشاگر می‌زند، فيلم خود را بسازد. مرگ غير منتظره مرد شاعر در حمام خانه‌اش يکی از آن هاست. و تعبير او از گاو بودن خود – که کاغذ می‌خورد و شعر تحويل مي دهد- هم يکي ديگر. (گفتم که، بالاخره ديدگاه مخملباف، در جايی از فيلم بيرون می‌زند!) با اين وجود آن‌چه که گرمای فيلم را در برخی لحظه‌ها (مثل گريستن رفتگر هنگام زمزمه کردن شعری از فدريکو گارسيالورکا) کم يا کم اثر کرده، لحن آميخته به تصنع بازيگر آن نقش است؛ نکته‌ای که البته  به‌دليل  ويژگی‌های خاص فيزيکی‌اش، نزديک شدن فيلم به لحن مطلوب فيلمساز را رقم زده اما با وجود تلاش های انجام شده، در نفوذ به عمق قلب و جان تماشاگر، چندان موفق نيست.

نگاهی به فیلم « یک شب» به کارگردانی نیکی کریمی

نیکی کریمی در کنار نخستین ساخته‌اش فیلم «یک شب»همزماني نمايش اولين ساخته‌هاي نيکي کريمي و جرج کلوني در جشنواره فيلم سال قبل از آن «اتفاق» هاي نادر و کميابي بود كه نمي توان نقش قضا و قدر را در شکل گيري اش ناديده گرفت. جدا از امکان مقايسه بين ساختار تکنيکي و محتواي هر دو فيلم ، آن چه که فاصله ي بعيد و طولاني يک شب را از شب به خير و موفق باشی تضمين مي‌کند، جهان روياهاي سازندگان آن‌هاست که ريشه در خاستگاه‌هاي فکري و ذهني‌شان دارد؛ همان‌قدر که روايت داستاني برمبناي تنهايي و بي‌پناهي يک دختر نگون‌بخت در جامعه‌ی امروز ايران براي کريمي اهميت داشته، طرح آزادي‌هاي بنيادي از طريق پرداختن به دوره و دوران معروف به مک‌کارتيسم، کلوني را برانگيخته تا نسبت به نادرويشي و ناروا بودن ترور شخصيتي موضع بگيرد. اين نوشته بر آن نيست تا با ايجاد مقايسه بين ساختمان فني و تکنيکي اين دو فيلم، به شکلي قابل پيش‌بيني، حکم به بضاعت محدود سينما و سينماگران ايراني بدهد، اما مرور، و يک بررسي همه‌جانبه نسبت به جهان‌بيني هر دو فيلمساز – که در بازيگري و ساخت اولين فيلم شان مشترکند – نشان مي‌دهد ستاره‌ي سينماي ما چقدر در انتخاب سوژه‌ي اولين فيلمش دست به عصا بوده است؛ آن هم سوژه‌اي که در کنار اجراي نسبتاً راحت و کم دردسر، خرج خود را درآورد و در ضمن، بستر و مسير راه بعدي او را هم مشخص کند. فيلم اول نيکي کريمي، جدا از قرار دادن يک زن در کانون حوادث داستان – که مطلوب جشنواره‌هاي اين سال‌هاست – در مسير عبور از گذرگاه‌هاي طي شده و امتحان پس‌داده قرار دارد. پيرنگ داستان به گونه‌اي طراحي شده که به راحتي مي توان آن را دنباله‌اي بر دشواري‌هاي محاط بر زندگي زنان ايراني (مثلاً در دايره به کارگرداني جعفر پناهي) دانست؛ تمهيدي به ظاهر کارآمد که به خودي خود، نقطه‌ضعف فيلم و چشم اسفنديار فيلمساز به حساب نمي‌آيد. اما آن‌چه که اين نوشته مي‌کوشد تا به آن بپردازد، شانه خالي کردن سازنده‌ي فيلم براي نگهداري از مسئوليتي است که در ظاهر براي نمايش آن اقدام کرده. او در اين مسير از همان تمهيد موثر کيارستمي بهره مي‌گيرد تا به جاي موضع‌گيري و بيان جسارت‌آميز برخي ناگفته‌ها، مسئوليت هرگونه برداشت از نشانه‌هاي مورد نظر بيفتد به گردن تماشاگر بخت برگشته‌ي فيلم! دربخشي از داستان که مامور انتظامي در خارج از قاب پنجره‌ي ماشين قرار مي‌گيرد يا در فصلي که يک راننده آژانس، سراسيمه وارد ساندويچ‌فروشی مي‌شود تا برای مسافرش – که ما نمي‌بينيم – کمک بگيرد، فقط تمهيدات کيارستمي‌وار است که به ياري فيلم مي‌شتابد و آن را ازسقوط باز مي‌دارد. البته در سکانس‌هاي پاياني هم بار ديگر با حلول روح کيارستمي روبه رو هستيم؛ و دوباره ، همان ليدر سياه و اهدايي او به روياي تماشاگر فيلم!
در فصل مورد بحث، فيلمساز، شخصيت اصلي داستان را وا می‌دارد تا برخلاف خواست و باور مخاطب فيلم، پاي درد دل مردی که بعداً معلوم مي‌شود قاتل همسر خيانتکارش است بنشيند. پيش از رسيدن به چنين نقطه‌عطفي، تصوير با نور کم سوي يک چراغ دستي همراه مي شود تا نگاه تماشاگر در عمق بی‌نوری و تاريکي بلغزد، و به جاي آن که خلاقيت تصويري و نمايشي سازنده‌ی فيلم را به نمايش بگذارد، خيال و روياي او را به بازي بگيرد. در اين وضعيت که چند دقيقه‌ی نفس‌گير به درازا می‌کشد، فيلم به چنان اروتيسم سياه و بی‌هدفي در می‌غلطد که بيرون آمدن از آن بيشتر به سراب شبيه است. اما همه‌چيز با طرح صحبت‌های مشفقانه‌ی مرد قاتل، رنگ ديگري به خود مي گيرد و اين بار هم (خوشبختانه) شائبه‌ای غير همرنگ با فيلم، از آن دور مي شود! يک شب البته اين امتياز را دارد که با وجود گزندگي سوژه، اخطاردهنده است و در ضمن به جاي آن که ديدگاه‌هاي فمينيستي – و قابل پيش‌بيني – سازنده‌اش را نمايان کند، پيام زن‌هاي تحت ستم واقع شده را به گوش مردان تنوع‌طلب و افزون‌خواه جامعه می‌رساند. اما اين نکته براي بازيگر پرسابقه‌ای که به تعبير خودش پس از سال‌ها عشق گم‌شده‌اش را در کارگردانی يافته، امتياز چشم‌گيری محسوب نمی‌شود. خصوصاً با انتقال بخشی از موضع‌گيری فيلمساز به خيال و تصور مخاطبانش که به گونه اي طبيعي بايد مشتري فيلمش باشند، نه مشترک ديدگاه هاي او. شايد نمايش آفسايد (جعفر پناهي) در كنار يک شب و بي‌شباهتي کنترل شده‌ی سازنده‌اش به نسخه‌ی متعادل‌تری نسبت به کيارستمی بتواند گره از کار کريمی و کساني مثل او بگشايد؛ کسانی که معمولاً با بهره‌گيری از «اسم»ها و سوژه های ملتهب و «خاص»، پشت فيلم‌ها پنهان می‌شوند و آن گونه به تقليد از بزرگان می‌انديشند که راه رفتن خود را نيز فراموش می‌کنند.

نگاهی به فیلم چهارشنبه سوری، ساخته اصغر فرهادی

پوستر فیلم چهارشنبه‌سوری ساخته‌ی اصغر فرهادیهدايت و روايت داستانی که از صبح تا شب (آن‌هم از صبح تا شبِ آخرين سه شنبه‌ی شلوغِ سال) را در بر داشته باشد به اندازه‌ی کافی براي فيلم ساختن وسوسه‌انگيز و جذاب هست؛ چه رسد به آن که قرار باشد فيلمساز، آموخته‌هايش از ساخت بخش‌هایی ازيک يا چند مجموعه‌ی تلويزيونی در آپارتمان‌ها را به کارگردانیِ فيلمی در محيط محصور ميان چهارديواریِ يک خانه بياميزد و بر لبه‌ی پرتگاه ملال‌آوری حرکت کند. اصغر فرهادی در سومين ساخته خود می کوشد پرده های حايل ميان آسايش و بی‌اعتمادی يک خانه را کنار بزند و بي آن که حکم احضار دو ستون اصلی يک خانواده (يا يکی از آن‌ها) را به دادگاه ديدگاه هاي خود صادر کند، زير ساخت های بديهی اما ظريف، نامحسوس و تهديد کننده  رابطه  آن‌ها را به نمايش بگذارد. او با اين تمهيد موفق مي شود بی آن که واکنش سرد و شايد کم مهرِ بانوی خانه (هديه تهرانی) را عامل اصلی بی‌وفايی همسرش (حميد فرخ‌نژاد) معرفی کند به سنگينی سايه‌های هجوم  بر سر هر دوی آن ها اشاره کند. انتخاب زنی تنها و شکست خورده به عنوان شبح تهديدگر زندگی آن‌ها، جدا از تاکيد تلويحی فيلمساز بر آينده‌ی محتوم چنين رابطه ای، زنگ خطری است که می‌تواند شهروندان به ستوه آمده از شهروندی نيمه مدرن امروز را از خواب ناز بپراند؛ شهرونداني که به اندازه  گوش خواباندن روی کانال هواکش، قدرت نفوذ به آن سوی ديوار مقابل خانه شان  را دارند و احتمالاً  به همان اندازه که تهديد شده اند می توانند تهديدگر هم  باشند!

تبر غافل گيري فيلم و فيلمنامه، زماني بر آسودگی خيال بيننده وارد مي شود که تقريباً  وضع به حالت عادی برگشته و همه چيز می رود تا در مسير تغيير احتمالی  داستان (مثلاً  گم شدن فرزند خانواده در پارک و...) فراموش شود. اگر برخی نکته‌های  کم اثر و تاثير فيلمنامه (ماجرای قهر و آشتیِ زن با شوهر خواهرش و ماشين خاکي و کثيفي که بيش از حد لزوم به آن تاکيد می شود) را جزيی از فضاسازی – گيرم قوام نيافته- فيلم به حساب بياوريم، مهم‌ترين امتياز آن، ثبت نامحسوس و خفيف لرزش مردمکان چشم‌هايی‌است که به هنگام فريب‌کاري و دروغ  می‌لرزند و درون آدم‌ها را رسوا می‌کنند؛ چشم‌هايی که در چنين مواقعی می‌کوشند ازقرار گرفتن در تيررس  نگاه يا نگاه‌هاي مستقيم و رسواگر بپرهيزند و اجازه بدهند طرف مقابل با تحليل خود از شرايط ، خوش باشد؛ مثل نگاه  زن به مرد  درحالی که به قول خودش براي اولين بار به جان تنها فرزندشان قسم می خورد تا او باور کند که دوستش دارد. مثل نگاه دختر جوان به زن؛ هنگامي که  شنيده هايش از آن سوی ديوار را به سادگی و ناپختگی میاميزد و روي دايره مي ريزد. و مثل نگاه شرربار زن تنهای واحد روبه رويي به مرد ؛ زمانی که با غريزه ای زنانه – و شايد حتي مادرانه – شعله‌هاي يک تخريب ناخواسته  را از آن سوي نگاه های ترحم خواه او درمی‌يابد و عاقلانه حکم به پايان اين رابطه سست و عاطفی می‌دهد.
پايان فکر شده و تاثيرگذار فيلم (‌خالی بودن جاي همسر در بستر، و خاموشی پنجره رو به خيابان) جدا از آن که پايان‌بندیِ باز و کم‌اثر فيلم قبلي فيلم‌ساز را از ذهن‌ها پاک می‌کند  تعبير شاعرانه ای است که به تاريکی چراغ‌های رابطه اشاره دارد. حريم تاريک کسانی که به تعبير فروغ فرخ‌زاد آرزومندانه انگشتان خود را بر پوست کشيده‌ی شب می‌کشند؛ بی آن‌که اميدی به معرفی آفتاب و رفتن به مهمانی گنجشک‌ها داشته باشند.

نگاهی به فیلم به نام پدر

نمایی از فیلم به نام پدر ساخته‌ی ابراهیم حاتمی‌کیا

حرف‌هایی که حاتمی‌کیا در مراسم اختتامیه جشنواره فیلم فجر (در باب دشواری راه پیش ِ روی خود و بنا کردن سازه ای جدید روی ساختمان چهارده طبقه ای که از فیلم هایش برآمده) به زبان آورد نشان می دهد که خود او هم نگران است. و می داند ادامه چنین راه دشواری – که او پیموده- با چه حفره ها و دست اندازهایی روبه رو است. به همین دلیل به نام پدر را باید یک نقطه گذاری هوشمندانه در کارنامه او دانست که با آن، فیلم ساز، هم گذشته را مرور می کند و هم، گوشه چشمی به آینده دارد.
چند سالی است که عادت کرده ایم یک فیلم در میان، او را نزدیک و سپس، اندکی دور از مخاطبان عادی سینما ببینیم. اما از آن جا که به رنگ ارغوان هنوز رنگ پرده را ندیده، می توان گفت فیلم ساز در فیلم تازه اش سعی کرده تا مولفه های این دو نوع گرایش را در هم بیامیزد؛ به گونه ای که در سیمای حاج کاظم محبوب اش به دنبال ردپای تازه ای است و با ایجاد فربگی در فیزیک و خستگی در چهره اش از او قهرمانی ساخته که با فرار های بزرگ و گاه و بی گاهش به ضد قهرمان های سنتی تنه می زند ولی به هرحال تماشاگر با او کنار می آید.
فیلم‌ساز که با تکیه بر تجربه‌های ممتاز و قبلی‌اش قواعد ملودرام را به خوبی‌ می‌شناسد می‌داند از نگاه عمیق و چشمنمناک بازیگرش دنبال چه نتیجه‌ای است و چگونه می‌تواند درد مذاب را تا پشت پلک های به نم نشسته مخاطبانش بالا بیاورد. اما واقعیت این است که انتظار تماشاگران جدی و متعصب فیلم ساز از او بسیار بالاتر از این حرف هاست. اگر قرار به رویارویی نسل جنگ و فرزندان شان باشد که فیلم ساز، سال ها قبل، با قطع نگاه نمایندگان این دو نسل و فشردن دست های همدیگر در دو سوی مرز شیشه ای ِ آژانس... این کار را کرده (آن هم به کمال و برای همیشه، در خاطر ماندنی). و اگر قرار به طرح گلایه های دراماتیک و فریادهای بی واسطه و رو به خدا باشد که دایی غفور بوی پیراهن یوسف، موسای برج مینو و مهم‌تر از همه سعید از کرخه تا راین قبلاً این کار را کرده‌اند. حتی اگر قرار به درد دل کردن های او با فاطمه (در این جا؛ راحله) باشد هم، خود فیلم ساز بارها آن را تکرار کرده. به همین دلیل، جلو افتادن تماشاگر از قهرمان داستان و بی جهت کش دادن فصل دیدار نخست او با دخترش روی تخت بیمارستان، نکته برجسته کارگردانی فیلم به حساب نمی آید. و استفاده از معدود نماهای کلیدی، اما ناواضح فیلم (که تدوین گر برای کنار گذاشتن‌شان کاری از دستش برنمی آمده) به اندازه تصاویر فلوی برخی فیلم های مصرفی و تاریخ مصرف دارسینمای امسال قابل چشم‌پوشی نیست.
البته می توان عدول نکردن فیلم ساز از استانداردهای خود و فیلم های قبلی اش را ستود و دل او را به این حرف ها خوش کرد، اما از آن جا که مقاومت سرسختانه در برابر انتقاد، فیلم سازانی نظیر او را تهدید می کند (خطر سقوط به دامن خود ستایی و ناچیز پنداری ِ حرف دیگران در کمین است) به نظر می رسد جدا شدن از مسیر تحلیل گران مجیزگو (و به قول همکار عزیزم آقای ایرج کریمی؛ منتقدان موظف!) بهترین راه باشد. وظیفه ای هم اگر باشد، اخطار درباره چنین دام‌چاله هایی‌ست که در دراز مدت می‌تواند فیلم‌ساز را به لجن بکشد. و گر نه، فیلم‌ساز به خوبی قاعده بازی را بلد است و می‌داند چطور باید ورق را به نفع خود برگرداند. همان طور که در زمستان سال گذشته، یاس و ناامیدی ناشی از عدم نمایش به رنگ ارغوان را به انگیزه ای برای ساخت فیلمی دیگر تبدیل کرد. و همان طور که با گذاشتن چند نما در انتهای فیلم ( آن جا که قهرمان داستان و فیلم، از خیر ثبت معدن به نام خود منصرف شده و -احتمالاً داوطلبانه- به جمع خنثی کنندگان مین ها پیوسته) کاری می کند که حتی مخاطبان خاص خود هم به فکر فرو بروند و عبور وهم‌زای هواپیماهای شکاری از بالای سر آن پرچم کوچک قرمز را پیش گویی و اخطاری برای دولتمردان کشورمان تلقی کنند؛ کسانی که ظاهراً گاهی هم باید به زیر پای خود نگاه کرده و مین ها را- پیش از آن که منفجر شوند- خنثی کنند، نه پس از فروریختن پل های پشت سر.