آینه در آینه/ آینههای روبهرو بر صحنهی تالار وحدت
اجرای فیلم/تئاتر آینههای روبهرو و همزمانی غریبِ آن با نمایش عمومی فیلم کوه (امیر نادری) یا به عبارتی دیگر عرضهی همزمانِ دو اثر از دو اسطورهی تاریخساز [و اینک جلای وطن کرده] چنان اتفاق هیجانانگیز و در عین حال نادر و کمیابیست که سبب میشود آدم حتی به چشمهای خود هم شک کند! رخدادی که بیش از هر چیز یادآور همکاری دلپذیر این دو «استاد تمام» در هنگام ساخت فیلم دونده است؛ زمانی که نادری یکی از درخشانترین لحظههای تاریخ سینمای ایران (ثبت لذت وصفناپذیرِ «امیرو» از پیِ جنگندگی و رقابتی سرسخت و نفسگیر) را به قاموس سینمای پس از انقلاب هدیه داد و بیضایی، در اوج شکوفایی و توانمندی، این لحظههای قدرتمند و جادویی را به هم پیوند زد؛ بدون حتی یک فریم اشتباه و لغزش.
اما از آن جالبتر اجرای تقریباً کامل و بی کم و کاستِ یک نمایش تصویری از روی یکی از قدیمیترین و در عین حال جنجالیترین فیلمنامههای بهرام بیضاییست. فیلمنامهای که به شهادت امضای پایان کتاب، در هجدهم بهمنماه 59 به پایان رسید اما در تمام دهههای پس از آن نه تنها فرصت تولید پیدا نکرد بلکه همواره زیر سایهی جنجال و سوءتفاهمهایی از جنس بدفهمیهای روزگار بود؛ و یکی از دیالوگهای آن (که در سکانس نخستِ فیلم بر زبان یکی از زنان بدنام شدة شهر جاری میشد) تا مدتها خشم و عصبانیت بخشی از تندروهای انقلابیِ آن روزگار و در راس آنها محسن مخملباف را رقم زده بود: «چی شده مشتریهای دیروز حالا شدن پامنبری؟» جالب این که 37 سال پس از نگارش آینههای روبهرو ماه گذشته این متن به صحنهی تالار وحدت راه پیدا کرد؛ بدون حذف یا تغییر حتی یک کلمه! که البته به طور حتم، شرط اصلیِ بیضایی برای موافقت با اجرای این فیلمنامه در قالب نمایش بوده است. اما فاصلهی بعیدِ اجرای محمد رحمانیان با کمالگراییِ بهرام بیضایی، از همان آغازِ نمایش خود را به رُخ میکشد؛ جایی که نیمفاصلهی تایپِ «آینهها...» (همان حساسیتِ بعضاً افراطیِ استاد که در واپسین نوشتههایش تا حد اِعرابگذاری برای تکتک کلمات تشدید هم شده) نادیده گرفته میشود و کارگردانیِ فنسالارانهی بیضایی در صحنههای شلوغ و پرهیاهو (آنچه که بعضی همکاران سینماییِ او از آن به تکلف، تصنع و خودنمایی یاد میکنند) جای خود را به نمای ثابتی میدهد که زنان نمایش، از عمق آن خود را به جلو میرسانند تا مثلاً ترس و وحشت از ضرب و شتمِ مردان خشمگین را با تماشاگران به اشتراک بگذارند. البته وجود تفاوت در نوع نگاه یا نحوهی تفکر کارگردانهایی که یک متن ثابت را به دست میگیرند کاملاً طبیعی بوده و هست اما باید پذیرفت وقتی پای «امانتداری» و رعایت «حس و حال شخصیِ مؤلف» در میان است، دست و پای کارگردان نمایش بهشدت بسته است و به نوعی باید گفت اجازه ندارد به میل خود چیزی را به کار اضافه یا از آن کم کند؛ و این نکتهایست که رحمانیان با ایجاد یک لحظهی فاصلهگذارانه (در صحنهی کوبیده شدنِ مُهرِ «ملت ستمدیدهی ایران» بر روی جلد یکی از نسخههای فیلمنامه) از آن تخطی کرده است. به همهی این موارد بیفزایید تفاوت آشکار– و متاسفانه آزاردهنده– در لحنِ بیانِ بهنوش طباطبایی (بازیگر نقش «نُزهت») را که معلوم نیست چرا در بخش «نمایشیِ» تئاتر جملهها را با ایجاد شکست در آکسانگذاریِ برخی کلمهها بیان میکند اما در بخش «سینماییِ» آن، بیانی یکسره متفاوت با بخش قبلی دارد! البته شاید بتوان برای چنین نکتهای بهانه تراشید و آن را به اشارهی ظریفِ کارگردان به همنشینی نُزهت با مادام (کافهدارِ ارمنی) و تکرار و تقلیدِ شاید ناخودآگاهِ گویشِ او تعبیر کرد اما متاسفانه عدم رعایت یکدستی در لحن بیانِ نقش– که ذکرش رفت– باعث میشود حتی این فرضیه را هم مردود بدانیم. نکتهای که شاید از انتخاب دشوارِ تعداد قابل توجهی بازیگر برای نقشهای متعدد این فیلمنامه ناشی شده باشد اما به طور حتم بیش و پیش از آن متوجه نادیده گرفتن شیوهی انتقال و گسترش نقش در فیلمهای بیضایی، آنهم از سوی کارگردان چنین نمایشی است؛ کارگردانی که سالهاست علاقهی خود به بیضایی و آثار او را به اثبات رسانده اما ظاهراً هنوز موفق نشده فوتِ معروفِ کوزهگری را از او بیاموزد! شگرد خاصی که مثلاً باعث شده برخی بازیگرانِ نقشهای مکمل و فرعی (نمونهاش: عنایت بخشی در مسافران و داریوش ارجمند در سگکُشی) در برخی تکسکانسهای فیلمهای بیضایی بدرخشند و در یادها بمانند.
شاید بتوان گفت فیلم/تئاتر آینههای روبهرو بیشترین ضربه را از زاویه انتخاب بازیگر خورده است. بازیگرانی که اگر دوستیهای قدیمی و ثابت بودن تعدادی از آنها (در کارهای قبلی رحمانیان) را یک عامل موثر در این انتخاب ندانیم باید گفت متاسفانه بخش عمدهای از آنها نه تنها «حسِ» اثر بیضایی را به صحنه منتقل نکردهاند بلکه باعث خراب کردن آن شدهاند. انتخاب احسان کرمی برای بازی در نقش افتخاری (خواستگار نُزهت) تنها یکی از آنهاست. بازیگری که به دلیل خطوط چهره و البته لحن و بیان خاصی که معمولاً در اجراهای خود به کار میبَرَد چندان مناسب اجرای این نقش به نظر نمیرسد. اما از آن عجیبتر، انتخاب او برای بازی در سن میانسالیِ یکی دیگر از شخصیتهای فرعیِ نمایش (به نام اِبی) است که جدا از دستکم و نادیده گرفتنِ هوش مخاطب، هیچ توجیه دیگری نمیتوان برایش تراشید. شخصیتی که دستِ روزگار او را به دکتر معالجِ خیری قناعت (حبیب رضایی) تبدیل کرده و با صحبت کردن به گویش یزدی (البته حتماً دور از چشم بیضایی!) کمی چاشنی طنز نیز به متن تلخ و چند لایهی آینههای روبهرو افزوده است!
قرائتِ شرح برخی سکانسهای فیلمنامه توسط افراد مختلف (از پرویز پرستویی گرفته تا امین تارخ، حسین عرفانی، مهتاب نصیرپور، میرطاهر مظلومی، محمد بحرانی، بهادر مالکی و رویا تیموریان) و همچنین عدم کاربرد میکروفن در اجرای بعضی صحنهها (که تهمید ارتباط با دیالوگها را برای تماشاگران دشوار میکند) هم از آن کارهاست که دلیل آن روشن نیست. در مجموع باید گفت آنچه که تماشای اجرای صحنهایِ آینههای روبهرو را دلپذیر و موجه میسازد ارائهی فرصتی تازه به متن مکتوبیست که نزدیک به چهار دهه از نگارش آن میگذرد اما هنوز و همیشه در ذهن نویسندهاش زنده و تازه است. اجرایی که شاید هرگز نتواند حس واقعیِ «خالق» متن را منتقل کند اما دستکم قابلیت آن را دارد که بر فرضیهی «توقیف» و «تحدید» آثار هنری خط بطلان بکشد؛ و برای قدردانی از چنین اجرایی همین یک نکته کافیست.
مرتبط: پیوند به همین یادداشت در سایت ماهنامهی سینمایی فیلم
این وبلاگ تلاش ناچیزیست برای انتشار نوشتههایی دربارهي سینما، تلویزیون و ادبیات.