1- چشم‌ها بسته... چشم‌ها باز... در فاصله آغوش پلك‌ها... واقعاً سي سال گذشت؟ يك‌بار ديگر – اين‌بار كمي طولاني‌تر – چشم‌هايم را مي‌بندم و به گذشته‌هاي نه چندان دور فكر مي‌كنم. زماني كه براي اولين‌بار «فيلم» را ديدم و در همان نگاه اول عاشقش شدم. چندان نياز نيست به حافظه فشار بياورم. اولين شماره‌اي كه خريدم شماره دوازدهم بود... ارديبهشت 1362 ... زماني در بهار سيزده سالگي... مطمئنم به‌خاطر عكس فرامرز قريبيان در گوشه سمت راست جلد بود كه حاضر شدم تمام پانزده تومان پول توجيبي‌ام را بدهم و مجله را بخرم؛ وگرنه آن‌وقت‌ها اكبر زنجان‌پور را نمي‌شناختم و بازي‌هاي خوبش را هنوز نديده بودم. قريبيان را هم از گوزن‌ها مي‌شناختم كه آن وقت‌ها ويدئويش را ديده بودم و به شكل عجيبي عاشق خودش، فيلمش و خصوصاً آن همبازي‌ شاهكارش شده بودم. به اين ترتيب، خاطره‌برانگيزترين جلد مجله «فيلم» براي من، جلد شماره دوازدهم است. جلدي كه نه نام‌واره و لوگوي جذاب سال‌هاي اخير را دارد؛ و نه انتخاب رنگ و آرايش تيترهايش چنگي به دل مي‌زند. اما همان‌طور كه گفتم، براي من، يكي از خاطره‌برانگيزترين جلدهاي سي سال گذشته است.
2– اگر بگويم نقاشي آيدين آغداشلو براي روي جلد شماره 61 من و نسل من را عاشق جشنواره و فيلم ديدن در صف‌هاي طولاني آن كرد اغراق نكرده‌ام. شايد اگر اين تصوير براي روي جلد مجله انتخاب نشده بود هرگز به فكرم نمي‌رسيد كه مي‌شود برنامه جشنواره را به ديوار زد، اوركت سبزرنگ و مُد روز آن سال‌ها را روي چوب لباسي انداخت، يك فنجان قهوه يا چاي داغ نوشيد و آن‌سوي برف‌هاي درشتي كه آن سال‌ها از آسمان تهران مي‌باريد، در تاريكي نمور و سحرانگيز سينما غرق شد. چند بار اين تصوير را نگاه كرده و در ابعاد آن غرق شده باشم... خدا مي‌داند!
3– روي جلد شماره 73 (بهمن 1367) يكي ديگر از خاطره‌برانگيزترين طرح‌هاي مجله است كه به يادم مانده. شايد يك دليلش انتخاب عكس دقيق و مناسب، تغيير رنگ لوگوي جديد (هماهنگ با رنگ غالب در عكس) و مهم‌تر از همه، خاطره‌انگيز بودن فيلم عروسي خوبان براي نسل ماست. شايد هم پرونده‌سازي براي آن‌سوي آتش (فيلمي كه براي ديدنش در جشنواره، ساعت‌ها در صف سينما آزادي ايستادم) اين احساس را ايجاد كرده باشد. اما نه... حالا كه اين شماره را دوباره ورق مي‌زنم متوجه مي‌شوم اين يكي از اولين دفعه‌هايي بود كه اسمم در مجله چاپ شده بود. آن‌هم در صفحه فراموش شده مسابقه سينمايي و در فهرست فيلم‌نامه‌هاي اقتباسي و قابل بررسي!
4– در طول اين سال‌ها هر زمان تاريخچه اين سي سال عاشقي را مرور كرده‌ام هر وقت به شماره 87 رسيده‌ام نتوانسته‌ام به آساني از آن عبور كنم. و هر بار از خودم پرسيده‌ام چه جادويي در اين شماره از مجله وجود دارد كه مرا به خود جلب مي‌كند؟ آيا به عكس باشوي عزيز و نازنين مربوط مي‌شود؟ آيا دليلش، جنس كاغذ خاص و فونت‌هاي خاطره‌برانگيز و دوست‌داشتني آن سال‌هاست؟ يا علت ديگري دارد؟ به نظرم دليل آن، مجموعه‌اي از تمام اين‌هاست؛ به اضافه يك خاطره شخصي. زماني كه اين شماره منتشر شد تقريباً يك هفته بود كه براي خدمت سربازي، عازم يكي از پادگان‌هاي آموزشي شده بودم و از آن‌جا كه فكر مي‌كردم در طول اين مدت ديگر نمي‌توانم با فيلم خلوت كنم مجله را مشترك شده بودم تا وقتي از مرخصي برمي‌گردم بتوانم آن را بخوانم. شب آخري كه آخرين فيلم جشنواره آن سال را ديدم و با نگاهي حسرت‌زده از سينما بيرون زدم ديدم كارگرها دارند تصوير بزرگِ فيلم باشو را بر پيشاني آزادي نصب مي‌كنند. چند هفته بعد وقتي براي مرخصي به خانه برگشتم متوجه شدم يك پاكت با آرم مجله فيلم روي ميز اتاق من است. احساسي كه از باز كردن پاكت و ديدن جلد اين شماره در من ايجاد شد شيرين‌ترين خاطره من از اين هم‌صحبتي سي‌ ساله است.
5– مي‌رسيم به شماره عزيزِ صد! شماره‌اي كه از پي اين همه سال، هنوز هم جذاب و خاطره‌برانگيز و خواندني‌ست. خصوصاً با آن مقاله احساس‌برانگيزِ «يادت هست...؟» كه هميشه قدرت آن را دارد كه پرده ضخيم روزمرگي را از زندگي كنار بزند و احساس عاشقي را در اعماق دل آدم بيدار كند. يادم هست براي ديدن و در آغوش گرفتن اين شماره، از چند ماه قبل دورخيز كرده بودم (به عنوان يك خواننده پر و پا قرص و متعصب، براي تبريك تولد آن يادداشت نوشته بودم). و يادم هست پاي اين يادداشت، تصوير ذهني آدمي (مثل خودم) را كشيده بودم كه يك فريم بزرگ (به نشانه سينما) در سرش ريشه دوانده! يادم هست يكي از روزهايي كه به مرخصي آمده بودم اين نامه را براي مجله فرستادم و روزي كه ديدم اين نامه و اين تصوير، در گوشه‌اي از صفحة نظرخواهي از خوانندگان مجله چاپ شده احساس كردم چيز مبهمي توي قلبم جابه‌جا شد؛ چيزي شبيه بالارفتن از پله گنگ بلوغ...
زماني كه اين شماره به دستم رسيد يكي از اولين‌ دفعه‌هايي بود كه براي مرخصي به خانه برگشته بودم. وقتي آن شماره را از توي پاكت درآوردم متوجه شدم گوشه جلد آن پاره شده؛ و براي من كه در تمام اين سال‌ها حفظ جلد مجله، هم‌پاي آرشيو ماهانه و سالانه آن اهميت داشته، اين يك «ضد حال» تمام عيار بود. مطمئنم و حاضرم شرط ببندم اين تنها شماره 100 با جلد پاره است كه براي يكي از مشتركان مجله ارسال شده! مي‌گوييد نه؟ از خواننده‌ها بپرسيد.
6– طرح روي جلد شماره 119 يك نسل از خوانندگان مجله «فيلم» را با هنر مفهومي آشنا كرد. به اين ترتيب متوجه شديم با عكس گرفتن از يك كاردستيِ نه چندان ساده و پيش‌پاافتاده هم مي‌توان مفهوم تازه‌اي را منتقل كرد. مفهومي در حد فاصل خيال و واقعيت... رويا و زندگي... خواب و بيداري. نوستالژي‌بازها مي‌گويند گذشته‌ها رنگ و طعم ديگري داشته كه ديگر هرگز تكرار نمي‌شود. شايد هم واقعاً راست مي‌گويند. اي كاش مي‌شد براي تكرار چنين ايده‌اي، دست‌كم هر از چند گاه، سليقه مخاطبان عام، و البته سفارش بازار را ناديده گرفت. به طور حتم، خوانندگان سي سالِ احتمالي و بعدي مجله فيلم هم به چنين خاطره‌هايي نياز دارند.
7– هميشه اولين‌ها معني ديگري دارند؛ و به صورت طبيعي، زماني كه براي اولين‌بار يكي از نوشته‌هاي خواننده ديروز، در مجله محبوبش منتشر شود تصوير روي جلد آن شماره براي هميشه در ذهن او حك مي‌شود. يادآوري شماره 126 هم در من چنين احساسي ايجاد مي‌كند. اگر چه يك عكس غيرجذاب روي جلد آن است و انتخاب تيترها و رنگ آن‌ها نشاني از غنا و جذابيت دوران بعدي (دوران كار با كامپيوتر) را ندارد. زماني كه اين شماره منتشر شد ديگر كارت پايان خدمت توي جيبم بود و به لطف اميرمحمد دهستاني (كارگردان انيميشن سال‌هاي بعد) در تحريريه مجله فرهنگ و سينما مشغول كار شده بودم. با اين وجود هنوز روياي نوشتن براي مجله فيلم را در سر مي‌پروراندم؛ و همين باعث شده بود با وجود برآورده شدن بخشي از آرزوي دوران نوجواني و كار در تحريريه يك نشريه سينمايي، نوشته كوتاهي (در رثاي سينماي تازه درگذشته محله دوران كودكي‌ام) را براي صفحه «فلاش‌بك» مجله «فيلم» بفرستم. همان روزها ترجمه گفت‌وگو با يكي از بازيگران هاليوودي به شكل عجيبي و به صورت مشترك در هر دو مجله چاپ شده بود؛ و همين باعث شد براي اولين– و آخرين‌بار– در مظان اين اتهام قرار بگيرم كه اطلاعات تحريريه اين مجله را به اطلاعات تحريريه آن مجله منتقل كرده‌ام. باز هم بگوييد خاطره‌ها نقشي در انتخاب خاطره‌برانگيزترين جلدهاي مجله ندارد.
8– اگر روزنامه‌نگار باشيد، در تحريريه نشريات سينمايي فعاليت كرده باشيد و در ضمن، از حساسيت‌ها و وسواس‌هاي مثال زدني اهل سينما (براي قرار گرفتن و عكس انداختن در كنار هم) خبر داشته باشيد مثل من از قدرت نرم‌افزارهاي كامپيوتري حيرت مي‌كنيد! سرانجام، سينما كار خودش را كرد و رويا به واقعيت تبديل شد. حالا مي‌توان شماره 265 (ويژه نوزدهمين دوره جشنواره) را در دست گرفت و بدون توجه به برخي نقطه‌ضعف‌ها و ريزه‌كاري‌هاي باقي‌مانده، مدت‌ها به آن خيره شد. يادش به خير. آن روزها جلد اين شماره از مجله «فيلم» به صورت پوستر هم چاپ شده بود و جدا از ديوار اتاق من، روي ديوار دفترها، اداره‌ها و مراكز مختلف توليد و نمايش فيلم هم ديده مي‌شد. به اين مي‌گويند پنجره‌اي به‌سوي واقعيت و رويا...
9– چهارصدمين شماره مجله در جشن تولد يك سالگي دخترم به دست من رسيد. درست مثل يك كادوي جذاب و كنجكاوي‌برانگيز كه با يك روبان قرمز تزيين شده باشد. شايد روزي دخترم اين ميراث پدرش را از روي ميز كار خود بردارد و به هديه عجيبي كه در جشن تولد يك سالگي‌اش به دست او رسيده خيره شود. شايد آن روز چهارهزارمين، پنج‌هزارمين يا حتي ده‌هزارمين شماره مجله فيلم منتشر شده باشد. اما من مطمئنم او از اين كه پدرش اين هديه را سالم و مثل روز اولش براي او نگه داشته خوش‌حال خواهد شد و احتمالاً لبخندي نگاه او را پر خواهد كرد كه با هيچ لذتي در دنيا برابر نيست؛ حتي با لذت پدر شدن.
10– اي كاش مي‌شد تقدم و تاخر اين نوشته را ناديده گرفت و انتخاب دهم را در صدر فهرست گذاشت. به نظرم عكسي كه روي جلد شماره 433 به چاپ رسيده يكي‌ از بهترين طرح‌هاي ماهنامه «فيلم» در سي سال گذشته، و انتخاب اول من در اين نظرخواهي‌ست. آميزه‌اي از سادگي، جذابيت و قدرت اجرا كه در كنار ايده ناب، انتخاب هوشمندانه رنگ‌ها و نحوه جاي‌گيري تيترها آن را به بهترين گزينه براي بازخواني سه دهه مجله «فيلم» تبديل كرده است. به راحتي مي‌توان اين شمارة مجله را در دست گرفت، توي حياط، كنار حوض، زير سايه نشست و اين شعر منسوب به سهراب سپهري را زمزمه كرد: «زندگي جيره مختصري‌ست... مثل يك فنجان چاي... و كنارش عشق است... مثل يك حبه قند.»