روی جلد تازه‌ترین کتاب مهرجویی: آن رسید لعنتیتازه‌ترین رُمان داریوش مهرجویی (به‌نام «آن رسیدِ لعنتی») داستان مرد پنجاه و چند ساله‌ای‌ست که در تلویزیون فعالیت می‌کند و مثل اغلب کسانی که کارشان تولید برنامه است همه کار انجام می‌دهد؛ از کارگردانی و فیلم‌برداری تا مدیریت تولید و تهیه‌کنندگی. ماجرای این رُمان از جایی آغاز می‌شود که او پس از این که متوجه می‌شود مدیران تلویزیون پس از گذشت چهار سال نمی‌توانند دستمزد و هزینه‌ی تولید سریال او را بپردازند دیگر طاقت نمی‌آورد و سکته می‌کند! به‌طور حتم چنین داستانی برای کسانی که فقط به‌عنوان بیننده پای جعبه‌ی تلویزیون می‌نشینند غریب و شاید حتی باورنکردنی‌ به نظر برسد اما فیلم‌سازان و تولیدکنندگانی که حتی برای یک‌بار هم که شده تجربه‌ی همکاری با این سازمان را از سر گذرانده باشند می‌دانند متاسفانه این ماجرا سال‌هاست به یک روند عادی در برنامه‌سازی تبدیل شده؛ به گونه‌ای که اگر غیر از این باشد انگار یک اتفاق غیرعادی، عجیب و باورنکردنی رخ داده! اکنون سال‌ها از زمانی که ورشکستگیِ مالی صدا و سیما تنها یک شایعه‌ی درِگوشی بود می‌گذرد و در حال حاضر روزی نیست که رسانه‌ها اخبار این موضوع باورنکردنی را برای مخاطبان پوشش ندهند (از طرح گلایه‌های هنرمندان نسبت به عدم وصول چک‌هایشان گرفته تا خانه‌خرابی تهیه‌کننده‌هایی که برای ادامه یا تکمیل برنامه مجبور شده‌اند پول نزول بگیرند و جدا از طلاهای همسر، فرش زیر پا، ماشین‌ و حتی خانه‌شان را هم فروخته‌اند) وضعیتی که مدیران فعلیِ تلویزیون میراث‌دار آن هستند، بیش و پیش از هر چیز ناشی از تاخیرهای بسیار طولانی‌مدت (حتی تا سال‌ها!) در پرداخت‌ دستمزدها و هزینه‌هایی‌ست که مدیران قبلی پای سندهای رسمی و مکتوب آن‌ها را امضا کرده‌اند اما متاسفانه به دلیل وجود حفره‌های قانونی و ضعف در ساختار کلانِ اداری، به‌دشواری امکان رسیدگی به آن‌ها وجود دارد (چندی پیش و در بازگشت از مزار یکی از هنرمندان، با یکی از مجری‌ها و تهیه‌کننده‌های تلویزیون همسفر شدم که می‌گفت از تلویزیون چند میلیارد تومان طلب دارد و جز دعا هیچ کار دیگری از او برنمی‌آید!) بعضی‌ها هم که از این شرایط ناامید شده‌اند، مسئولان ذی‌ربط را به خدا واگذار کرده‌اند و در رفت و آمد بین تپه‌های جام جم، از اتلاف عمر و فرسودگیِ روح و جان خود صرف‌نظر کرده‌اند. یا به تعبیر یکی از تهیه‌کننده‌ها که اخیراً به شکلی معجزه‌آسا از سکته‌ی قلبی جان سالم به در برده: از نبردی دُن‌کیشوت‌وار با آسیاب‌های بادی!
شاید اگر روزی رسانه‌ای پیدا شود و در این‌باره فراخوان صادر کند (که ای زخم‌خوردگان! تجربه‌ی دردناک خود در این زمینه را با ما و دیگران به اشتراک بگذارید) شک ندارم که از دل آن، داستان‌های غریب و شاید بسیار هول‌ناکی بیرون خواهد آمد. گذشته از تلاش‌های فردیِ برخی مدیران سازمان (خصوصاً در زمینه‌ی سر و سامان دادن به حیطه‌ی مستندسازی) آن‌چه که از ورایِ برج و باروی این قلعه خودنمایی می‌کند متاسفانه نشانی از بهبود شرایط مالی– و طبعاً کیفیت برنامه‌ها– ندارد و در مواردی حتی آخرین کورسوی امید را نیز از بین می‌بَرَد. روسای شبکه‌ها و مدیران میانیِ تلویزیون بی‌وقفه در رفت و آمدند و به شکلی طبیعی تنها می‌توانند پاسخ‌گوی دوران کوتاهی باشند که خود، پشت میز مدیریت آن بوده‌اند. ریاست سازمان هم یک‌نفر مثل من و شماست که نه عصای موسی دارد و نه دَمِ عیسی را! گره‌ی کورِ این مشکل، درست مثل جلوگیری از نابودی کامل دریاچه‌ی ارومیه، تنها با صرف وقت، تغییر مسیر منابع اصلی و جلوگیری کامل و سخت‌گیرانه از برخی اقدامات غیراصولی و نادرستِ قبلی بازشدنی‌ست؛ نه با رو برگرداندن، فرافکنی و مسئولیت‌ناپذیری. البته بعید می‌دانم از بین مدیران تلویزیون کسی کتاب مهرجویی را خوانده یا دست‌کم حتی آن را ورق زده باشد اما بد نیست این‌گونه افراد دست‌کم برای یک‌بار هم که شده خود را جزو برنامه‌سازان تصور کنند و ببینند برخوردهای قهری و عدم پرداخت‌ به‌موقع بودجه و دستمزدها چه بلایی می‌تواند سر آدم‌ها‌ بیاورد. متاسفانه در کشور ما استعفا دادن و عذرخواهی کردن هم رسم نیست؛ و به همین خاطر مدیران (در هر رده و رتبه‌ای که باشند) به ندرت به چنین کاری (بخوانید: چنین خفتی) تن می‌دهند. اما اگر روزی، مدیری به همین خاطر از سازمان خود جدا شد، دست‌کم می‌تواند آسوده‌وجدان باشد که با پافشاری بر یک اشتباه جمعی، زندگی و آینده‌ی نیروهای خود را به خطر نینداخته؛ و مهم‌تر از همه این ‌که از بروز آسیب جدی به خانواده‌های آن‌ها جلوگیری کرده است. بهزاد جاوید، قهرمان بخت‌برگشته‌ی تازه‌ترین کتاب داریوش مهرجویی، تنها یکی از میان خیل این نیروهاست.


نکته: این یادداشت پیش از این در پانصد و نهمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلم (خرداد 95) به چاپ رسیده است.