زمستان شمعدانی... ساخته‌ی لیلا احدیمستند زمستانِ شمعدانی... درباره‌ی فصل‌هایی به هم پیوسته از زندگی یک دختر جوان در گوشه‌ای از کشور ماست. دختر جوانی به نام فاطمه که در پیِ زنجیره‌ای از واکنش‌های غیرمنطقی اینک مجبور است با آینده‌‌ای که در هاله‌ای از ابهام و تاریکی فرو رفته کنار بیاید. واکنش‌هایی نه تنها غیرمنطقی بلکه حتی غیرعقلانی که از سوی خواستگار قبلی و سپس پدر فاطمه به او تحمیل شده است. در حقیقت خانواده‌ی فاطمه که از ماجرای ربوده شدن دخترشان توسط یک خواستگارِ بی‌سواد و بی‌منطق آزرده‌خاطر شده‌اند، از ترس بی‌آبرویی و برای سرپوش گذاشتن بر حرف و حدیث‌های احتمالی، ناخواسته به ازدواج او با پسردایی‌اش رضایت داده‌اند. ازدواجی که بخش پایانی فیلم نشان می‌دهد برخلاف تصور با عشق، گرما و طبعاً موفقیت نیز همراه نبوده است.
نقطه‌ ثقل این فیلم مستند، ماجراهای عجیبی است که پیرامون دزیده شدن یک دختر جوان و در حال تحصیل، توسط یک خواستگار زورگو و بی‌منطق شکل گرفته است. حادثه‌ای که فیلم به‌صورت تلویحی می‌گوید اینک دور از چشم رسانه‌ها– و خصوصاً شبکه‌های اجتماعی– به تندباد فراموشی سپرده شده است. در حالی که اگر این حادثه‌ی به‌ظاهر ساده در یکی از شهرهای بزرگ و در مقابل چشم شهروند/خبرنگارهای دوربین به دست اتفاق افتاده بود معلوم نبود ابعاد آن به کدام نقطه از کُره‌ی زمین کشیده می‌شد!
در زمستانِ شمعدانی... با فضایی روستایی (ظاهراً در گوشه‌ای از استان زنجان یا آذربایجان) روبه‌رو هستیم که البته فیلم‌ساز با این تصور که همه‌ی تماشاگران از محل وقوع ماجرا باخبرند (!) یا دست‌کم در مواجهه با گویش آذریِ افراد، آن را درخواهند یافت، ضرورتی به معرفی آن ندیده است! این در حالی است که عدم اطلاع افراد از حقوق فردی و اجتماعی خود (بحثی که میزان و البته کیفیت آن متناسب با آموزش‌های شهروندی در شهرها و روستاهای مختلف فرق می‌کند) از جمله موضوع‌های مرتبط با ارتقای استانداردهای عمومی در زندگی امروز ماست که در سال‌های اخیر به‌وفور به آن پرداخته شده و بر آن تاکید شده است. موضوع‌هایی که می‌توانست فیلم را از ورطه‌ی یک واقعه‌نگاریِ صرف و ساده دور کند اما خام‌دستیِ سازنده‌اش متاسفانه آن را در همان سطح نگه داشته است. به همین دلیل جمله‌‌ای که پیش از آغاز فیلم، تصویر را پُر می‌کند (اشاره به این‌که به دلیلِ حساسیت‌های موجود در محل فیلم‌برداری، این فیلم با تجهیزات غیرحرفه‌ای ضبط شده) بیش از یک توجیه ساده جلوه می‌کند و در حقیقت، اعتراف به ضعف‌های ریز و درشتی است که می‌توانست در نسخه‌ی نهایی فیلم وجود نداشته باشد. در حقیقت، تصویرهای «زمستانِ شمعدانی...» می‌توانست با تلفن همراه ضبط شده باشد؛ ولی این نکته– اگرچه می‌توانست کیفیت بصریِ فیلم را کمی خدشه‌دار کند– تاثیر چندانی در کیفیت زیباشناختیِ فیلم ندارد. چنان که کادربندیِ تصویر‌ها جذاب و حرفه‌ای نیست (گفت‌وگوها از عمق، و تصویرها از عمقِ میدان بی‌بهره است)، تصحیح برخی کادرها (در لحظه‌ی ضبط نما) بدجوری توی ذوق می‌زند و متاسفانه زیرنویسِ گفتارها در برخی موارد قابل خواندن نیست (اصرار فیلم‌ساز بر حک کردن ترجمه‌ی حرف‌ها در یک خط و آن‌هم بدون کم‌ترین سلیقه، در مواردی باعث شده سر یا ته جمله‌ها از کادر استاندارد تصویر بیرون بزند) و متاسفانه عدم رعایت این نکته‌های فنی، تنها بخشی از نقطه‌ضعف‌های فیلمی است که می‌توانست به‌شدت تکان‌دهنده باشد؛ و نیست. فیلمی که می‌توانست برشی از حفره‌های موجود میان حقوق شهروندی در ایران امروز را به نمایش بگذارد؛ و متاسفانه از روی این مهم به سادگی عبور کرده است.
در بخش پایانی فیلم، فاطمه می‌گوید همه‌ی مشاورانی که به آن‌ها مراجعه کرده طلاق را توصیه کرده‌اند و او هم دو دفترچه (شامل پاسخ‌ها و احتمالاً دل‌نوشته‌هایی برای قانع کردن‌ خود به انجام این کار) سیاه کرده، اما در نهایت به‌خاطر پدرش و چه‌بسا حفظ آبروی خانواده، تصمیم گرفته به زندگی با پسرعمه‌ی خود ادامه بدهد. زندگی غم‌انگیزی که فیلم‌ساز هم با نمایش انتظار و نگاه غم‌آلودِ قهرمان فیلم (در پشت پنجره) به استقبال آن رفته است. وجه غم‌انگیز این ماجرا زمانی پررنگ‌تر می‌شود که پدر فاطمه می‌گوید: «توی دِه ما یه‌کم که از سن بلوغ دختر گذشت و ازدواج نکرد، دیگه کسی برای خواستگاریش نمیاد.» و اشاره می‌کند که «راه و رسم محیط و جامعه‌مون این‌طوریه دیگه!» به نظر می‌رسد سازنده‌ی فیلم، اهمیت این موضوع را درک نکرده و به سادگی از کنار آن گذشته است. چنان که پرداختن به این نکته می‌توانست مستند مورد بحث را از محدوده‌ی یک فیلم/گزارشِ محلی فراتر برده و به ارزش‌های پرورش‌نیافته‌ی آن بیفزاید. نکته‌ای که البته در وضعیت فعلی، تنها به یک حسرت بزرگ منجر شده است. حسرتی که برای برطرف شدن آن ظاهراً باید کمی امیدوار بود، صبوری پیشه کرد و به انتظارِ فیلم یا فیلم‌های بعدی سازنده‌اش ماند.