فیلم دیدن در ویرانهها/ خاطرهبازی با سینماهای لالهزار
ده پانزده سال پیش، زمانی که نمایش فیلمهای خارجی هنوز در ایران متوقف نشده بود، یکی از وظایف مطبوعاتیام رفتن به معدود سینماهای نمایشدهندهی این فیلمها و نوشتن نقد و یادداشتهای کوتاه دربارهی آنها بود. آن وقتها سینماهای لالهزار آخرین نفسها را میکشیدند و این خیابان هنوز به تنها گورستان سینما و تئاتر در جهان تبدیل نشده بود. «کریستال» و «رودکی» آخرین سینماهای بازمانده از دوران طلایی این خیابانِ خاطرهانگیز بودند که همچنان به حیات خود ادامه میدادند. البته در بین سینماهایی که به نمایش فیلمهای خارجی اختصاص داشت سالن شماره 2 سینما «فرهنگ» هم بود که آخرین سانس خود را به نمایش فیلمهای روز جهان اختصاص داده بود. اما تماشای فیلم در قلهک کجا و در لالهزار کجا؟! هر چهقدر تماشای فیلمهای خارجی در سینما فرهنگ (با آن کیفیت باورنکردنیِ تصویر و صدا) لذتبخش و مطلوب و دلنشین بود، در سالنهای فرسوده، قدیمی و در حال فروپاشیِ لالهزار، عذابآور، دشوار و آنطور که در ادامه توضیح خواهم داد حتی کمی ترسناک بود! در حقیقت، در قانونی نانوشته، فیلمهای باکلاس و مطرحتر در «فرهنگ» به نمایش در میآمد و فیلمهای نازل و سطح پایین در «کریستال» و «رودکی». به این ترتیب سینما فرهنگ میزبان نمایش مصائب مسیح (مل گیبسون)، اولیور توییست (رومن پولانسکی)، قول (شان پن)، بیل را بکش (کوئنتین تارانتینو) و جای باز (کوین کاستنر) بود و فیلمهای عمدتاً گمنام و ناشناختهای نظیر شکستناپذیر (والتر هیل)، در جهنم (رینگو لام)، بچه جاسوسهای2 (رابرت رودریگز)، فاز 4 (برایان گوئرس)، نیمهراه مرگ (وان مایکلپُل)، رود سرخ 2 (اولیور داهان) و آثاری نظیر اینها در «کریستال» و «رودکی» به نمایش گذاشته میشد. البته جدا از اجباری که برای تماشای فیلمها– و طبعاً تولید مطلب– وجود داشت، آنچه که باعث شده بود از تماشای فیلم در لالهزار استقبال کنم نوعی خاطرهبازی با سالنهایی بود که در گذشتههای دور، نگین سینماهای لالهزار به حساب میآمدند اما جبر شرایط باعث شده بود تنها برای روشن ماندن چراغ سینماهای آن منطقه به کار خود ادامه دهند. از وضعیت تماشاچیهایی که وارد این دو سالن میشدند به راحتی میشد فهمید وضع چهقدر وخیم است. اغلب این سینماروها را کارگرها، سربازها، رهگذران و افراد عمدتاً بیکاری تشکیل میدادند که عمدتاً برای چُرت زدن، خوابیدن و پر کردن وقت خود به سینما میآمدند. متاسفانه– یا خوشبختانه– ورود به این دو سالن در تمام سانسها آزاد بود و هرکس هر وقت دلش خواست میتوانست بلیت بخرد، وارد سینما شود و تا هر زمان که دلش خواست (یا طاقت میآورد) توی سالن بنشیند. این دو سینما شاید آخرین و تنها سالنهای فعال شهر تهران بودند که سیگار کشیدن در آنها کموبیش بدون مزاحمت، آزاد بود و خود این موضوع باعث جذب سیگاریهای بیشتری شده بود. کسانی که در طول تماشای فیلم نمیتوانستند از سیگار دل بکنند و شاید پُک زدن و بیرون دادن دود از دل ریهشان باعث میشد بهتر بتوانند با رویای فیلمها ارتباط برقرار کنند! به همین دلیل به ندرت زنها یا افراد خانوادهها در این سالنها آفتابی میشدند. در چنین شرایطی وقتی برای تماشای بیگانه (مایکل ابولوویتز) یا روز نهم (فولکر شلوندورف) به «کریستال» رفته بودم آن فیلمها و فضای غریب حاکم بر آن سالن را تنها با یادآوری شبهای پرفروغ جشنواره (در میانهی دههی 70) تحمل میکردم. زمانی که به لطف مدیریت عاشقانهی زندهیاد صابر رهبر سینما «کریستال» روزگار اوج خود را سپری میکرد و به همین خاطر حتی سرمای استخوانسوز و برفهای درشت و بیپایانِ آن سالهای تهران– که ظاهراً مثل خیلی چیزهای دیگر به خاطرهها پیوسته– نیز نمیتوانست مانع رفتن به لالهزار و تماشای کوروساواها، چاپلینها، فوردها، ولزها و مرور سایر کلاسیکها شود. البته از آنجا که به غیر از یکی دو بار (آنهم در کودکی) هیچوقت پا به سینما «رودکی» (متروپل) نگذاشته بودم طبعاً خاطرهی چندانی از این سالن قدیمی نداشتم و برایم بیشتر تداعیکنندهی دورانی بود که دیگر فقط در صفحههای کتاب تاریخ سینمای ایران میشد دنبالشان گشت؛ دوران رونق تولید و نمایش فیلمفارسیهایی که اتفاقاً قرارداد ساخت تعدادی از آنها در دفتر میترافیلم (که در طبقهی بالای همین سینما قرار داشت و سپس به پارسفیلم تغییر نام داد) بسته شده بود. به همین خاطر یکبار که برای تماشای فیلمی به این سینما رفته بودم از یکی از کارکنان آن خواهش کردم اجازه دهد از پلههای طبقه دوم بالا بروم و فقط به اتاقها و راهروها و راهپلهها نگاهی بیندازم و برگردم. اتاقهای خاکگرفته و فرسودهای که حالا دیگر فقط بوی نا میداد و دیوارهای نمور و سقفهای ترکخوردهاش خاطرهی ساخت تعدادی از فیلمهای سیاه و سفید و قدیمی را در خود حفظ کرده بود. یکبار هم پس از آن که در جایی خواندم دکتر کوشان، نخستین نمایش افتتاحیهی تاریخ سینمای ایران را برای فیلم غفلت (علی کسمایی) در این سالن برگزار کرده، وقتی برای تماشای فیلم علمیتخیلی توازن (کرت ویمر) به این سینما رفته بودم بیشتر از آنکه به جزییات این فیلمِ به ظاهر پر زرق و برق اما فاقد کیفیت توجه کنم، در خیالم به دنبال جوانیهای ناصر ملکمطیعی بودم که روزگاری بالای صحنه، کنار پرده ایستاده بود و در حالی که حلقهی گُل به گردن داشت از دکتر کوشان و کسمایی هدیه گرفته بود. حتی صدای تشویق افراد حاضر در سالن هم واضحتر از صدای خفه و گرفتهی فیلم– که از حلقوم معیوب بلندگوهای سالن بیرون میزد– شنیده میشد.
اما تجربهی تماشای فیلم در این سینما همیشه هم شیرین و آمیخته به نوستالژی نبود. یکبار که وسط نمایشِ یکی از فیلمها مجبور شدم به دستشویی بروم، پایین پلهها اتفاقی با صحنهی تزریق مواد مخدر به رگ یکی از تماشاگران روبهرو شدم که چون تا قبل از آن با چنین صحنهای روبهرو نشده بودم از ترس نزدیک بود قالب تُهی کنم! وقتی از کنار او گذشتم سعی کردم بی هیچ واکنشی وارد توالت شوم اما وقتی در را پشت سرم بستم ترس بَرَم داشت که نکند وقتی از آنجا بیرون میروم او یا همدستانش برایم دردسر ایجاد کنند. تصمیم گرفتم وقتی از آنجا خارج میشوم بهسرعت خودم را برسانم بالای پلهها و بپرم توی هوای تاریک و چَربِ سالن که دستکم در سرمای زمستان، گرم و راحتترین بخش سینما بود. وقتی پای پلهها رسیدم دیدم کار تمام شده و تماشاگرِ نشئه، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، وسایلش را جمع کرده و طوری روی پلهها لَم داده و سیگار میکشد که انگار کنار رودخانهای نشسته و مشغول لذت بردن از گُلگشت و تماشاست! وقتی داشتم از کنارش رد میشدم طوری رفتار کردم که انگار اصلاً او را ندیدهام؛ و پلهها را دوتا یکی بالا رفتم. اما چند لحظه بعد که توی تاریکی سالن، تنفس و گردش خونم داشت کمی شکل عادی پیدا میکرد ناگهان فکر ترسناک دیگری به سراغم آمد: نکند وقتی مشغول تماشای فیلم هستم، کسی در تاریکی، سوزن یا سُرنگ آلودهای را...! همین خیالِ گنگ و مبهم باعث شد تا آخرِ سانس تقریباً چیز دیگری از آن فیلم متوجه نشوم. هر بار که تماشاگری جابهجا میشد یا صدایی از کنار یا پشت سر میآمد نیمخیز میشدم و با ترس به دور و اطرافم نگاه میکردم (قابل توجه آن دسته از خوانندگان که با خود فکر میکنند منتقدان، احتمالاً سوار بر تختِ روان و در حالی که همهجور رفاه و امکانات در اختیار آنهاست به تماشای فیلم مینشینند!) به همین خاطر برای سانس بعد جایم را تغییر دادم و روی یکی از صندلیهای گوشهی سالن، چسبیده به دیوار نشستم تا اینبار همهجا را زیر نظر داشته باشم. وقتی به آن روزها و دستمزد ناچیزی که بابت انجام آن کار دریافت میکردم فکر میکنم، به غیر از عشق به سینما هیچ توجیه دیگری نمیتوانم برایش بتراشم. عشقی که به تعبیری باعث شده بود برای تماشای آن فیلمها و نوشتن یادداشت دربارهی آنها حتی امنیت جانی و سلامتیام را به خطر بیندازم. در شرایط عادی هیچ آدم عاقلی حاضر نمیشود از کیلومترها آنسوتر خود را به لالهزار برساند و در آن شرایط که گفتم فیلم تماشا کند. در سالهای اخیر هر بار که گذرم به این بزرگترین گورستان سینما– که به جرات میتوان گفت در هیچ نقطه از دنیا نمونهاش پیدا نمیشود– افتاده، آنچه که باعث شده دستکم نسبت به یادآوری آن خاطرات عجیب و ماجراجویانه احساس خجالت نکنم تجربهی غریبِ فیلم دیدن در سینماهاییست که متاسفانه دیگر وجود ندارند. سینماهایی که اینک چنان در آغوش مرگ آرمیدهاند که گویی اصلاً هیچوقت وجود نداشتهاند.
به همین دلیلِ به ظاهر ساده، تماشای متروپل (مسعود کیمیایی) فرصت مناسبی بود تا سینماروهای قدیمی، بر و بچههای لالهزار و کسانی نظیر نگارنده که از این سینما خاطره داشتند بار دیگر بتوانند به گوشهگوشهی «رودکی» یا همان «متروپل» سابق سرک کشیده و دقایقی را با خاطراتی که از آن داشتند سر کنند. سینمایی که حتی به شهادت نگاه غمخوارانهی کیمیایی هم دیگر به سختی میتواند به حیات خود در قلب لالهزارِ استحالهیافتهی امروز ادامه دهد؛ حتی با تغییر کاربری و استفاده از آن در قالب سالن بیلیارد! از این زوایه، تنها بخشهای متروپل که قابلیت آن را دارد تا تماشاگر را– حتی برای لحظهای– با پردهی نقرهای آشتی دهد همان لحظههاییست که نوایی، گویی از عمق تاریخ به گوش میرسد و جادوی سینما بار دیگر روی پرده جان میگیرد. جادویی که بسیاری از محققان و تاریخنویسان معتقدند متاسفانه با مرگ فیلمسازانِ عصر طلایی و به غیر از معدود دفعاتی اندک، به دشواری توانسته راهی به قله و روزگار اوج پیدا کند؛ آنهم در گذر دهههای اخیر که نابغههای کمتری (به نسبتِ گذشته) در آسمان سینما درخشیدهاند.
جالب اینکه به شکل عجیبی در پاییز سال 92 و کموبیش همزمان با ساخته شدن فیلم متروپل سینمای متروک و تعطیل شدهی «اروپا» (در خیابان جمهوری که به نوعی همسایهی «متروپل» محسوب میشود) نیز میزبان ساخت دربستآزادی بود. فیلمی که از نظر حال و هوا و تاکید بر مضمون رفاقت، شباهتهایی با برخی آثار مسعود کیمیایی دارد و سازندهاش (مهرشاد کارخانی) جدا از نمایش آشکار این علاقه و ارجاعاتی که در برخی فیلمهایش (از جمله در همین فیلم) به سینمای خیابانی دههی پنجاه دارد، در فیلم ضیافت به عنوان عکاس با این فیلمساز قدیمی سینمای ایران همکاری داشته است. کارخانی در دربستآزادی داستان مرد جوانی را روایت میکند که در آپاراتخانهی سینما «اروپا» روزگار میگذراند و کارش بساط کردن در مقابل درِ ورودی سینما و فروش دیویدیِ فیلمها و سریالهای شبکهی نمایش خانگیست؛ تصویری از رواج و رونق سینمای خانگی در روزگار ما که باعث شده نَفَس سالنهای قدیمی (خصوصاً سینماهایی که در قلب مناطق تجاری، مخاطبان دیروز خود را از دست دادهاند) از حرکت بایستد. کارخانی که در فیلم قبلی خود (کوچه ملی) و به بهانهی مرور و بازخوانی برخی آثار کلاسیک تاریخ سینمای ایران، گریزی هم به تعدادی از سینماهای قدیمی و تعطیل شدهی تهران– خصوصاً در کوچهپسکوچههای لالهزار– زده بود، در دربستآزادی نیز تصویرهایی از چند سینمای تعطیل شدهی دیگر این منطقه را در لابهلای فیلم خود گنجانده است. آنطور که در این فیلم به نمایش گذاشته میشود سینما «البرز» که روزگاری نبض تپندهی سینماروهای لالهزار به شمار میرفت به انبار کالا تبدیل شده و با کاربری تازهای در این فیلم حضور دارد. اما برخلاف توقع و انتظاری که خود فیلم ایجاد میکند تصویری که سازندهی دربستآزادی از سینماهای «رکس»، «لاله» و «ایران» به نمایش میگذارد بار نوستالژیک و خاطرهانگیز ندارد؛ و مثل رد شدن یکی از شخصیتها از روی سنگفرش سینما «رکس» بیشتر نمایشی و ابزاریست تا این که مثلاً هدفمند بوده و کاربرد خاصی داشته باشد. سینماهایی که روزگاری محل پیوند عاشقان سینما بودند و اینک دیگر به هزارتوی تاریخ پیوستهاند. از این منظر باید گفت غمانگیزترین تصویری که در سالهای اخیر از سالنهای فراموششدهی شهر تهران به نمایش درآمده، در فیلم امروز (رضا میرکریمی) به ثبت رسیده است. در این فیلم، راننده تاکسی که برای کمک به زنی باردار داوطلب شده، برای انتقال کارگرانِ شیفت شب یکی از کارخانهها از بیمارستان بیرون میزند. بر اساس جغرافیای به نمایش درآمده در این فیلم، کارخانهی مورد بحث روبهروی سینما «پیوند» (در حوالی میدان خراسان) قرار دارد. یکی دیگر از سینماهای متروک و تعطیل شده که به روایت سازندهی فیلم امروز روزگار بخشی از آدمهای قانع و کمتوقع طبقهی متوسط را به هم پیوند زده است. این سینما که بخشهای باقیماندهی آن متاسفانه اوایل سال 94 در آتشی شبانه سوخت، به شکل عجیبی همراه با احتمال و آرزوی بازسازی این سالن قدیمی به خاطرهها پیوست؛ درست مثل همهی سینماهای متروک، گمنام و فراموش شدهای که در آغوش کوچهها، خیابانها و میدانها برای همیشه به خوابی ابدی غلطیدهاند. یاد همهشان گرامی.
نکته: این یادداشت پیش از این در پانصد و هشتمین شمارهی ماهنامهی فیلم به چاپ رسیده است.