مثل یک جراح زبردست/نگاهی به کتاب مجموعه گفتوگوها با کریشتف کیشلوفسکی
زندگیام همهچیز من است. گزینش و ترجمه: آنا مارچینوفسکا. انتشارات ققنوس. 144 صفحه مصور. چاپ نخست. 1100 نسخه. 1395. 9500 تومان
اگر مجموعه گفتوگوها با کریشتف کیشلوفسکی در قالب کتاب منتشر نشده بود شاید کمتر کسی خبر داشت که او در دوران تحصیل خود (در مدرسهی سینماییِ ووج) یک همکلاسی ایرانی بهنام احمد پورراهنما داشته است! کسی که این فیلمساز فقید لهستانی در صفحهی 20 این کتاب دربارهی او گفته است: «او مخالف شاه بود و برای همین، قبلش مدرسهی دیگری را در بلغارستان تمام کرده بود.» کتاب مورد بحث، حاصل گزینش و ترجمهی آنا مارچینوفسکا از برخی گفتوگوهای کیشلوفسکیست که تا کنون به زبان فارسی منتشر نشده بود. مارچینوفسکا که در سال 2013 و در جریان جشنوارهی بینالمللی فیلم تهران، بهعنوان مترجم همزمانِ درتا پاچیارلی (از هموطنان خود او و عضو هیات داوران این جشنواره) فعالیت داشته در پیشگفتار کتاب نوشته «اصلاً ترجمه و انتشار این کتاب، از سوی خانم پاچیارلی مطرح شده است.» کسی که سالها جزو دوستان نزدیک و قدیمیِ کریشتف کیشلوفسکی بوده؛ و در جریان سفر ده روزهاش به ایران متوجه شده همهی کسانی که در طول این سفر سر راه او قرار گرفتهاند این فیلمساز و کارهایش را میشناختهاند: «پیشنهاد او این بود: چون من، هم فارسی بلدم و هم لهستانی، میتوانم از زبان اصلی و منابع معتبر (منابعی که خودش همراه با همسر کیشلوفسکی و دوستان نزدیکش به من معرفی خواهند کرد) ترجمهای از کارهای کیشلوفسکی برای سینمادوستان ارائه دهم.» (صفحهی 11) در این مرحله، مهمترین و در حقیقت، بهترین پیشنهاد مارچینوفسکا، صرفنظر کردن از نقد فیلمهای کیشلوفسکی و صرفاً پرداختن به زندگی شخصی او بوده است: «چون زندگی کیشلوفسکی، طرز تفکرش، محیط زندگی، کودکی، جوانی، خانواده و بالاخره تجربههایش خیلی در فیلمهایش تاثیر گذاشته و در واقع این چیزها بوده که از او چهرهای شاخص ساخته است.» (همان صفحه). خوشبختانه مترجم کتاب به منابع خوب و قابل توجهی (از جمله: برنامههای تلویزیونیِ ضبط شده با حضور کیشلوفسکی و همچنین نوشتههای برخی دوستان نزدیک و همکاران او) دسترسی داشته و همین نکته زندگیام همهچیز من است را به کتاب نسبتاً متفاوتی دربارهی این فیلمساز برجستهی اروپایی تبدیل کرده است (ایکاش در مورد گزینش عکسهای به کار رفته در انتهای کتاب نیز همین سلیقه و تمهید به کار میرفت). اما نکته اینجاست که ترجمهی همزمان گفتوگو (آنهم بهصورت محاورهای و در حاشیهی برنامههایی نظیر هفتههای فیلم یا جشنوارهها) با برگردانِ مطالب تخصصی به زبانی غیر از زبان مادری بسیار تفاوت دارد؛ و این نقطهضعفیست که با تمام تلاشهای واضح و چشمگیری که آنا مارچینوفسکا برای برگرداندن محتوا به زبان فارسی نشان داده، متاسفانه در بخشهایی از کتاب بروز کرده است. بهعنوان مثال طبق روایت مترجم، استانیسلاف زاویشلینسکی در جریان گفتوگویی که در سال 1994 انجام شده کیشلوفسکی را «نماد هنر دهم معاصر» توصیف کرده و مترجم نیز در اقدامی عجیب، در پانویس صفحهی 36 کتاب از «هنر دهم» به «سینما» یاد کرده؛ که در نوع خود، ترکیبِ غریب و تازهایست. (خصوصاً به اینخاطر که تا پیش از این، سینما بهعنوان «هنر هفتم» شناخته میشد!) اما نکته اینجاست که کمی جلوتر (در صفحهی 43) همین گفتوگوکننده از کیشلوفسکی پرسیده است: «پس شما [زبیگنیف] پرایسنر را برای «هنر دهم» کشف کردید؟» که نشان میدهد احتمالاً منظور او از اشاره به «هنر دهم» همان پروژهی معروف ده فرمان بوده که به اشتباه اینگونه ترجمه شده است. پروژهی جاهطلبانهای که سکوی پرش کیشلوفسکی برای رسیدن به موفقیتها و چشماندازهای بعدیاش بود و جالب این که پاسخ خود او به این پرسش، سوءتفاهمها دربارهی این موضوع را برطرف میسازد: «نه، اصلاً اینطور نیست. پرایسنر قبلاً برای آنتونی کراوزه موسیقی ساخته بود و آنتونی او را کشف کرده بود و بعد به من معرفیاش کرد.» (همان صفحه).
این مشکل که به طور حتم از عدم توجه کافی مترجم به جزییاتِ بهظاهر ساده اما بسیار مهم ناشی شده، بار دیگر در صفحهی 80 کتاب و در جریان انتقال اطلاعات و محتوای یک برنامهی تلویزیونی (بهنام «صد سؤال...») نیز تکرار شده است. جایی که خانم مارچینوفسکا بدون توجه به تلفظ دقیق نام خانوادگی «برگمان» (که ریشه در تبارِ مسیحیِ او دارد) از این فیلمساز فقید سوئدی به «برگمن» یاد کرده؛ که بیشتر اشاره به یک نام خانوادگی و تبار گستردهای در میان خانوادههای یهودیست (مثل اینگرید برگمن و افراد دیگری با همین نام خانوادگی). به همهی این موارد میتوان عدم یکدستی در ترجمهی عنوان برخی فیلمها با آنچه که پیش از این در کشور ما ترجمه و شناخته شده را نیز افزود. نکتهای که به عنوان مثال باعث شده در این کتاب، ترجمهی نام فیلم بیپایان تحت عنوان «پایانی نیست»، آماتور [یا خورهی دوربین] بهعنوان «ناشی» و اتفاق کور بهنام «شانس کور» بیاید. نکتهای که بیش از هرچیز، تاثیر غیبت یک ویراستار حرفهای بر کیفیت فنی و ادبی چنین کتابی را بیشتر نمایان میکند.
با این وجود، زندگیام همهچیز من است از فرازهای جذاب و خواندنی خالی نیست. بهعنوان مثال در بخشی از این کتاب، کیشلوفسکی در پاسخ به پرسشی دربارهی دلیل استفاده از سرود اتحادیهی اروپا در فیلم آبی گفته است: «آوردن این قطعه در آبی چند دلیل داشت. میدانستیم که بعد از مدتی به طنز تبدیل میشود چون معلوم بود که در سال 1992 متحد شدن اروپا محال است.» نکتهای که به یک مقطع خاص تاریخی (پیش از شکلگیریِ اروپای متحد) اشاره دارد و نشان میدهد تحقق این امر سیاسی که کیشلوفسکی در این کتاب از آن به یک چالش آرزومندانه یاد کرده تا چه حد برای این فیلمساز لهستانیتبار اهمیت داشته است: «بچههای ما مطمئناً میتوانند به لحاظ فرهنگ، اروپایی باشند. نسل من عادتهای بد زیاد دارد، نسل سوخته است، فکرهایشان مریض است و نمیشود درمانشان کرد. برای همین میگویم که من اتحادیهی اروپا را نخواهم دید.» (صفحهی 46)
اما از همه جالبتر پاسخ کیشلوفسکی دربارهی دلیل کنارهگیری هوشمندانهی او از مقولهی کارگردانیست. نکتهی مهمی که کیشلوفسکی آن را به «مناسبترین زمان برای عقبنشینی از حرفهی سینما» مرتبط دانسته؛ و ایکاش میتوانست الهامبخش برخی فیلمسازان پرکار و قدیمی سینمای ایران باشد: «مردم فکر میکنند که شغل کارگردانی چهقدر عالیست؛ اما اصلاً اینجوری نیست. این یکجور خرکاریست. من حوصلهام از ساختن فیلم سر رفته است. دوستش ندارم و راستش را بخواهید هیچوقت دوستش نداشتهام.» (صفحهی 57) او همچنین در جای دیگری از کتاب در اینباره گفته است: «همه تصور میکنند که کارگردان بودن چهقدر عالیست. کارگردان پولِ زیادی در میآورد. در روشنایی نورافکنها زندگی میکند. خبرنگارها دنبالش هستند، مسافرتها، جشنوارهها...ولی در واقع، کار سختیست... [ ]...طاقتفرساست. آدم را از لحاظ فیزیکی و روانی فرسوده میکند. بهطور مستمر ذهن آدم درگیر و مردد است که آیا قصهای که میگویم مخاطب پیدا میکند یا نه. و این، استرس بزرگیست.» (صفحهی 127)
در نهایت میتوان گفت مطالعهی این اثر، طرفداران ایرانیِ کریشتف کیشلوفسکی را با چهرهی دیگری از این فیلمساز سرشناس جهانی آشنا میکند. فیلمسازی که به تعبیر مقدمهی کتاب، در فیلمهایش مثل یک جراح زبردست، جاهای دردناک موضوعها را میشکافد و با جرات و شهامت به تماشای عمق آن مینشیند؛ و این نکتهایست که البته شاید برخی آن را دور از ذهن، دور از دسترس و یا حتی غیرممکن بدانند اما مرور دوباره و چندبارهی آثار این فیلمساز/ نابغهی لهستانیتبار نشان میدهد خوشبختانه او بهدرستی موفق به انجام آن شده است؛ آنهم با قدرت و کفایت.