پرده های پاره پاره ...

در خانه ی يكی از آشناهای دور هستيم. به اصرار يكی از دوستان ، همراه خانواده آن ها به آن جا رفته ايم. آشناها همه می دانند كه به قول آن ها من « توی كارهای هنري» هستم. بنابراين مثل هميشه و گذشته ، بعد از رسيدن و مستقر شدن و احوال پرسی هاي مرسوم و كليشه ای ، پرسش ها درباره فيلم هاي ايرانی روي پرده ی سينماها و CD و DVD فيلم های روز سينمای جهان ( كه البته بيش تر ، منظورشان فيلم های آمريكايی است) شروع می شود: « راستی اخراجی ها را ديده ای؟...ارزش ديدن داره؟...بريم ببينيم يا نه؟...راستی اين فيلم 300 اصلاً چی هست؟... خوبه؟» و از اين صحبت ها.
با خودم فكر می كنم در طول اين سال ها سطح پرسش ها چقدر تغيير كرده است. آن اوايل ( شايد بتوان گفت تا همين چند سال پيش) هر جا كه درباره ی مسائل هنری حرفي به ميان می آمد ، مهم ترين سوال اطرافيان اين بود كه «راست مي گن مهران مديری برادر اميد ( خواننده لوس آنجلسی) است؟» يا «شما هم شنيده ای كه فلانی و بهمانی با هم ازدواج كرده ان؟» و چيزهايی شبيه اين. البته تصوری كه كرده بودم چند لحظه بيش تر دوام نمی آورد؛ توسط ميزبان به كناری كشيده می شوم و با اين پرسش رو به رو می شوم كه: «CD [...] را ديده ای؟» اسمی كه می گويد مرا به اشتباه می اندازد و با خودم فكر می كنم منظورش فيلم خصوصی همان بازيگر معروفی است كه سال گذشته در سطح وسيعی منتشر شد. طبعاً پاسخ منفی می دهم ( اجازه بدهيد توی همين پرانتز بگويم بی آن كه قصد جانماز آب كشيدن را داشته باشم تماشای اين جور چيزها آزارم مي دهد و با وجود كنجكاوی فراوان ، تشنه ی پيدا كردن شان نيستم). متوجه می شود منظورش را نفهميده ام. دوباره توضيح می دهد و اين بار می فهمم منظورش فيلم خصوصی بازيگر ديگری است؛ و موبايلش را به صورتی زاويه دار (به صورتی كه خانم های حاضر در مجلس نبينند) رو به من می گيرد. روی صفحه ی تلفنش تصوير مبهم زنی است كه در نهايت بی خبری (نسبت به مزاحمت يك چشم سوم) و در كمال آرامش و اشتياق ( در برابر مزاحمت يا اعمال خشونت) دارد پديده ی پايان ناپذير مهرورزی را تجربه مي كند. اما هر چه بيش تر دقت مي كنم كم تر می توانم از ميان پيكسل هاي ظريف و مانيتور كوچك آن تلفن همراه ، بازيگر مورد نظر را شناسايی كنم.
سر صحبت باز می شود. دلم می خواهد در اين باره بيش تر بدانم و بفهمم چه عاملی باعث شده تا بخشی از كارت حافظه ی تلفن همراه خود را با اين تصاوير پر كند. به صورتی طبيعی همان طور كه می شود حدس زد عامل همه اين ها كنجكاوی است؛ آن هم يك نوع كنجكاوی لجام گسيخته كه در روزگار عصيان زده ی امروز دارد روح آدم ها را از درون می تراشد و... شتاب آلود به پيش می رود.
طرف مقابل وقتی می بيند موضوع برايم جالب شده دعوتم می كند تا در آن سوی اتاق پذيرایی نگاهی به محتويات هارد كامپيوترش هم بياندازم ؛ كامپيوتری به قول خودش «پر از اين طور فيلم ها».
طعم مطبوع كنجكاوی ، مرا نيز مسحور خود می كند و مجبورم می كند تا به بهانه «آگاهی پيدا كردن» دلم را راضی كنم تا اجازه بدهد يك بار ديگر لحظه ی شيرين و پايان ناپذير اضطراب را تجربه كنم. در حالی كه تپش قلب عجيبی را تجربه می كنم كنار مانيتور مي ايستم. به اشاره ی يك كليك «ماوس» پرده ها به آرامی از جلوی چشم هايم كنار می رود؛ پاره پاره ، منقطع و ... تب آلود. لحظه ای تصوير مراقبت های تصويری ويليام بالدوين از شارون استون – و ديگران - در فيلم اسليور (فيليپ نويس) پيش چشمانم زنده می شود. مي بينم روی كامپيوتر ، لحظه های خصوصی و « اندرون» آدم های مختلف به شكل يك مانيتورينگ ( البته در ابعادی كوچك تر) در حال پخش است؛ از يك مهمانی سخيف زنانه در مشهد گرفته تا شوخی های جلف دختران دبيرستانی در تهران ، و از خودكشی شبح تاريك مردی ( يا زنی) در ايستگاه مترو تا نسخه ی زبان اصلی فيلم كوتاهی كه ظاهراً به زبان انگليسی بوده و شباهت زيادش به يكی از زنان بازيگر باعث شده تا چند نوجوان (چند نوجوان خوش فكر و آينده ساز اين مملكت!) به فكر دوبله ی آن در خانه ي خود بيافتند تا ... احتمالاً پس از اين شيطنت افتخار آميز و تاريخي ، يك شكم سير از ته دل بخندند و از كار خود لذت ببرند!
از آن شب تا حالا كه اين فيلم ها را ديده ام افسرده حال و غمگينم. و هر بار كه تنها می شوم خودم را جاي كسانی می گذارم كه تصوير خصوصی ترين لحظه های زندگی شان در پياده روهای شهرهای بزرگ و كوچك به نمايش در آمده. تا آن جا كه به عقل من می رسد ، اوايل ، اين معضل متوجه آدم های سرشناس و شناخته شده بود و حالا دامن آدم های معمولی اين روزگار را هم گرفته ؛ آدم هايی كه بی هيچ دليل واضحی فقط دل شان می خواهد تصويری از خودشان به جا گذاشته باشند ؛ حتی اگر شده به اندازه ی تكثير تاسف بار رفتار بی نزاكت و حيوانی شان در كوچه پس كوچه های شهر.
به هر حال اين تصاوير واقعاً نگران كننده است و باعث می شود كه آدم در عمق خلوت سايه سار خودش بپرسد بر سر اين مردم چه آمده كه حاضر می شوند در اين حجم وسيع و به اين گستردگی ، نگاه هوس بازشان را به خلوت – گيرم شيطانی- آدم هاي ديگر بدوزند و سر خود را با چنين چيزهايی سرگرم كنند؟ و چه جادويی در تصوير هست كه بعضی ها حاضر مي شوند در مقابل چشمان سرد و بی احساس دوربين، كرامت خود را نيز به حراج بگذارند؟ البته به نظر می رسد اين گونه بيماری هاي دامنه دار و نا محدود روانی ، ناشی از ورشكستگی های جنسی زنان و مردانی است كه متاسفانه به دليل مشكلات فراوان فردی و اجتماعی ، از بروز طبيعی ترين غرايز انسانی خود محرومند. و اگر نه ، شهروندان كشورهای غربی كه بي دغدغه و به راحتی يك بليت خريدن ، غريزی ترين واكنش های عاطفی – و انسانی - سوپراستارهای محبوب خود را در ابعاد بزرگ - و روی پرده ی سينما - مي بينند را چه نيازی به اين كارها؟ ( البته قبول دارم كه همه جای دنيا آدم های بيمار و اين طوری هم پيدا مي شوند) با اين وجود ، هر شب كه خواب ( اين خواب شيرين و عميق و بی همتا) مرا سفت و محكم در آغوش خود می فشارد ، خدا را شكر می كنم كه هيچ دوربينی مراقب من نيست و خوش بختانه (البته فقط در اين مورد بخصوص) چهره محبوب و سرشناسی نيستم كه علاقمندان فضول و سمج و بی كارِ زندگی خصوصی ام اين قدر حال و انرژی و وقت اضافی داشته باشند تا بيافتند دنبال من ، و سر از كار و زندگی و روابطم در بياورند؛ آن هم كار و زندگی و روابطی كه هيچ ربطی به هيچ كس ندارد و فقط و فقط مال خود من است ؛ خودِ خودِ خودِ من!
این وبلاگ تلاش ناچیزیست برای انتشار نوشتههایی دربارهي سینما، تلویزیون و ادبیات.