حكايت سيلی «‌ نقد»‌ و ... باقی قضايا

به دعوت تهيه كننده ی برنامه ی « نقد سه» دعوت شده ام تا در نقد و بررسی دير هنگام يك مجموعه تلويزيونی (از محصولات شبكه ی سه ی سيما) شركت كنم. بهانه ام براي شركت در اين جلسه ، احترام قلبی خاصی است كه به سازنده ی آن مجموعه دارم؛ و حرف و انتقاد هايی كه در يك گفت و گوی زود هنگام با او ناگفته مانده بود (راستش به اصرار دوست عزيزم شهرام جعفري نژاد در همان هفته های اول نمايش آن مجموعه با سازنده اش مصاحبه كردم كه در شماره ی 54 ماهنامه صنعت سينما به چاپ رسيد ولي بعداً با خودم گفتم ای كاش اين قدر زود پای اين كار نرفته بودم.)
به همه ی اين ها اضافه كنيد انتقادهای به جای دوستان عزيزی را كه پس از مطالعه ی آن گفت و گوی كذايی ( در همين وبلاگ) حرف های خود را در قالب «كامنت» يا « اي ميل» برايم فرستاده بودند و آتش اين حسرت را در دلم بيش تر كرده بودند كه ای كاش آن گفت و گو را چند هفته بعد انجام داده بودم تا با تسلط بيش تری پرسش ها را مطرح می كردم.
دارم با هيجانی آميخته به احتياط می رانم تا خودم را از ميان دريای فلزی ماشين ها به جام جم برسانم؛ و در ذهنم تصوير سال هايی می دود كه بارها و بارها ، روز و شب ، دست در دست سی سالگي ، سر بالايی اين كوتاه ترين و در عين حال مشهورترين خيابان تهران را گز كرده بودم. دلم دارد با خاطراتي از همين جنس خوش می گذراند كه يك دفعه صدای زنگ تلفن همراه ، مرا بر می گرداند به گرداب ترافيك؛ جايی كه دست هايم به فرمان و چشم هايم به خيابان قفل شده . دوست عزيزی پشت خط است. ميپرسد: «كجايی؟» برايش توضيح می دهم كجا و در چه وضعيتی هستم و اصلاً با چه هدفی دارم ميروم ساختمان جام جم. وقتی موضوع را می فهمد لحنش كمی تغيير می كند و می گويد:‌ «مواظب باش انتقاد نكنی. اين بنده خدا (‌منظورش سركار خانمی است كه مجموعه ی مورد بحث را كارگردانی كرده) خيلی كم تحمله ؛ يك دفعه می بينی بلند شد و رفت.» و توضيح می دهد كه خودش ديده سر ضبط يكی از برنامه ها ايشان بلند شده و به مجری برنامه گفته: «تو اصلاً حق نداری اين سوال را از من بپرسی!» و ... بلند شده و رفته؛ به همين سادگی.
حرفش را چندان باور نمی كنم. از بانويی با آن درجه احترام كه حتی در خود سازمان صدا و سيما هم بسيار مورد علاقه ی افراد قرار دارد (ديده ام آقايان چگونه به او احترام می گذارند و خانم ها چطوری قربان صدقه اش می روند) چنين واكنشی بسيار بعيد به نظر می رسد. شايد هم من بد عادت شده ام؛ از وقتی انتقادهايم را صريح تر از قبل مطرح می كنم و فيلمسازانی (مثل داريوش فرهنگ يا حسن فتحی) پيدا شده اند كه با سعه ی صدر به حرف های من پاسخ مي دهند ، باورم شده كه گوش های شنوايی براي انتقاد رو در رو پيدا شده است...
دارم با همين افكار آشفته كلنجار می روم كه در انتهای راهروي شرقی طبقه اول به استوديو شماره 14 می رسم. آن طور كه شتاب زده به من می گويند يك بخش را با حضور رييس كتابخانه ملی ضبط كرده اند و حالا من بايد به جای او جزو مهمانان اين برنامه باشم.
موتور می دهند ( ضبط می شه ؛ سه ... دو ... يك) و تصوير حاضران ( شامل من، خانم فيلمساز ، نويسنده ی متن مجموعه ، يكی از تهيه كنندگان آن و البته دوست و همكار مطبوعاتی ؛ دكتر اميد روحانی) می رود روی نوار ويدئويی كه [ احتمالاً] در آينده ای نزديك پس از تدوين و آماده سازی ، از شبكه سه پخش خواهد شد.
چند دقيقه بعد نوبت به من می رسد كه درباره ی مجموعه حرف بزنم. صادقانه می گويم خودم را جزو نسلی می دانم كه با ساخته های خانم فيلمساز بزرگ شده اند. و توضيح می دهم كه اصلاً به دليل علاقه شخصی ام به مقوله ی كتاب و كتاب خواني، اين مجموعه و خبرهايش را دنبال كرده و با اشتياق به تماشايش نشسته ام. اما بر خلاف تصور من ، آن طور كه بايد و شايد به كتاب خوانی پرداخته نشده و از ميانه ی راه مجموعه به بعد ، داستان و داستانك های فرعي ، جايگزين چنين موتور محركی شده است. خوش بختانه خانم فيلمساز اين نكته را قبول دارد و می گويد اصلاً از اول هم قرار نبوده چنين كاری انجام شود. به ايشان می گويم : « قبول داريد كه نوع نگاه شما به شكست كتاب فروشی از فست فود (‌تعبيری كه خود ايشان در حرف هايشان به كار می برد) چندان غمخوارانه نيست؟» ايشان می گويد:‌ «من خيلی اهل غمگين بازی و اين جور كارها نيستم.» متوجه می شوم كه ايشان منظور من را نفهميده؛ برای شان توضيح مي دهم كه غمخواری با غمگين بودن فرق مي كند. و ايشان با ذكر يك خاطره  از يكی از دوستانشان كه از فرانسه آمده ماجرا را می پيچاند: « اون به من گفت توی فرانسه هم اين مشكل وجود داره ؛ كتابخونه ها داره بسته می شه و به جاش فست فود راه می افته!»
چند لحظه بعد مجری برنامه ( جناب صفدری) تصميم می گيرد «‌يك گزارش از نظر مردم درباره ی مجموعه ببينيم و برگرديم». طبعاً همه مان زل می زنيم به مانيتور زهوار در رفته ی استوديو كه دارد تصوير مصاحبه شونده ها را به نمايش می گذارد؛ مردمی كه با ادبياتی اشتباه و گاه ، پر از غلط به مجموعه ای كه خانم فيلمساز ساخته بد و بی راه می گويند: « سريال خيلی جالبی نبود ... متن های ضعيفی داشت ... بازيگرهاش خوب كار نكرده بودن» و ... سازنده ی مجموعه با خنده نسبت به آن ها واكنش نشان ميدهد؛ خنده ای عصبی كه معلوم نيست به خاطر حرف های منفی بعضی از آن هاست يا اشتباهاتی كه در كاربرد كلمات توسط آن ها موج مي زند.
به بحث درباره ی مجموعه بر می گرديم. از من و دكتر روحانی خواسته می شود درباره بازيگری اين مجموعه نظر بدهيم. من زيركانه از آغاز كردن بحث طفره می روم. مي خواهم ببينم واكنش خانم فيلمساز چيست تا ادامه بدهم. دكتر روحانی – كه بعداً معلوم مي شود از واكنش های خانم فيلمساز شناخت كافی داشته- آسمان و ريسمان را به هم می بافد و می گويد كارِ خانم فيلمساز در اين مجموعه «خرق عادت» بوده و از آن جا كه همه ی آدم های داستان ، خوب و بی ايرادند ، بازيگر ( يا بازيگران) خيلی كار دشواری داشته اند كه سادگی را به اين شكل اجرا كرده اند.( تمام اين حرف ها نقل به مضمون است). دلم می خواهد بگويم دليل اين اتفاق ، ناشی از دشوار نبودن نقش ها و شخصيت هاست. و توضيح می دهم كه اگر بازی شخصيت هاي اصلی ساده به نظر می رسد به خاطر دشوار نبودن نقش هاست.
به اين جای كار كه مي رسم خانم فيلمساز می پرسد: « يعني منظور شما اينه كه كار سختی نيست؟» می گويم منظورم اين نيست. و دارم براي توضيح ، دنبال كلمه و جمله می گردم كه ايشان از جا بلند ميشود و می گويد: « يك دقيقه نگه داريد ... من پام درد گرفته!» و در مقابل چشم كسانی كه پشت و جلوي دوربين استوديو حضور دارند مي گويد: « از اين جا به بعد با خودتون ... من دارم می رم!»
ناگهان همه چيز به هم می ريزد. همه به تكاپو می افتند كه خانم فيلمساز را راضی كنند تا دست كم براي يك خداحافظی ساده جلوی دوربين برگردد. اما مرغ يك پا دارد و حرف ايشان يكی است: «من اصلاً اين نقد و بررسي را قبول ندارم و می روم.» من ، مات و مبهوت ، از جا بلند شده و تقريباً به صورت خبردار در مقابل ايشان ايستاده ام. تهيه كننده ی برنامه مي گويد: «گزارش ها ناراحت تان كرد؟» خانم فيلمساز مي گويد : « نه بابا». می گويم: « من شما را ناراحت كردم؟» و خانم فيلمساز در حالی كه با خشم به من نگاه می كند می گويد: « بعله كه شما ناراحتم كرديد. شما حتی با دقت گوش نمی كنی ببينی دكتر روحانی چی می گه!» نيازی به توضيح اضافه نيست كه طبق خواسته ی ايشان من بايد حرف های آقای دكتر را تاييد می كردم و می گفتم: « اصلاً يكی از نقاط قوت سريال همين نكته است»‌ و ... يك چيزهايی در اين مايه ها.
به هر حال خانم فيلمساز بعد از مقدار زيادی بد و بی راه گفتن خطاب به تهيه كننده ی برنامه ( در باب اين كه « برای مصاحبه بايد می رفتيد توی مدرسه ها يا دم كتاب فروشی های دانشگاه تهران ؛ نه با اين علاف ها و بي سوادها ») دست خانمی كه فيلمنامه ی مجموعه را نوشته میگيرد و با خود می برد.
چند دقيقه بعد از فروكش كردن اين همه گرد و خاك ، من و دكتر روحانی و جناب تهيه كننده به استوديو بر می گرديم و چيزهايی مي گوييم تا دست كم ، زحمتی كه برای اين برنامه كشيده شده روی زمين نماند. ساعتی بعد كه دوباره سوار بر قفس آهنی به سوی خانه می رانم خوش حالم كه بر خلاف توقع (در چنين وقت هايی) در جمع بندی حرف هايم طعنه و كنايه به كار نبرده ام. ماجرا را اين طوری با خودم حلاجی مي كنم كه « شايد اين جوری بهتر شد.» و با خودم می گويم اگر فرصتی پيش آمده بود و حرف خواننده های آن مصاحبه را با ايشان در ميان گذاشته بودم حالا چه اتفاقی پيش آمده بود؟ حتماً آن طوری بايد منتظر يك سيلی جانانه از سوی ايشان بودم و ... شايد كه نه ؛ حتماً بايد تحمل بيش تری داشتم تا ترك خوردن- و متلاشی شدن- تصوير خانم فيلمساز را پيش چشم هايم تاب بياورم.
با خودم میگويم جای شكرش باقی است كه كار به آن جاها نكشيد. و نرم نرمك ، دنده را عوض ميكنم...