عيد قربان است. سوزان استوب آلمانی‌تبار كه دفتر خاطرات دخترش را خوانده و منقلب شده، رفته تركيه تا قاتل فرزندش را كه دختری هم‌سن و سال اوست از زندان نجات بدهد. سوزان، مهمان نجات آكسو است؛ كسی كه هنگام سفر دخترش به تركيه به او كمك كرده و يكی از اتاق‌هايش را به او اجاره داده است.
حالا كه دست حادثه آن‌ها را در كنار هم قرار داده هردويشان آمده‌اند پشت پنجره‌ی اتاق نجات و دارند به كوچه‌ نگاه می‌كنند كه پر از رفت و آمد آدم‌هاست.
سوزان: اين همه آدم كجا دارن می‌رن؟!
نجات: دارن ميرن مسجد. امروز اولين روز عيده. اين‌جا به مناسب عيد قربان سه‌ روز جشن برگزار می‌شه.
سوزان: منظور از قربانی‌شدن چيه؟
نجات: در يك همچه روزی خدا می‌خواسته اعتقاد حضرت ابراهيم رو امتحان كنه. به همين خاطر به اون دستور می‌ده پسرش رو قربانی كنه. ابراهيم به فرمان خدا پسرش؛ اسماعيل رو به قربان‌گاه می‌بره ولی هرچی سعی می‌كنه اون رو قربانی كنه تيغه‌ی چاقو كُند و كُندتر می‌شه. خدا از اين موضوع راضی می‌شه و برای ابراهيم يك گوسفند می‌فرسته كه به‌جای پسرش اون رو قربانی كنه.
سوزان: چه جالب! ما هم توی روايات مذهبی‌مون شبيه همچه داستانی رو داريم.
نجات: يادمه وقتی بچه بودم از پدرم می‌پرسيدم اگه توی چنين موقعيتی قرار می‌گرفت و بايد من رو قربانی می‌كرد چه‌ واكنشی نشون می‌داد... راستش من وقتی بچه بودم از اين داستان خيلی می‌ترسيدم... مادر من وقتی خيلي جوون بود مُرد.
سوزان: بالاخره نگفتی پدرت چه جوابی به تو داد.
نجات: اون گفت اگه قرار بود اين اتفاق بيفته حتی برای محافظت از تو هم كه شده از فرمان خدا سرپيچی می‌كردم.
سوزان: پدرت زنده است؟
 نجات به نشانه‌ی تاييد فقط سر تكان می‌دهد و هيچ نمی‌گويد، اما در نگاهش غم عميقی موج می‌زند.
نام فيلم را به‌خاطر بسپاريد: لبه‌ی بهشت اثر فاتح آكين.

تصويري از فيلم "لبه‌ي بهشت" به كارگرداني فاتح آكين