گفتوگو با محمدمهدي عسگرپور؛ كارگردان مجموعة تلويزيوني گلهايگرمسيري
گلهايگرمسيري از آن سوژههاست كه براي مخاطبِ آشنا با محدوديتها كه در ضمن با عدم تنوع در شكلهاي مختلف داستانگويي هم روبهرو هستند كموبيش قابل پيشبيني بهنظر ميرسد. بههمين دليل پا گذاشتن به چنين محدودهيي شجاعت فراواني ميطلبيده. اصلاً ايدهي اصلي مجموعه چگونه در ذهن شما متولد شد؟
فكر اصلي متعلق به سال 1370 است؛ زماني كه فيلم پرواز در نهايت را ساخته بودم و تازه داشتم از توليد مجموعهي تلويزيوني نقطهي اوج فاصله ميگرفتم. فكري به ذهنم رسيده بود كه تنها بخشي از آن در مجموعهيي كه در حال پخش است ديده ميشود. قرار بود براساس آن فكر، فيلمنامهي دومين فيلم سينماييام را بنويسم. ولي يكي دو اتفاق باعث شد تا سرانجام گرفتن آن فكر اوليه سالها به تعويق بيفتد. از جمله اينكه شكلگيري آن شامل مرور زمان شد و در اين فاصله من درگير پُستهاي مديريتي مختلفي شدم. تا اينكه حدود چهار سال پيش آن فكر اوليه دوباره به سراغم آمد. درست مثل اينكه يك روز از خواب بيدار شويد و متوجه شويد ايدهي ساخت يك فيلم يا سريال بعد از ده سال دوباره به سراغ شما برگشته است. واقعيت اين است كه چنين فكرهايي به راحتي از ذهن آدم بيرون نميرود؛ مگر اينكه آن فكر و ايده به سرانجام برسد و شكل نهايي خود را پيدا كند. بههرحال بعد از ده سال كه دوباره خواستم به آن ايده فكر كنم متوجه شدم بخشي از آن فكر اصلي دستخوش تغييراتي اجباري شده است. چرا كه در طول اين سالها فيلمهاي مختلفي ساخته شده بود كه شباهتهايي هم به آن ايدهي اصلي داشت. بنابراين چيزهايي از آن فكر اوليه را بهعنوان زمينهي كار نگه داشتم و روي بقيهاش دوباره كار كردم. بعد از آنكه طرح كلي و اوليهي گلهايگرمسيري آماده شد آن را به شبكهي اول ارائه كردم. آنزمان آقاي جعفريجلوه مدير شبكهي يك بود. ايشان از توليد چنين طرحي خيلي استقبال كرد. از آقاي بياتي كه پيش از اين با همديگر همكاري كرده بوديم و خوشبختانه هنوز به ورطهي قالبهاي كليشهاي نيافتاده بود دعوت كردم تا نگارش فيلمنامه را شروع كند. بخشي از تحقيقات فيلمنامه را هم خودش به عهده گرفت. اما در نهايت، متني كه نوشته و به شبكه ارائه شد آن چيزي نبود كه با سليقهي من و مديران شبكه يكي باشد. وقتي موضوع جدي شد و بحث توليد آن بالا گرفت اينبار از علياكبر محلوجيان دعوت كردم تا بازنويسي فيلمنامه را انجام بدهد. اما متاسفانه باز هم آن چيزي كه من دنبالش بودم راهي به متن نمييافت. بههمين دليل تمام متنهاي نوشته شده را در ذهن خودم نگهداشتم، اما اينبار خودم دوباره شروع كردم به نوشتن فيلمنامه كه متاسفانه همزمان شد با شروع توليد مجموعه. چنين اتفاقي توليد مجموعهاي كه داستان به هم پيوستهاي دارد را بسيار دشوار ميكند ولي خوشبختانه اين ماجرا باعث عقبماندن توليد از برنامهريزي نشد و تصويربرداري مجموعه در يك زمان معقول و منطقي (تقريباً پنج ماه) به پايان رسيد. اما اين اتفاق بيشترين فشار را به خود من وارد كرد و باعث شد تقريباً هر روز در حال نوشتن فيلمنامه باشم. ضمن اينكه به دليل شرايط توليد نميشد داستان را آنطور كه توي ذهن من ميآمد ساخت و حتماً بايد رج زده ميشد.
در صحبتهايتان اشاره كرديد از زمان شكلگرفتن اين ايده در ذهن شما فيلمهايي ساخته شدند كه شباهتهايي به فكر اصلي گلهاي گرمسيري داشتند. بهنظر ميرسد هنوز هم بخشهايي از داستان، از شباهتي تماتيك با برخي فيلمهاي جنگي برخوردار است. مثل فصل نجات «بيبي» از محاصرة دشمن كه آدم را ياد هستة اصلي فيلم روز سوم (محمدحسين لطيفي) و فيلمهاي مشابه ديگر مياندازد.
البته روز سوم زودتر از گلهايگرمسيري ساخته شده بود ولي واقعيت اين است كه وقتي به ماجراي اشغال خرمشهر فكر ميكنيم خود به خود پاي برخي شباهتها به اين ميدان باز ميشود كه گريزناپذير است. مثل جا ماندن بعضي آدمها يا برخي وسايل ضروري در شهرِ در حال اشغال كه باعث ميشود تا قهرمان داستان براي بهدست آوردن دوبارة آن بسيار تلاش كند. يا پرداختن به نيروهاي مردمي كه در خرمشهر، ناخواسته درگير جنگ شدهاند. اينها بين تمام فيلمها مشترك و تكرار شدني است. مگر اينكه فيلمساز بخواهد تاريخ را تحريف كند و برخلاف جريان رايج حركت كند كه پذيرفتني نيست. اصل واقعيت اين است كه در زمان شروع جنگ، جوانان و مردم محلي ساكن شهر شروع كردهاند به مقاومت كردن و بعضي هستهها بهتدريج در درون آن شكل گرفته است. مثل يك نظامي كه در دوران مرخصي خود درگير دفاع از شهر و مردم بيدفاع شده يا كسي كه سالها قبل سربازي رفته و اين اتفاق باعث شده او يادش بيايد كه چگونه ميتوان از اسلحه استفاده كرد. يا حتي كساني كه از دل ارتش براي كمك به نيروهاي مردمي بيرون آمدهاند و...چيزهايي شبيه اين.
اين شخصيتها كه به آنها اشاره ميكنيد چقدر به تجربيات شخصي خود شما وابستهاند؟ اينطور بهنظر ميرسد كه سالها قبل با بعضيهايشان برخورد داشتهايد و حالا در قالب پرداختن به داستان يك مجموعه، آنها را پرورش دادهايد. نمونهي بارزش شخصيت يكي از رزمندهها به نام رستم است كه نمكِ كار هم به حساب ميآيد.
بههرحال سن آدمي مثل من اينطور ايجاب ميكند كه در دورههاي متفاوت با آدمهاي مختلفي روبهرو شده باشم. زماني كه انقلاب پيروز شد من پانزده سالم بود و وقتي جنگ شروع شد هفده ساله بودم. من هم مثل خيلي ديگر از همنسلان خودم درگير جنگ شدم. هركداممان هم كم يا زياد با اين پديده دست به گريبان شديم. بههمين دليل خيلي از ما بسياري از شخصيتهاي واقعيِ حاضر در جنگ را از نزديك ديدهاند. من خودم مسيري كه ناهيد براي رسيدن به رسول طي ميكند را همان زمانها تجربه كرده بودم. و همانطور كه ناهيد از تهران سفر ميكند تا به روستاي خضر در يكقدمي خرمشهر برسد من هم سفر مشابهي را تجربه كرده بودم. بههمين دليل اصرار داشتم برخي اجزا در نمايش مسير اين سفر رعايت شوند. گرچه برخي عوامل توليد (از جمله؛ تدوينگر مجموعه) عقيده داشتند نمايش اين جزييات باعث كُندي ضرباهنگ داستان خواهد شد.
مورد ديگري كه ميتوانم به آن اشاره كنم فضاي روستاي نزديك خرمشهر است كه از زمان شروع پخش مجموعه واكنشهاي متفاوتي در بر داشته است. خيليها ميپرسند اين چه جور روستايي است كه نزديك خرمشهر است و يك رزمنده راحت ميتواند به آنجا برود و بيايد؛ بيآنكه اصلاً جنگ را ببينيم و حس كنيم؟! من به كساني كه اين سوال را ميپرسند توضيح ميدهم كه چنين روستايي ساختگي نيست و وجود دارد. ضمن اينكه اصلاً ما در آنجا فيلمبرداري كرديم؛ نه اينكه با نمايش دادن روستاي ديگري بخواهيم آنجا را القا كنيم.
شايد مهمترين دليل اين اتفاق اين باشد كه تماشاگران، در اين روستا حتي صداي ادوات جنگي را هم نميشنوند!
بله همينطور است. البته در مورد صدا بايد اين دقت را به كار ميبرديم. چون در بعضي لحظات به كار كمك ميكرد و در بعضي جاهاي ديگر نه. جالب اين كه روستاي محل تصويربرداري گلهايگرمسيري دقيقاً در كنار خرمشهر و آبادان واقع شده است. در زمان جنگ، برخي اهاليِ شهرهاي در حال جنگ به ساير شهرها مهاجرت كرده بودند و بعضي ديگر به اين روستا رفته بودند كه نزديكتر از ساير جاهاست. اهالي اين روستا ميگفتند در طول جنگ فقط يك خمپاره به اين روستا اصابت كرده بود. و تنها نشانهاي كه افراد محلي از جنگ ديده بودند جنازههاي عراقيهايي بود كه در زمان شكست حصر آبادان كشته شده بودند و آب رودخانه آنها را به آنجا برده بود. ظاهراً عراقيها ميخواستند روي بهمنشير پلي بزنند كه اگر تكميل ميشد آبادان و بعد از آن؛ تمام خوزستان از ايران قيچي ميشد. مردم آن روستا تعريف ميكردند كه فقط در آن محدودهي زماني با جنازهي عراقيها روبهرو شدهاند و دفن كردن آنها تنها كاري بوده كه از دستشان برميآمده. ميخواهم بگويم در زمان جنگ، امنيت اين روستا به مراتب بيشتر از تهران بوده است؛ با وجود اينكه نزديك خرمشهر بوده و طبعاً اين احساس وجود نداشته.
در مورد شخصيتهاي داستان كه شما اشاره كرديد بايد بگويم يكي دو مورد از آنها را همان سالها در زمان جنگ ديده بودم و يكي دو موردشان را احساس كردم كه ميتوانند به وجود بيايند و قابل باور باشند. شخصيت رستم از اين جنس بود. من وقتي بازيگر اين نقش را ديدم احساس كردم كه رستم داستان گلهايگرمسيري اصلاً ميتوانسته اين شكلي بوده باشد. و اصلاً به دنبال كاربرد طنز به مفهوم لودگي آن نبودم. دلم ميخواست تماشاگران در دل جنگ، حس شيرين و مطلوب خود را داشته باشند.
ميخواهم بگويم از آنجا كه من خودم فضاي دانشگاه و جنگ را از نزديك لمس كرده بودم راحتتر ميتوانستم دربارهاش حرف بزنم. البته بخش دانشگاه و درگيريهاي اطراف آن، يكي از سختترين بخشهاي گلهايگرمسيري بود و هر زمان كه به حافظهام مراجعه ميكردم احساسم اين بود كه خيلي بايد كندوكاو كنم تا جزيياتش را پيدا كنم. نميدانم چرا اين فصل از زندگي وارد بخشي از حافظه شده كه به سادگي قابل استخراج شدن نيست. نميدانم. شايد بار معنوياش كم بوده. ولي بههرحال ما در آن بخش خيلي سختي كشيديم. هرچند كه از اول هم معلوم بود بعداً ما را دچار برخي مميزيها خواهد كرد. در وهلهي اول، خودسانسوري و در وهلهي بعد؛ تلويزيون و مخاطبان آن.
اشاره كرديد كه خود شما هم مثل شخصيت اصلي داستان (ناهيد) مسير تهران تا روستاي خضر را رانندگي كردهايد.
البته من تا روستاي خضر نرفتم ولي تا آبادان و خرمشهر؛ چرا.
بنابراين ميشود گفت نمايش اين سفر از تجربة شخصي خود شما برآمده؟
نه خيلي. چون زماني كه من آن كار را كردم سنم كمتر از شخصيتهاي داستان بود و خيلي بيتجربه بودم. شخصيتهاي گلهايگرمسيري در ابتداي جنگ به بلوغ رسيدهاند و حالا در زمان ازدواج به سر ميبرند. بايد بگويم شخصيتهاي داستان در سن خيلي مهمي هستند؛ سني كه بايد عشق را– اينبار به گونهاي ديگر– تجربه كنند. در حالي كه من با هيجان و هياهوي دوران نوجواني آن سفر را انجام دادم و زماني كه رانندگي را شروع كردم هنوز گواهينامه نگرفته بودم. البته از آن تجربه چيزهايي در خاطرم مانده بود كه خيلي اصرار داشتم از تصويرشان در مجموعه استفاده كنم. مثلاً اصرار داشتم كه پُلدختر را نشان بدهيم. چون اين نشانه و عواملي نظير آن براي كساني كه در آن سالها چنين مسيري را تجربه كردهاند يادآور خاطراتي از جنس ديگري است.
نشانههايي كه شما به آن اشاره ميكنيد هويت اين مسير به حساب ميآيد.
دقيقاً. البته براي من نمايش جزييات اين سفر خيلي مهمتر از خود سفر بود. و اين نكتهاي است كه بايد بگويم بهخاطر آن گلهايگرمسيري با آنچه كه در ذهن من بود كمي تفاوت دارد. من خودم يكي دو خاطرهي خوب از آن سفر داشتم كه در روند مجموعه نتوانستم بهصورت جدي بهشان بپردازم. مثلاً در بخشهاي اوليهي داستان يك خانواده با ناهيد همراه ميشوند كه اين شبيه ماجرايي است كه براي خود من پيش آمده بود. من خودم هنگام برگشت از جنوب با خانوادهاي همراه شده بودم كه داشتند به تهران برميگشتند. اين خانواده كه پشت وانت نشسته بودند شامل يك آقا، همسرشان و يك بچهي شيرخواره بودند و براي اين سفر سختيهاي فراواني به جان خريده بودند. وقتي بههمراه دوستي كه همراه من بود پرسوجو كرديم اينطور بهنظر ميرسيد كه آن آقا اصلاً دچار يك نوع بيماري رواني است! او دست زن و بچهاش را گرفته بود و با آنهمه سختي داشت به تهران ميآمد تا از پشت تلفن به همكارش بگويد براي ماموريت انتخاب شده و بايد خود را براي رفتن به جبهه آماده كند! يعني اينهمه دشواري را به جان خريده بود تا به تعبير خودش به شكلي شيطنتآميز همكار خودش را اذيت كند. اين جزييات ميتوانست سفر شخصيت اصلي داستان را به يك تجربة منحصر به فرد تبديل كند. متاسفانه گروه توليد گلهايگرمسيري خيلي خسته شده بودند و اگر مجالش بود من دلم ميخواست روي داستانكهاي آن محدوده از مجموعه بيشتر مانور بدهم. بههرحال حدود دو ماه در آبادان و خرمشهر و در شرايطي بسيار سخت كار كرده بوديم و گروه عجله داشتند كه كار تمام شود. البته بعضي عوامل نگران آن بودند فضاي داستان آنقدر جنوبي شود كه تماشاگران پس بزنند. چون از نظر آنها مردم به تماشاي مجموعههاي شهري و آپارتماني عادت كردهاند. ولي من خودم فكر ميكردم كه اين نكته ميتواند نقطهي قوت آن باشد. چون بهنظر من مردم ديگر از تماشاي كارهاي آپارتماني خسته شدهاند. يعني اگر گروه توليد ما پاي حرف من ميايستادند و بهجاي دو ماه، چهار ماه در آبادان و خرمشهر ميماندند الآن فصلهاي بيشتري در آن فضا ميگذشت. ضمن اينكه من در پي آن نبودم تا با تعويض عوامل، كار را پيش ببرم. گروه توليد خيلي زحمت كشيد ولي نتوانست دوري از تهران را تاب بياورد.
اين نكته در خود فيلم هم ديده ميشود. يعني سفري كه قرار بوده اديسهوار باشد و شخصيت اصلي داستان را به شناخت بهتري از خود برساند خيلي خلاصهشده و موجز تعريف شده است. جزيياتي كه شما ميگوييد در فيلمنامه هم قيد شده بود يا به دليلي كه گفتيد اصلاً قيد توليد آن بخشها را زديد؟
همانطور كه گفتم من فيلمنامه را در روند پيشرفت توليد مينوشتم.
يعني شب به شب و... ورق به ورق؟!
در بعضي موارد، حتي اين اتفاق هم افتاد. اما در مورد توليد بخشهاي سفر ناهيد از تهران به خضر، من توانايي و استقامت گروه توليد را مبنا قرار دادم. چون احساسم اين بود كه به چنين گروهي نميتوان بيش از اين فشار آورد. يك هفته، ده روز پيش از آن كه به تهران برگرديم بين برخي عوامل توليد اختلاف شديدي در مورد ماندن در جنوب ايجاد شده بود. البته حق هم داشتند. چون باوجود آنكه من از روز اول اين نكته را اعلام كرده بودم كه قرار است چهلوپنج روز در جنوب بمانيم و كار را بسازيم، اما همهشان فكر ميكردند قرار است بيستوپنج روز آنجا بمانيم! آنها معتقد بودند اگر قرار است اين اتفاق بيفتد بايد يك مرخصي و تعطيلي چند روزه براي گروه در نظر گرفت. و من هم به آنها حق ميدهم. بههرحال اين از سماجت من ناشي ميشد. چون با خودم فكر ميكردم اگر وسط توليد، تعطيلي در نظر گرفته شود مجبوريم با شرايط دشوارتري كار را از سر بگيريم. ضمن اينكه هوا هم گرمتر ميشد و خود اين موضوع ميتوانست بيتابي گروه را تشديد كند.
در بخشهايي كه تاكنون از مجموعه پخش شده، عمدة تصاوير، كدر و كمرمق است و در بعضي موارد حتي تكرنگ و مونوكرم پخش ميشود. البته به نظر ميرسد رنگ تصاوير دستكاري شده و به اصطلاح بعد از رنگ بَري به نمايش گذاشته شده.
دقيقاً همينطور است كه شما ميگوييد. البته از ابتدا قرارمان اين بود كه تصاوير به صورتي كاملاً شفاف ضبط شود و قصد داشتيم در مرحلة تدوين، لايهاي را انتخاب كنيم تا در القاي فضاي گذشته تاثيرگذارتر باشد. ولي اظهارات و اعمال نظر پخش از همان قسمت اول شروع شد و واقعيت اين است كه من با يك اظهار نظر مشخص و يك منبع مشخصتر مواجه نبودم. طبعاً نميتوانستم بفهمم اين نظراتي كه داده ميشود مربوط به كدام گروه است و توسط چه كسي دارد گفته ميشود. حتي اين حرفها به صورت منسجم گفته نميشد. يعني يكي از مديران ميگفت اتفاقاً من مخالفتي ندارم ولي براي اطمينان بيشتر با فلاني حرف بزن. اما وقتي سراغ فلاني ميرفتم او هم مخالفتي نداشت و من نميدانستم پس بالاخره چه كسي مخالفت دارد. از روز اول نسبت به اين مجموعه حساسيت بيموردي ايجاد شده كه هنوز هم ادامه دارد. متاسفانه مديران پخش تلويزيون دارند دنبال چيزهاي عجيب و غريبي در گلهايگرمسيري ميگردند كه اصلاً وجود ندارد!
البته شايد اگر اين مجموعه از شبكة ديگري بهغير از شبكة يك پخش ميشد اينقدر حساسيت به دنبال خود نداشت.
قطعاً همينطور است. بههرحال شبكة يك تحت نظارت مديران متعددي اداره ميشود؛ از رياست سازمان گرفته تا معاون سيما و خود مدير شبكه. بنابراين من خودم وقتي احساس كردم اين حساسيت دارد اوج ميگيرد از دوستان درخواست كردم پخش مجموعه را به شبكهي ديگري بسپارند. اما با اين ايده مخالفت كردند و گفتند از آنجا كه مدتهاست يك مجموعهي داستاني با حال و هواي انقلاب و دفاع مقدس در شبكهي يك ساخته نشده بهتر است گلهايگرمسيري از همين شبكه پخش شود. نظر خود من هم اين است كه اگر چنين مجموعهاي از شبكهي ديگري به غير از شبكهي يك پخش ميشد چنين سرنوشتي پيدا نميكرد.
متاسفانه در حال حاضر فكر واحدي براي پخش رنگهاي اين مجموعه وجود ندارد. يعني ما خودمان متناسب با نقطهنظرات پخش، رنگها را اصلاح ميكنيم ولي وقتي مجموعه دارد پخش ميشود، درست روي آنتن رنگها را كم ميكنند يا اصلاً آنها را ميبندند. موقع پخش يكي از قسمتها هم كه به صورت دستي اينكار را انجام دادند و باعث شد يك فاجعهي كامل روي آنتن شكل بگيرد!
بههرحال اينقدر كه از رايزني با اين دوستان خسته شدهام از ساختن اين مجموعه خسته نشده بودم. متاسفانه بعضي از دوستيهايم در تلويزيون بهشدت دچار مشكل شده است. با بعضي از دوستان كه سالها در تلويزيون همكار بوديم و با همديگر رابطة حرفهاي داشتيم بهطور كامل قطع ارتباط كردهام. چون متوجه شدم از نظر فكري در دو دنياي كاملاً متفاوت به سر ميبريم. من دنيا را طور ديگري ميبينم و اين دوستان همهچيز را از دريچة سياست مينگرند. متاسفانه اين دوستان بسيار محافظهكار شدهاند و در نهايت تاسف اين را وظيفة خود ميدانند كه پشت ميز خود بمانند و اينطوري برخورد كنند. و البته بدي ماجرا اين است كه در خفا ميگويند اعتقادي به اين قضيه ندارند!
وقتي با شما كه از مديران با سابقة تلويزيون به حساب ميآييد اينطوري رفتار ميشود تكليف بقيه روشن است!
از زماني كه اعتراض خودم را نسبت به اين موضوع علني كردهام اسم مجموعههاي ديگري نظير يك مشت پَر عقاب – كه منبع برخوردهاي مشابهي بوده – هم دوباره به ميان آمده است. من معتقدم مديران فعلي تلويزيون با اينگونه رفتارهايشان ميخواهند كاري كنند كه فيلمسازان براي جلوگيري از اينگونه برخوردها به ساخت مجموعههايي كه «الف ويژه» ارزيابي ميشوند روي بياورند. چون فقط سازندگان چنين مجموعههايي اين قدرت را دارند كه تا يك ساعت قبل از پخش، فيلم را توي جيب خود نگهدارند. تنها در چنين وضعيتي و با يك گردن كلفتي فرهنگي فرصت هرگونه اصلاح يا نظارت از پخش گرفته ميشود. ضمن اينكه به سازندگان اين مجموعهها هم حق ميدهم اينگونه رفتار كنند. البته اين ماجرا يك شكل ديگر هم دارد و آن ساخت مجموعههاي مناسبتي است. در چنين شرايطي ميتوان برنامه را چند دقيقه قبل از پخش به آنتن رساند و باوجود جنگ و جدلهاي معمولي كه وجود دارد بههرحال كار پخش ميشود و جنجال به پايان ميرسد!
بهنظر من چنين محيطي ديگر يك محيط فرهنگي نيست و نميتوان به كسي اعتماد كرد. به خود من گفته شد بهتر است قسمتهاي آماده شدة بعدي را هم براي بازبيني در اختيار شبكه قرار بدهم. و من هم اينكار را كردم ولي متاسفانه با دست خودم به كار آسيب زدم. چون فرصتي ايجاد كردم تا اين دوستان حالا ده پانزده نفري بنشينند و بر كار نظارت كنند! و در بعضي موارد حتي كار را به مراكز ديگري هم بدهند كه مديران آنجا هم دربارهي كاري كه قرار است پخش شود نظر بدهند. آنهم كساني كه هركدامشان يك جور فكر ميكند. بهنظر من در سيستم فعلي برنامهسازي كه كارش را يك ساعت قبل از پخش به تلويزيون ميرساند كاملاً حق دارد اينكار را بكند. و حتي معتقدم اگر اين زمان را به پنج دقيقه قبل از روي آنتن رفتن برساند بهتر است!
با توجه به شرايطي كه به آن اشاره ميكنيد آيا باز هم با تلويزيون همكاري خواهيد كرد؟
من دارم زندگيام را ميكنم. بههرحال شرايط تلويزيون امروز اينجوري است و فردا ممكن است طور ديگري باشد. قرار نيست با همديگر قهر كنيم و اگر كار ديگري پيش بيايد حتماً انجامش خواهم داد.
چندي پيش در مراسم اختتاميهي جشنوارة پليس يكي از فيلمسازان جوان كه براي دريافت جايزهاش روي صحنه آمده بود نكتهاي گفت كه به نظر من دردناك است. او گفت من براي فيلمي كه در اين جشنواره به نمايش درآمد با مشكلات فراواني دست و پنجه نرم كردم كه تحمل سه سال توقيف يكي از آنهاست. بههمين دليل تصميم گرفتهام دربارة گل و گياه و حيوانات فيلم بسازم. و كار تازهام دربارة مارمولكهاست! ورسيون ديگر اين ماجرا اين است كه من هم بايد پشت دستم را داغ كنم و ديگر فيلمي دربارة انقلاب و دفاعمقدس نسازم. ظاهراً بهتر است يك كار آپارتماني بسازم و...خلاص. و حالا اين پرسش پيش ميآيد كه وقتي قرار است به مردم ساندويچ و فستفود داده شود چرا بايد خودمان را عذاب بدهيم و برايشان غذاي سالم تهيه كنيم؟! واقعاً چرا؟
این وبلاگ تلاش ناچیزیست برای انتشار نوشتههایی دربارهي سینما، تلویزیون و ادبیات.