آخرهاي زمستان 1390 است. در ماه‌هاي آخر پيش از شروع سال نو، همه‌چيز سرعت سرسام‌آوري پيدا كرده؛ ازدحام آدم‌ها و شلوغي خيابان‌ها نفس آدم‌ را بند مي‌آورد. در اين وانفسا براي تماشاي تازه‌ترين مستند لقمان خالدي به خانه هنرمندان دعوت شده‌ام. قبل از آن هم قرار است با مهران زينت‌بخش فيلم ديگري ببينيم. توي مترو هستم كه گوشي همراهم زنگ مي‌زند. مهران است. مي‌گويد برنامه كمي تغيير كرده. قرار مي‌شود در دفتر يكي از دوستان قديمي‌اش به او ملحق شوم. نشاني را مي‌گيرم و در ميدان هفت تير از ايستگاه بيرون مي‌زنم. كمي پايين‌تر از ايستگاه با آسانسور به طبق سوم يكي از ساختمان‌هاي قديمي جنوب ميدان مي‌روم. زنگ مي‌زنم. در باز مي‌شود. مي‌روم تو. از ديدن كسي كه آن روبه‌رو پشت ميز نشسته جا مي‌خورم. او ايرج قادري‌ست. مهران، ما را به هم معرفي مي‌كند و من براي دست‌دادن به او پيش‌قدم مي‌شوم. اما قادري– كه شنيده‌ام تازه از بيمارستان مرخص شده– نمي‌تواند دست راستش را تكان بدهد. بنابراين نيم‌خيز مي‌شود و با دست ديگرش دست مي‌دهد. وقتي از نزديك به چهره او نگاه مي‌كنم پرتاب مي‌شوم به دوران وي‌اچ‌اس در دهه شصت؛ زماني كه فيلم‌هاي ايرج قادري مثل ساير فيلم‌هاي قديمي، سوار بر موج بازارسياه ويدئو به خانه‌ها راه مي‌يافت و ما جوانان عاشق سينما در فاصله اصابت موشك‌ها به تهران، خود را با آن‌ها سرگرم مي‌كرديم!

قادري، حسابي تكيده و لاغر شده، اما نه آن‌قدر كه چهره جاافتاده و مردانه‌اش تغيير كند. معلوم است تا حد امكان در مقابل سماجت بيماري سختي كه او را آزار مي‌دهد مقاومت كرده. اما وقتي لبخند مي‌زند نمي‌تواند تلخ‌كامي‌هاي دوران نقاهت را پشت چشم‌هاي خود پنهان كند. «بفرما» مي‌زند و من روي صندليِ كنار ميز او مي‌نشينم. چند لحظه بعد متوجه دو نفر ديگر مي‌شوم كه روي صندلي‌هاي جلوي ميز او نشسته‌اند و زماني كه من در جاي خود جابه‌جا مي‌شوم ادامه بحث پرحرارت‌شان را در «ستايش از فيلمفارسي» و «سينماي ايرج قادري» از سر مي‌گيرند. يكي از آن‌ها در حالي كه رگ گردنش بيرون زده «مفهوم مرد و مردانگي» در سينماي ايران را تشريح مي‌كند و مي‌گويد «تجلي اين مفهوم» را تنها «در سيما و سينماي ايرج قادري» مي‌توان ديد. آن ديگري هم بي‌كار نمي‌ماند و از «توهين دكتر كاوسي به سينماي ملي ايران» كه از نگاه او «با ابداع عبارت فيلمفارسي» آغاز شد مي‌گويد. چند دقيقه بعد، رشته كلام به كنجكاوي درباره فيلم تازه قادري به نام شبكه مي‌رسد كه در نوبت نمايش عمومي‌ست. قادري پيشنهاد مي‌كند اگر دوستان تمايل داشته باشند آنونس اين فيلم را نشان بدهد. از سوي طرفداران متعصب قادري، پاسخ روشن است: «حتماً! چرا كه نه؟» چند لحظه بعد آنونس شبكه پخش مي‌شود و تصوير ايرج قادري– در يكي از نقش‌هاي اصلي فيلم– پرده دفتر كار او را پر مي‌كند. وقتي آنونس به پايان مي‌رسد آن‌چه كه بيش از هر چيز ديگر توي ذهن مي‌ماند تعداد زياد سيلي‌هايي‌ست كه شخصيت‌هاي داستان به صورت هم‌ديگر مي‌زنند. انگار فيلم‌ساز به اين طريق خواسته عصبانيتش را سر آدم‌هاي داستان خالي كند يا شايد اين‌طوري مي‌خواسته نشان بدهد براي انتقام گرفتن از آن‌ها كار ديگري از دستش برنمي‌آمده. خودش مي‌گويد: «شبكه درباره مسائلي‌ست كه اينترنت براي جامعه امروز ما به وجود آورده. به عنوان مثال ما ضمن اين‌كه مي‌توانيم با حضور در فيس‌بوك به خودمان بباليم به نوعي مي‌توانيم خانمان‌برانداز هم باشيم.» از اين حرف او معلوم مي‌شود خيلي تلاش كرده تا به مسائل روز جامعه نزديك شود. اما وقتي درد دل قادري سر باز مي‌كند تازه معلوم مي‌شود دليل آن همه سيلي كه در شبكه گنجانده چيست: «در طول اين سال‌ها نبايد اين‌همه سيلي مي‌خوردم و حقم نبود اين‌طوري با من برخورد كنند.» سپس آه عميقي مي‌كشد و مي‌گويد: «همين چيزهاست كه مرا از پا انداخته و حسابي خسته‌ام كرده. اصلاً از زندگي خسته شده‌‌ام...»
كمي بعدتر بحث جالبي شروع مي‌شود. از آن بحث‌ها كه وقتي تمام مي‌شود آدم با خودش مي‌گويد اي كاش آن را ضبط كرده بودم. ناخودآگاه خودم هم وارد بحث مي‌شوم و هم‌زمان ياد دستگاه ديجيتالي كوچكي مي‌افتم كه گاهي وقت‌ها در سفرهاي درون‌شهري با آن به كتاب‌هاي صوتي گوش مي‌دهم. شم روزنامه‌نگاري‌‌ام مي‌گويد ممكن است ديگر هيچ‌وقت امكان تكرار اين حرف‌ها نباشد. خصوصاً با پيشرفت بيماري مهلك قادري كه تاثير آن كاملاً آشكار است. تصميم مي‌گيرم دستگاه را روشن كنم تا اگر بهانه‌اي فراهم شد براي پياده كردن آن تصميم بگيرم. عمده صحبت‌ها حكايت از خودسانسوري و احتياط فيلم‌سازي دارد كه تا همين چند وقت پيش (قبل از آن‌كه بيماري‌اش اوج بگيرد) خوب حرف مي‌زد، خوب مصاحبه مي‌كرد و روابط عمومي خوبي داشت. ياد مصاحبه خواندني‌اش با يكي از سايت‌هاي سينمايي مي‌افتم كه در آن به نكات جالبي درباره فيلم
تاراج اشاره كرده بود. براي اين‌كه گارد او را بشكنم همين نكته را به خودش هم مي‌گويم. اما قادري نه انجام آن مصاحبه را يادش هست و نه حرف‌هايي را كه زده. با خودم مي‌گويم شايد آن‌ها هم از اين روحيه قادري اطلاع داشته‌اند و بي آن‌كه از ابتدا هدف‌شان را بگويند از او وقت ملاقات گرفته‌اند. سپس آرام‌آرام او را به حرف گرفته‌اند، سر شوق آورده‌اند و كار خودشان را كرده‌اند؛ بي آن كه احتياط‌هاي افراطي اين فيلم‌ساز قديمي، مانع ثبت و ضبط گوشه‌هايي از تاريخ سينماي ايران شود. تصميمم را مي‌گيرم و در اولين فرصتي كه فراهم مي‌شود دكمه دستگاه را مي‌زنم تا صداها را ضبط كنم. و در همين حال به فايل ديجيتالي كوچكي فكر مي‌كنم كه به تعبيري در حال ذخيره كردن آخرين حرف‌هاي ايرج قادري‌ست. وقتي توي مترو در حال بازگشت به خانه هستم و به صداهاي ضبط شده گوش مي‌دهم احساسي به من مي‌گويد اين آخرين ديدار با يكي از سرشناس‌ترين چهره‌‌هاي فيلمفارسي‌ست. بازيگر/ فيلم‌سازي‌ كه در طول چند دهه‌ با سماجت در سينما حضور داشت و با وجود محدوديت‌ها و ممانعت‌هاي مختلفي كه با آن روبه‌رو بود حضور خود را به رخ كشيد. متاسفانه احساسم اين‌بار درست مي‌گويد و مهلت كوتاه و چند هفته‌اي تا شروع سال جديد و ريشه دواندن سريع و عميق سرطان در جسم و جان قادري، فرصت نمي‌دهد براي چاپ اين گفت‌وگو مقدمه‌چيني كنم.
آن‌چه اين‌جا و در ادامه اين مقدمه طولاني مي‌خوانيد گزيده‌اي از حرف‌هايي‌ست كه آن روز ايرج قادري به زبان آورد. پراكندگي و عدم انضباط بحث به گونه‌اي بود كه ناخودآگاه مسائل مختلفي را در بر مي‌گرفت و من در طرح پرسش‌ها بيش‌تر سعي كردم مواد خامي براي يك ايده كلي بيابم. ايده‌اي درباره پرداختن به شگردهاي كارگرداني در نسل‌هاي مختلف سينماي ايران كه مي‌شد به شكلي گسترده و تشريحي با ايرج قادري آغاز شود؛ و نشد. البته حرف‌هاي شخصي و نكته‌هايي كه خود قادري هم از سر احتياط با صداي آرام درباره آن‌ها صحبت مي‌كرد از متن گفت‌وگو حذف شده. و بخش‌هايي از آن‌هم كمي جابه‌جا شده تا روند منطقي‌تري داشته باشد. در نهايت، متن پيشِ رو، چكيده و خلاصه‌اي از همان ديدار و گفت‌وگوي غيرمنتظره با اميرايرج قادري‌ست. مرد جان‌سختي كه در طول پنج دهه حضور مستمر در سينما هيچ‌چيز نتوانست او را به زانو درآورد. شايد احترام به چنين مقاومتي بود كه خانواده‌اش را مجاب كرد تا با وجود ابراز علاقه عمومي به برگزاري مراسمي در خور وداع با مرد گيشه‌ها، او را بي سر و صدا، در سريع‌ترين زمان ممكن و در يك گورستان دورافتاده (در خارج از شهر) به خاك بسپارند؛ پيش از آن كه تماشاگران و دوست‌دارانش، بيرون سينما، مرگ واقعي او را به چشم ببينند.


تاراج اولين فيلمي بود كه از شما روي پرده سينما ديدم. تا قبل از آن بعضي فيلم‌هايتان را با ويدئو ديده بودم. يادم هست اين فيلم را در دوران نوجواني و در سينماي كوچكي كه آن زمان در محله ما فعال بود ديدم. وقتي تيتراژ به اسم شما مي‌رسيد يك پَرِش داشت و جالب اين كه فقط حلقه اول اين فيلم را آورده بودند. يك روز از صبح تا بعدازظهر منتظر نشسته بوديم تا ببينيم ماجراهاي زينال بندري به كجا مي‌رسد! اما از حلقه‌‌هاي بعدي فيلم خبري نشد كه نشد. بعد هم كه ديگر سال‌ها خبري از شما نبود تا فيلم مي‌خواهم زنده بمانم.
آن سال‌ها براي آن كه مجوز كار بگيرم به هر دري زدم. حتي براي وزير وقت ارشاد يك نامه سرگشاده نوشتم تا بالاخره موفق شدم مجوز كار بگيرم. خُب، چه كار كنم؟ من فيلم‌سازم و كار ديگري هم بلد نيستم. مثلاً بلد نيستم بروم توي نجاري يا مكانيكي كار كنم. فقط همين كار را بلدم. متاسفانه آن سال‌ها كه ممنوع‌ از كار بودم به نظر خودم خيلي توانمندتر از حالا بودم و مطمئنم كه مي‌توانستم فيلم‌هاي خوبي بسازم. اما خُب، نشد ديگر. جالب اين كه مدت‌ها بعد، يكي از فيلم‌سازاني كه به‌شدت با فعاليت من در سينما مخالف بود خودش هم تغيير كرد و راه‌هاي ديگري را تجربه كرد كه خيلي عجيب بود.
 البته همه تغيير مي‌كنند و اين يك چيز كاملاً طبيعي‌ست. خود شما هم تغيير كرده‌ايد و ديگر همان ايرج قادري دهه پنجاه نيستيد.

بله همه تغيير مي‌كنند. اما بايد ديد اين تغيير در چه مسيري‌ست. خود آن آقايي كه باعث شد برزخي‌ها را از پرده پايين بكشند همان وقت‌ها فيلم بسيار زيبايي ساخته بود به نام باي‌سيكل‌ران كه من هميشه نسبت به آن سر تعظيم فرود مي‌آورم. اما نمي‌توانم باور كنم فيلم‌هاي آخرش را هم خودش ساخته. يعني اين‌قدر تغيير كرده!
وقتي فيلم مي‌سازيد به فيلم‌نامه چه‌قدر اهميت مي‌دهيد؟
رويه كار من به گونه‌اي‌ست كه وقتي كارم روي سناريو تمام مي‌شود يعني ديگر آن را ساخته‌ام؛ چون تمام جزييات آن را به روشني در ذهنم ديده‌ام. همين الآن چند ماه است كه دارم روي يك سناريوي تازه كار مي‌كنم. البته مي‌شود گفت هم سناريو آماده است و هم نه. چون اين روزها دل و دماغ كار كردن ندارم. ناگفته نماند سناريوهايي كه اين روزها براي من مي‌آورند يكي از ديگري مزخرف‌ترند! من هم كه نه وقت ندارم و نه حالش را كه ساعت‌ها بنشينم و سناريو بخوانم. به طرف مي‌گويم خودت داستانش را برايم بگو. همان اولش را كه مي‌گويد مي‌گويم: «بس است. ديگر نمي‌خواهد بقيه‌اش را تعريف كني!» به‌هرحال قراري كه با خودم دارم اين است: فيلمي بسازم كه بتوانم پايش بايستم. ولي به طور كلي آدم وقتي ياد بروكراسي وقت‌گير و فرساينده ارشاد مي‌افتد اصلاً از بردن و ارائه كردن سناريو پشيمان مي‌شود! تصور كن بايد سناريو را ببري ارشاد. ببري دبيرخانه شماره بزني. بعد از آن، ماه‌ها صبر كني تا جلسه بررسي تشكيل شود. در اين فاصله هم بايد بروي امامزاده صالح نذر كني تا وقتي سناريو را مي‌خوانند بلافاصله تصويب شود. حالا تازه اين‌ها مال زماني‌ست كه مطمئني جلسه تشكيل مي‌شود. وقت‌هايي هم هست كه مي‌روي مي‌بيني يك نفر از اعضا نيامده و جلسه تشكيل نشده. وقتي دليلش را مي‌پرسي مثلاً مي‌گويند پاي همسر فلاني شكسته، نيامده و جلسه كنسل شده! و باز هم اين‌ها مال زماني‌ست كه قرار باشد سناريو را تصويب كنند. آن‌هم سناريويي كه ماه‌ها روي آن كار كرده‌اي، داده‌اي تايپش كرده‌اند، بارها روي آن كار كرده‌اي، چند بار غلط‌هايش را گرفته‌اي و...دوباره داده‌اي از اول تايپش كنند.
گذراندن اين مراحل، يك روند طبيعي‌ست. مواجه شدن با آن‌ها كه ديگر نبايد براي شما مانعي جدي تلقي شود.
نه. اين‌طوري‌ها هم نيست. شما يك زمان ممكن است نودتا پله را بالا بروي ولي براي آن‌ ده‌تاي باقي‌مانده نفس كم بياوري! اين درست مثل اين است كه به وزنه‌برداري كه يك وزنه دويست كيلويي را بلند كرده بگويي: «تو كه اين وزنه را زده‌اي، نيم كيلو ديگر را هم بگذار روي‌اش!» اين‌طوري‌ها نيست كه راحت بتواند اين كار را انجام بدهد. من هم كه آن وقت‌ها از اين كارها مي‌كردم خيلي انرژي داشتم ولي حالا ديگر نفس كم مي‌آورم آن ده‌تا پله آخر را بالا بروم.
شما كه در طول اين سال‌ها با موانع و محدوديت‌هاي مختلفي دست و پنجه نرم كرديد چرا حرفه خود را تغيير نداديد و به شغل ديگري نپرداختيد؟
گفتم كه. من نه نجاري بلدم. نه مكانيكي و نه هيچ شغل ديگري. من بازيگرم و فيلم‌ساز. حرفه من هم سينماست. يعني مثلاً بعد از تاراج بايد مي‌رفتم پرتقال مي‌فروختم؟
ويژگي جالب كارنامه شما سرسختي و پشتكار عجيبي‌ست كه در تكرار نگاه خود داشته‌ايد. شايد هركس ديگري جاي شما بود و محدوديت‌هاي طولاني‌مدت را تجربه مي‌كرد اصلاً اين حرفه را فراموش مي‌كرد و به كار ديگري مي‌پرداخت. مثل خيلي از همكاران سابق‌تان كه اين روزها سرگرم شغل‌هاي ديگري هستند.
خُب براي من پيش نيامد ديگر. البته پيشنهاد‌هايي هم بود. مثلاً يك نفر تصميم داشت مديريت يك تشكيلات را به من بسپارد ولي از من برنمي‌آمد. هميشه دلم با سينما بود.
شگرد شما براي ساخت فيلم‌هاي عامه‌پسند و جذب مخاطب چيست؟
هيچ‌كدام از اين‌ها بيان‌كردني نيست. به عنوان مثال همين الآن كه من و شما اين‌جا نشسته‌ايم در باز مي‌شود و يك نفر مي‌آيد تو. از زماني كه قدم اول را برمي‌دارد و داخل دفتر مي‌شود تكليف من با او روشن مي‌شود. يك بخش اين ماجرا– كه بخواهم توضيح بدهم چه اتفاقي مي‌افتد– ژنتيكي‌ست و طبعاً غير قابل توضيح. بقيه‌اش– مثل سلام عليك‌هاي مرسوم– هم كه بخشي از احترام و تعارف‌هاي روزمره است و‌ فقط به طول زمان كمك مي‌كند. خيلي‌ها از همين در تو مي‌آيند و مي‌گويند آقا ما چاكر شما هستيم و مي‌خواهيم در فيلم شما بازي كنيم ولي من كه حسي و ژنتيكي متوجه شده‌ام به درد اين كار نمي‌خورند به اغلب‌ آن‌ها مي‌گويم بي‌خود چاكر من نباشيد؛ شما به درد بازي كردن نمي‌خوريد. اگر كسي به من بگويد دوستت دارم از او تشكر مي‌كنم و مي‌گويم من هم دوستت دارم. اما اگر از اين طريق بخواهد مرا نرم كند و مثلاً بخواهد چند صد ميليون بدهد تا در فيلمم به او رُل بدهم هرگز اين كار را نمي‌كنم. خيلي محترمانه به او مي‌گويم اين حرفه را فراموش كند و از در برود بيرون! به اعتقاد من هر كس براي كاري ساخته شده. مثلاً شما اگر به من بگوييد چاي دَم كنم شايد بتوانم اين كار را انجام بدهم اما هر چه تلاش كنم نمي‌توانم نيمرو درست كنم! البته مي‌دانم براي نيمرو درست كردن بايد تخم‌مرغ را شكست و انداخت توي روغنِ داغ ولي من اين‌كاره نيستم و ممكن است غذا را بسوزانم! به‌هرحال همان‌طور كه گفتم هركس در يك زمينه كاري خوب است. من هم خودم احساس مي‌كنم در نگاه به شرايط زمانه و روزگاري كه در آن زندگي مي‌كنم كمي باهوش هستم. مي‌خواهم زنده بمانم را كه ديده‌ايد...
بله.
پايان اين فيلم به گونه‌اي‌ست كه شخصيت محوري داستان حتماً بايد اعدام مي‌شد. ولي من، هم او را دار زدم و هم، زنده نگهش داشتم. در حقيقت، بُرد مي‌خواهم زنده بمانم و فروشي كه داشت روي اين كار من بود. مطمئن باشيد من هيچ‌كدام از فيلم‌هايم را با سياهي تمام نمي‌كنم.

به‌نظر مي‌رسد خود اين نكته و استفاده از پايان خوش در انتهاي داستان، يكي از شگردهاي موثر شما در فيلم‌هايي‌ست كه ساخته‌ايد. اما ديدگاه واقعي‌تان را پشت فيلم مخفي نگه مي‌داريد يا واقعاً همين‌طوري به دنياي اطراف‌تان نگاه مي‌كنيد؟

برخوردهايي كه از من در جامعه ديده شده نشان مي‌دهد چه نوع نگاهي به زندگي دارم. هميشه دوست داشته‌ام شخصيت فيلم‌هايم در پايان داستان‌ها وضعيت روشني را تجربه كنند. علاقه‌اي به سياه‌نمايي ندارم.
يكي از نكاتي كه در مورد شما گفته مي‌شود اين است كه توليد بعضي فيلم‌ها را در كوتاه‌ترين زمان ممكن به پايان رسانده‌ايد.
بله. من نقره‌‌داغ را سيزده روزه ساختم.
حتماً تعدد لوكيشن چنداني نداشته است.
اتفاقاً چرا. براي اين فيلم جدا از تهران در يزد هم فيلم‌برداري داشتيم. جالب است كه اين فيلم با احتساب بليت هواپيما، كرايه هتل و ساير مخارج توليد فقط سيزده هزار تومان هزينه داشت. سندهايش را هنوز هم دارم.
مهران زينت‌بخش: اما گفته مي‌شد آن وقت‌ها سوپراستارها براي هر فيلم صد هزار تومان دستمزد مي‌گرفته‌اند.
نه بابا. از اين خبرها هم نبود.
زينت‌بخش: يعني بازيگران، رفاقتي مي‌آمدند و توي فيلم شما بازي مي‌كردند؟
نه. دستمزد هم مي‌داديم. اما نه اين رقم‌ها كه تو مي‌گويي. آن‌موقع كه آن فيلم را كار مي‌كرديم ناصر ملك‌‌مطيعي شنبه آمد يزد. چند روز كار كرديم و ايشان برگشت تهران. دوباره شنبه هفته بعد ايشان آمد يزد تا صحنه‌هاي باقي‌مانده را بگيريم. فقط ماند يك صحنه كه آن‌ را هم دو ساعته در تهران گرفتيم و... تمام!
زينت‌بخش: يكي از خاطرات جالبي كه از نمايش فيلم‌هاي شما دارم اين است كه در سال‌هاي بعد از انقلاب دو فيلم بت و برزخي‌ها به شكل عجيبي هم‌زمان روي پرده رفته بود. يادم هست سينما اونيورسال بت را نمايش مي‌داد و سانترال برزخي‌ها را.
بله. اين را كه مي‌گويي خوب يادم هست.
حيف كه آن وقت‌ها موبايل و دوربين‌هاي ديجيتالي امروزي وجود نداشت. شايد اگر يكي از تماشاگران، چنين تصويري را ثبت كرده بود امروز مي‌شد آن را به ديوار موزه سينما زد و از آن به عنوان يك سند تاريخي ياد كرد.
بابا بي‌خيال؛ بگذاريد نان و ماست‌مان را بخوريم و كار خودمان را بكنيم. گفتم كه. من فيلم‌سازم [با خنده] فيلمفارسي مي‌سازم!


اين گفت‌وگو پيش از اين در چهارصد و چهل و سومين شماره ماهنامه سينمايي فيلم به چاپ رسيده است.

مرتبط:

گفت‌وگوي ايرج قادري با سايت پرده سينما درباره فيلم تاراج