مجله‌ی فیلم، شماره‌ی پانصدمی‌گویند در زندگی، اولین‌های هر چیزی تا آخر عمر در تار و پود ذهن حک می‌شود. مثل اولین‌بار که به آدم می‌گویند به‌زودی صاحب خواهر یا برادری خواهی شد، مثل اولین جایزه‌ی شوق‌انگیزی که می‌گیری، اولین روز مدرسه، اولین‌ کارت صد یا هزار آفرینی که با افتخار روی دفتر یا کتاب می‌چسبانی، اولین‌بار که تلاش می‌کنی تا با کنار هم گذاشتن کلمه‌ها و جمله‌ها از روی صفحه‌ی کاغذ پرواز کنی، اولین نشانه‌های بلوغ، اولین تپش‌های غیرعادی قلب، اولین تجربه‌ی عاشق شدن و...بسیاری اولین‌های دیگر. اما اگر از مطبوعاتی‌هایی که زندگی‌شان سال‌هاست به پُرز کاغذ، بوی چاپ و هم‌نفسی با خواننده‌ها آغشته شده بپرسید به شما خواهند گفت اولین تجربه‌ی روبه‌رو شدن‌ با روزنامه و مجله و نشریه‌های مختلف،‌ اصلاً از جنس دیگری‌ست؛ عشقی اعتیادآور که تا دَم مرگ آدم را رها نمی‌کند.
در روزگار نوجوانیِ نسل ما، متاسفانه نشریه‌ها از تنوع چشم‌گیری برخوردار نبودند. به همین دلیل اغلب‌ از «کیهان بچه‌ها» و «اطلاعات هفتگی» و «جوانان» آغاز کردیم و به «دانستنیها» و «ماشین» و «دانشمند» می‌رسیدیم؛ آن‌هم در روزگار سه دهه پیش که باجه‌های مطبوعاتی در قُرُق دو روزنامة سنتیِ عصر بود. در چنین شرایطی مواجه شدن با نشریه‌ای که نام یکه و جذاب «فیلم» را بر تارک خود داشت خود به تنهایی یک پدیده بود. پدیده‌ای که در آن سال‌ها به‌سادگی دستِ چهارده‌سالگی‌ام را گرفت، از روی زمین بلند کرد و به آن روزهای زندگی‌ام طعم دیگری داد. تجربه‌ی این پرواز سیال و بی‌دغدغه آن‌قدر جذاب و شیرین و لذت‌بخش بود که اگر فقط کمی به ذهن خستة این روزهایم فشار بیاورم به‌راحتی می‌توانم زمان و مکانِ خریدن آن شماره از مجله را هم به یاد بیاورم. به این ترتیب باید اعتراف کنم اولین‌بار در چهارده‌سالگی و با یواشکی خریدنِ شمارة 14، یواشکی سوار قطار «فیلم» شدم (باز هم آن بازیِ غریب و دل‌پذیر اعداد!) قطاری که در آن سال‌ها به زحمت می‌شد تصور کرد بتواند از معبرها و چاله‌ها و حفره‌هایی که پیشِ رو داشت عبور کند. اما حالا که با هدایت اصغر فرهادی در ایستگاه شمارة 500 کناره گرفته می‌توان با افتخار سر را از پنجره بیرون بُرد و فارغ از هرگونه قضاوتی، به راه طولانی و عجیبی که طی شده نگاه کرد. راه مارپیچی که گذر از آن 33 سال زمان برده و یک‌جورهایی آدم را یاد جاده‌ی پر پیچ و خم و ترس‌ناک فیلم مزد ترس (هانری ژرژکلوزو) می‌اندازد.
حالا که به شماره 14 نگاه می‌کنم احساس خوشِ روبه‌رو شدن با خاطره‌های شیرین، دوباره در ذهنم تازه می‌شود. مثل مرور رفاقتی ناب و طولانی؛ وقتی سعی می‌کنی نقطه‌ی آغاز آن را پیدا کنی یا زمانی که کنار یک رود نشسته‌ای و به سرچشمه‌ی آن فکر می‌کنی. تمام عکس‌ها و خبرها و مطالب آن شماره، خاطره‌انگیز و تداعی‌کننده‌ی دوران خاصی‌ست. دورانی که هنوز بسیاری از سالن‌های قدیمی زنده و فعال و پررونق بودند و هم‌زمان می‌شد ترکیب غریبی از فیلم‌های ایرانی و خارجی (آثاری از سینمای ژاپن، ایتالیا، شورویِ سابق، انگلستان، آمریکا، نروژ و حتی گرجستان) را در آن‌ها یافت. واقعیت این است که مجله‌ی «فیلم» از شماره‌ی 15 به بعد به کتابخانه و کیف مدرسه‌‌ام راه پیدا کرد و...آمد و آرام نشست کنار کتاب‌های دوست‌داشتنی و عزیزی که در قفسه‌های کوچکی چیده بودم‌ و هر روز و هر شب مثل پروانه دورشان می‌چرخیدم. جالب این‌که درست بیست سال بعد (در تابستان سال 83) یک روز که پیچ‌ها و مهره‌ها‌ و گچ دیوار از نگه‌داری آن‌همه اقلام فرهنگی به ستوه آمده بودند کاری کردند تا آن قفسه‌های عزیز کمر خم کنند و تمام آن مجله‌ها و کتاب‌ها و روزنامه‌ها ناغافل بریزند روی سر من! تا آمدم به خودم بجنبم دیدم زیر کوهی از اقلام فرهنگی دفن شده‌ام؛ خاطره‌های عزیزی که هرکدام‌شان برایم تداعی‌کننده روز و ماه و زمان خاصی بودند. شاید باور کردن‌اش عجیب باشد اما از آن‌جا که در خانه تنها بودم تقریباً تمام روز طول کشید تا بتوانم از زیر آن همه کتاب و مجله بیرون بیایم! در آن شرایط مثل زلزله‌زده‌ای بودم که زنده از زیر آوار بیرون آمده اما وقتی به اطراف خود نگاه می‌کند ویرانه‌ای را می‌بیند که هر گوشه‌اش با خون دل تهیه شده. تصورش مشکل است که بگویم چه حالی داشتم؛ وقتی می‌دیدم جنازة کتاب‌هایی که آن همه سال به دقت از آن‌ها مراقبت کرده‌ بودم با عطفِ پاره و جلدِ تا شده جلوی چشمم افتاده‌اند و مجله‌هایی– که به قول یکی از دوستان «مثل برگِ زَر» از آن‌ها محافظت کرده بودم– له و لَوَرده در خون غلطیده‌اند! حالِ جلال‌الدین فیلم خانه خلوت را داشتم؛ زمانی که در زیرزمین نمور و تاریک آن خانه‌ی قدیمی به کتاب‌های خیس و در هم شکسته‌اش نگاه می‌کرد و آرام و تلخ می‌گریست. دلم می‌خواست مثل استاد انتظامی در آن فیلم، همسرم را صدا بزنم و با بغض و گریه بگویم: «ای‌وای...کتاب‌هام...مجله‌هام!» اما بدبختانه هیچ‌کس در خانه نبود و خودم به تنهایی باید با آن مصیبت کنار می‌آمدم. در چنین شرایطی تصمیم گرفتم بر اعصابم مسلط شوم و به‌جای سوگواری بر مرگ یاران مهربان، کتاب‌ها و مجله‌های سالم مانده را از زیر آوار بیرون بکشم تا بعد ببینم چه می‌شود. سعی کردم در نزدیک‌ترین قسمت به نقطه‌ای که روی زمین افتاده بودم جای کوچکی باز کنم و کتاب‌ها و مجله‌ها را روی هم بچینم تا کمی راه باز شود. در چنین شرایطی دسته کردن انبوه مجله‌ها و روزنامه‌هایی که در هم فرو رفته بودند کار بیهوده‌ای بود. باید هر چه به دستم می‌رسید را روی هم می‌گذاشتم تا دیوارهای کاغذی و مقوایی موج بردارند و راه خروج را نشانم دهند. وقتی داشتم با احتیاط و دقت، جلدها و کاغذها را از هم جدا می‌کردم ناگهان چشمم خورد به کتاب «شناخت سینما» ترجمه‌ی استاد ایرج کریمی که هنوز هم مثل روز اول– که آن را خریده بودم– زنده بود و لبخند می‌زد و نفس می‌کشید. خم شدم و با احتیاط و دقت از زیر آوار بیرون کشیدم‌اش. اما به جای این که تصویر هیبت اورسن ولز (با آن لباس سرخ پررنگ) توجهم را جلب کند نگاهم افتاد به فاکتور خرید کتاب که تاریخ بیستم اردیبهشت 70 را بر خود داشت و همکار قدیمی‌مان امیر محصصی‌فر آن را امضا کرده بود. آن‌هم با 10 تومان تخفیف که باعث شده بود قیمت کتاب به رقم باورنکردنی 75 تومان برسد. در یک لحظه تمام خاطرات آن روز پیش چشمم زنده شد. یادم آمد وقتی کتاب مورد بحث را خریدم سال آخر خدمت سربازی بودم. یادم آمد شش ماه حقوق ناچیز سربازی‌ام را جمع کردم و آن را در نمایش‌گاه کتاب، یک‌جا تحویل غرفه‌ی مجله «فیلم» دادم! یادم آمد یکی دیگر از چیزهایی که آن روز خریدم شماره‌های نایاب مجله (از شماره‌ی 1 تا 9) بود که لابد برای صرفه‌جویی در مصرف کاغذ در قطعی کوچک‌تر از قطع معمولیِ مجله چاپ شده بود. چشم گرداندم و کمی آن‌سوتر آن‌ها را پیدا کردم. آن کتاب و آن مجله‌ها باید در کنار هم قرار می‌گرفتند تا هم‌دیگر را تکمیل کنند و خوش‌بختانه به‌جز تا شدنِ جلد، صدمه‌ی دیگری ندیده بودند. حالا که این شماره‌ها (شماره‌های آغازگر راه و مسیر «فیلم») مورد بازبینی قرار می‌گیرد می‌توان انعکاس دوره‌ها و دوران‌های مختلف و متفاوتی را در آن‌ها دید. دوران ویدئوکلوپ‌های اول انقلاب، دوران «بتاماکس» و «تی‌سِوِن سونی»، دوران پاپیون و دوئل و کاپریکورنِ یک، دوران سفیر و رهایی و نقطه‌ضعف، دوران آرامش نسبی سینما؛ پیش از ورود «وی‌اچ‌اس»، دورانی که فیلم دیدن (آن‌هم با آداب مخصوص خود) تنها در تالارهای باشکوه سینما معنی پیدا می‌کرد؛ نه مثل این روزها در خانه و در برابر سینمای خانگی. شماره‌های ابتدایی مجله، در ضمن، بازتاب تصویری از رشد علمی و تکنیکی یادداشت‌ها و مقاله‌ها نیز هست؛ نشانی از نوعی رشدی فرهنگی که در سال‌ها و دهه‌های بعد به کمال‌گراییِ شاید بتوان گفت منحصر به فرد تحریریه منجر شد. نوعی وسواس و دقتِ مثال‌زدنی که بسیاری از نشریه‌های رفیق و رقیب تلاش کردند تا از روی آن تقلید کنند اما به دلیل غیبت عشق به کار روزنامه‌نگاری و سینما موفق به انجام چنین کاری نشدند.
به‌طور حتم جوان‌های نسل تلگرام و فیس‌بوک و اینستاگرام که در زمان ایشان آمار چاپ کتاب به هزار نسخه– و حتی کم‌تر از آن– رسیده به دشواری می‌توانند لذت نسل ما از پیدا کردن یک پدیده‌ی کاغذی به‌نام «فیلم» را دریابند. چنان ‌که نسل آینده و در راه نیز از این شبکه‌های اجتماعی– که ذکرشان رفت– احتمالاً به عتیقه‌های مورد علاقه‌ی کهن‌سالان یاد خواهد کرد. شاید این رسم زمانه است و باید با آن کنار آمد. اما هر طور فکر کنیم بعید به نظر می‌رسد افرادی از نسل‌های مختلف بتوانند مواجهه با اولین تجربه‌های دوران خود را فراموش کنند؛ و از راه رسیدن مجله‌ی «فیلم» برای نسل من و ما چنین بود.

عکس تزیینی‌ست!نکته‌ی نخست: این یادداشت پیش از این در پانصدمین شماره‌ی ماهنامه‌ی سینمایی فیلم (به سردبیری اصغر فرهادی) منتشر شده است.
نکته‌ی بعدی: عکس، تزیینی‌ست!