در اهمیت اصغر فرهادی بودن/ سینمای ایران زیر سایه‌ی فرهادی

اصغر فرهادییکی دو سال پیش یکی از دوستان آهنگ‌ساز در یکی از شبکه‌های اجتماعی نوشته بود: «حتی از نوع نام‌گذاری بعضی از تولیدات سینمای ایران هم می‌توان حدس زد که جدایی نادر از سیمین چه تاثیر عمیقی بر روند فیلم‌سازی در ایران داشته است.» و اضافه کرده بود که: «شاید بشود گفت در دهه‌ی 90 بخشی از انرژی سینما صرف تولید فیلم‌هایی شبیه جدایی... خواهد شد. در حالی که بخش مهمی از راز موفقیت این فیلم در اصیل و اوریژینال بودن آن است و به طور حتم کپی‌های دسته دوم و سوم هرگز موفقیت این فیلم را تکرار نخواهند کرد.» به نظر می‌رسد این پیش‌گوییِ غریب در تعدادی از فیلم‌هایی‌ که در جشنواره‌ی سال گذشته به نمایش درآمد به نتیجه رسیده است. البته در این میان دستیاران سابق فرهادی (حمیدرضا قربانی با خانه‌ای در خیابان چهل و یکم و احسان بیگلری با برادرم خسرو) با وسواس، احتیاط و دقت فراوان از کنار این دام‌چاله عبور کرده بودند (گرچه حاصل کار آن‌ها چندان هم بدون تاثیرپذیری نبود) اما در نهایت با وجود این که فرهادی سر صحنه‌ی تازه‌ترین فیلمش بود و کاری هم در جشنواره نداشت، سایه‌ی او بر سینمای ایران و جشنواره کاملاً مشهود بود.
متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

زیر آوار خاطره/ به بهانه‌ی پانصدمین شماره‌ی ماهنامه‌ی سینمایی فیلم

مجله‌ی فیلم، شماره‌ی پانصدمی‌گویند در زندگی، اولین‌های هر چیزی تا آخر عمر در تار و پود ذهن حک می‌شود. مثل اولین‌بار که به آدم می‌گویند به‌زودی صاحب خواهر یا برادری خواهی شد، مثل اولین جایزه‌ی شوق‌انگیزی که می‌گیری، اولین روز مدرسه، اولین‌ کارت صد یا هزار آفرینی که با افتخار روی دفتر یا کتاب می‌چسبانی، اولین‌بار که تلاش می‌کنی تا با کنار هم گذاشتن کلمه‌ها و جمله‌ها از روی صفحه‌ی کاغذ پرواز کنی، اولین نشانه‌های بلوغ، اولین تپش‌های غیرعادی قلب، اولین تجربه‌ی عاشق شدن و...بسیاری اولین‌های دیگر. اما اگر از مطبوعاتی‌هایی که زندگی‌شان سال‌هاست به پُرز کاغذ، بوی چاپ و هم‌نفسی با خواننده‌ها آغشته شده بپرسید به شما خواهند گفت اولین تجربه‌ی روبه‌رو شدن‌ با روزنامه و مجله و نشریه‌های مختلف،‌ اصلاً از جنس دیگری‌ست؛ عشقی اعتیادآور که تا دَم مرگ آدم را رها نمی‌کند.


این بخشی از یادداشتی‌ست که به بهانه‌ی انتشار پانصدمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلم به سردبیری اصغر فرهادی نوشته‌ام و شما می‌توانید آن را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

آوای موسیقی/ به یاد مرتضی پاشایی

مرتضی پاشایی

اصغر فرهادی در صحنه‌ای از مستند از ایران: یک جدایی (ساخته‌ی مشترک آزاده موسوی و کوروش عطایی) می‌گوید: «نگارش فیلم‌نامه‌ی جدایی نادر از سیمین آغاز خیلی عجیبی داشت. در نوروز 1389 همراه خانواده‌ام به برلین رفته بودم تا روی فیلم‌نامه‌ای که با همکاری پیمان معادی نوشته بودیم کار کنم. آن فیلم قرار بود در برلین ساخته شود بنابراین با هماهنگی تهیه‌کننده به آلمان سفر کرده بودم تا فضا را ببینم و ضمن کامل کردن فیلم‌نامه، مقدمات ساخت آن را فراهم کنم. یک روز در خانه‌ی یکی از دوستان، کنار پنجره ایستاده بودم، چای می‌نوشیدم و به فیلم‌نامه‌ای که باید می‌نوشتم فکر می‌کردم که یک‌دفعه از اتاق بغلی، صدای یکی از تصنیف‌های قدیمی ایرانی را شنیدم که خیلی دوست داشتم. آن قطعه موسیقی در حقیقت اجرای جدیدی از تصنیف مورد علاقه‌ی من بود. غرق شنیدن تصنیف شدم و اصلاً فیلم‌نامه را فراموش کردم. همراه موسیقی به اتاق بغل رفتم و غرق شنیدن تصنیف مورد علاقه‌ام شدم. وقتی تصنیف به پایان رسید احساس کردم از آن فیلم‌نامه که قرار بود در برلین ساخته شود هیچ چیز دیگری توی ذهنم نیست؛ انگار آن تصنیف همه‌چیز را در ذهن من پاک کرده بود. در آن لحظه احساس کردم دیگر هیچ انگیزه‌ای برای ساخت آن فیلم ندارم. سه چهار روز بعد از شنیدن آن تصنیف در تهران بودم. شبی که به تهران رسیدم صبح فردایش توی دفتر کارم بودم. مثل همیشه چای را دَم کردم، نشستم پشت میز و شروع کردم به یادداشت‌برداری از تصویرهایی که به ذهنم رسیده بود...» داستان جدایی نادر از سیمین و موفقیت‌های فرامرزی‌اش را دیگر تقریباً همه می‌دانند. فیلمی که بی‌شک یکی از مهم‌ترین فیلم‌های سینمای پس از انقلاب و اینک بدون اغراق یکی از مهم‌ترین‌ آثار تاریخ سینمای ایران به حساب می‌آید. حالا که گرد و خاک اطراف این فیلم تا حد زیادی فروکش کرده و میدان دید برای بهتر دیدن برخی جزییات آن باز شده راحت‌تر می‌توان درباره‌ی عامل تولد جدایی... در ذهن فرهادی (یعنی اجرای تازه‌ای از یک تصنیف قدیمی) سخن گفت. قطعه موسیقی خاصی که حتی در تیتراژ فیلم هم به آن اشاره نشده اما مهم‌ترین و تاثیرگذارترین عنصر الهام‌بخش این فیلم به حساب می‌آید! واقعیت این است که چنین اتفاقی برای خیلی‌های دیگر نیز افتاده و اغلب، شنیدن موسیقی چنان تاثیری بر آن‌ها گذاشته که شاید بتوان گفت با تاثیر هیچ عامل دیگری قابل مقایسه نبوده و نیست. می‌توان تاریخ سینمای ایران و جهان را زیر و رو کرد و مثلاً به لحظه‌‌هایی از فیلم‌هایی اشاره کرد که در آن‌ها پخش موسیقی، نه‌تنها شخصیت محوری بلکه تماشاگران را نیز مسحور و شیفته‌ی خود کرده است.
اما گردهمایی خودجوش، هم‌خوانی دسته‌جمعی و تکرار ترانه‌های مرتضی پاشایی که در روز خاموشی او در تهران و برخی شهرهای دیگر اتفاق افتاد، لحظه‌های جذابی از یک «پرفورمنس» پرشور یا اثر هنری کم‌وبیش تکرار نشدنی بود که اشاره به آن شاید جلوه‌ی فیلم‌ها و لحظه‌ها‌ی مورد بحث را کمی کم‌رنگ کند. انبوه آدم‌هایی که در غروب دل‌گیر و غم‌ناک جمعه بیست و سوم آبان‌ماه خود را به بیمارستانی رساندند که آوازخوان جوان و محبوب‌شان در آن با زندگی– و به قول زنده‌یاد احمد شاملو با ما بی‌چرا زندگان– وداع کرده بود در حقیقت، خودشان هنرمندان گم‌نامی بودند که بی هیچ قضاوتی باید پذیرفت ترانه‌های مرتضی پاشایی آن‌ها را مسحور کرده بود. هنرمند جوانی که مرگ در سی سالگی او را با خود برد و باعث غمگین‌شدن دل دوست‌داران او شد. می‌توان گفت همه‌ی علاقه‌مندان هنر پاشایی که در روز خاموشی او در کنار اشک شمع‌های روشن، ترانه‌های غم‌انگیز– و اینک معنی‌دار– او را بازخوانی کردند بازیگران نمایشی بودند که او در عمر بسیار کوتاه فعالیت هنری خود هدایت و کارگردانی آن را برعهده داشت. مردان و زنانی که با شنیدن موسیقی غم‌ناک پاشایی (از اتاق بغلی، خانه‌ی همسایه‌ی کناری، ماشین‌های گذری و شاید رادیو و تلویزیون که خوش‌بختانه این‌بار برخلاف خیلی وقت‌ها واکنش به‌موقع و شایسته‌ای داشت) هم‌چون مسحورشدگان از خانه‌های خود بیرون زدند تا تاثیری که از هنرمند مورد علاقه‌شان گرفته بودند را دست‌کم به روح رنجور او بازگردانند؛ و شاید خنکای مرهمی باشند بر زخمی. ترانه‌هایی که شاید زمانی قطعه‌‌هایی از موسیقی حبس‌شده در سی‌دی‌ها یا فایل‌های صوتی به حساب می‌آمدند اما اینک پرستوهایی بودند که روی شانه‌ی هنرمند آوازخوان، او را تا سفری بی‌بازگشت ‌مشایعت کردند. از این نظر مراسم تشییع جنازه و تدفین او که روز 25 آبان با حضور هزاران نفر برگزار شد از نوع حادثه‌های کم‌نظیر در موارد مشابه بود.
مرتضی پاشایی بسیار جوان بود و بسیار نامناسب برای هماغوشی با خوابِ مرگ. تمام فعالیت هنری او تنها از 1389 که تک‌آهنگ معروف خود (یکی هست...) را به اقیانوس اینترنت سپرد تا همین امسال که ترانه‌ی مرگ زودهنگام خود را در تیتراژ برنامه‌ی پرطرف‌دار ماه‌عسل زمزمه کرد ادامه داشت. او با شهرتی که در همین مدت محدود برای خود دست و پا کرده بود و محبوبیتی که ظلم سرطانِ بی‌پیر آن را دو چندان هم کرد به‌راحتی می‌توانست به پرده‌ی سینما راه پیدا کند و شاید اگر شیشه‌ی عمر او نشکسته بود می‌توانست تماشاگران بسیاری را نیز با خود همراه کند. اما تقدیر چنین بود که آخرین نغمه‌اش را ساز کرد، ساز خود را آویخت و...از میان ما رفت. یاد و نامش گرامی.


پی‌نوشت: این یادداشت پیش از این در چهارصد و هشتاد و سومین شماره‌ ماهنامه‌ی سینمایی فیلم (آذرماه 1393) منتشر شده است.

بازخواني يك گفت‌وگو با كارگردان ايراني برنده اسكار: بيماري يعني بي‌ماري!

زمستان هشت سال پيش، زماني كه فيلم رقص در غبار اكران شده بود به پيشنهاد هوشنگ گلمكاني قرار شد با اصغر فرهادي تماس بگيرم و با او درباره اولين فيلمش گفت‌وگو كنم. اين گفت‌وگو كه قرار بود در ماهنامه فيلم منتشر شود در آخرين روز فيلم‌برداري فيلم دومش (شهر زيبا) و در دفتر توليد اين دو فيلم (شركت نشانه) انجام شد. وقتي براي اولين بار فرهادي را با آن جثه ريزنقش و قد نسبتاً كوتاه ديدم هرگز نمي‌توانستم تصور كنم روزي او را در مقابل چشم ميلياردها تماشاگر مراسم اسكار و بالاي پله‌هاي سالن كداك تيه‌تر خواهم ديد؛ در حالي كه با افتخار، اين تنديس جادويي را به دست گرفته و آن را به ايراني‌هاي خوش‌حالي تقديم مي‌كند كه «در روزهاي تبادل كلماتي نظير جنگ، تهديد و خشونت در ميان سياستمداران» نام ايران عزيز را از «دريچه باشكوه فرهنگ» مي‌شنوند. فرهنگ غني و كهني كه به تعبير زيباي او «زير غبار سياست» پنهان مانده است.
فرهادي در اين گفت‌وگو‌ كه دي ماه 1382 منتشر شده– و گزيده‌اي از آن را مي‌توانيد در ادامه مطلب بخوانيد– به نكته‌هاي جالبي اشاره كرده كه از پيِ گذشت سال‌ها هنوز هم جذاب و خواندني‌ست. او در فيلم اولش به شكل عجيبي داستانش را به مكان خلوتي هدايت كرده بود (تا شايد بهتر بتواند توانايي و استعدادش را به نمايش بگذارد)؛ و در اين خلوت‌گزيني اختياري، به سراغ بياباني رفته بود كه به قول خودش «تخت نباشد و در عين حال، خط افق در آن به صورت يك خط صاف ديده نشود.» سرزميني به گفته او «برآمده از يك زندگي مدفون شده» كه خيلي اتفاقي و در يكي از سفرهايش به حاشيه‌ي كوير يزد آن را يافته بود: «درست پشت يك تپه...روستايي فرورفته در خاك كه گنبدهاي بيرون مانده‌ي چند تا از خانه‌ها تنها نشانه‌هايش بود. روستايي بدون روح زندگي، و البته با كانال آب و قنات كه مارهاي داستان فيلم به راحتي مي‌توانستند در آن نفس بكشند.»
ادامه نوشته

نگاهی به فیلم چهارشنبه سوری، ساخته اصغر فرهادی

پوستر فیلم چهارشنبه‌سوری ساخته‌ی اصغر فرهادیهدايت و روايت داستانی که از صبح تا شب (آن‌هم از صبح تا شبِ آخرين سه شنبه‌ی شلوغِ سال) را در بر داشته باشد به اندازه‌ی کافی براي فيلم ساختن وسوسه‌انگيز و جذاب هست؛ چه رسد به آن که قرار باشد فيلمساز، آموخته‌هايش از ساخت بخش‌هایی ازيک يا چند مجموعه‌ی تلويزيونی در آپارتمان‌ها را به کارگردانیِ فيلمی در محيط محصور ميان چهارديواریِ يک خانه بياميزد و بر لبه‌ی پرتگاه ملال‌آوری حرکت کند. اصغر فرهادی در سومين ساخته خود می کوشد پرده های حايل ميان آسايش و بی‌اعتمادی يک خانه را کنار بزند و بي آن که حکم احضار دو ستون اصلی يک خانواده (يا يکی از آن‌ها) را به دادگاه ديدگاه هاي خود صادر کند، زير ساخت های بديهی اما ظريف، نامحسوس و تهديد کننده  رابطه  آن‌ها را به نمايش بگذارد. او با اين تمهيد موفق مي شود بی آن که واکنش سرد و شايد کم مهرِ بانوی خانه (هديه تهرانی) را عامل اصلی بی‌وفايی همسرش (حميد فرخ‌نژاد) معرفی کند به سنگينی سايه‌های هجوم  بر سر هر دوی آن ها اشاره کند. انتخاب زنی تنها و شکست خورده به عنوان شبح تهديدگر زندگی آن‌ها، جدا از تاکيد تلويحی فيلمساز بر آينده‌ی محتوم چنين رابطه ای، زنگ خطری است که می‌تواند شهروندان به ستوه آمده از شهروندی نيمه مدرن امروز را از خواب ناز بپراند؛ شهرونداني که به اندازه  گوش خواباندن روی کانال هواکش، قدرت نفوذ به آن سوی ديوار مقابل خانه شان  را دارند و احتمالاً  به همان اندازه که تهديد شده اند می توانند تهديدگر هم  باشند!

تبر غافل گيري فيلم و فيلمنامه، زماني بر آسودگی خيال بيننده وارد مي شود که تقريباً  وضع به حالت عادی برگشته و همه چيز می رود تا در مسير تغيير احتمالی  داستان (مثلاً  گم شدن فرزند خانواده در پارک و...) فراموش شود. اگر برخی نکته‌های  کم اثر و تاثير فيلمنامه (ماجرای قهر و آشتیِ زن با شوهر خواهرش و ماشين خاکي و کثيفي که بيش از حد لزوم به آن تاکيد می شود) را جزيی از فضاسازی – گيرم قوام نيافته- فيلم به حساب بياوريم، مهم‌ترين امتياز آن، ثبت نامحسوس و خفيف لرزش مردمکان چشم‌هايی‌است که به هنگام فريب‌کاري و دروغ  می‌لرزند و درون آدم‌ها را رسوا می‌کنند؛ چشم‌هايی که در چنين مواقعی می‌کوشند ازقرار گرفتن در تيررس  نگاه يا نگاه‌هاي مستقيم و رسواگر بپرهيزند و اجازه بدهند طرف مقابل با تحليل خود از شرايط ، خوش باشد؛ مثل نگاه  زن به مرد  درحالی که به قول خودش براي اولين بار به جان تنها فرزندشان قسم می خورد تا او باور کند که دوستش دارد. مثل نگاه دختر جوان به زن؛ هنگامي که  شنيده هايش از آن سوی ديوار را به سادگی و ناپختگی میاميزد و روي دايره مي ريزد. و مثل نگاه شرربار زن تنهای واحد روبه رويي به مرد ؛ زمانی که با غريزه ای زنانه – و شايد حتي مادرانه – شعله‌هاي يک تخريب ناخواسته  را از آن سوي نگاه های ترحم خواه او درمی‌يابد و عاقلانه حکم به پايان اين رابطه سست و عاطفی می‌دهد.
پايان فکر شده و تاثيرگذار فيلم (‌خالی بودن جاي همسر در بستر، و خاموشی پنجره رو به خيابان) جدا از آن که پايان‌بندیِ باز و کم‌اثر فيلم قبلي فيلم‌ساز را از ذهن‌ها پاک می‌کند  تعبير شاعرانه ای است که به تاريکی چراغ‌های رابطه اشاره دارد. حريم تاريک کسانی که به تعبير فروغ فرخ‌زاد آرزومندانه انگشتان خود را بر پوست کشيده‌ی شب می‌کشند؛ بی آن‌که اميدی به معرفی آفتاب و رفتن به مهمانی گنجشک‌ها داشته باشند.