جدال منطق و احساس/ نگاهی به فیلم بادیگارد (ابراهیم حاتمیکیا)
در ابتدای بادیگارد میان پرستویی در نقش حاجحیدر و حاتمیکیا در جایگاه یک چشمپزشک (نگران چشمهای جامعه) گفتوگویی در میگیرد که به نظر ساده اما بسیار تعیینکننده است.
شغلت چیه؟
توی حفاظتم.
پس نگهبانی!
نه، محافظم.
بادیگارد؟!
نه، محافظ.
در حقیقت فیلمساز به این طریق تلاش میکند تا بین بادیگارد و محافظ بودن تفاوت قائل شود؛ در حالی که عنوان فیلم بادیگارد است و تا پایان هم به «محافظ» تغییر پیدا نمیکند. این تناقضیست که البته به سراسر فیلم هم تنیده است. فیلمی که به روش حساب پسدادهی فیلمساز، پاسخ منطق را با احساس میدهد تا برای همراه کردن تماشاگر با خود، رای جمع کرده باشد. آنهم احساسی رقیق و آمیخته به بیمنطقی که اگر اشکهای لغزان و بغضهای نگرانکنندهی حاجحیدر نبود به دشواری میشد پاسخ دقیق و روشنی برای آن یافت. البته انتخاب پرستویی برای اجرای نقشی چنین دشوار و نیازمند مهارتها و آمادگی بدنی (کیمیای بازیگری در روزگار ما) کاملاً هوشمندانه است و آنگونه که فیلمساز در پایان فیلم، سرنوشت حاجحیدر را رقم میزند، حضور او ظاهراً قرار است نقطه پایانی باشد بر زندگی مجازی شخصیتی که در نزدیک به دو دههی گذشته بر کارنامهی فعالیت پرستویی و حاتمیکیا سایه انداخته است؛ شخصیت جذابی بهنام حاجکاظم که سینمای دههی 70 را به آتش کشید و خاطرهای تکرارنشدنی از خود به جا گذاشت.
میتوان گفت حاجحیدر فیلم بادیگارد همان حاجکاظم آژانس شیشهای است که اینک پا به سن گذاشته؛ با همان واکنشهای لحظهای، همان بغضها و همان نگاه تبدار و خسته. او بهجای تحویل گزارش ماموریت به مافوق خود، خلاف جهت موج شنا کرده و «داستان» تحویل میدهد. او همچنین در پاسخ به این پرسش که چرا از بدن سیاستمدار بهعنوان سپر بلای خود استفاده کرده بغض و نگاههای معروف خود را ارائه میدهد. اما در نهایت و به شکلی قابل پیشبینی موفق میشود همراهی ذهنی مخاطبان را با خود جلب کند؛ چرا که میداند در سرزمین ما برانگیختن احساسات و ایجاد پل برای جلب افکار عمومی، همیشه سازندهتر بوده تا ارائهی شرح کشاف و توضیح و تفصیلِ بیمورد و دامنهدار! بادیگارد البته در بطن خود حامل پیامهای مهمتری نیز هست. فیلمساز در این فیلم میکوشد تا بین خواستههای نسل جوان و نسل خود که به تعبیر حاجکاظم (یا همان حاجحیدر، چه فرقی میکند؟) توی غار دلشان خزیدهاند یک پل ارتباطی به وجود بیاورد. پلی که در فیلم به قیمت جان بادیگارد تمام میشود. به این ترتیب فیلمساز به صورت تلویحی با مخاطبان سنتیاش وارد گفتوگو میشود و به نمایندگی از نسل خود، به جوانان نسلی که کیومرث پوراحمد (در کفشهایم کو؟) بهدرستی از آنها به «نسل استیو جابز» یاد کرده میگوید آنها برای کمک به پیشرفت حتی حاضرند جان خود را نیز فدای جوانها و پیشقراولان توسعه و امنیت کشور کنند. اما متاسفانه به شکل عجیبی متناقضترین نکتهی فیلم در همین نقطه است که شکل میگیرد. جایی که فیلمساز فقط شعار میدهد ولی به آن عمل نمیکند! به نظر نمیرسد به توضیح بیشتری نیاز باشد. غیبت معنادار حاتمیکیا در مراسم اختتامیهی جشنواره (بخوانید: شب ستایش از جوانان سینما) خود به اندازهی کافی گویا بود.
نکته: این یادداشت پیش از این در پانصد و پنجمین شمارهی ماهنامهی فیلم (اسفند 94) به چاپ رسیده است.
این وبلاگ تلاش ناچیزیست برای انتشار نوشتههایی دربارهي سینما، تلویزیون و ادبیات.