از گذشتههای دور و نزدیک/ نقد کتاب «بهترین سالهای زندگی من»
نویسنده: پرویز نوری. نشر چشمه. چاپ نخست: پاییز 96. ویراستار: محسن آزرم. سیزده هزار تومان.
اواخر دهه 1360 و اوایل دهه 1370 جدا از معدود مجلههای سینمایی که آن وقتها منتشر میشد، مشتری پر و پا قرص صفحههای سینمایی اغلب نشریهها هم بودم. روزنامهها، هفتهنامههایی که برای نسل تشنه و مشتاق من در حکم پنجرههایی رو به سینما بود. یکی از این نشریهها هفتهنامه فرهنگی، هنری «هدف» بود که یکی دو صفحه سینمایی داشت. صفحههایی که گاهی با مطالبی از سینمای جهان پر میشدند و گاهی با نوشتههایی درباره سینمای ایران. اما آنچه که در کنار کاغذهای کاهیِ پُرزدار و چاپ ضعیف متن و عکس، این هفتهنامه را در گوشهای از حافظهام ماندگار کرده، انتخاب یک تیتر جسورانه و خاطرهانگیز بر نقدی است که آن روزها درباره فیلم راز مینا (عباس رافعی) نوشته شده بود: «مینا راز، راز، راز، راز، راز داره مینا!» این تیتر بلندبالا و طولانی، جدا از شوخی جذاب و جالب نویسندهاش با یک ترانه قدیمی، ریشه در نوع خاصی از روزنامهنگاری در سالهای دور هم داشت. سنتی در روزنامهنگاری عامهپسند که تیترهای درشت و طولانی را به عناوین کوتاه و هدفمندِ بالای نوشتهها ترجیح میدادند. تیترهایی گاه آنقدر طولانی که حتی میتوان گفت به «سوتیتر» تنه میزدند!
هرچه که بود، آن تیتر و آن مطلب، نام نویسندهاش (پرویز نوری) را برای همیشه در ذهنم ثبت کرد. نویسندهای که بعدها متوجه شدم جدا از روزنامهنگاری، نویسنده فیلمنامه و کارگردان تعدادی از فیلمفارسیهای قبل از انقلاب هم بوده است. حالا این همکار پرسابقه و قدیمی ما دوباره دست به قلم شده و اینبار چکیدهای از تمام خاطرات ریز و درشت خود را در قالب یک کتاب خاطرات، روانه بازار نشر کرده است. نوشتههای پراکندهای که بخشی از آنها (مثل برشهایی از خاطرات او از تحریریه نشریههای سینمایی آن دوران یا پشتصحنه برخی فیلمها) برای نخستینبار روایت شده و بخش دیگری از آنها (مثل شیطنت داریوش مهرجویی در استفاده از عکس پرویز نوری در یکی از صحنههای فیلم آقای هالو و پاسخ متقابل نوری در استفاده از عکس مهرجویی در حکیمباشی!) پیش از این و به صورت مفصل در همین مجله «فیلم» خودمان منتشر شده بود. اما آنچه که در پایان مطالعه کتاب نصیب خواننده میشود ایجاد حس تعجب در این میزان تلاش برای فشردهسازی خاطرات ریز و درشت قدیمی است. تمهیدی که هرچهقدر در محدود نگهداشتن حجم صفحههای کتاب و طبعاً قیمت آن موثر بوده، در سیراب کردن خواننده ناموفق عمل کرده است. به عنوان مثال نوری در صفحه 90 کتاب درباره امیر نادری نوشته: «میدانستم روزگاری خودش بر صندلی کارگردانی خواهد نشست. از آغاز کارش با خداحافظ رفیق...[]...تا تنگنا که نطفه اصلیاش را من کاشتم.» اما بدون توجه به اهمیت تاریخی چنین نکتهای (منظور، بسته شدن نطفه اصلی تنگنا از سوی اوست) به سادگی از کنار این موضوع رد میشود. این در حالی است که امیر نادری در گفتوگوی مفصلی که سال 85 در سه شماره از ماهنامه «فیلم» به چاپ رسید گفته بود: «طبق معمول، سناریو را با پرویز نوری در میان گذاشتم و به او گفتم قصد ساختن نوعی فیلمنوآر را دارم؛ در حال و هوای تهران...[]...موسیو نوری برای جا افتادن داستان، مثل یک استاد فیلمنوآر کمکم کرد. او همیشه سخت گرفتار مجلهاش بود.» این نکته (باز نکردن موضوع) البته در بخشهای دیگری از کتاب نیز تکرار شده است؛ از جمله، در صفحه 56 که اینبار نویسنده به نگارش فیلمنامه خداحافظ رفیق و عدم رعایت حقوق مؤلف از سوی نادری اشاره کرده: «...چون سناریو به اسم من در وزارت فرهنگ و هنر تصویب شده بود و من آن را رسماً به نادری یا تهیهکننده فیلم واگذار نکرده بودم، اداره امور سینمایی برای دادن پروانه نمایش، از آنها تصویبنامه خواسته بود. بابت نگارش سناریو هم دستمزدی به من داده نشده بود. این شد که تهیهکننده فیلم، عباس شباویز آمد سراغم و تقاضا کرد تصویبنامهای بنویسم.» البته احتمالاً منظور نویسنده از تصویبنامه، موافقتنامه او برای واگذاری فیلمنامه است. اما اگر حتی این نکته هم نادیده گرفته شود، مشکل اصلی، تشریح نکردن جزییات و شکلِ عجیبِ کنار آمدن نوری با این ماجراست. آنهم در موقعیتی که وقوع چنین مشکلی حتی در ابعادی کوچکتر هم میتواند رابطه میان آدمها را برای همیشه شکراب کند: «دلم سوخت و تصویبنامه را نوشتم و بعد هم گفتم هر قدر دستمزد سناریوست بابت سهم نادری حساب کند. اینجوری فکر کردم میتواند درس عبرتی باشد.» (صفحه 57) البته نوری توضیح نداده چگونه میتوان با اختصاص دستمزد سناریو بابت سهم کارگردان، موجبات درس عبرت او را فراهم کرد اما در مجموع باید گفت این، تنها یکی از مواردی است که نویسنده کتاب بدون توضیح کافی آنها را به حال خود رها کرده است. به عنوان مثال در صفحه 34 و پس از اشاره به سفر راج کاپور به تهران نوشته: «...سفر او توام با افتضاح و جنجال بود و تقریباً هنرپیشه آواره را از نظرها انداخت.» اما هیچ اشارهای به دلیل این افتضاح و به گفته او جنجال نکرده است. یا مثلاً در صفحه 40 ضمن اشاره به آغاز فعالیت کیومرث وجدانی و همزمانیِ ورود او به عرصه مطبوعات با نمایش فیلم روانی هیچکاک نوشته است: «...او نقدی آورد در پنج شش صفحه و حسابی خدمت فیلم هیچکاک رسیده بود...[]...من کلی از این بابت عصبانی شدم. هیچکاک در آن زمان برای ما خدای سینما بود...[]...مقاله را بهش پس دادم و گفتم «برو دوسهبار فیلم را ببین و بعد بنویس.» وجدانی رفت و پس از یک هفته با مقالهای دهصفحهای برگشت که در آن روح (روانی) را یک اثر مهم قلمداد کرده بود.» اما هیچ اشارهای به نحوه تغییر دیدگاه وجدانی، آنهم در طول یک هفته نکرده است. خصوصاً به این خاطر که خود او در اینباره نوشته: «[وجدانی] آن [فیلم] را از لحاظ روانشناختی و مسائلی که [به دلیل تخصصاش در زمینه روانشناسی] با آن آشنایی داشت غلط و نامربوط دانسته بود.» (همان صفحه).با تمام این حرفها آنچه که مطالعه «بهترین سالهای زندگی من» را به فرصت جذابی برای سرک کشیدن در گذشتههای دور و نزدیک تبدیل کرده روایتهای دست اول پرویز نوری از برخی ناشنیدهها در متن و حاشیه سینماست (نمونهاش: اخراج احمد فاروقیقاجار از وزارت فرهنگ و هنر به دلیل ادرار خشمگینانه او بر یکی از مجسمههای وزارتخانه!) و همچنین بیان صادقانهای از برخی خاطرهها که در وضعیت فعلی بیشتر به «خودزنی» شباهت دارد. (مثل چاپ یک گفتوگوی خیالی با جینا لولوبریجیدا در مجله «سپید و سیاه» و دریافت یک سکه به عنوان پاداش انجام این کار!)
از باقی ماندن برخی کلمههای ناهمسان با رسمالخط امروزی (مثل: ایدئال بهجای ایدهآل یا استامبول بهجای استانبول) و برخی اشتباههای تایپی (مثل: هوشنگ شفقتی بهجای شفتی یا سالن بهجای سانس!) که بگذریم، یکی از جالبترین خاطرات پرویز نوری از بهترین سالهای زندگیاش روایتهایی از طنز خاص و منحصر به فرد احمدرضا احمدی است. شاعر/ نویسنده/ نقاش/ گوینده/ طراح و مشاوری که سالهاست بی هیچ ادعا و منتی بر مطبوعات و سینمای ایران نور میتابانَد و بازنشر یکی از خاطرات نویسنده کتاب از او میتواند پایانبخش خوب و مناسبی بر این یادداشت باشد: «طی سالهای 1347– 1346 شرکت آندرانیک بلبلی به اتفاق ایرج نبوی [مجله] «ستاره سینما» را با سردبیری بیژن خرسند راه انداخته بودند...[]...بلبلی صاحب چاپخانه از اقلیتها و موجودی بسیار خوشرو و خوشبرخورد بود و تا وقتی گالستیان را نمیدید لبخند داشت...[]...یکی از روزها که احمدرضا احمدی آنجا پیش ما بود بلبلی مدام از گالستیان شکایت میکرد و تند و تند حرف میزد. احمدرضا میان صحبتش پرید و گفت: «آقای بلبلی، یک دقیقه هم به این قناری فرصت بدهید!»
مرتبط: پیوند به همین نوشته در سایت ماهنامهی سینمایی فیلم