پوستر فیلم پنبه تا آتشداستان‌های مربوط به زندگی‌های پر فراز و نشیب، و شرح موفقیت‌هایی که معمولاً از فقر در کفِ خیابان تا عالی‌ترین موقعیت‌های اجتماعی، ثروت و توانمندی را در بر می‌گیرند، همیشه در طول تاریخْ جذاب، نظرگیر و درخشان بوده‌اند. حالا می‌خواهد این داستان‌ها فراز هیجان‌انگیزی از یک کتاب‌ روان‌شناسی، برشی از یک رُمان عامه‌پسند یا حتی مثل زندگی چارلی چاپلین، تصویری باورنکردنی از آن‌روی سکه‌ی شانس باشد. مهم، عبور خیال‌انگیز اما دشوار و رازآلودِ قهرمانِ ماجرا از پیچ و خم‌های سرنوشت، و رسیدن و قدم گذاشتن به سرزمینِ رستگاری است. مسیر پُرسنگلاخی که حتی اگر وجه عمیقاً فانتزیِ زندگی را هم نادیده بگیریم، در برخی موارد، بیش‌تر شبیه رویاست تا واقعیت! رویایی که در مستند پنبه تا آتش (بهرام عظیم‌پور) همشاگردیِ مصطفی چمران در مدرسه‌ی انتصاریه‌ی عودلاجان را از دستفروشی در شهرستان‌ها و لحاف‌دوزی در راسته‌ی بازار تا پیوستن به خانواده‌ی صنعت آهن و فولاد کشور همراهی می‌کند. یا به عبارتی دیگر، از انبار کردن پنبه‌ها و عرضه‌ی مستقیم لحاف‌ها در مغازه‌ی شخصیِ خود تا تصمیم به تغییر شغل و سپس چرخشی ناگهانی به سوی فروش آهن. تصمیمی که علی‌اصغر حاجی‌بابا (شخصیت محوری این فیلم) می‌گوید به دلیل تهدید کودتاچیانی که به دنبال سرنگونی دولت دکتر محمد مصدق بوده‌اند مجبور به انجام آن شده: «بازاری‌ها یک هفته در مقابل وقوع کودتا مقاومت کرده و تمام مغازه‌های خود را تعطیل نگه‌داشتند. اما کودتاچی‌ها برای کمک به تمام شدن این اعتصاب تهدید کردند که اگر مغازه‌های طرفدار دکتر مصدق کرکره‌های خود را بالا نکشند، وارد آن‌ها خواهند شد و اموال‌شان را آتش خواهند زد!» حاجی‌بابا می‌گوید با خودش فکر کرده اگر کسی یک کبریت به اموال او بکشد، در یک لحظه تمام زندگی‌اش از بین خواهد رفت. به همین خاطر تصمیم می‌گیرد یک‌شبه از تجارت پنبه به آهن تغییر شغل بدهد؛ و به‌ مددِ این تصمیمِ به‌ظاهر احساسی و لحظه‌ای، پدیده‌ای متولد می‌شود که در دهه‌های پس از کودتای ننگینِ بیست و هشت مرداد 1332 رنگین‌کمانی از فعالیت‌های اقتصادی را به وجود می‌آوَرَد. از برش و فروش آهن در بازار گرفته تا راه‌اندازی شرکتی برای واردات آن؛ و از ریخته‌گری و متالوژی و صنایع وابسته تا راه‌اندازی کارخانه‌های بزرگی نظیر: پارس‌متال، شوفاژکار، فِروسیلیس، فِروآلیاژ و...غیره که در وهله‌ی نخست، بیش‌تر شبیه رویایی دست‌نیافتنی است تا واقعیتی رویاگونه!
در پنبه تا آتش با برشی از زندگی یکی از کارآفرین‌های پرتلاش و سخت‌کوش کشور روبه‌رو هستیم. یکی از معدود بازماندگانِ نخستین دهه‌ی قرن حاضر که به لطف پدری متمول و دوراندیش، کار خود را با خرید یک مغازه‌ی پنبه‌فروشی در بازار آغاز کرده و اینک سر سلسله‌ی مدیرانی از نسل‌های مختلف (شامل افرادی از فرزندان و نوه‌های خود) به حساب می‌آید که با تمام موانع و محدودیت‌های موجود، مدیریت بخشی از صنعت و اقتصاد کشور را برعهده دارند. یکی از آن بازرگان‌های اصیل، مسلط و کارکشته که نخستین فعالیت اقتصادی‌‌اش به شکل جالبی به سینما ربط داشته است (عرضه‌ی پوستر فیلم‌ها و عکس هنرپیشه‌ها از طریق دستفروشی). اصلاً شاید همین رودِ باریک و متصل به چشمه‌ی رویاست که با تمام بُعد مسافتِ موجود میانِ «هنر» ناب و «تجارت» اصیل، به این شخصیت، نوری از جذابیت تابانده است. شخصیتی که به سبک فیلم‌های رویاپردازانه‌ی سال‌های دور موفق شده موانع را یکی پس از دیگری از میان برداشته و رویایی به این وسعت را به واقعیت تبدیل کند. (سالواتوره‌ی فیلم سینماپارادیزو که از هدایت آپاراتخانه تا کارگردانی سینما، خودش را بالا کشید یادتان هست؟)
مهم‌ترین ویژگی پنبه تا آتش رویکرد کلاسیک سازنده‌ی فیلم نسبت به شخصیت اصلی است. شخصیتی که به روایت این فیلم، با وجود کهولت سن و از دست دادن همسر (در سال‌های دور) به تنهایی کارهای شخصی خود را انجام می‌دهد و برخلاف بخش عمده‌ای از هم‌سالانِ خود، از طلوع آفتاب تا پاسی از شب مشغول کار و کارآفرینی است (نشانه‌ای از بی‌نیازی و البته عدم تفرعن که متاسفانه این دومی در میان برخی افراد متمول یک عنصر فراگیر به حساب می‌آید). از این زاویه، تنها بخش فیلم که در آن، لحنِ ایستای حرکت تصویر و خودداری از انجام حرکت‌های غیرضروری (بخوانید: دوربین روی دست‌های کم‌سلیقه‌) دستخوش تغییری کوتاه و موقتی می‌شود، فصلی است که فرزندان و نوه‌های علی‌اصغر حاجی‌بابا برای شرکت در مهمانی و دیدار با او به خانه‌اش می‌آیند. جایی که رویه‌ی فیلم برای ضبط خون‌سرد و غیرشتاب‌زده‌ی تصویرها کمی تغییر می‌کند و برای لحظه‌ای، کارگردان و حتی برخی افراد گروه تولید را نیز در قاب می‌گیرد! جدا از این مورد، مهم‌ترین‌ فرازهای مستند پنبه تا آتش بخش‌هایی است که فیلم‌ساز موفق می‌شود حضور شخصیت محوری فیلم را در قلمرو تحت هدایت‌اش دنبال کند. به‌طور حتم یکی از جالب‌ترینِ آن‌ها نمایی شامل نگاه تحسین‌آمیز علی‌اصغر حاجی‌بابا به مواد مذابی است که در آسمان کارخانه به پرواز درآمده و در نهایت قرار است چرخ‌دنده‌های صنایع مختلف را به هم وصل کند. لحظه‌ای که صنعت‌گرِ نخبه‌ی کشور درباره‌ی آن می‌گوید: «این ذوب‌آهن و فِروسیلیس نیست؛ طلاست!»
پنبه تا آتش با یک نمای نقطه‌نظر (شامل حرکت از داخل یک تونل به سوی نور) آغاز می‌شود و با نمای حرکت حاجی‌بابا به سوی نورِ فضای خارج از کارخانه به پایان می‌رسد. جدا از تاکیدِ آشکار بر اشاره‌ی مفهومیِ لحظه‌ی پایانی فیلم (گام برداشتن به‌سوی رستگاری) به نظر می‌رسد فیلم‌ساز بیش از تلاش برای طرح این موضوع، در پیِ روایتِ داستان مورد نظر خود در یک فُرم دایره‌شکل– و از نور به‌سوی نور– بوده است. در حالی که شاید اگر به جای استفاده از نمای عبور از داخل تونل– که به جای کنجکاوی نسبت به این شخصیت، بیش‌تر، انتظار تماشاگر برای رسیدن به مکانی ناشناخته را پررنگ‌ می‌کند– فصل معرفی قهرمان فیلم به همان ابتدا (محل کارخانه) منتقل شده بود نتیجه‌ی بهتری عاید فیلم‌ساز می‌شد؛ و هم، سلیقه‌ی او نسبت به فُرمِ دایره‌وارِ فیلم تامین می‌شد و هم با ایده‌ی کلی و درونیِ آن (آمدنِ حاجی‌بابا از سایه به مرکز توجه) هم‌سو و هم‌مسیرتر بود. ایده‌ای که خوش‌بختانه در بخش پایانی فیلم با موفقیت اجرا شده است.
پنبه تا آتش را می‌توان نمونه موفقی از نمایشِ سخت‌جانی و سخت‌کوشیِ آدم‌های موفق در جامعه‌ی ما و تلاش برای الگو شدن آن‌ها در جامعه دانست. اما از آن‌جا که راز اصلیِ موفقیت قهرمان فیلم بر اتحاد خانوادگی، حمایت پدر و مهم‌تر از همه، قدرت اقتصادی و توانایی مالی او بنا شده، شاید بتوان گفت الگوی چنین فیلمی برای کارآفرینی در وضعیت خاصِ کشور ما چندان کارآمد به نظر نمی‌رسد. آن‌هم در شرایط خاصی که به دلیل سکون آشکار در چرخه‌ی اقتصاد کشور، نه تنها قدرت خرید مصرف‌کننده‌ها با کاهش مواجه شده بلکه به ندرتْ امکان سرمایه‌گذاری در بخش‌های مختلف صنعتی، تجاری و اقتصادی وجود دارد (در خودِ این فیلم هم به برش‌های کوتاهی از مصائب و مشکلاتِ صاحبان صنایع اشاره شده). در نهایت باید گفت آن‌چه که پس از تماشای این فیلم و سایر مستندهای مجموعه‌ی «کارستان» در گوشه‌ی ذهن مخاطب ته‌نشین می‌شود، تلاش شبانه‌روزی، سخت‌کوشیِ قابل تحسین این‌گونه شخصیت‌ها و گوش سپردن آن‌ها به رهنمودها و نصیحت‌های به‌ظاهر غیرممکن اما کارآمدی است که قابلیت تبدیل کردن رویا به واقعیت را دارند؛ و علی‌اصغر حاجی‌بابا در مستند پنبه تا آتش می‌گوید در دوران جوانی، یک روز آن را از زبان پدرِ خود شنیده است: «می‌خوای بشوی گُنده/ آهن بخر و پنبه!»

پشت صحنه‌ی فیلم پنبه تا آتش

مرتبط: پیوند به همین نوشته در سایت ماهنامه‌ی سینمایی فیلم