زاون قوکاسیان و پیام از دیار باقی
* بهار 1364 است. پانزده سالهام. از یکی دو سال پیش که مجله فیلم میخوانم، سودای سینما به جانم افتاده؛ دیگر اسم بعضی افراد در کنار اسم بعضی فیلمها برایم اهمیت پیدا کرده و هرجا آن اسمها را ببینم دنبالشان میکنم. رفتهام روبهروی دانشگاه تهران تا کتاب بخرم. در ویترین یکی از مغازهها چشمم میافتد به عکسی از مسعود کیمیایی روی جلد یکی از کتابها. نگاه نافذ کیمیایی مجابم میکند که مثل جادوشدهها وارد کتابفروشی شوم. بخش عمدهای از عیدی آن سالها (665 ریال!) را یکجا میدهم، کتاب را میخرم و میزنم بیرون. توی اتوبوس، در راه بازگشت به منزل با کتاب خلوت میکنم. در حقیقت با نگاهم کلمهها و جملهها را میبلعم. راهم آنقدر دور است که تا به خانه برسم حدود نیمی از کتاب را خواندهام. پیش از آن که در ایستگاه مورد نظر از اتوبوس پیاده شوم یکبار دیگر به کتاب و روی جلد آن نگاه میکنم. یک نام بیش از تیتر اصلی و فرعی، ذهنم را به خود مشغول میکند: زاون قوکاسیان.
* زمستان 1374 است. بیست و پنج سالهام. برای تهیهی گزارش و نوشتن یادداشت و نقد فیلم به سالن مطبوعات در سینما شهرقصه رفتهام. دیگر چند سالی هست که بهصورت حرفهای روزنامهنگاری میکنم. در هیاهوی سالن انتظار چشمم میافتد به هیبت تنومند زاون قوکاسیان که حالا دیگر از روی عکسهایش در برخی رسانهها میشناسمش. با اعتماد به نفسی متزلزل، خودم و نشریهای که در آن مینویسم را معرفی میکنم. با دستمال، صورت عرقکردهاش را پاک میکند و با گویش ارمنی (البته آمیخته به اصفهانی) میگوید: «جدی میگی؟» میگویم: «چهطور مگه؟» میگوید: «وقتی مطالبت رو میخوندم فکر کردم چهلپنجاه سالته!» از تعریفش خوشم میآید. برای آن که حرفی زده باشم میگویم: «شما هم خیلی جوونتر از سنتون به نظر میایید.» میگوید: «چطور مگه؟» هول میشوم. میگویم: «فکر میکردم باید چهل و خردهای سالتون باشه.» میگوید: «خُب، هستم دیگه.» و میخندد. صورت گوشتالویش به هم فشرده میشود و زلفهایمان به هم گره میخورد؛ به همین سادگی.
* تابستان 1380 است. من سی را رد کردهام و زاون پنجاه را. هر دو در خانهی منصور ملکی مهمان هستیم. وقتی وارد میشوم زاون آنجاست. صورت خیس عرقش را با دستمال پاک میکند و میگوید: «چیه؟ تو هم معتاد شدی؟!» منظورش را متوجه نمیشوم. میپرسم: «یعنی چی؟» میگوید: «آخه هر کی دستپخت پریخانوم رو تجربه کنه دیگه نمیتونه از ناهار پنجشنبههای این خونه صرفنظر کنه.» ناهار را که میخوریم زاون میگوید بلیت دارد و باید به اصفهان برگردد. من هم رفتن او را بهانه میکنم و همراهش میزنم بیرون. در کوچه، زاون پیشنهاد میدهد تا ابتدای یوسفآباد و از آنجا تا خیابان مطهری پیاده برویم. از خدا خواسته قبول میکنم و همراه او خودم را رها میکنم در کف خیابانی که به استقبال پاییز زودرس رفته است. تا سر یوسفآباد برسیم، زاون به اندازهی یک کتابِ قطور خاطره تعریف میکند. از مشکلات چاپ کتابهایش. از دیدارش با هنرمندان ایرانی و خارجی. از سفرهایش به اروپا و جشنوارههای مختلف. از حضور طنزآمیز برخی فیلمسازان ایرانی در برخی مراسم تشریفاتی و جشنهایی که در آنسوی آب به دعوت مدیران جشنوارهها برگزار میشود. بعضی از آنها آنقدر خندهدارند که حتی من– که معمولاً به سختی خندهام میگیرد– را به شدت میخنداند. در فرصتی، با پشت دست، پلکهایم که از شدت خنده خیس شده را پاک میکنم. وسط یکی از شدیدترین خندهها زاون را میبینم که سوار تاکسی، سرش را از پنجره بیرون آورده، با صدای بلند و با همان لهجهی معروفش میگوید: «اصفهان اومدی، زنگ بزن ببینیم همدیگه رو...»
* زمستان 1393 است. در جشنوارهی سینماحقیقت برای زاون بزرگداشت گرفتهاند اما خودش روی تخت بیمارستانی در وین (پایتخت اتریش) بستری است. عکس خندانش روی دیوار سینما فلسطین مرا مجاب میکند تا هر طور شده شمارهاش را پیدا کنم و حالش را بپرسم. منصور ملکی مشکل را حل میکند: «اینهم شماره موبایلش...گاهی وقتها که حالش خوب نیست پرستارش گوشی رو برمیداره.» زنگ میزنم. خوشبختانه خودش پشت خط است و خیلی سریع مرا به جا میآورد. در صدایش نشانی از هیچ بیماری مهلک و مرموزی نیست؛ حتی از سرطان و آن غدهی عجیب و هفت هشت کیلویی که از مدتها قبل آوازهاش در گوش رسانهها پیچیده. از هر دری حرف میزنیم. آشکارا دلخوریاش را از برنامهی بزرگداشت خود در جشنوارة سینماحقیقت بروز میدهد: «وقتی خودم نیستم معنای دیگری میده که خودت بهتر میدونی منظورم چیه.» متوجه منظورش میشوم. سعی میکنم حرف را عوض کنم. او را یاد بعضی از کتابهایش میاندازم که میدانم از مدتها پیش در نوبت انتشار است و چاپ نمیشود. میگوید: «باید خودم برگردم، بیفتم دنبالش ببینم گیرش کجاست!» میگوید: «پس کی میایی اصفهان؟» میگویم: «شما که خودت نیستی!» میگوید: «میام...مگه میشه نیام؟...اومدم، حتماً باید بیای پیشم.» میگویم: «چشم، حتماً خدمت میرسم.» قرار میگذاریم برای دو سه ماه بعد که به قول خودش: «تا اون موقع جای زخمها دیگه خوب شده» و برگشته است. قرار میگذاریم برای یک پیادهروی طولانی در حاشیهی زایندهرود. قرار میگذاریم به محض اینکه برگشت، خبر بدهد. بغضم را فرو میخورم و دکمهی قطع مکالمه را میزنم. هر چه بیشتر تلاش میکنم، کمتر موفق میشوم جلوی خودم را بگیرم. اشک امانم نمیدهد.
* اول اسفند 93 است. صدای پیامک میآید. منصور ملکیست. نوشته است: «امید جان، دلم نمیخواست حامل پیام بدی برای تو باشم ولی مجبورم بگم: زاون هم رفت.» چیزی در درونم میشکند. در خود فرو میروم و یاد خاطراتم با هر دوی آنها میافتم. نمیدانم چهکار کنم. بیهدف میروم پشت پنجره. دل آسمان هم مثل دل من بارانیست. اشکهای نخستین روزهای اسفند، زنگار شیشهها را پاک میکند؛ و من از پشت پنجرهی بارانخورده، هیبت مرد تنومندی را میبینم که در پیادهرو میرود و چتر هم ندارد.
* نوروز 94 است. رفتهام شهرکتاب. رفتهام مثل همیشه، کتاب بخرم؛ برای عیدی. روی پیشخوان «پرفروشها» و «تازههای نشر» چشمم میافتد به عکسی از مرحوم ارحامصدر روی جلد یکی از کتابها. ارحام سرش را تکیه داده به یک عصای منبتکاری شده و با لبخند به مشتریها نگاه میکند. کمی آنسوتر تصویرهایی از جوانی و پیریِ خانم لُرتا هایراپتیان (نوشین) روی کتاب دیگریست؛ هر دو از واپسین کارهای زاون قوکاسیان. همانطور که خود زاون هم قول داده بود، ظاهراً با خوب شدن زخمهایش، با برگشتن به ایران و برطرف شدن مشکلات، کتابهای «در نوبت چاپ» او یکباره منتشر شدهاند. پیام زاون به خوبی و کوتاهی دریافت میشود؛ حتی از آنسوی پرچین مرگ، از دیار باقی.
* روزهای پایان اسفند 94 است. بیش از یک سال از مرگ زاون و حدود شش ماه از پرواز منصور ملکی و ایرج کریمی میگذرد. روزهای پایان سال، بهترین زمان برای مرور یک سال گذشته است. آنهم سالی که در آن ایرج کریمی و منصور ملکی به فاصلهی چند هفته ما را تنها گذاشتند و به خوابی ابدی فرو رفتند. خوابی که احتمالاً باید به شیرینی و رخوتانگیزی خلوت با سینما باشد. پیش از آن که نوشتهی حاضر را تمام کنم، یک شب، هر سه نفرشان به خوابم میآیند. خواب میبینم در یک پارک بسیار تمیز و بسیار خلوت نشستهایم؛ روی دو نیمکت روبهروی هم. اما هیچ حرفی نمیزنیم. فقط لبخند است و لبخند و نگاههای معنیدار. طاقت نمیآورم. به زاون میگویم: «این دوستان که حرفی نمیزنند لااقل شما یه چیزی بگو.» میخندد. کودک میشود. لپهایش گل میاندازد و عینکش را در آغوش میگیرد. میگوید: «ما همة حرفهایمان را قبلاً نوشتهایم.» ایرج کریمی آه میکشد و به زمین نگاه میکند. منصور ملکی مثل این یک سالِ آخر به جای مبهمی خیره شده و بیهدف فقط لبخند میزند. ناگهان یک نگرانی بیمورد و بیموقع سراغم میآید. قلبم به تپش میافتد. بیدار میشوم. چشم باز میکنم و دلتنگشان میشوم؛ بیشتر از یک سال گذشته. بیشتر از گذشته و همیشه. مثل همیشه...
مرتبط: مرثیهای برای یک دوست (یادداشتی به بهانهی درگذشت زندهیاد منصور ملکی)
این وبلاگ تلاش ناچیزیست برای انتشار نوشتههایی دربارهي سینما، تلویزیون و ادبیات.