از راست: زاون قوکاسیان, منصور ملکی و ایرج کریمیروزهای پایان اسفند 94 است. بیش از یک سال از مرگ زاون و حدود شش ماه از پرواز منصور ملکی و ایرج کریمی می‌گذرد. روزهای پایان سال، بهترین زمان برای مرور یک سال گذشته است. آن‌هم سالی که در آن ایرج کریمی و منصور ملکی به فاصله‌ی چند هفته ما را تنها گذاشتند و به خوابی ابدی فرو رفتند. خوابی که احتمالاً باید به شیرینی و رخوت‌انگیزی خلوت با سینما باشد. پیش از آن که نوشته‌ی حاضر را تمام کنم، یک شب، هر سه نفرشان به خوابم می‌آیند. خواب می‌بینم در یک پارک بسیار تمیز و بسیار خلوت نشسته‌ایم؛ روی دو نیمکت روبه‌روی هم. اما هیچ حرفی نمی‌زنیم. فقط لبخند است و لبخند و نگاه‌های معنی‌دار. طاقت نمی‌آورم. به زاون می‌گویم: «این دوستان که حرفی نمی‌زنند لااقل شما یه چیزی بگو.» می‌خندد. کودک می‌شود. لپ‌هایش گل می‌اندازد و عینکش را در آغوش می‌گیرد. می‌گوید: «ما همة حرف‌هایمان را قبلاً نوشته‌ایم.» ایرج کریمی آه می‌کشد و به زمین نگاه می‌کند. منصور ملکی مثل این یک سالِ آخر به جای مبهمی خیره شده و بی‌هدف فقط لبخند می‌زند. ناگهان یک نگرانی بی‌مورد و بی‌موقع سراغم می‌آید. قلبم به تپش می‌افتد. بیدار می‌شوم. چشم باز می‌کنم و دل‌تنگ‌شان می‌شوم؛ بیش‌تر از یک سال گذشته. بیش‌تر از گذشته و همیشه. مثل همیشه... 


این بخشی از یادداشتی است که اواخر سال گذشته به مناسب سالروز درگذشت زاون قوکاسیان نوشتم و در کتاب سال سینمای ایران (1395) منتشر شد. اینک که نه زاون در میان ماست و نه ایرج کریمی، به نظر می‌رسد هفدهم مهر (هفتاد و چهارمین زادروز منصور ملکی) بهترین بهانه برای بازنشر این یادداشت باشد. متن کامل آن را می‌توانید در ادامه‌ی مطلب بخوانید.