درگذشت علی حاتمی و داستان مرگی که کلید خورد!

علی حاتمی، روزنامه اخبارچهاردهم آذر ۷۵ که علی حاتمی جان به جان‌آفرین تسلیم کرد من شاید یکی از اولین افرادی بودم که از سفر بی‌بازگشت او باخبر شدم. یکی از پرستاران حاتمی، تنها چند دقیقه بعد از درگذشت او تلفن زد و این خبر غم‌انگیز را به تحریریه‌ی روزنامه‌ی اخبار مخابره کرد. تنها کاری که در آن شرایط می‌توانستم انجام بدهم تنظیم و تکمیل آن خبر‌‌ بود. در آخرین لحظه تیتر زدم: علی حاتمی داستان مرگ را نوشت و خبر را گذاشتم روی میز منصور ملکی (که روحش آرام و شاد باد) او هم خبر را برد تا در شورای سردبیری روزنامه مطرح کند. وقتی برگشت گفت: مطلب رو بردیم صفحه‌ی یک اما حسین قندی تیترش رو کرد: علی حاتمی داستان مرگ را کلید زد. به ملکی گفتم: حالا اگه همین تیتر رو من نوشته بودم ایشون می‌گفت: مگه داستان رو کلید می‌زنن؟! داستان رو می‌نویسن! خوب یادم هست ملکی لبخند معنی‌داری زد و هیچ نگفت. اما ظاهرٱ زنده‌یاد قندی کارش را بهتر از هر دوی ما بلد بود. او در جشنواره‌ی مطبوعات سال بعد جایزه‌ی بهترین تیتر سال را دریافت کرد و با همان جمله‌ی خبری راهی سرزمین وحی شد: علی حاتمی داستان مرگ را کلید زد.

زاون قوکاسیان و پیام از دیار باقی

از راست: زاون قوکاسیان, منصور ملکی و ایرج کریمیروزهای پایان اسفند 94 است. بیش از یک سال از مرگ زاون و حدود شش ماه از پرواز منصور ملکی و ایرج کریمی می‌گذرد. روزهای پایان سال، بهترین زمان برای مرور یک سال گذشته است. آن‌هم سالی که در آن ایرج کریمی و منصور ملکی به فاصله‌ی چند هفته ما را تنها گذاشتند و به خوابی ابدی فرو رفتند. خوابی که احتمالاً باید به شیرینی و رخوت‌انگیزی خلوت با سینما باشد. پیش از آن که نوشته‌ی حاضر را تمام کنم، یک شب، هر سه نفرشان به خوابم می‌آیند. خواب می‌بینم در یک پارک بسیار تمیز و بسیار خلوت نشسته‌ایم؛ روی دو نیمکت روبه‌روی هم. اما هیچ حرفی نمی‌زنیم. فقط لبخند است و لبخند و نگاه‌های معنی‌دار. طاقت نمی‌آورم. به زاون می‌گویم: «این دوستان که حرفی نمی‌زنند لااقل شما یه چیزی بگو.» می‌خندد. کودک می‌شود. لپ‌هایش گل می‌اندازد و عینکش را در آغوش می‌گیرد. می‌گوید: «ما همة حرف‌هایمان را قبلاً نوشته‌ایم.» ایرج کریمی آه می‌کشد و به زمین نگاه می‌کند. منصور ملکی مثل این یک سالِ آخر به جای مبهمی خیره شده و بی‌هدف فقط لبخند می‌زند. ناگهان یک نگرانی بی‌مورد و بی‌موقع سراغم می‌آید. قلبم به تپش می‌افتد. بیدار می‌شوم. چشم باز می‌کنم و دل‌تنگ‌شان می‌شوم؛ بیش‌تر از یک سال گذشته. بیش‌تر از گذشته و همیشه. مثل همیشه... 


این بخشی از یادداشتی است که اواخر سال گذشته به مناسب سالروز درگذشت زاون قوکاسیان نوشتم و در کتاب سال سینمای ایران (1395) منتشر شد. اینک که نه زاون در میان ماست و نه ایرج کریمی، به نظر می‌رسد هفدهم مهر (هفتاد و چهارمین زادروز منصور ملکی) بهترین بهانه برای بازنشر این یادداشت باشد. متن کامل آن را می‌توانید در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

مرثیه‌ای برای یک دوست

منصور ملکی

وارد دفتر روزنامه شدم و سراغش را گرفتم. اندکی بعد مرد میانسالی را دیدم که در امتداد نگاه کسانی که پشت میزها نشسته بودند حرکت کرد و از عمق تحریریه به‌ طرفم آمد. او مثل فیلم‌های شبه‌عرفانیِ دو سه دهه پیش، در حالی که لباس سفیدرنگی به تن داشت از پشت دود متراکم سیگار– که عنصر جدایی‌ناپذیر تحریریه‌ها در آن‌ سال‌ها بود– جلو آمد، دست دراز کرد و گفت: «سلام. من ملکی‌ام؛ دبیر بخش فرهنگی.» متن کامل را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته