از پشت پلكهاي مرطوب...
نمیدانم تا به حال برایتان پيش آمده به چيزی (عكسی، تصويری يا موضوعی) فكر كنيد و مدتی بعد به همان چيز، همان عكس، همان تصوير و همان موضوع (حتا بهتر و جذابتر از آنچه فكر كردهايد) برسيد؟
در هفتههای گذشته مدام در سفر بودم و متاسفانه وقتی برای بهروز كردن وبلاگ نداشتم. ضمن اين كه مدام به اين فكر میكردم چه بنويسم تا دفترچه ديجيتال من بيش از اين خالی نماند. در اين مدت سفری داشتم به گلپايگان و سپس اصفهان كه طبعاً با عبور و گشت و گذار از شهرها و روستاهای كوچك و بزرگ بين اين دو شهر همراه بود. و البته هفتهی گذشته سفر ديگری داشتم به مشهد كه طبعاً سياحت بود؛ با قطار و زيارت و مخلفات!اصفهان كه رفته بودم بهانهام اجابت دعوت يكی از اقوام همسرم بود؛ برای شركت در مراسم عقدكنان و نامزدیاش. اما بيش از هر چيز دلم براي ديدن و دوباره ديدن زايندهرود میتپيد كه شنيده بودم چند وقتی است دوباره با جاریشدن آب در رگهايش زنده شده. چند ماه پيش (در روز تاريخی هجدهم تير) كه برای ضبط تصاويری از يك مجتمع تجاری، يك گاوداری و برخی مزارع كشاورزی به اصفهان و اطراف آن رفته بودم زايندهرود خشك و بیآب بود و من در آن سفر تلخ، شهر محبوب و مورد علاقهام را با اشك و بغض پشت سر رها كردم؛ اشك و بغضی كه البته هيچ ربطي به گاز اشكآور و حال و هوای آن روز خاص نداشت.
اما اينبار قضيه فرق میكرد؛ هرچه آن فاميل ما توی يزدانشهر و نجفآباد و آبادیهای اطراف آن گشته بود حتا يك تالار خالی پيدا نكرده بود تا مراسمش را در آن برگزار كند و سرانجام قرعه به نام تالاری در يكی از جنوبیترين مناطق اصفهان (نزديك كوه صفه و حوالی دروازهشيراز) خورده بود؛ جايی كه برای رسيدن به آن بايد از مرز زايندهرود عبور میكرديم و اين گذشتن از روی رود، برای من حالی داشت، ناگفتنی!
وقتی فرمان ماشين را به قول اصفهانیها تاباندم (!) و رفتم روی يكی از پلهای كنار «اللهوردیخان» به شكل عجيبی نوای يك هارپ با تركيبی از كلاويههای پشت هم رديفشدهی يك پيانو (آنهم با كوك ايرانی) توی گوشم پيچيد، ناخودآگاه مو به تنم سيخ شد و... جای شما خالی، نگاهم افتاد به جمال بیهمتای سیوسه پل كه خوشبختانه بعد از گذشت سدهها همچنان استوار و پابرجاست؛ و به راستی، افتخاركردنی! دلم میخواست زندان متحركی كه در آن اسير شده بودم ناگهان عطسه كند و مرا پرتاب كند به جايی حوالی آنسوی رودخانه؛ تا دمی زير سايههای درختانش بياسايم و غبار و غمهای دودگرفتهی تهران را زير پايههای پلهايش خاك كنم. اما چه كنم كه واقعيت تلختر از گذشته بود و مثل هميشه هيچ تناسبی با رويا نداشت! البته خوشبختانه هنگام برگشت، ترافيك سنگين بود (!) و من در لذتبخشترين تحمل عمرم فرصت كردم زمان بيشتری به زايندهرود و پلهای شگفتانگيزش خيره شوم؛ هرچند مسافران و مهمانان صندلی عقبی مدام نق میزدند كه اگه از فلان اتوبان و بهمان خيابان ميرفتيم، الآن توی جاده بوديم و برگشته بوديم و...!
به خط اول اين نوشته برمیگردم: تا به حال برایتان پيش آمده به چيزی (عكسی، تصويری يا موضوعی) فكر كنيد و اندكی بعد به همان چيز، همان عكس، همان تصوير يا همان موضوع (حتا بهتر و جذابتر از آنچه فكر كردهايد) برسيد؟ اين حكايت من است و يكی از تازهترين پستهای وبلاگ علیرضا معتمدی. هر آنچه میخواستم دربارهی تصويري كه از سیوسه پل ديدم بنويسم در اين عكس و اين شعر و اين پست وبلاگ علیرضا نهفته است. عكس و شعری كه به درستی از پشت يك جفت پلك مرطوب جاری شده است؛ بخوانيد و حالش را ببريد.