تصویر، تصور و تولدی دیگر/ گزارشی از نمایش مستندهای «یک آتش» و «خانه سیاه است»

فروغ فرخ‌زاد در پشت صحنه‌ی خانه سیاه است
فروغ فرخ‌زاد در پشت صحنه‌ی خانه سیاه است

شامگاه سه‌شنبه بیست و سوم بهمن‌ماه سالن سیف‌الله داد خانه سینما شاهد نمایش و سپس نقد و بررسی مستندهای «یک آتش» (ساخته‌ی ابراهیم گلستان) و «خانه سیاه است» (به کارگردانی فروغ فرخ‌زاد) بود.
در ابتدای این جلسه که در آستانه‌ی سال‌روز درگذشت این شاعر بزرگ معاصر برگزار شد، ناصر صفاریان، دبیر کانون فیلم خانه سینما با اشاره به وجه شاعریِ زنده‌یاد فرخ‌زاد به عنوان پررنگ‌ترین جنبه‌ی شهرت او گفت: «نکته‌ی جالب این است که با گذشت بیش از پنج دهه از ساخته شدن «خانه سیاه است» هنوز کسانی پیدا می‌شوند که از وجه فیلم‌سازی فروغ فرخ‌زاد بی‌خبر هستند و به عنوان مثال از کارگردانی و تدوین «خانه سیاه است» توسط او و همکاری‌اش در ساخت یکی دو مستند دیگر اطلاع ندارند.»
وی گفت: «همین نکته‌ی به ظاهر ساده ثابت می‌کند نقد و بررسی فیلم‌هایی که بارها و بارها در جلسه‌های مختلف به نمایش درآمده و البته فروغ فرخ‌زاد در تولید آن‌ها نقش موثری داشته، برخلاف تصور چندان هم بی‌ربط و تکراری نیست.» متن کامل این گزارش را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

احضار روح فروغ در پس‌کوچه‌های ارباب‌جمشید

تابستان 1380 است. از آسمان دودآلود تهران آتش می‌بارد. با ناصر صفاریان در کوچه‌پس‌کوچه‌های منوچهری به طرف ارباب‌جمشید می‌رویم. او قوطی کوچکی– محتوی یک حلقه فیلم– را با خودش آورده تا آن را با تله‌سینمای استودیوی کوچکی که همان دور و اطراف گیر آورده‌ایم به ویدئو تبدیل کنیم. نمی‌دانم فیلم را از کی گرفته یا کجا پیدايش کرده! فقط می‌دانم هر چه هست تصويري از فروغ فرخ‌زاد در آن هست كه تا به حال هيچ‌كس نديده؛ و همین برایم کافی‌ست. در طول مسير، هر وقت نگاهم به آن قوطي كوچك می‌افتد حس عجیبی به من دست مي‌دهد. احساس می‌کنم اين حلقه فيلم از مکان مبهمی در قلب تاریخ بیرون جهیده و ما پيروزمندانه موفق شده‌ايم روي هوا آن را قاپ بزنيم! این را می‌توان از شکل و شمایل قدیمی قوطی، و چسب‌ و... کاغذ و... نوشته‌های جسته و گریخته‌ای که روی آن دیده می‌شود فهمید. گاهی که ناصر از حمل کردن آن جسم بدبار خسته مي‌شود داوطلبانه پيش‌قدم مي‌شوم تا آن را از او بگیرم و در فاصله عبور از روی جوی آب یا رد کردن چاله‌چوله‌ها براندازش کنم! اما برای رفع کنجکاوی باید تا زمان بوبین کردن فیلم و آماده شدن دستگاه و... شروع تبدیل نگاتیو به ویدئو صبر كنم. كم‌وبيش، چیزی در حدود یک ساعت؛ که البته ثانيه‌ها و دقيقه‌ها خیلی بیش‌تر از زمان واقعي كش مي‌آيد. سرانجام، زمانی که مسئول تله‌سینما، دکمه‌ دستگاه را می‌زند و تصویر ثبت شده روی نگاتيو، از راه کابل‌ها و سیم‌های ریز و درشت به صفحه نمایش‌گر گوشه استوديو می‌رسد فروغ، جلوی چشم هيجان‌زده ما سه نفر زنده می‌شود، سرش را بالا می‌گیرد، لبخند می‌زند و با كسي (خارج از قاب كه روبه‌روي او نشسته) صحبت مي‌كند. به تكنيك‌هاي پيچيده نيازي نيست؛ با يك لب‌خواني ساده هم مي‌شود فهميد كه او در مقابل تعريف و تمجيدهاي طرف مقابل، يك‌بار مي‌گويد: «خواهش مي‌كنم» و بار ديگر مي‌گويد: «مرسي!» سپس خانمي وارد كادر مي‌شود و كلاكت مي‌زند. و در انتها هم فيلم‌بردار كه در حال اصلاح كادر بوده، اتفاقي، تصويري از فروغ و گلستان كه در انتهاي اتاق، كنار هم ايستاده‌اند را به حافظه آن نگاتيو جادويي مي‌سپارد.
 این اولين و شايد تنها تصويري‌ست كه از زندگي شخصي فروغ به دست آمده. بقيه‌اش– هر چه كه هست– لحظه‌هايي از بازي‌هاي ناتمام، گذرا و حاشيه‌اي اوست در فيلم‌هاي ابراهيم گلستان. و همين، ارزش و غناي آن را دو چندان مي‌سازد. این اولين و شايد تنها تصوير موجود از زندگي شخصي فروغ فرخ‌زاد است؛ و من خیلی خوش‌حالم که در آن استوديوي كهنه در كنج ارباب‌جمشيد، بي آن‌كه گرماي بي‌تاب‌‌كننده تابستان آن سال، حواس و عطش عميق مرا به ريشخند يا بهتر بگويم به نيشخند بگيرد نخستين شاهد این نمایش باشکوه– و البته خصوصی– بوده‌ام. نمایشی که به طور حتم، دوستداران فروغ هم لذت تماشای آن را در مستند اوج موج تجربه کرده و مثل من برای همیشه به خاطر سپرده‌اند.

هر سال هفته آخر بهمن (موسم درگذشت و خاک‌سپاری غم‌انگيز فروغ) که از راه می‌رسد یاد آن لحظه شگفت‌انگيز و جادویی در تابستان داغ و تب‌زده آن سال می‌افتم؛ و... باور می‌کنم که هنرمند هيچ‌گاه نمی‌میرد.

سنگ قبر فروغ روی کارت عروسی!

سنگ مزار فروغ‌ فرخ‌زادچندی پیش یک کارت عروسی به دستم رسید که شاید بتوان گفت در نوع خود منحصر به فرد بود. مدت‌ها بود ندیده بودم کسی سنت‌شکنی کند و به جای متن‌های سراسر کلیشه‌یی– و بعضاً کسالت‌آور– کارت‌های عروسی، از شعر یا یک قطعه ادبی زیبا استفاده کند. ولی نوشته‌ی این کارت، آن‌قدر غیرمتعارف بود که می‌شود گفت انتخاب کننده‌اش این‌بار از آن‌سوی بام افتاده بود! در حقيقت، برای دعوت به مراسم، بخشی از يكی از مهم‌ترين شعر‌های زنده‌یاد فروغ فرخ‌زاد (به نام «هديه») انتخاب شده بود. شعری كه به‌ درستی برای سنگ قبر فروغ انتخاب شده و او در آن مي‌گويد: من از نهايت شب حرف می‌زنم/ من از نهايت تاريكی/ و از نهايت شب حرف می‌زنم/ اگر به خانه‌ی من آمدی/ برای من ای مهربان، چراغ بيار/ و يك دريچه كه از آن/ به ازدحام كوچه‌ی خوش‌بخت بنگرم...

مطمئنم کسی که این متن را برای دعوت كردن از فامیل و آشنایان يك زوج دل‌داده انتخاب کرده نه تنها تلخ‌کامی عمیق فروغ در سرودن این شعر را درنیافته (احتمالاً به همين دليل، اشاره به حرف زدن شاعر از نهايت شب و تاريكی را هم حذف كرده!) بلکه حتا به گمان خود برای مراسم پاتختی عروس‌خانم و آقاداماد، یک پیش‌فاکتور هم صادر کرده! بنده خدا احتمالاً با خودش فکر کرده حالا که با افزایش ساعت‌افزون قیمت دلار و سکه، هدیه دادن طلا به زوج خوش‌بخت، بیش‌تر يك افسانه و حماسه‌ی باورنکردنی‌ست– و درضمن، بازگشت به گذشته‌ها و نوستالژی‌بازی هم مد روز به حساب می‌آید– بد نیست از مدعوین بخواهیم به عنوان کادو، چراغ «بیارند»؛ و لابد، از آن چراغ‌های آبکاری شده و پایه‌دار [طرح قدیم!] که لاله‌هایش از کوره‌های شیشه‌گری سنتی بیرون مي‌آيد و استادان [عمدتاً گم‌نام] صنایع دستی، با دست خود آن‌ها را تراش مي‌دهند!
هرچه هست، این شعر فروغ، یک متن عجيب برای ازدواج‌های عجيب در روزگار بسيار عجيب‌ ماست. البته با این اوضاع نابه‌سامان اقتصادی، هیچ بعید نیست روزی برسد که کارت‌های دعوت، جای خود را به پیامک‌های دیجیتالی بدهد و عروس و داماد مثلاً به جاي متنی براي دعوت به جشن پيوند خود بنویسند: افسوس، ما خوش‌بخت و آرامیم/ افسوس، ما دل‌تنگ و خاموشیم/ خوش‌بخت، زیرا دوست می‌داریم/ دل‌تنگ، زیرا عشق، نفرینی‌ست!*


*باز هم بخشی از شعر فروغ فرخ‌زاد؛ اين‌بار از قطعه‌ی «در آب‌های سبز تابستان»