محبوبترين اثر ادبی در سالی كه گذشت
تقريباً تمام سال گذشته درگير توليد يك فيلم نيمهبلند تبليغاتی (در معرفی يكی از نهادهای اقتصادی) بودم. فيلمی كه توليد آن دقيقاً از بهمن ماه 1387 تا بهمنماه 1388 به درازا كشيد و شايد روزی روزگاری داستان مصايبی كه برای ساختنش بر من رفت را در جايی بازگو كنم. در طول اين مدت طولانی كه بخش عمدهای از آن به تصويربرداری در شهرها و نقاط مختلف و متعدد كشور گذشت در هر سفر و ماموريتی كه میرفتم كتاب، تنها مونس و همدم من بود. تنها همدمی كه میتوانستم غصهی دوری از خانه و خانواده را در پشت آن پنهان كنم و به روياهايم امكان پرواز بدهم. در تمام مدتی كه تصويربرداری و ماجرای پر دردسر تدوين (بخوانيد: ايرادگيری) اين فيلم سی دقيقهای در جريان بود، كتاب، تنها مرهمی بود كه میتوانست زخمهای روح مرا التيام دهد. به عنوان مثال وقتی در هجوم ريزگردها به جنوب و غرب كشور، در ايلام گير كرده بودم و سنگينی و آلودگی هوا، من و تصويربردار و دستيارش را در اين شهر و در يك مجتمع مسكونی زندانی كرده بود رمان نااميد كنندهی مهرجويی (بهخاطر يك فيلم بلند لعنتی) را به دست گرفته بودم و میخواندم. يا وقتی داشتيم در گذر از منطقهی جازموريان به سمت جلگهی چاههاشم در سيستان و بلوچستان میرفتيم هر وقت فرصت میشد باقیماندهی حسد (مسعود كيميايی) كه از مدتها پيش و در تهران شروع كرده بودم را دست میگرفتم و با هر بدبختی كه بود آهسته آهسته جلو میرفتم. كتابی كه به نظرم در حد فاصل رمان و فيلمنامه در جا زده و درست مثل خالقش است؛ سرشار از ابهام و ايهام و پيچيدهنويسی.
كتابهايی هم بود كه متاسفانه در كوران فشارهای عصبي كه بر اين پروژه میرفت ناتمام ماند و پيش نرفت. مثل احتمالاً گم شدهام (سارا سالار)، نگران نباش (مهسا محبعلی) و دو قدم اينور خط (احمد پوری) كه البته حساب اين سه تا از حساب كتابهايی كه با ناراحتی نصفه نيمه رهايشان كردم جداست. كتابهايی كه دوست ندارم بهشان بپردازم.
اما حالا و در آخرين روز از فراخوان جذاب رضا شكراللهی عزيز (برای انتخاب محبوبترين آثار ادبی سال
گذشته) وقتی دنبال اسم كتاب برای شركت در اين انتخابات مجازی میگردم بدون هيچ اگر و اما، فقط مجموعه داستان در راه ويلا ذهنم را پر میكند. يكی از تازهترين آثار خانم فريبا وفی كه بعد از رمان رويای تبت بهشدت از او نااميد شده بودم و اعتراف میكنم اين كتابش را هم با كمی بیميلی به دست گرفتم اما خوشبختانه آن را نخوانده، زمين نگذاشتم.
برای آنكه دليل آورده باشم جملههای منتخب پشت جلد در راه ويلا را همينجا دوباره میآورم؛ حتا اگر يك نفر هم به خوانندههای اين كتاب اضافه شود من كار خودم را كردهام!
رويم را برگرداندم و راه افتادم. داشتم پاهايم را میكشيدم. عرق از پشت گردنم رفت زير لباسم. بعد صدايی شنيدم. صدا خفه و ناآشنا بود، مثل صدای حيوانی كه توی تله گير افتاده. از گلوی من میآمد. نمیتوانستم برگردم. فكر میكنم همين ناتوانی از مهربان بودن يا چيزی شبيه آن بود كه باعث شده بود دچار خفگی بشوم و حتا نتوانم مثل آدم گريه كنم. چند بار دهانم را باز كردم و بستم و آمد و رفت هوا را توي دهان خشكم حس كردم. بعد از آن بود كه اشك آمد. پويا به من چسبيد.
«الآن گرگ میآيد ما را میخورد.»