بابا گلی به جمالت!
مدتها پیش، زمانی که برای نخستینبار خبر بازگشت ناصر ملکمطیعی به سینما منتشر شد یادداشتی نوشتم که تا امروز دست و دلم به تکمیل آن نمیرفت و البته به دلیل گرفتار شدن در روزمرهگیهای پیشبینی نشده، فرصت مناسبی هم برای انتشار آن پیدا نمیشد. در آن یادداشت با تجسم کردن حال و هوای تماشای فیلم تازهی علی عطشانی (در یکی از شبهای جشنواره) نوشته بودم: آن روز که تصویر ملکمطیعی هشتاد و سه ساله، سی و پنج سال پس از سقوط برزخیها دوباره روی پردهی نقرهیی به پرواز درآید شاید تماشاگرانی پیدا شوند که مثل بسیاری از هنرپیشههای قدیمی به شکلی اغراقآمیز ابروهایشان را به پرواز درآورند و در حالی که به تاسف سرشان را تکان میدهند بگویند: «فرمون فرمون که میگفتن این بود؟!» و... اضافه کرده بودم که البته در میان آن همهمه، شاید صدای کسان دیگری هم به گوش برسد که مثلاً با تقلید صدای چنگیز جلیلوند بگویند: «بابا، گلی به جمالت!»
اما دیشب که نقشِ نگار را در یک نمایش خصوصی دیدم با خودم فکر کردم که «اگر میشد سرنوشت را از سر نوشت!» خیلی چیزها تغییر میکرد؛ و شاید که نه، حتماً بعضی چیزها خیلی بهتر میشد! در چنین شرایطی اگر میشد چشمهایمان را بر بخش عمدهیی از فیلمهای قبلیِ عطشانی ببندیم و مثلاً این فیلم را نخستین ساختهی این فیلمسازِ ظاهراً علاقهمند به ایجاد تغییر در مسیر خود بدانیم حتماً او اکنون کارنامهیی یکسره متفاوت با آنچه تا کنون ساخته میداشت (در جلسهی دیشب این نکته را صادقانه به خود عطشانی هم گفتم).
شاید هم اگر ناصر خان ملکمطیعی با یک جامپکات وحشتناک، از آسمان برزخیها به زمین نقشِ نگار پرتاب نشده بود راحتتر میشد با حضور سراسر تبلیغاتی و گُلدرشت او در این فیلم کنار آمد. البته از خیره شدن طولانی مدت دوربین یا به تعبیری، ذوقزدگی فیلمساز نسبت به حضور ملکمطیعی در فیلم که بگذریم، خوشبختانه سازندهی فیلم، قید دوبلهی جلیلوند را زده و از صدای خود او در فیلم استفاده کرده. به گمان نگارنده شاید اگر ملکمطیعی ده یازده سال پیش که مسعود کیمیایی برای بازی در سربازهای جمعه سراغش رفته بود به سینما برمیگشت حالا حضور ناگهانی و تصویر کهنسالیِ او اینقدر رقتانگیز و غیر منتظره جلوه نمیکرد. دوستانی که حاشیههای تولید سربازهای جمعه را دنبال کردهاند حتماً یادشان هست که آنسال ناصر ملکمطیعی نامهی سرگشودهیی به کیمیایی نوشت و ضمن تشکر از توجه، احترام و دعوت این همکار قدیمی ترجیح داد بهجای آنکه با حضور بر پردهی سینما، تصور ذهنی علاقهمندانش را بههم بریزد به زندگی در لاک تنهایی خود ادامه بدهد (بد نیست بدانید ملکمطیعی در یکی از دیالوگهای فیلم نقشِ نگار به شکل عجیبی همان حرف را تکرار کرده است: «نمیدونم از حال و روز و گذشتهام خبر دارید یا نه؛ ولی من حالا سالهاست که در تنهایی و انزوا زندگی میکنم!») شاید ایشان فیلمنامهی سراسر ایهام سربازهای جمعه را با دقت خوانده و بهفراست دریافته بود که قرار است از او در قالب یک تابلوی تبلیغاتی استفاده شود (کاری که در آن فیلم با سیاوش شاملو انجام شد!)
چه باور کنیم و چه نه، حضور سایهوار ناصر ملکمطیعی در نقشِ نگار و بازی معمولی و نهچندان درخشان او در سه چهار سکانس این فیلم– که خوشبختانه داستان فکر شده و فیلمنامهی نسبتاً کار شدهیی دارد– نهتنها میتواند مایهی کنجکاوی بسیاری از تماشاگران و عاشقان فیلمهای قدیمی را رقم بزند بلکه حتی از این قابلیت برخوردار است که کِشتی فروش این فیلم را دستکم به ساحلی امن و آرام برساند؛ و این برای سینمایی که دیگر آرام آرام باید تلاش کند تا بدون اتکا به اقتصاد غیر نفتی هم سر پا بماند اصلاً موضوع کم و کوچک و بیاهمیتی نیست.