گفت‌وگو با بهرام عظيم‌پور ، نويسنده فيلمنامه و کارگردان مجموعه تلويزيونی «بيداری»

قضاوت بر قضاوت

اگر به تيتراژ تعدادی از بهترين فيلم‌ها و مجموعه‌های توليدشده در سال‌های اخير مراجعه کنيد بدون شک نام بهرام عظيم‌پور را در توليد مهم‌ترين‌هايشان خواهيد ديد؛ آن‌هم به عنوان دستيار کارگردان، برنامه‌ريز و بازيگردان. از آن‌جا که دستياری همواره سکويی برای پرتاب به سوی کارگردانی به حساب آمده، گفت‌وگو با این فیلمساز نوآمده که در تازه ترین شماره ماهنامه صنعت سینما به چاپ رسیده میکوشد پاسخی برای حضور ديرهنگام او در اين عرصه بيابد و تا حدی که نمايش شش قسمت از مجموعه تلویزیونی بيداری ايجاب می کند به ويژگی‌هاي آن بپردازد. گو اين‌که به دليل فرصت کم و حجم محدود صفحه‌های ماهنامه، بيش از اين امکان پرداختن به مستندهای اين فيلمساز و ديدگاهايش در زمينه بازيگردانی و کارگردانی فراهم نشده است.


سال‌هاست شما را به عنوان دستيار کارگردان، برنامه‌ريز و مسئول انتخاب بازيگران مي‌شناسيم. با توجه به اين‌که اغلب دستياران پس از کار در چند فيلم به کارگردانی و ساخت فيلم روی می‌آورند فکر نمی کنيد کمی دير وارد اين حيطه شده‌ايد؟
فکر می‌کنم اين موضوع به روحيه افراد مختلف برمی‌گردد و البته شرايط عمومی. خوشبختانه من از اين نقطه‌نظر مشکلی برای ورود به جرگه کارگردان‌ها نداشتم. حتی جالب است بدانيد من از سيزده چهارده سال پيش براي کار سينمايی تهيه‌کننده داشتم. محسن مخملباف که اصلاً دوتا از نوشته‌هايش را برای ساخت به من پيشنهاد کرده بود. يکی از آن فيلمنامه‌ها هنوز پيش من است؛ به نام دو پرنده. خودش هم برای تهيه‌کنندگی آن‌ها پيش‌قدم بود. دقيقاً همان سالی که محرم زينال‌زاده فيلمنامه مخملباف (مرد ناتمام) را جلوي دوربين برده بود. يکی ديگر از کسانی که مرا به ساخت فيلم سينمايی تشويق می‌کرد، ابراهيم حاتمی‌کيا بود. او در اين زمينه هميشه از من حمايت می کرد. ضمن اين‌که به دليل ارتباط با تهيه‌کننده‌های مختلف، اين امکان برايم وجود داشت که فيلم بسازم، اما حقيقت اين است که شرايط، آن‌طور که من مي‌خواستم فراهم نشد و در ضمن، عجله چندانی هم برای کارگردانی فيلم داستانی نداشتم. برخلاف آن‌که به حوزه‌هايی مثل تئاتر و سينمای مستند عشق می ورزيدم و از هر فرصتی برای کار در اين زمينه‌ها استقبال می‌کردم. اصلاً فعاليت در زمينه سينمای مستند از سال 1373 تابه‌حال جزو دغدغه‌های اصلی من به حساب می‌آيد. الآن نزديک بيست سال است که من در اين حرفه هستم، اما هر چند وقت يک‌دفعه به سرم می‌زند که اين حرفه را رها کنم و بروم سراغ کاری ديگر! چون اين کار را بيشتر يک وسيله بيانی می‌دانم؛ وسيله‌ای که آدم بهتر می‌تواند خودش را در آن پيدا کند. 


برای خواندن بقیه گفت و گو روی این جا کلیک کنید.

ادامه نوشته

جیم مثل جاده ؛ مثل جنازه ؛ مثل جدایی

رسول احدی سر صحنه یکی از فیلم های مرحوم ملاقلی پورامروز: رسول احدی ، فیلمبردار کم حرف و پر کار سینمای ایران بر اثر یک سانحه ی رانندگی درگذشت.
دیروز: آیدین نیکخواه بهرامی ، بازیکن تیم ملی بسکتبال بر اثر یک سانحه ی رانندگی درگذشت.
چندی پیش: بهروز جلیلی ، بازیگر تلویزیون و سینمای ایران بر اثر یک سانحه ی رانندگی درگذشت.
چند سال پیش: جلال مقدم ، کارگردان و بازیگر قدیمی سینمای ایران بر اثر یک سانحه ی رانندگی درگذشت.
چند سال پیش تر: منوچهر حامدی ، بازیگر پر سابقه  سینمای ایران بر اثر یک سانحه ی رانندگی درگذشت.

- لعنت به جاده ها اگه معنی شون جداییه! (مسافران اثر بهرام بیضایی)

در ستایش فن اصابت کلمه

باد بهمن ، بی رحم و سوز آلود و پر فشار داشت از پشت شیشه ی شکسته ی آسایشگاه به داخل رخنه می کرد که یک اتفاق ، شبی از شب های سرد و یخ بسته ی زمستان 68 را رنگ دیگری زد و صدای تلخ و غم زده ی دانش جوی تیر خورده ی شهرستانی ، همراه با بخاری که نرم نرمک از خون او برمی خواست ، از سیم خاردارها گذشت ، میدان خاموش صبح گاه را پشت سر گذاشت و آن سوی بخاری چکه یی بی هُرم و نفس – که بی اعتنا به همه چیز و همه کس ، پشتش به تخت های دو طبقه و آن پنجره ی شکسته و بی شیشه بود - پیچید توی حلقوم مغناطیسی رادیو و همراه با نفس های ذوب شده و دردهای مذاب سربازان دوره ی آموزشی ، از چتر پهناور تنهایی جاری شد. چتر تیره ی بی حفره یی که خشمگین و بی رحم بر آسمان یخ زده ی پادگان جی سایه انداخته بود.
وظیفه ی آش خور که آن شب ، سوز تلخ سرما و دل تنگی برای نفس کشیدن در هوای شوق انگیز خانه آزارش می داد ، هرگز خواب به چشمهایش نیامد و تا صبح که باد/ سیلی تند صبحگاهی ، واقعیت را - با همه ابعاد- نشانش بدهد ، آن نمایش و نام نویسنده اش را بارها بر حافظه اش حک کرد: آهسته با گل سرخ ، اثر اکبر رادی.


زنده یاد اکبر رادیتا چشم به هم زدیم یک هفته گذشت. درست هفته ی پیش بود که به عادت همیشگی ، تمام تیترهای سیاسی را به هیچ انگاشتیم و به راحتی از کنار عکس خندان ژولیت بینوش (با آن شال شکلاتی) گذشتیم و یک راست رفتیم سراغ آخرین صفحه اعتماد ؛ جایی که نوشته یی از او- با آن نثر و قلم رشک برانگیز- بر تارک روزنامه بود ؛ به ستایش از شصت و نهمین زادروز استاد بهرام بیضایی. وقتی آن نوشته را خواندم بی درنگ یاد شناختنامه یی از او (به کوشش فرامرز طالبی) افتادم که همین چند وقت پیش در هامش یک همایش هدیه گرفتم و این روزها در گوشه یی از کتابخانه ی کوچکم ، عزیز و محترم می دارمش. شناختنامه یی که با وجود اشکالات ریز و درشتش ، دست کم پنجره ی کوچکی است رو به آسمان و آستان ذهن سیال و سرشار کسی که تنها با یک نمایشنامه ، شب های غمگین نوزده سالگی ام را ستاره باران کرده بود.


مهمان کردن به گوشه یی از توان اکتسابی رادی در اتصال جملات (یا به تعبیر خود او ؛ «فن اصابت کلمه»)  تنها کاری است که در هفتمین روز خاک سپاری آن بزرگ گیله مرد تاریخ ادبیات نمایشی می توان انجامش داد. آن چه در پی آمد این مقدمه می خوانید بخشی از نامه ی زنده یاد رادی به عباس معروفی است ؛ نامه یی زبان حال او که در آن از «سید عباس» خواسته تا پیامش را این گونه به [صادق] چوبک بزرگ برساند: « به او بگو: اگر کتاب های تو در غشای ایمنی هاگ بسته اند و در میان این غلغله ی کتاب و نشریه و چه ، روی رکلام یا بساط بازار فرهنگ ما نیستند ، ای ستمدیده ، ای حاضرِ غایب! بدان کسانی هستند که حاجتی هم به اجساد این کتاب ها ندارند ؛ زیرا که داستان های تو را دانه دانه مثل دانه های مروارید در عمق سینه به بند کشیده اند و جمله به جمله از برند ؛ همچنانکه بوف کور ما با پنجاه نسخه فقط ، پانزده سال در هاگ ایمنی فرو رفت و سینه به سینه گشت و دوام کرد تا در وقت خود از محاق جهل و سوء فهم و حذف درآمد و با قواره ی یک شاهکار ادبی مظلومانه در افق درخشید.»


یاد و نام و خاطره اش گرامی باد.