مرتضی پاشایی

اصغر فرهادی در صحنه‌ای از مستند از ایران: یک جدایی (ساخته‌ی مشترک آزاده موسوی و کوروش عطایی) می‌گوید: «نگارش فیلم‌نامه‌ی جدایی نادر از سیمین آغاز خیلی عجیبی داشت. در نوروز 1389 همراه خانواده‌ام به برلین رفته بودم تا روی فیلم‌نامه‌ای که با همکاری پیمان معادی نوشته بودیم کار کنم. آن فیلم قرار بود در برلین ساخته شود بنابراین با هماهنگی تهیه‌کننده به آلمان سفر کرده بودم تا فضا را ببینم و ضمن کامل کردن فیلم‌نامه، مقدمات ساخت آن را فراهم کنم. یک روز در خانه‌ی یکی از دوستان، کنار پنجره ایستاده بودم، چای می‌نوشیدم و به فیلم‌نامه‌ای که باید می‌نوشتم فکر می‌کردم که یک‌دفعه از اتاق بغلی، صدای یکی از تصنیف‌های قدیمی ایرانی را شنیدم که خیلی دوست داشتم. آن قطعه موسیقی در حقیقت اجرای جدیدی از تصنیف مورد علاقه‌ی من بود. غرق شنیدن تصنیف شدم و اصلاً فیلم‌نامه را فراموش کردم. همراه موسیقی به اتاق بغل رفتم و غرق شنیدن تصنیف مورد علاقه‌ام شدم. وقتی تصنیف به پایان رسید احساس کردم از آن فیلم‌نامه که قرار بود در برلین ساخته شود هیچ چیز دیگری توی ذهنم نیست؛ انگار آن تصنیف همه‌چیز را در ذهن من پاک کرده بود. در آن لحظه احساس کردم دیگر هیچ انگیزه‌ای برای ساخت آن فیلم ندارم. سه چهار روز بعد از شنیدن آن تصنیف در تهران بودم. شبی که به تهران رسیدم صبح فردایش توی دفتر کارم بودم. مثل همیشه چای را دَم کردم، نشستم پشت میز و شروع کردم به یادداشت‌برداری از تصویرهایی که به ذهنم رسیده بود...» داستان جدایی نادر از سیمین و موفقیت‌های فرامرزی‌اش را دیگر تقریباً همه می‌دانند. فیلمی که بی‌شک یکی از مهم‌ترین فیلم‌های سینمای پس از انقلاب و اینک بدون اغراق یکی از مهم‌ترین‌ آثار تاریخ سینمای ایران به حساب می‌آید. حالا که گرد و خاک اطراف این فیلم تا حد زیادی فروکش کرده و میدان دید برای بهتر دیدن برخی جزییات آن باز شده راحت‌تر می‌توان درباره‌ی عامل تولد جدایی... در ذهن فرهادی (یعنی اجرای تازه‌ای از یک تصنیف قدیمی) سخن گفت. قطعه موسیقی خاصی که حتی در تیتراژ فیلم هم به آن اشاره نشده اما مهم‌ترین و تاثیرگذارترین عنصر الهام‌بخش این فیلم به حساب می‌آید! واقعیت این است که چنین اتفاقی برای خیلی‌های دیگر نیز افتاده و اغلب، شنیدن موسیقی چنان تاثیری بر آن‌ها گذاشته که شاید بتوان گفت با تاثیر هیچ عامل دیگری قابل مقایسه نبوده و نیست. می‌توان تاریخ سینمای ایران و جهان را زیر و رو کرد و مثلاً به لحظه‌‌هایی از فیلم‌هایی اشاره کرد که در آن‌ها پخش موسیقی، نه‌تنها شخصیت محوری بلکه تماشاگران را نیز مسحور و شیفته‌ی خود کرده است.
اما گردهمایی خودجوش، هم‌خوانی دسته‌جمعی و تکرار ترانه‌های مرتضی پاشایی که در روز خاموشی او در تهران و برخی شهرهای دیگر اتفاق افتاد، لحظه‌های جذابی از یک «پرفورمنس» پرشور یا اثر هنری کم‌وبیش تکرار نشدنی بود که اشاره به آن شاید جلوه‌ی فیلم‌ها و لحظه‌ها‌ی مورد بحث را کمی کم‌رنگ کند. انبوه آدم‌هایی که در غروب دل‌گیر و غم‌ناک جمعه بیست و سوم آبان‌ماه خود را به بیمارستانی رساندند که آوازخوان جوان و محبوب‌شان در آن با زندگی– و به قول زنده‌یاد احمد شاملو با ما بی‌چرا زندگان– وداع کرده بود در حقیقت، خودشان هنرمندان گم‌نامی بودند که بی هیچ قضاوتی باید پذیرفت ترانه‌های مرتضی پاشایی آن‌ها را مسحور کرده بود. هنرمند جوانی که مرگ در سی سالگی او را با خود برد و باعث غمگین‌شدن دل دوست‌داران او شد. می‌توان گفت همه‌ی علاقه‌مندان هنر پاشایی که در روز خاموشی او در کنار اشک شمع‌های روشن، ترانه‌های غم‌انگیز– و اینک معنی‌دار– او را بازخوانی کردند بازیگران نمایشی بودند که او در عمر بسیار کوتاه فعالیت هنری خود هدایت و کارگردانی آن را برعهده داشت. مردان و زنانی که با شنیدن موسیقی غم‌ناک پاشایی (از اتاق بغلی، خانه‌ی همسایه‌ی کناری، ماشین‌های گذری و شاید رادیو و تلویزیون که خوش‌بختانه این‌بار برخلاف خیلی وقت‌ها واکنش به‌موقع و شایسته‌ای داشت) هم‌چون مسحورشدگان از خانه‌های خود بیرون زدند تا تاثیری که از هنرمند مورد علاقه‌شان گرفته بودند را دست‌کم به روح رنجور او بازگردانند؛ و شاید خنکای مرهمی باشند بر زخمی. ترانه‌هایی که شاید زمانی قطعه‌‌هایی از موسیقی حبس‌شده در سی‌دی‌ها یا فایل‌های صوتی به حساب می‌آمدند اما اینک پرستوهایی بودند که روی شانه‌ی هنرمند آوازخوان، او را تا سفری بی‌بازگشت ‌مشایعت کردند. از این نظر مراسم تشییع جنازه و تدفین او که روز 25 آبان با حضور هزاران نفر برگزار شد از نوع حادثه‌های کم‌نظیر در موارد مشابه بود.
مرتضی پاشایی بسیار جوان بود و بسیار نامناسب برای هماغوشی با خوابِ مرگ. تمام فعالیت هنری او تنها از 1389 که تک‌آهنگ معروف خود (یکی هست...) را به اقیانوس اینترنت سپرد تا همین امسال که ترانه‌ی مرگ زودهنگام خود را در تیتراژ برنامه‌ی پرطرف‌دار ماه‌عسل زمزمه کرد ادامه داشت. او با شهرتی که در همین مدت محدود برای خود دست و پا کرده بود و محبوبیتی که ظلم سرطانِ بی‌پیر آن را دو چندان هم کرد به‌راحتی می‌توانست به پرده‌ی سینما راه پیدا کند و شاید اگر شیشه‌ی عمر او نشکسته بود می‌توانست تماشاگران بسیاری را نیز با خود همراه کند. اما تقدیر چنین بود که آخرین نغمه‌اش را ساز کرد، ساز خود را آویخت و...از میان ما رفت. یاد و نامش گرامی.


پی‌نوشت: این یادداشت پیش از این در چهارصد و هشتاد و سومین شماره‌ ماهنامه‌ی سینمایی فیلم (آذرماه 1393) منتشر شده است.