توی دفتر یکی از تهیه‌کننده‌ها هستم. نمی‌دانم قرار است فیلمی ساخته شود یا من باید به سفارش او متن یک کار مستند یا برنامه تلویزیونی را بنویسم. هر چه هست، مطمئنم آمده‌ام تا با او قرارداد امضا کنم. او از من رقم دستمزدم را می‌پرسد تا در متن قرارداد بنویسد. مثل همیشه مکث می‌کنم و بر اساس تجربه‌ای که در طول ده‌پانزده سال گذشته به دست آورده‌ام اصرار می‌کنم خودش رقم برآورد شده و نهایی را بگوید (گاهی وقت‌ها رقم را آن‌قدر پایین گفته‌ام که باعث شده طرف، توی دلش به من بخندد!) این‌بار فشار اقتصادی و میزان تورم جواب می‌دهد. پس از کمی تعارف‌های معمول و مرسوم، به حرف می‌آیم. رقم را می‌گویم؛ و اتفاقاً این‌بار دستمزد را تقریباً دو برابر عُرف بازار می‌گویم تا اگر کار به چک و چانه رسید حداقل به نصف آن‌چه که گفته‌ام برسم! کمی مکث می‌کند اما سرانجام، رقم دستمزد را در جای خالی قرارداد می‌نویسد. وقتی دقت می‌کنم می‌بینم دستش کمی می‌لرزد. خودم هم باورم نمی‌شود که بدون چک و چانه به این رقم راضی شده باشد! در مدت زمان کوتاهی که قرارداد تکمیل می‌شود توی ذهنم با پول‌ دستمزد چه کارها که نمی‌کنم؛ تمام چاله چوله‌های زندگی‌ام را پر می‌کنم... ابزار و وسایلی که سال‌هاست لازم‌شان دارم–و متاسفانه نمی‌شود بخرم‌شان– را یک‌جا می‌خرم... و چه سفرهای دور و دراز...که می‌روم و برمی‌گردم! پیش از آن که نفسم بند بیاید هر دو سه نسخه قرارداد امضا می‌شود و خودنویس مارک‌دار جناب تهیه‌کننده به سمت من گرفته می‌شود تا من هم طرف دوم را امضا کنم. وقتی با دقت نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم رقم نهایی، کمی بیش‌تر از آن چیزی‌ست که من گفته‌ام. وقتی تردید مرا می‌بیند خودش به حرف می‌آید: «هزینه‌ی سفر و تحقیق و پژوهش رو در نظر نگرفته بودی؛ من خودم بهش اضافه کردم!» نمی‌دانم چه بگویم. احساس می‌کنم یک‌جای کار ایراد دارد. با این وجود قرارداد را امضا می‌کنم و در حالی که زبانم بند آمده برمی‌گردانم تا نسخه خودش را بردارد. او کشوی میز خود را باز می‌کند، تعدادی چک‌پول نو و تا نخورده را بیرون می‌آورد و شروع به شمردن آن‌ها می‌کند. چک‌پول‌ها را دقیق می‌شمارد، به اندازه پیش‌قسط یا همان قسط اول توی پاکت می‌گذارد و دو دستی به طرف من می‌گیرد. وقتی مرا با دهان باز برانداز می‌کند می‌گوید: «شب عیده...بانک‌ها شلوغه...پول نقد بیش‌تر لازمت می‌شه!» در حالی که به دشواری سعی می‌کنم خودم را کنترل کنم می‌گویم: «مگه نباید از [...] پول بگیرید؟!» و اسم یکی از مراکز، نهادها یا سازمان‌های دولتی که هنوز هم برای این‌جور کارها پول می‌دهند را به زبان می‌آورم (اگر اشتباه نکرده باشم، اسم تلویزیون را می‌‌گویم؛ یا شاید هم اسم مرکز گسترش، ارشاد یا حوزه هنری را!) می‌گوید: «به‌هرحال... تهیه‌کننده، خودش هم باید یه مقدار پول وسط بذاره!» و زمانی که تعجب مرا می‌بیند لبخند می‌زند و می‌گوید: «نگران نباش...بعداً ازشون می‌گیرم.» با تردید نیم‌خیز می‌شوم تا پاکت را از دستش بگیرم. پیشانی‌ام عرق کرده و زبانم خشک شده. صدای ضربان قلبم آن‌قدر بلند است که خودم هم آن را می‌شنوم. چشم‌هایم را باز می‌کنم... همه‌چیز تیره و تار است... متوجه می‌شوم همه‌اش خواب بوده...خواب!