ديدار به قيامت!
آبان ماه سال 84 وقتی فريدون گُله درگذشت تنها كاری كه برای يادبود او میشد انجام داد پياده و خلاصهكردن متن مصاحبههايی بود كه به همراه رضا درستكار با دوستان و همكاران قديمی آن مرحوم انجام داده بوديم و قرار بود در فيلم مستند فريدون گُله كجاست؟ استفاده شود. هماهنگی و انجام آن مصاحبهها كه تقريباً تا پايان تابستان 1380 ادامه داشت شامل ديدارهايی با پوری بنايی، داوود رشيدی، فريماه فرجامی، فريدون فرهودی، حميد مجتهدی، مجيد مظفری، علی نصيريان و زندهياد رضا كرمرضايی بود.
متن آن مصاحبهها در شمارهی آذر ماه دنيای تصوير و با فاصلهی اندكی پس از درگذشت گُله منتشر شد. در مقدمهی آن مطلب نوشته بودم: «...به غير از گفتوگو با مجيد مظفری، فريماه فرجامی و فريدون فرهودی، زحمت ثبت لحظههای توليد اين فيلم را داود يحياييان برعهده داشته است؛ عكاس خوشذوقی كه به تعبيری، سرنوشتی همچون گُله داشت و با مهاجرت به آمريكا (در روزگار اوج خود) سالهاست كه در لاك سكوت و تنهايی فرو رفته است.»
خودش میگفت آن شمارهی دنيای تصوير را در يكی از سوپرماركتهای لوسآنجلس پيدا كرده و كلمه به كلمهی مطالبش را بلعيده! بعد آن را برداشته و برده بود پيش روانپزشكی كه برای درمان افسردگی يا همان بيماری «هوم لسی»اش به او مراجعه میكرد. آن چند خط كه دربارهی او نوشته شده بود را با افتخار به دكتر نشان داده و گفته بود: «نگاه كن دكتر! فقط حواست باشه با كی طرفی!» دكتر، مجله را از او گرفته بود و بعد از آن كه نگاهی به مطلب انداخته بود گفته بود: «درمان درد تو همينه! اگه میخوای خوب شی بايد بری پيش رفيقات! بايد برگردی ايران!»
به همين سرعت يكسال گذشت. پارسال همين موقعها بود كه قلب «فريدون گُلهی مطبوعات ايران» در حالی كه رنج تنهايیاش را با كنج اتاقش قسمت كرده بود از حركت باز ايستاد. صبح روز بعد صاحبخانهاش كه از سكوت و عدم واكنش او نگران شده بود ماجرا را به پليس اطلاع داد و...چند روز بعد در نهايت غربت و با مشايعت تنها خواهرش كه در آمريكا زندگی میكرد جسم بیجانش به خاك سرد گورستانی در لوسآنجلس سپرده شد. در تحقيقاتی كه به عمل آمد معلوم شد دليل مرگ او افزايش ناگهانی كلسترول خون و در نهايت، ايست قلبی بوده است. همان روزها كيلومترها اينسوتر و در قلب تهران، يك بيمار ديگر (رضا برجی) دقيقاً به همين دليل (افزايش ناگهانی كلسترول خون) در بيمارستان بستری شد. پزشكان بعد از بررسی اعلام كردند منشاء اين افزايش نگرانكنندهی كلسترول، تاثير مخرب نوعی بمب شيميايی بوده است. برجی وقتی از بيمارستان مرخص شد يادش آمد داود هم در جريان آن حادثه همراه او بوده و با گازهای شيميايی مسموم شده. اما واپسين تلاش برجی برای تماس با او و پرسيدن حالش نتيجهای نداشت. داوود پريده بود!
به همين سرعت يك سال گذشت. پارسال درست در چنين روزی همراه ساير دوستان در مسجد فخرآباد تهران جمع شديم و به جای اين كه بغض يا گريه كنيم يكی يكی خاطراتی كه با او داشتيم را مرور كرديم و تكيهكلامهايش را تكرار كرديم و به حرفهايی كه زده بود خنديديم! به جرات میتوانم بگويم در تمام عمرم و در هيچ مراسم ختم و يادبودی جز اين نخنديده بودم! هيچكس باور نمیكرد داود از ميان ما رفته. فكر نمیكنم هنوز هم كسی مرگ او را به صورت كامل باور كرده باشد. يكسال است همهمان منتظريم داوود برخلاف رويهی معمول خود– كه تنبلی در اينباره بود– گوشی را بردارد، تلفن بزند و در حالی كه نمیتواند جلوی خندهی خود را بگيرد بگويد: «خوشم اومد...خوب رفتيد سرِ كار!» اما ظاهراً واقعيت تلختر از اين حرفهاست؛ و آن سفر كرده ديگر هيچوقت به خانه باز نمیگردد. روحش آرام، خاطرش سبز و يادش هميشه گرامی.