صدای جاروبرقی آن‌قدر زیاد است که نمی‌گذارد زنگ تلفن را بشنوم. به‌طور اتفاقی و از چشمک زدن چراغ گوشی متوجه می‌شوم کسی در حال زنگ زدن است. با پشت دست، عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و در حالی که با پنجه‌ی پا جاروبرقی را خاموش می‌کنم دکمه‌ی گوشی را می‌زنم. همسرم پشت خط است. همان‌طور که با هم حرف می‌زنیم به طرف آشپزخانه می‌روم تا سری به غذا بزنم. زیرچشمی به ساعت نگاه می‌کنم. نزدیک دوازده است. می‌گوید با سایر همکارانش در حال «رفتن به طرف سالن غذاخوری» است و یک‌دفعه یادش آمده که برای ناهار من چیزی درست نکرده! می‌خواهد بداند امروز برای ناهار «چی» درست کرده‌ام؟! به صورت خودجوش و ناخودآگاه یاد برادر همسرم می‌افتم که می‌گوید: «زنی که بیرون خونه کار می‌کنه، نه همسر خوبیه و نه مادر خوبی!» (ناگفته نماند: مقصود این کنایه، اصلاً و ابداً خواهر خود او نیست؛ و هر بار که در جمع‌های خانوادگی این جمله‌ی قصار تکرار می‌شود منظورش نه بی‌عرضگی من است و نه توانمندی‌های خودش. به قول مادر همسرم: «خُب، این هم حرفیه برای خودش؛ زياد سخت نگیرید!») به‌هرحال همان‌طور که دارم محتويات قابلمه را هم می‌زنم به خودم مسلط می‌شوم، اسم غذا را می‌گویم و در ضمن توضیح می‌دهم: «یه‌کم بیش‌تر درست کردم تا برای شام هم بمونه.» گُل از گُلش می‌شکفد. می‌گوید: «خدا پدر مادرت رو بیامرزه... دستت درد نکنه!» و سپس خوش‌حال و خندان گوشی را می‌گذارد. اما هنوز چند لحظه نگذشته که دوباره تلفن زنگ می‌زند. این‌بار یکی از دوستان قدیمی پشت خط است. با وجود این‌که کار دارم اما دلم نمی‌آید حرفش را قطع کنم. بعد از سلام و احوال‌پرسی معمول، خیلی زود سر درد دلش باز می‌شود. می‌گوید «پسره» امانش را بریده! می‌گوید «مادره» همراه تعدادی از همکارانش و برای گذراندن یک دوره‌‌ آموزشِ حین خدمت، رفته به یکی از شهرستان‌های کوچک و دور افتاده؛ و «پسره» که «تازه امتحاناش تموم شده» مدام با گریه و ناراحتی «دل‌تنگی مادره» را بهانه کرده و خانه و زندگی را به هم می‌ریزد. بنده‌ی خدا در حالی که بغض و ناراحتی به گلویش چنگ زده می‌گوید دیگر «بریده». می‌گوید مدت‌هاست «بی‌کار» است. می‌گوید حتی پول ندارد که «بچه» را «به سینما و تئاتر و شهربازی» ببرد و نمی‌داند تا یک هفته‌ی دیگر چه‌طور باید سر او را گرم کند. و شروع می‌کند به فحش دادن؛ آن‌هم فحش‌های آبداری که عمو نظام (دوست مشترک دیگرمان) و رییس یکی از سازمان‌های دولتی را «که خانواده‌ی کارمندها را به این روز انداخته» در بر می‌گیرد! يك‌دفعه یاد همسر یکی دیگر از دوستان می‌افتم که چند وقت پیش، برای شرکت در یک آزمون بین‌المللی به خارج از کشور رفته بود و این دوست ما باید حدود دو هفته به تنهایی، دختربچه‌ی سه چهار ساله‌شان را تر و خشک می‌کرد؛ آن‌هم در غياب بستگان و فامیل و دیگران! همین را برایش می‌گویم و توضیح می‌دهم که برود «خدا را شکر کند» پسرش «به قول قدیمی‌ها از آب و گِل دراومده» و نگهداری از او به اندازه‌ی یک دختربچه‌ی سه چهار ساله «وقت‌گیر و بی‌چاره‌کننده» نیست! موقعیت مشترکی که برای ما سه نفر پیش آمده مرا به یاد یکی از خاطرات رضا کیانیان می‌اندازد. خاطره‌ای که در کتاب این مردم نازنین چاپ شده و درباره‌ی یکی از دفعه‌هایی‌ست که کیانیان سوار تاکسی بوده. کتاب را باز می‌کنم و از رو برایش می‌خوانم:
روی جلد کتاب این مردم نازنین نوشته رضا کیانیانجلو نشستم. سلام کردم و مقصد را گفتم. شروع کرد به گفتن، نالیدن، انتقاد کردن و پرسیدن. فیلم‌بین حرفه‌ای بود. از حرف‌هایش معلوم  بود قبل و بعد از انقلاب تماشاگر سینما بوده. گفت: «اوضاع ما که کساده. روز به روز هم بدتر می‌شه. سال دیگه هم که باید این شغل رو ببوسیم و بذاریم کنار.» پرسیدم: «چرا؟ روز به روز که تعداد تاکسی‌ها بیش‌تر می‌شه. این‌همه شرکت خصوصی تاکسی‌رانی تاسیس شده.» یک تاکسی سبز را که راننده‌ی زن داشت نشان داد و گفت: «به‌خاطر اونا.» گفتم: «خانم‌ها که کاری به کار شما ندارن.» گفت: «فعلاً خجالتی هستند اما تا سال دیگه پُر رو می‌شن و دیگه کسی جلودارشون نیست. زن‌ها دارن همه‌جا رو می‌گیرن.» گفتم: «یه مدتی هم شما بشین خونه و استراحت کن، بذار اونا کار کنن. بد نیست!» گفت: «همین‌جوری هم می‌شه، مطمئن باش. اما هزار تومن که مرد دربیاره، برکتش بیش‌تر از صدهزار تومنه که زن در بیاره.» پرسیدم: «آخه چرا؟» گفت: «چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ دلیل نمی‌خواد دیگه، معلومه!» و اضافه کرد: «شما هم تا چند وقت دیگه بی‌کار می‌شین... زن‌ها همه‌جا رو گرفته‌ن... اسم فیلم‌ها رو نگاه کن: یک زن، دو زن، سه زن، همیشه پای یک زن در میان است، زن‌ها فرشته‌اند!»

خاطره که تمام می‌شود به ساعت نگاه می‌کنم. عقربه‌ها چند دقیقه به سه‌ي بعد از ظهر را نشان می‌دهد؛ دلم دارد ضعف می‌رود و غذا هم دیگر کاملاً بیات و سرد شده! یاد دخترم می‌افتم که صبح، دم مهدکودک گفته بود: «امروز، زود بیای دنبالما!» و با معصومیتی دلهره‌آور گردنش را کج کرده و پرسیده بود: «خُب؟!» صحبت‌ها را می‌پیچانم تا حرف‌ها زودتر تمام شود. کتاب را می‌بندم. دوستم ظاهراً پشت تلفن لبخند می‌زند، درباره‌ی خواهر و مادر این مملکت چیزهایی می‌گوید که قابل انتشار نیست و... گوشی را می‌گذارد؛ به همین راحتی!


پی‌نوشت: بهانه‌ی انتشار این یادداشت، بیست و نهم خرداد ماه، سالروز تولد رضا کیانیان است و هرگونه برداشت انتقادی [از این نوشته] نسبت به سیاست‌های نادرست در زمینه‌ی تخصیص بودجه‌ها، اشتغال‌زایی در کشور و البته جامعه‌ی بانوان کشور اساساً اشتباه بوده و به فرموده‌ی رییس محترم سازمان سینمایی کشور سیاه‌نمایی محسوب می‌شود. والسلام.