زمستان هشت سال پيش، زماني كه فيلم رقص در غبار اكران شده بود به پيشنهاد هوشنگ گلمكاني قرار شد با اصغر فرهادي تماس بگيرم و با او درباره اولين فيلمش گفت‌وگو كنم. اين گفت‌وگو كه قرار بود در ماهنامه فيلم منتشر شود در آخرين روز فيلم‌برداري فيلم دومش (شهر زيبا) و در دفتر توليد اين دو فيلم (شركت نشانه) انجام شد. وقتي براي اولين بار فرهادي را با آن جثه ريزنقش و قد نسبتاً كوتاه ديدم هرگز نمي‌توانستم تصور كنم روزي او را در مقابل چشم ميلياردها تماشاگر مراسم اسكار و بالاي پله‌هاي سالن كداك تيه‌تر خواهم ديد؛ در حالي كه با افتخار، اين تنديس جادويي را به دست گرفته و آن را به ايراني‌هاي خوش‌حالي تقديم مي‌كند كه «در روزهاي تبادل كلماتي نظير جنگ، تهديد و خشونت در ميان سياستمداران» نام ايران عزيز را از «دريچه باشكوه فرهنگ» مي‌شنوند. فرهنگ غني و كهني كه به تعبير زيباي او «زير غبار سياست» پنهان مانده است.
فرهادي در اين گفت‌وگو‌ كه دي ماه 1382 منتشر شده– و گزيده‌اي از آن را مي‌توانيد در ادامه مطلب بخوانيد– به نكته‌هاي جالبي اشاره كرده كه از پيِ گذشت سال‌ها هنوز هم جذاب و خواندني‌ست. او در فيلم اولش به شكل عجيبي داستانش را به مكان خلوتي هدايت كرده بود (تا شايد بهتر بتواند توانايي و استعدادش را به نمايش بگذارد)؛ و در اين خلوت‌گزيني اختياري، به سراغ بياباني رفته بود كه به قول خودش «تخت نباشد و در عين حال، خط افق در آن به صورت يك خط صاف ديده نشود.» سرزميني به گفته او «برآمده از يك زندگي مدفون شده» كه خيلي اتفاقي و در يكي از سفرهايش به حاشيه‌ي كوير يزد آن را يافته بود: «درست پشت يك تپه...روستايي فرورفته در خاك كه گنبدهاي بيرون مانده‌ي چند تا از خانه‌ها تنها نشانه‌هايش بود. روستايي بدون روح زندگي، و البته با كانال آب و قنات كه مارهاي داستان فيلم به راحتي مي‌توانستند در آن نفس بكشند.»