سینما آزادی آن‌ سال‌هاجشنواره‌ی فیلم فجر برای نسل من که نوجوانی‌اش در انتهای دهه‌ی شصت گذشت، یادآور صف‌های طولانی در کنار دیوار بلند سینما آزادی و شهرقصه، سرمای آن سال‌های تهران، برف‌های درشت و بی‌وقفه، آتش روشن کردن‌ها، انتظار طولانی برای رسیدن به پله‌های گیشه و مهم‌تر از همه، خریدن بلیتی بود که به دست آوردن آن در حکم بی‌نهایت خوش‌بختی بود. بلیتی که در زمستانِ بسیار سردِ سال 66 به یک خاطره‌ی عجیب گره خورده بود. آن سال از بیست کیلومتر آن‌طرف‌تر، خودم را به سینما آزادی رسانده بودم تا فقط از صبح تا شب فیلم ببینم؛ درست مثل یک کارمند موظف! و صف، مثل یک حلزون فربه و تنبل علاقه‌ای به جلو رفتن نداشت. نرسیده به داربست‌های نزدیک سینما خبر آمد که: «بلیت تمام شده.» از آن‌جا که هنوز نیم‌ساعت به شروع سانس مانده بود چنین خبری خیلی عجیب به نظر می‌رسید. رفتم جلو تا ببینم اوضاع از چه قرار است. وقتی به گیشه رسیدم دیدم هیچ‌کس روی پله‌ها نیست. پرسیدم: «بلیت تموم شده؟» کسی گفت: «نه. ما برای سانس بعد وایسادیم. اگه می‌خوای بری تو، از اون‌ور برو.» و آن‌سوی داربست را نشان داد که معمولاً کسی از آن‌طرف نمی‌رفت. معطل نکردم. سریع خودم را به گیشه رساندم، بلیت خریدم و با ناباوری وارد سالنی شدم که گرمای مطبوعی از آن بیرون می‌زد. روی صندلی نشستم و خود را به تاریکی سُکرآوری سپردم که مرا در خود بلعیده بود. سرانجام، پرده‌های بلند و مخملی کنار رفت و نور مخروطی شکل و جادویی، تالار نمایش را پر کرد. تازه متوجه شدم اسم فیلم آن‌سوی آتش است و کارگردان آن، کیانوش عیاری. احساس عجیبی بود که در سرمای استخوان‌سوزِ آن سال‌ها تصویرهایی از جنوب ببینی. تصویرهایی از سرزمین نفت و گرما و پول که با والس «دانوب آبی» در هم آمیخت و به زمستان هفده سالگی من رنگ دیگری زد. سال‌هاست این فیلم را دوباره ندیده‌ام اما کشف این شاهکار کوچک، آن‌هم در سانس و روزی که به تهیه‌ی بلیتِ آن هیچ امیدی نبود احساس لذت‌بخشی است که متاسفانه سال‌هاست دیگر تکرار نشده؛ درست مثل سرما و برف آن سال‌های تهران که همراه با شوق فیلم دیدن در جشنواره به خاطره‌ها پیوسته است!
نکته:  این یادداشت در هفتمین شماره از بولتن مجازی سی و ششمین جشنواره‌ی فیلم فجر منتشر شده است. این بولتن را می‌توانید از این‌جا  دانلود کنید و بخوانیدش.