مزار محسن سیف در قطعه هنرمندان بهشت زهرایادداشت نخست:
یادش به خیر. سال‌ها پیش (وقتی در تهران پارس زندگی می‌کردم) با محسن سیف هم‌محله‌ای بودم. از سال‌ها قبل می‌شناختمش اما دوستی‌مان از روزی شروع شد که توی شلوغی یک مینی‌بوس هم‌مسیر شدیم. تا به فلکه‌ی دوم برسیم و سوار اتوبوس به طرف مرکز شهر (خیابان جمهوری و دفتر مجله‌ی فیلم) حرکت کنیم زلف‌هایمان دیگر به هم گره خورده بود. نشانی خانه‌اش را داد؛ که بعدازظهرها وقتی یک فلکه و دو چهارراه پیاده می‌روم تا روزنامه بخرم سری هم به او بزنم. و گاهی دو روزنامه می‌گرفتم که یکی‌اش سهم او از بازگشت پیروزمندانه‌ی من به سمت خانه بود! سهم من اما گاهی دو سه استکان چای و شنیدن خاطراتی از سینما و مطبوعات بود. جیره‌ای که در درازمدت با باز شدن پای خانمی به زندگی «آقای سیف» کم‌تر و کم‌تر شد و با خروج آن خانم از زندگی‌اش تقریبٱ به صفر رسید. بعد هم که هرکدام‌مان محل و محله‌های دیگری برای زندگی برگزیدیم و از هم خیلی دور شدیم. در سال‌های اخیر گاهی فقط در روزهای برگزاری جشنواره و سایر برنامه‌های فرهنگی می‌دیدمش. می‌گفت: «جواد (منظورش جواد آقای طوسی بود) میاد دنبالم. طفلی راهشو به‌خاطر من دور می‌کنه.» بهش می‌گفتم: «خوش به حال ایشون که بچه‌محلی مثل شما داره.» و یاد گذشته‌های دور می‌کردیم. وقتی شنیدم در بیمارستان بستری است، من هم در جای دیگری از شهر و در بیمارستانی دیگر مشغول رسیدگی به عزیز دیگری بودم و خیلی غمگین شدم که نمی‌توانم به دیدارش بروم. همین دو روز پیش بود که گذارم افتاد به جایی در همان حوالی (که بستری بود). با وجود زمان محدودی که داشتم خودم را رساندم به بیمارستان. اما هرچه اصرار کردم اجازه‌ی ملاقات ندادند. گفتند: «ملاقات ممنوعه؛ فعلٱ توی مراقبت‌های ویژه‌ست.» وقتی داشتم از بیمارستان دور می‌شدم، از آن‌سوی خیابان به اتاق‌های طبقه‌ی بالا نگاه کردم و حس گنگی بهم گفت که: «مثل همیشه دیر رسیدی!» یاد دیدارهایی افتادم که دیگر هیچ‌وقت تازه نشد؛ و خرچنگ بغض، چنگال‌هایش را در گلویم فشار داد. امروز که خبر رسید «محسن سیف هم پر کشید» یاد جیره‌ی چای و روزنامه‌ی آن سال‌ها افتادم و در حالی که داشتم از پشت پنجره به شهر دودگرفته نگاه می‌کردم زیر لب زمزمه کردم: «دیدارمان به قیامت، آقای سیف.»
یادداشت دوم
محسن سیف چندی پیش در یادداشتی به‌غایت تلخ و کنایه‌آمیز به ارزش افزوده‌ی زمین و خانه در تهران اشاره کرده و نوشته بود این‌طور که پیش می‌رود، با پول پیش خانه‌اش دیگر یک قبر هم نمی‌تواند برای خود بخرد؛ حتی در گوشه‌‌ی دورافتاده‌ای از این شهرهیولا! او این روزها بی آن‌که بداند، همسایه‌ی طبقه‌ی دوم جهانگیر پارساخو شده است. یک کوچه بالاتر از منزل مرتضی پاشایی و یک خیابان پایین‌تر از خانه‌ی جمشید ارجمند. محسن سیف حالا آرام و بی‌دغدغه در منزل نوسازش دراز کشیده و پس از این همه روز سخت و غم‌انگیز لابد دارد جدول‌های جهانگیرخان پارساخو را حل می‌کند؛ و به یادداشت‌هایی فکر می‌کند که هنوز در او نفس می‌کشد.