از یک دیدار تاریخی با محمدعلی
محمدعلی کِلِی را فقط یکبار از نزدیک دیدم؛ آنهم فقط برای چند ثانیه! بیست و سه سال پیش بود و جزییات این دیدار تاریخی، به گونهای در ذهنم ثبت شده که انگار همین دیروز بود. رفته بودم ترجمهی گفتوگویی با ویم وندرس (فیلمساز محبوبم) را به تحریریهی مجلهی «کیهان فرهنگی» برسانم که درست روی پل معروف روزنامهی کیهان (همان پلی که در فیلم خانه خلوت عزتالله انتظامی و رضا رویگری، در حال صحبت از روی آن میگذرند) با کِلِی روبهرو شدم. آن روزها آمده بود ایران و ظاهراً در جریان بازدیدهایی که برای او ترتیب داده بودند گذرش به سازمان انتشاراتی کیهان افتاده بود. داشتند روی آن پل معروف او را هدایت میکردند به طرف یکی دیگر از بخشهای کیهان که اتفاقی سر پلهها با هم روبهرو شدیم. هیکل تنومندش و دستهایی که به شکلی رقتانگیز میلرزید، تنها چیزهایی است از آن دیدار کوتاه و تاریخی به یادم مانده است. چند ثانیهی کوتاه نگاهمان در هم گره خورد و من انگار که در رینگ بوکس گیر کرده باشم ناگهان ترس برم داشت که نکند با یک هوکِ چپ (یا شاید هم راست!) کارم را بسازد؛ و مثل پر کاه از بالای پل به پایین پرتابم کند! اما عمرِ این خیالپردازی، تنها چند لحظهی کوتاه بود. کِلِی با آن هیبت افسانهای از کنارم گذشت؛ بی آن که حتی برای نگاه خیره و متعجب من پاسخی داشته باشد. سالها بعد که در سالن نمایش خانه سینما، تنهای تنهای تنها نشسته بودم و مستند بسیار درخشان وقتی که ما سلطان بودیم (لئون گاست/ 1996) را میدیدم، بیاختیار یاد نگاه نافذ محمدعلی روی پل کیهان افتادم و خدا را شکر کردم که در هیچکدام از رینگهای جهان با او مسابقه نداشتم! اینک که کِلِی در جهان ما نیست، مهمترین خاطرهام از او همان نگاه کوتاهیست که بین ما رد و بدل شد. نگاهی که در کنار ترجمهی مطلب ویم وندرس و صدمین شمارهی نشریهی عزیزِ کیهان فرهنگی، رفت و نشست در کنار دیگر خاطرههای زندگی؛ خاطرههایی که مطمئنم دیگر هرگز تکرار نخواهد شد.