نمایی از فیلم «پایان‌نامه» ساخته‌ی حامد کلاهداری

سال‌ها پيش وقتی سينما آزادی در آتش سوخت خيلی‌ها– از جمله خود من– افسرده و ناراحت خود را به پيكره‌ی دودگرفته و در حال مرگ اين سينما رساندند. همه‌ی افراد آشفته و بی‌قراری كه در روز آتش‌سوزی سينما آن‌جا بودند يادشان هست محل حادثه تا ساعت‌ها بعد ملتهب بود و خيلی‌ها آمده بودند تا آه و حسرت خود را روانه‌ی خاطراتی كنند كه حالا ديگر داشت پشت آن بنای باشكوه آرام می‌گرفت. فيلمِ آن روزِ سينما آزادی تعطيلات تابستانی (فريدون حسن‌پور) بود. در پوستر بزرگِ سر در سينما تصوير مهرداد نظری كه آن روزها ستاره‌ی برنامه‌های كودك و نوجوان تلويزيون بود خودنمايی می‌كرد و كنار او عكسی از حامد كلاهداری بود كه دست‌هايش را بالا برده بود و با خوش‌حالی داشت فرياد می‌زد. حالا سال‌ها پس از سوختن و آتش گرفتنِ تصوير كلاهداری روی پرده، او با نقشی تازه و متفاوت (اين‌بار در جايگاه كارگردان) به سينما بازگشته است. البته او همان وقت‌ها هم به ساخت فيلم‌های كوتاه علاقه نشان ‌می‌داد و يكی از كارهايش (فيلم يك دقيقه‌ای مرد، جاده) منتقد يكی از روزنامه‌های صبح را چنان به وجد آورده بود كه با اشاره به مفهوم اخلاقی و دغدغه‌ی انسانی آن فيلم نوشت: يك نيم‌چه مَرد و يازده پلان! (روزنامه‌ی اخبار، چهاردهم ارديبهشت ۱۳۷۶) زنده‌یاد حسن ملكی در آن نوشته اشاره كرده بود كه فيلم را روی يك نوار وی‌اچ‌اسِ دو ساعته ديده: «به‌اين‌ترتيب ۱۱۹دقيقه‌ی ديگرِ نوار خالی‌ست و كلاهداری با استفاده از آن می‌تواند ۱۱۹ فيلم ديگر– به همين زيبايی– بسازد.»

حالا از آن دوران سال‌ها مي‌گذرد و كلاهداری با پشت سر گذاشتن تجربه‌های مختلف كوتاه و بلند، با اعتماد به نفسی رشك‌برانگيز قدم به سينمای تجاري امروز گذاشته است. متاسفانه فرصت نكردم فيلم اول او را ببينم اما تجربه‌ی دومش كنجكاوم كرد تا بدانم از كودك درون حامد (همان كه سال‌ها و در فيلم‌ها و مجموعه‌های مختلف، كودكان و نوجوانان يك نسل پيش را پای تلويزيون می‌نشاند) چه مانده است. انتظار داشتم حالا كه او پوست انداخته و در قامت يك فيلم‌ساز جوان وارد اين حيطه شده، آن‌چه از فهم و نگاه او بر پرده می‌افتد همان سهميه‌ی باقی‌مانده در انتهای آن نوار وی‌اچ‌اس باشد اما شايد اگر با اين پيش‌داوری به تماشای پايان‌نامه نرفته بودم آن‌‌قدرها هم دست خالی برنمي‌گشتم! به هر حال فيلم در نوع خودش لحظه‌های اَكشن قابل قبولی دارد (صحنه‌ی درگيری خودروها در خيابان) كه با بضاعت و امكانات فيلم‌برداری در سينمای ايران نسبتاً خوب از كار در آمده؛ و معدود لحظاتی دارد كه– گيرم تنها چند ثانيه– فيلم را از تماشاگران خود جلو می‌اندازد. مثل لحظه‌ای كه مامور امنيتی در پيچ يك كوچه، هم‌كاران [سابق] خود را خلع سلاح می‌كند. اما آيا اين نكته‌‌ها برای فيلمی كه بخواهد تا ساعت‌ها، روزها و شايد سال‌های بعد بر قلب و روح تماشاگران خود تاثير بگذارد كافی‌ست؟ آن هم فيلمی كه يكی از ملتهب‌ترين دوران چند دهه‌ی اخير را در كانون داستان خود جای داده و داعيه‌ی آن را دارد كه ديدگاهش هم كاملاً سياسی‌ست. در چنين شرايطی نماهای درشت و بسيار درشتی كه فيلم‌ساز در سراسر داستان از چهره‌های خونين و درب و داغان شده‌ی بازيگران خود نشان می‌دهد بيش‌تر از آن‌كه همذات‌پنداری مخاطبان را با آن‌ها برانگيزد مثل Slasherهای سراسر خون و خون‌ريزی سينمای هاليوود عمل می‌كند تا روح تماشاگر گريزپای امروز بيش از هميشه فرسوده شده؛ و–لابد–كاری كند حواس او از انطباق ماجراهای داستان با منطق روايی و حوادثی كه پيش از اين با چشم خود ديده پرت شود.
پايان‌نامه در بستری پرتلاطم و در حاشيه‌ی انتخابات رياست جمهوری (در سال ۱۳۸۸) حركت می‌كند اما فيلم‌ساز آشكارا– و شايد از آن‌جا كه به مصلحت نبوده‌– چندان تلاش نمی‌كند تا صحنه‌هايی از حوادث تلخ آن سال را بازسازی كند. اين امتناع، از همان سكانس پيش از تيتراژ خود را به رخ می‌كشد. جايی كه دانش‌جوها به مغازه‌دار اعتراض می‌كنند و از او می‌پرسند چرا در چنين وضعيتی فقط به فكر محافظت از شيشه‌ی مغازه‌اش است. در اين سكانس آن‌چه كه مخاطب فيلم، از تظاهرات خيابانی آن سال می‌بيند عامدانه ناواضح و در عمق ميدان طراحی شده تا او فقط حس و حال صحنه را دريابد و متوجه شود كه بستر وقوع داستان در چه محدوده‌ی زمانی‌ست. در حقيقت فيلم‌هايی از اين جنس كه بدون در نظر گرفتن جوانب سعی می‌كنند برای بيان حرف‌های خود از يك مقطع تاريخی خاص استفاده كنند محكومند كه همواره به تماشاگر خود سنجاق باشند و زمان وقوع داستان را برای او توضيح دهند. اما آيا واقعاً چنين چيزی ممكن است؟ بايد پذيرفت اگر پايان‌نامه پانزده بيست سال بعد برای جوانانی كه در سال ۸۸ به دنيا آمده‌اند نمايش داده شود درست به همين دليل (عدم موضع‌گيری مستدل و منطقی، و عدم بازسازی دقيق آن لحظه‌های تاريخی كه از فيلم‌های مستند آن دوران به جا مانده) غير ملموس، باور ناپذير و سطحی به نظر خواهد رسيد. چنان‌كه با گذشت تنها دو سال از اين حوادث هم پذيرش چنين داستانی در بطن ماجراهای آن سال چندان منطقی و باوركردنی نيست؛ چه رسد به يكی دو دهه بعد كه در آن صورت، گذشت تاريخ مصرف فيلم و داستان بيش‌تر و بيش‌تر به چشم خواهد آمد.
قراردادی كه فيلم از همان ابتدا با تماشاگر خود می‌بندد حكايت از آن دارد كه تماشاگر يا بايد با آن‌چه كه فيلم‌ساز به اسم واقعيت به او نشان می‌دهد كنار بيايد يا به طور كامل بی‌خيالِ نسبت خود با حوادث و آدم‌های داستاني شود كه فيلم‌ساز از همان ابتدا براي مثبت يا منفی بودن‌شان در ذهن مخاطب خط‌كشی كرده! تماشاگرِ خلع‌سلاح شده‌ی چنين فيلمی بايد بپذيرد كشته شدن دانش‌جوهايی كه به صورت اتفاقی وارد ويلای جنجاليِ شمال تهران شده‌اند يك نقشه‌ی طراحی شده (براي تخريب چهره‌ی دولت) است و جان‌سخت بودن قاتل بی‌رحم– كه در بعضی لحظه‌ها پليس جيوه‌ایِ فيلم ترميناتور۲ را هم در جيب خود می‌گذارد– ادای دين به هيچ‌كدام از فيلم‌هاي علمی/تخيلی سال‌های دور و نزديك نيست. تماشاگر به هر زحمتی هست بايد چهره‌ی اغراق‌آميز آدم‌های داستان را كه با چهره‌پردازیِ غليظ اغراق‌آميزتر هم شده به عنوان واقعيت بپذيرد و تحريف صحنه‌های تاريخی را به پاي كم‌تجربه بودن فيلم‌سازی بگذارد كه انشا‌الله در آينده كارهای قابل تحملی از او خواهيم ديد. تاكيد بر تحريف شدن حوادث قابل استناد فيلم از آن روست كه به غير از بيل‌بوردهای تبليغاتي فيلم، در اغلب صحنه‌هايی كه چهره‌ی برخی خيابان‌های پايتخت به صورت نيمه‌ تعطيل و پر از دود و آتش به نمايش گذاشته می‌شود هيچ عنصر انسانی (به عنوان عامل اين آتش‌افروزی‌ها) ديده نمی‌شود. حتا در سكانس نتيجه‌گيری فيلم (جايی كه خيابان با استفاده از موانع مختلف بسته و آتش زده شده) تنها يك رفتگر ديده می‌شود كه در حال از ميان برداشتن مانع‌هاست. در اين صحنه هيچ‌ تظاهر‌كننده‌‌ای ديده نمی‌شود و فضا به اندازه‌ی كافی خالی‌‌ست تا فيلم‌ساز با خيال راحت و بدون مزاحمت برای مردم عادی بتواند صحنه‌های تيراندازی (بخوانيد: اوج درام و سكانس نتيجه‌گيری فيلم) را خلق كند. اما بازسازی اين صحنه‌ كه فيلم‌ساز در پايان‌نامه حكم به ثبت آن داده درست مثل بازسازی آتش‌سوزی سينما آزادی‌ست؛ بدون حضور كنجكاو مردم، بدون عكس‌های تعطيلات تابستانی و بدون مهرداد نظری و حامد كلاهداری! اتفاقاً مهم‌ترين مشكل فيلم، درست از همين زاويه بروز می‌كند. اين‌كه تلاش كارگردان بيش‌تر بر ساخت يك فيلم جنجالی با موضوعی سياسی بوده تا فيلمي داستانی با پرداخت سينمايی. از همين روست كه حاشيه‌های پررنگ‌تر از متن، مانع ارتباط عميق مخاطب با داستان فيلم شده است. آن‌هم داستان مهيجی كه قابليت اجرای يك تريلر پر زد و خورد براساس آن وجود داشته اما متاسفانه با سهل‌انگاري از دست رفته است. شايد بتوان گفت چكيده و شالوده‌ی پايان‌نامه در تنها جمله‌ی كليدی آن خلاصه شده. جمله‌ای كه در فصل پايانی فيلم، اتفاقاً از زبان خود فيلم‌ساز (در نقش راننده آژانس) خطاب به دانش‌جوی محور داستان گفته می‌شود: «آدمو تو فشار قرار می‌دی؛ بعد می‌گی باصداقت حرف بزن!»


اين نوشته در دويست و پنجمين شماره‌ی ماهنامه‌ی دنياي تصوير به چاپ رسيده است.