سال 67 كه من يك دانشآموز دبيرستانی بودم مثل خيلی ديگر از بر و بچههاي آن سن و سال ، سودای سينما رهايم نمیكرد. البته شايد يكی از دلايلش اين بود كه دبيرستان ما (دبيرستان دکتر شريعتی تهرانپارس) پر از افراد هنرمند يا علاقمندان رشتههای هنری بود (حالا ميتوانم با افتخار بگويم كياوش صاحبنسق و كيوان جهانشاهی ؛ از آهنگسازان موفق سالهای بعد و محمد سبكرو ؛ از گرافيستهای خوشفكر امروز كه جزو هم دورهيی هاي من – البته با حدود يك سال اختلاف - به حساب میآيند از همين مدرسه بيرون آمدهاند).
يادم هست يكي از روزهاي بهار آن سال ، يكی از بچههای كلاس ما كه خانهشان در يكی از فرعیهای پشت فلكه دوم تهرانپارس بود آمد و گفت چند روزی است يك گروه فيلمبرداری سر كوچهشان بيتوته كردهاند و دارند يك فيلمسينمايی میسازند. با وجود آنكه بين خانهی ما و آنها فاصلهی نسبتاً زيادی بود دل را به دريا زدم و به عشق ديدن حوادث پشتصحنه با او راه افتادم طرف يكی از فرعیهای خيابان زرين كه ظاهراً يكی از اصلیترين محلهای فيلمبرداری آن فيلم بود. وقتی رسيديم ، تعداد خيلی زيادی از اهل محل و كسبه ، كار و زندگی خود را تعطيل كرده بودند و ايستاده بودند به تماشای مرحوم جمشيد اسماعيلخانی كه با داد و فرياد ، خيابان را گذاشته بود روی سرش و داشت نقش يك روزنامه فروش آب زيركاه را بازي می کرد (اجازه بدهيد توی پرانتز بگويم درست يك هفته پيش از سكته و مرگ غيرمنتظرهی اسماعيلخانی، او را سر صحنهي سريال "رستوران خانوادگی" ديدم و با او دربارهی آن روز و آن صحنه حرف زدم. با وجود آنكه سالها گذشته بود برايش خيلی جالب بود كه حوادث آن روز را هنوز با تمام جزييات به خاطر داشتم. پرانتز بسته!) در آن شلوغی، دوستم به خود جرات داد و از يكی از عوامل توليد كه با خشم و ناراحتی آمده بود تا ما – تماشاگران صحنه – را از محدودهی كار گروه دور كند اسم فيلم را پرسيد. و جواب شنيد: « زير بامهای شهر... حالا بريد عقب!»
اين اسم هرگز فراموشم نشد ؛ تا زمستان همان سال كه فيلم را در جشنواره و توی سينما آزادی آن سالها ديدم. آن قدر از فيلم و صحنههايی كه در حوالی تهرانپارس فيلمبرداری شده بود (از فلكه دوم و خيابان جشنواره بگير تا حوالی خاكسفيد و نزديكیهاي پارك جواديه و... خيلی جاهای ديگر) خوشم آمده بود كه هنوز هم تمام جزييات آن را به ياد دارم. به تعبير بهتر ، از آن به بعد اسم اصغر هاشمي -كه البته قبلاً از او فيلم روزهای انتظار را ديده بودم - برايم جدی شد و سعی كردم كارهايش را با اشتياق دنبال كنم. اما فيلمهای بعدیاش هركدام به نوبت از راه رسيدند و تقريباً من را مطمئن كردند كه در كارنامهی فيلمسازی او زير بامهای شهر تنها يك جرقه و يك حادثه بوده است (البته به غير از فيلم دو همسفر كه هنوز هم معتقدم فيلم جسورانهيی است). در ميان آثار او سريال خاطرهانگيز آپارتمان تاحدی توانست اين ديدگاه را تغيير بدهد ولی واپسين ساختهی او (فيلم سينمايی نگين) تير خلاصی بود بر ذهنيت تمام كسانی كه اصغر هاشمی را در فضای طناز و در عين حال معترض زير بامهای شهر جستو جو میكردند.تا اين كه بعد از چند سال انتظار ، دومين كار او در تلويزيون (مجموعهی تلويزيوني يك مشت پر عقاب) به پخش رسيد و تا حد قابل قبولی توانست خاطرات مكدر فيلم و فيلمهای ضعيف قبلیاش را از ذهنها پاك كند. شايد بايد گفت اين سريال در ميان كارهای متاخر او يك سر و گردن بالاتر بود. و همين باعث شد تا از پيشنهاد سردبير صنعتسينما براي گفتوگو با اصغر هاشمی استقبال كنم؛ فيلمسازی كه برخلاف آن سالها ديگر ساكن تهرانپارس نيست و من مجبور شدم برای ديدار با او از فلكهی چهارم تهرانپارس به اكباتان بروم.
تمام اينها را نوشتم تا بگويم اگر شما هم مثل من به كارهای اوليهی اصغر هاشمی علاقه داريد و اگر شما هم مثل من از برخی ضعفهای آشكار يكمشتپرعقاب (مثل قابلپيشبينی بودن داستانش ، اجرای بد و ضعيف صحنههای رانندگی در آن ، ناهماهنگ بودن برخی شخصيتهای داستان و...) آزرده خاطر شدهايد مصاحبهيی كه با سازندهی يكمشتپرعقاب انجام دادهام را در اينجا بخوانيد. البته با ذكر اين نكته كه گفتوگوی مورد بحث پس از پخش ششمين قسمت مجموعه انجام شده است. حيف كه شمارهی نوروزی مجلهی صنعتسينما فرصت بيشتری برای تكميل مطالب نداشت. اگر اين قيد زمانی وجود نداشت بهتر بود گفتو گو در پايان نمايش سريال انجام شود تا دستكم از فيلمساز دربارهی جابهجايی غيرمنتظرهی بازيگرانش (جايگزينی بدون پيشزمينه و غيرقابلباور پرويز پورحسينی به جای احمدآقالو) و پايان سرهمبندیشدهی آن هم توضيح بخواهم؛ پايانی كه متاسفانه جزو سرنوشت اغلب مجموعههای پر بيننده شده (ساعتشنی را كه هنوز يادتان نرفته) و البته با تلاقی اعمال نظر ناظران (در پخش) به سادهانگاری برنامهسازان تلويزيونی ظاهراً فعلاً از آن گريزی نيست!
نگاهی به مهم ترین مجموعه های تلویزیون در فصل گذشته
از ابتدای راهاندازی صفحهی تلويزيون در مجلهی صنعتسينما قصدمان اين بوده – و هست – كه ضمن شناسايی مجموعههای تلويزيونی قابل بحث و شايستهی اشاره (منظورم آثاری است كه قابل «نقد» كردن باشند و در ضمن، خصوصيات تكنيكی شاخصی هم داشته باشند) سازندگانشان را به گفتوگو دعوت كنيم و به جای نوشتن نقد يا يادداشتهاي كوتاه و بلند ، درباره ويژگیهای آنها بحث كنيم.
تشكيل پروندهی نسبتاً كاملی برای مجموعهيی با ويژگیهای مدارصفردرجه (حسن فتحی) در ادامهی همينمسير نشان از عزم اين نشريه براي پرداختن به مجموعههای پربيننده و قابل نقد در همينزمينه داشت (و دارد). به هميندليل و بهدليل تراكم و ترافيك مجموعههايی كه چنين قابليتی داشتند از مدتها قبل برنامهريزی و دورخيز كرده بوديم ؛ دورخيزی براي شمارهی نوروز87 كه البته بهدليل بدقولیو بدعهدی برخی از دوستان فيلمساز بینتيجه ماند و باوجود اعلام انجام گفتوگوها (در شمارهی قبل) موفق به انجامشان نشديم.
واقعيتايناستكهبرای انجام گفتوگو با بهرامبهراميان (كارگردان مجموعهی ساعتشنی) و سامانمقدم(كارگردان پريدخت) از مدتها قبل تماسهايمان را گرفته بوديم و ضمن جلب موافقت دوستان، قولوقرارهايمان را هم گذاشته بوديم. جالب آن كه در مورد آقاي بهراميان، انجام گفتوگو به گذاشتن قرار ضمنی هم رسيده بود. اما ناگهان... بنا به دلايل نامعلومی همه چيز به فراموشی سپرده شد ؛ انگار از اول هيچ قول و قراري در ميان نبوده است! به همين دليل صراحت و صداقت احمد مرادپور(كارگردان مجموعهی رقصپرواز) كه از همان ابتدای تماس ، دعوت به گفتوگو را رد كردند و اشاره كردند كه «اهل مصاحبه» نيستند شايسته احترام و قدردانی است. شايد اگر آقایان بهراميان و مقدم هم با همين صراحت و صداقت، دعوت به انجام گفتوگو را رد كرده بودند امروز اين گلايه از ايشان وجود نداشت.
آنچه در پیآمد اين مقدمه و اينجا میخوانيد يادداشتهای كوتاهي دربارهی مجموعههای قابل بحثی است كه در مورد سهتای آنها قرار بود اين نوشتهها مبناي مصاحبههايی با سازندگانشان باشد ، اما متاسفانه اين اتفاق نيفتاد و... فقط حسرتش باقی ماند.
در حاشيهی پخش فيلم مستند «مسيرسبز»
تمام تابستان و اوايل پاييز امسال (كه البته آخرين روزهای آن را میگذرانيم!) مشغول تدوين ، و طراحی خطی براي به هم پيوند دادن تصاوير پشت صحنهی مجموعه تلويزيونی حلقهسبز بودم؛ نوعی از كارگردانی و هدايت مسير فيلم كه در كنار گفتوگو با برخی عوامل توليد و به هم ربط دادن تصاوير پشت صحنه با حرفهای آنها قرار بود به شكل جذابی برسد. در تمام روزهايی كه در دفتر حكفيلم در خيابان دربند تهران مشغول بازبينی راشها و تدوين اين فيلم بودم ابراهيم حاتمیكيا در يكی از اتاقهای بغلی ، مشغول تحقيق ، برگزاری جلسه و نوشتن فيلمنامه فيلم جديدش (دعوت) بود و با وجود اصرارهای فراوان من (برای تماشای بخشهايی از فيلم) هرگز اينكار را نكرد. دليلش هم اين بود كه نمیخواست روي كار من تاثير بگذارد و همانطور كه خودش میگفت ، دلش می خواست بعد از تمام شدن كامل فيلم، مثل يك تماشاگر عادی جلوی تلويزيون بنشيند و آن را نگاه كند.
حالا و پس از يك سری اتفاقات ريز و درشت فراوان و البته پشت سرگذاشتن استرس مربوط به زندگی ما ايرانیها در دقيقه ی نود ، مستند 57 دقيقهيی مسيرسبز (درباره مراحل توليد و آمادهسازی حلقهسبز) آماده نمايش است و آنطور كه در خبر ايسنا هم آمده، عصر جمعه اين هفته (هفدهم اسفند) از شبكه سوم پخش خواهد شد.
بدون آن كه قصد پيشداوری برای خوانندگان اين نوشته را داشته باشم ، از بازديد كنندگان اين وبلاگ دعوت میكنم جمعه شب تماشای اين فيلم مستند را از دست ندهند و بدون هيچگونه خودسانسوری نظرشان را در بخش اظهارنظر اين پست ارائه كنند. منتظر انتقادها و پيشنهادهای شما خواهم بود.
نگاهی به فیلم آواز گنجشک ها ؛ تازهترين ساخته مجيد مجيدی
در فاصله میان چشم و ذهن
همين چند سال پيش ، زمانی كه سازنده ی بيد مجنون در گفتوگوهای مطبوعاتی پس از نمايش آن فيلم ، كور شدن ناگهانی قهرمان داستان و به خفت و خواری كشيده شدناش از پی عشقی ناكام و يك سويه را نشانهای از رحمت و محبت الهی برای جلوگيری از غوطه خوردن او در مرداب گناه میدانست (در حالی كه تماشاگر چيز ديگری روی پرده میديد!) بايد متوجه می شديم فاصله عميقی ميان ذهنيت – صد البته قابل احترام – فيلمساز و آنچه كه در مقابل ديد مخاطبان او ، روی پرده راه میرود به وجود آمده است. البته شايد اگر برخی منتقدان علاقمند به مجيدی و سينمای او به جای ارائه تحليلهای گمراه كننده و ستايشآميز ، نوع نگاه او را مورد تحليل و بررسی عميقتری قرار داده بودند كار به اين جا نمیكشيد كه تنها فيلمساز ايرانی نامزد اسكار در هفتمين گام ، ستايش شدهترين ساخته خود (بچههای آسمان) را روی ميز گذاشته و از روی دست خود كپی برداری كند.
در نگاهي كلي آواز گنجشكها را بايد بازگشت مجيد مجيدی به دنياي صادقانه و جذاب آدمهای قشر فقير اجتماع دانست؛ آدمهايی از همان جنس و همان اصالت و ايمان آگاهانه در بچههایآسمان كه برخلاف برخی ساختههای بهمنقبادی يا ابوالفضلجليلی فقر آزاردهندهای ندارند. اما واقعيت اين است كه همان رخداد درونی بيد مجنون اين بار به نوعی ديگر در آواز گنجشكها به وقوع پيوسته و چيزی كه فيلمساز روی پرده به نمايش گذاشته دقيقاً آن چيزی نيست كه در ذهن پروانده و اين گونه – با اين همه جزييات – برايش زحمت كشيده. به عنوان مثال ظاهراً قرار بوده ارتباطی ميان قهرمان داستان (كريم) و شترمرغهای مزرعه و محل كار او برقرار باشد (و اگر نه ، چهره پرداز فيلم ، آن همه براي ايجاد اين شباهت وقت و انرژی نمی گذاشت) و قرار بوده فرار شترمرغ ، زندگی بی فردای او را دچار حوادث و دشواریهای فراوانی كند (و اگر نه ، نيازی نبود از چشم آسمان و از لابهلای آن نماهای هوايی ، ذلت او را در پوشيدن جامهای شبيه شترمرغ و گشتن به دنبال آن ببينيم) و در جايی از فيلم قرار بوده وسوسههای طبيعی يك آدم فقير و نيازمند برای دزديدن چيزی كه اتفاقی روی دوش او قرار گرفته به نمايش گذاشته شود (و اگر نه نيازی نبود كريم وسط يكی از ميدانهاي شلوغ شهر برای سرقتی به همين سادگی با خود خلوت كند) و قرار بوده حمل در و پنجرههاي مستعملِ خانههای مخروبه و قديمی شهر تهران نشانهای از تغيير روحيه قهرمان فيلم و آزاردهنده و دستوپاگير بودن عناصر زندگی شهری باشد (و اگر نه ، نيازی نبود تحقيرشدن او در فصل به دوش كشيدنِ يك درِ قديمی با آن نماهای سرازير به تماشاگر نشان داده شود) و قرار بوده همان آت و آشغالهای زندگی شهری – كه گوشه زندگی كريم را آلوده كرده – سرانجام او را در كام خود ببلعد (و اگر نه ، نيازی نبود او در حفره ميان همانها سقوط كند و ماهها زمينگير شود و... از سر ناچاری شاهد تلاشهای دردناك همسر و فرزندانش براي گذران زندگی باشد).
در شكل فعلی ، سازنده آواز گنجشكها همان فرمول و قالب حساب پسداده بچههای آسمان را تكرار میكند و البته اين مسير را چنان طراحی میكند تا اين بار به جای ماهیهای قرمز آن حوض آبیرنگ – كه آرزومندانه به پای پينه بسته علی بوسه زدند – شترمرغِ فراری داستان در برابر قهرمان داستان سر خَم كرده و كرنش كند. و اگر نه ، نيازی نبود آن شترمرغ بینوا كه به لطف يك ديالوگ از پشت ديوار ، با پای خود به مزرعه برگشته، در سكانس نهايی فيلم به سايهسار تك درخت درخت وسط بيابان پناه بياورد و برای بازگشت به مزرعه از كريم رخصت بطلبد؛ آن هم آقاكريمی كه با سادهانگاری تعجببرانگيز فيلمساز نه تنها براي سوم شدن تلاش نكرده ، بلكه از همان ابتدا روی سكوی اول ايستاده است!
اين نوشته در تازهترين شماره ماهنامه سينمايی فيلم (اسفند 86) به چاپ رسيده است.