برگزيده‌های سينما در سالی كه گذشت

نمی‌دانم به «قسمت» اعتقاد داريد يا نه. من كه خودم اعتقاد دارم و فكر می‌كنم هر كاری كه آدم دلش می‌خواهد انجام بدهد و «نمی‌شود» به خاطر تقديری است كه مسير خواسته‌ها را سد می‌كند و ناخواسته سرنوشت يا زمان انجام آن‌ها را تغيير می‌دهد. مثل انتشار اينترنتی همين يادداشت‌های كوتاه كه درباره فيلم‌های جشنواره بيست و هشتم نوشته بودم و هر بار كه می‌خواستم اين كار را انجام بدهم «نمی‌شد». ناگفته نماند حالا كه مدت‌ها از جشنواره گذشته شايد اگر خواسته مجتبا يوسفی‌پور عزيز نبود باز هم دست و دلم به اين كار نمی‌رفت. اما وقتی می‌بينم اين جوان رعنای آبادانی كه اين روزها در انگلستان مشغول فيلم‌سازی است دوست دارد نوشته‌های مرا درباره فیلم ها بخواند، ديگر چه كاری از من ساخته است؟ جز آمدن و به‌روز كردن اين پنجره ديجيتالی!
نيازی به توضيح بيش‌تر ندارد كه هر سال، موسم جشنواره، بهترين فرصت برای ديد و بازديدهای معمول و تكرار تجربه دشوار و در عين حال شيرينِ فيلم ديدن‌های پشت سر هم در سينماست. در جشنواره‌ای كه گذشت بعضی فيلم‌ها (مثل آتشكار) را قبلاً در يك نمايش خصوصی‌ ديده بودم و طبعاً تمايلی به تماشای مجددشان نداشتم. تعداد زيادی از فيلم‌ها (مثل تسويه‌حساب تمهينه ميلانی، شب واقعه شهرام اسدی و عصر روز دهم مجتبا راعی) چنگی به دل نمی‌زد و متاسفانه فرصت نشد تا درباره بعضی فيلم‌های مطرح‌تر (مثل هفت دقيقه تا پاييز علی‌رضا امينی) چيزی بنويسم. به‌هرحال انتخاب‌هايی كه از جشنواره بيست و هشتم می‌خوانيد حاصل تماشای فيلم‌های محدودی است كه به دليل محدوديت وقت و گرفتاری‌های شخصی، تنها در نيمی از روزهای جشنواره موفق به ديدن‌شان شدم. البته در آخرين روزهای سال گذشته اين توفيق نصيبم شد تا بدرود بغداد (مهدی نادری) و زخم شانه حوا (حسين قناعت) را در دو نمايش خصوصی جداگانه ببينم و لذت ببرم (واقعاً كه جای اين دو كار در بخش مسابقه خالی بود) اما متاسفانه زمانی اين دو فيلم را ديدم كه شماره‌های نوروزی اغلب نشريات تخصصی زير چاپ بود و حسرت نوشتن مطالبی درباره اين دو اثر، ماند تا زمان اكران‌شان در سينماها.
به‌هرحال آن‌چه در ادامه می‌خوانيد حاصل يك تصميم انقلابی (!) در اتصال يادداشت‌های پراكنده‌ای است كه به طور مجزا برای شماره 407 مجله فيلم و شماره 92 مجله صنعت سينما نوشته‌ بودم و در اين‌جا برای اولين‌بار به صورت پيوسته منتشر شده؛ انگار از همان اول هم يك مطلب بوده و «قسمت» اين بوده كه دو تكه شود!
ادامه نوشته

گفت‌وگو با فرج‌الله سلحشور، كارگردان مجموعه تلويزيونی «يوسف پيامبر»

روزی كه برای مصاحبه با سلحشور به دفتر او رفته بودم كمی عصبی بودم و طبعاً حال و روز چندان مساعدی نداشتم؛ يكی دو بار با بدفهمی و بدقولی روابط‌عمومی دفتر او مواجه شده بودم و يكی دو بار با بدفهمی و بدقولی خود او. روز مصاحبه، درست چند دقيقه قبل از شروع مصاحبه يكی از چهره‌‌های سياسی، سر زده به ديدن او آمد و من مثل يكی دو دفعه قبل مجبور شدم يكی دو ساعت توی خيابان‌های اطراف دفتر او (بهار و هفت‌تير و كريم‌خان) بالا و پايين بروم و پرسه بزنم تا نوبتم شود! اگر اصرار سردبير مجله نبود و توی رودربايستی با خودم قرار نگرفته بودم (آخر، اين چندمين بار بود كه به خاطر سلحشور به مركز شهر می‌رفتم و ساعت‌ها وقت تلف می‌كردم) بايد قيد آن مصاحبه را زده و برمی‌گشتم اما با سماجت ماندم تا دست‌كم برای رفع كنجكاوی هم كه شده، او را از نزديك ببينم و بفهمم چطور آدمی است.
اولين بار زمانی كه دوازده سیزده سالم بود او را روی ديوار مسجد محله‌مان ديده بودم (او بازيگر اصلی توبه نصوح (محسن مخملباف) بود و آن فيلم را برای بچه‌ها و مسجدی‌های محل ما نمايش می‌دادند تا شايد عبرت بگيرند!) و حالا بعد از سال‌ها برای اولين‌بار به دفترش رفته بودم تا او را ملاقات كنم. وقتی دستگاه ضبط صدا را روشن كردم سلحشور گفت: «قبل از اين كه مصاحبه را شروع كنيم، از شما به عنوان يك مطبوعاتی می‌خواهم بپرسم می‌دانيد چرا بر و بچه‌های سينما و مطبوعات سينمايی ميانه‌شان با من و يوسف خوب نيست؟ و خيلی‌هايشان ما را تحويل نمی‌گيرند؟» گفتم: «جواب دادن به اين سوال به اين راحتی‌ها نيست؛ خيلی مفصل است.» گفت: «حالا شما يك ذره‌اش را بگو!» گفتم: «بخشی از اين مشكل كه شما می‌گوييد، به ايرادات تكنيكی آن‌ها از سريال يوسف ‌پيامبر برمی‌گردد و بخشی از آن ناشی از جايگاه شما به عنوان يك فيلمساز دولتی است.» گفت: «يعنی چی؟!» گفتم: «يعنی شما و چند نفر ديگر جزو كسانی هستيد كه فقط به دليل جايگاه‌ و وابستگی‌های‌تان امكان ساخت فيلم پيدا می‌كنيد نه به خاطر شايستگی‌هايتان در كارگردانی. و در ضمن به خاطر پوسته تلخی كه داريد و تندی‌هايی كه از خود نشان می‌دهيد طبيعی است خيلی‌ها با شما مشكل داشته باشند و نتوانند ارتباط گرم و عميقی برقرار كنند.»
البته اين حرف‌ها او را به فكر وادار كرد و باعث شد كمی مكث و سكوت كند؛ اما باعث نشد از مواضعش عقب‌نشينی كند و به شكلی قابل پيش‌بينی اغلب تحليل‌ها را به نفع خود تغيير داد. او در جايی از مصاحبه گفت: «اگر همه سينماگران ما دور هم جمع شوند علم، فهم، سلامت‌ نفس و صحت عمل‌شان حتا به اندازه يكی از دانشمندان مذهبی نيست!» و در جای ديگری حتا پا را از اين هم فراتر گذاشت و در حالی كه اساساً شهرت و جايگاهش را مديون سينماست گفت: «من برای سينما چندان ارزش قائل نيستم. بود و نبود سينما در جامعه ما چندان ارزش ندارد. اين تلويزيون است كه در همه خانه‌ها وجود دارد و مردم پای آن می‌نشينند!»
به‌هرحال آن‌چه می‌خوانيد متن كامل آن گفت‌وگوست كه همزمان با پايان نمايش يوسف پيامبر انجام شد و در شماره 83 ماهنامه صنعت سينما به چاپ رسيد.

ادامه نوشته

به جای بهاریه

چشم‌هايش خيره به ماه بود كه گاهی از پشت ابرهای تيره سرك می‌كشيد و اجازه می‌داد مهتاب روی شهر تاريك، دست نوازش بكشد. حواسش اما آن‌جا نبود. حواسش مثل دلش كيلومترها آن‌طرف‌تر بود؛ در اتاق كوچك خانه‌شان، روبه‌روی تلويزيون و جايی بين پدر و مادر و خواهرانش. نگاه ماتش از پشت پنجره، در پَستی و بلندي سطح ماه فرو رفته بود و مشامش پر شده بود از بوي خوشی كه حتماً از لای درز پنجره آشپزخانه بيرون زده و از آسمان شهرها و روستاهای مختلف گذشته بود؛ عطر خوش برنج ايرانی با سبزی‌های تازه و معطر، عطر زعفران با گُل چای و عطر جوانه ماش كه احتمالاً مادر مثل هر سال، روبان قرمز و يادگاری مادربزرگ را با وسواس دور آن بسته بود...
اين بخشی از داستان كوتاهی است كه سال‌ها قبل (حدود 1369) نوشته‌ بودم و دلم می‌خواست بهار امسال همزمان با چهل سالگی‌ام در شماره نوروز ماهنامه فيلم به چاپ برسد (يادم نيست چند سال پيش، از كدام يكی از بر و بچه‌های مجله شنيده بودم برای نوشتن بهاريه بايد دست‌كم چهل ساله بود!) راستش اين كار را هم كردم و داستان مورد بحث را برای هوشنگ گلمكانی عزيز (سردبير مجله) فرستادم ولی ظاهراً ايميل اين نوشته زمانی به دست او رسيده بود كه آن‌طور كه او می‌گفت دفتر مجله، زير خروارها مطلب ارسال‌شده قرار داشته و حدود نود صفحه مطلب صفحه‌بندی شده، از سر اجبار كنار گذاشته شده! (قابل توجه دوستانی كه گاهی به من خرده می‌گيرند: «چرا كم‌تر در مجله فيلم مطلب می‌نويسی؟»)
بگذريم. حالا كه قرار است در شروع يك دوره جديد، اين وبلاگ، سر و سامان تازه‌ای به خود بگيرد اين نوشته (دست‌كم برای خود من) يك آغاز دوباره است؛ داستانی متعلق به بهار جوانی كه اميدوارم روزی روزگاری در كنار ساير داستان‌های منتشر نشده اين حقير، امكان و فرصت چاپ بيابد. اين نوشته که در ادامه مطلب می توانید آن را بخوانید تقديم می‌شود به محمدرضا قاسمی عزيز و نازنين كه درست پنج روز مانده به عيد نوروز، زندگی مشترك خود را با همسرش آغاز كرد و متاسفانه من با تمام علاقه‌ای كه داشتم نتوانستم به آبادان بروم و در مراسم ازدواج او شركت كنم.

ادامه نوشته