يادداشتي درباره ي فيلم مستند « دل واره» به بهانه ی پخش از شبکه چهار سیما

با گروگان ها از نيويورك تا ... بوشهر

ابراهيم حاتمي كيا در نمايي از " دل واره"اگر آژانس شيشه ای را يكی از مهم ترين توليدات سينمای ايران در دو دهه اخير می دانيد ... اگر مثل خود من هنوز و پس از گذشت ده سال (از توليد آن) نمي توانيد بدون كنترل احساسات - و پناه بردن به عقلانيت - اين فيلم را تماشا كنيد ... و حتی اگر مثل خيلی ها كه از زاويه ای سرازير به فيلم نگاه می كنند معتقديد حاتمی كيا فيلمش را از روی بعد از ظهر سگی (سيدنی لومت) كپی كرده ، بعد از ظهر جمعه ۲۱ اردیبهشت (حدود ساعت 13:30) نمايش فيلم مستند دل واره را از شبكه چهار تلويزيون از دست ندهيد.
در اين فيلم كه به عنوان يكی از بخش های مجموعه برنامه ی يك فيلم ، يك تجربه ( به تهيه كنندگی سيد رضا ميركريمی) روی آنتن مي رود آژانس شيشه ای از سه زاويه مورد بررسی قرار گرفته ؛ فيلم نامه ، كارگردانی و بازيگری كه شاخص ترين عناصر ساختار اين فيلم به حساب مي آيد.
دل واره در كنار امپراتور و ما (كه با همكاری دوست عزيزم ناصر صفاريان و درباره ی استاد فقيد سينما ؛ آكيرا كوروساوا ساخته شد) تازه ترين فعاليت نگارنده در زمينه ی فيلم سازی و فعاليت در زمينه  سينمای مستند به شمار می رود. دليل انتخاب اين فيلم برای بررسی در قالب يك فيلم مستند آن بود كه جدا از ويژگی های ناب تكنيكی و استانداردهای بالای فنی ، آژانس شيشه ای شايد تنها فيلم سال های اخير باشد كه هميشه مورد چالش و درگيری طيف گسترده ای از موافقان و مخالفان قرار داشته است. البته بخش عمده ای از مخالفان اين فيلم معتقدند حاتمی كيا آژانس شيشه ای را نعل به نعل از روی فيلم معروف بعد از ظهر سگی (سيدنی لومت) ساخته و شباهت های اين دو فيلم در برخی جزييات واضح تر از آن است كه نياز به انكار داشته باشد. اما نكته ی جالب آن كه هر دوی اين فيلم ها بر اساس يك ماجراي واقعی (گروگان گيری) ساخته شده اند و تم مركزی هر دويشان اشتباه در تصميم گيری و فراگير شدن دامنه ی مجازات شخصيت های اصلی با پافشاری بر حقوق فردی خود (در مقابل حقوق اجتماعی شان) است؛ يكي در نيويورك سال 1972 و ديگري در بوشهر سال 1374 كه البته در نسخه ی ايرانی، حاتمی كيا موضوع را به تهران منتقل كرده و همان طور كه خودش در فيلم توضيح می دهد برای رفع ابهام و جلوگيری از جو سياسی و ملتهبی كه آن سال ها در اجتماع وجود داشته تصميم گرفته در ابتدای فيلم بنويسد « ماجرای اين فيلم واقعی نيست».
در مستند دل واره حاتمی كيا توضيح می دهد كه فيلم نامه ی فيلم در چه حال و روزی ( زمان فشارهاي روانی و تصميم به تغيير شغل؛  به قيمت كار در مغازه ی پدر و حتی مسافر كشی) نوشته شده و بی آن كه بخواهد شباهت های كلی فيلمش و بعد از ظهر سگی را انكار كند ، جزييات مشترك ميان اين دو اثر را جالب و البته كاملاً اتفاقی توصيف می كند. اصلاً در جايی از دل واره خودش صادقانه اعتراف می كند كه از همان اول هم به ياد ويژگی های خاص اين فيلم ( ماجرای گروگان گيری و بازی درخشان آل پاچينو در نقش اصلی) بوده ولی برای جلوگيری از افتادن در دام كپی كاري ، از دوباره ديدن آن پرهيز كرده.
ساير بخش های اين فيلم مستند شامل گفت و گو با پرويز پرستويی ، رضا كيانيان ، حبيب رضايی ، بيتا بادران و تلفيق گفته های آن ها با حرف های حاتمي كياست ؛ حرف ها و نكته هايی درباره ی ويژگی ها و صد البته دشواری های توليد آژانس شيشه ای كه باعث شده تا فيلمسازی با ويژگی های حاتمی كيا در سال های ميانی دهه ی 1370 مثل يك آدم پاك باخته يا به تعبير خود او « مثل حاج كاظم ؛ كه به جايی وابسته نيست» حرف دلش را بزند.
گفتنی است در اين فيلم مستند بخش هايی از سكانس های كوتاه شده ی آژانس شيشه ای و همچنين تصاوير كم تر ديده شده ای از پشت صحنه ی اين فيلم گنجانده شده  كه جذاب ترين بخش آن به حساب مي آيد.
دل واره تلاش ناچيزی است برای جلب رضايت كسانی كه مستندهای تركيبی (از نوع برنامه های سينمايی) را با علاقه دنبال می كنند و ايده های فاصله گذارانه تاثيری در تمركز آن ها بر تماشای فيلم ندارد؛ كسانی كه آژانس شيشه ای را يكی از مهم ترين توليدات سينما در سال های اخير به حساب می آورند و معتقدند جايگاه واقعی اين فيلم را بايد در ميان ده فيلم برجسته سينمای پس از انقلاب جست و جو كرد.

درد مشترک یا درک مشترک؟

نکته: آن چه در پی می آید گزارشی درباره ی موضوع " دور خوانی فیلم نامه" است که در تازه ترین شماره ماهنامه سینمایی فیلم ( شماره ی ۳۶۲) به چاپ رسیده است.

هديه تهراني - «دور خوانی فيلم نامه از آن موضوعات جذابی است که در سينمای ايران کم تر مورد توجه قرار گرفته. اما هربار که استفاده شده بازتاب هاي خوبی داشته؛چنين تمهيدی بيش تر از آن که نسبت به شناخت کلی از فيلم نامه کمک کند، به کار شناخت عوامل توليد از هم ديگر می آيد.عواملی که در مدت زمان محدود و مشخصی بايد در کنار هم کار کنند و بهتر است پيش از شروع فيلم برداري هم ديگر را بهتر بشناسند، تا اين که کار شروع شود و آن وقت هر کس ايده و نظر خودش را داشته باشد.»
اين گفته های هديه تهرانی است که به قول خودش در ميان تمام فيلم هايی که در آن ها بازی کرده فقط در فيلم های کاغذ بی خط ( ناصر تقوايی) و چهارشنبه سوری( اصغر فرهادی) دورخوانی فيلم نامه را تجربه کرده است. تهرانی مي گويد: « معمولاً دورخوانی برای بازيگران نتيجه مثبتی در پی دارد؛ خصوصاً اگر تعداد بازيگران زياد، و گفتارها بيش تر به صورت مونولوگ نوشته شده باشد.» او می گويد بازيگر در هنگام دورخوانی چيزهای تازه ای به دست می آورد که در هنگام توليد فيلم باعث خلاقيت او می شود:«البته از ياد نبايد برد که گاهی بعضی نقش ها و برخی شخصيت ها قابليت اين را دارند تا به صورت بداهه و در لحظه فيلم برداری اجرا شوند. به هر حال تعيين کننده نهايی، کارگردان و نويسنده ی فيلم نامه اوست.» تهرانی مي گويد چنين تمهيدی (دورخوانی فيلم نامه) چارچوب دقيقی ندارد و بسته به جنس داستان و نوع فيلم قابل تغيير است:« به نظر من هيچ وقت نمي شود براي کار هنری چارچوب مشخصی تعيين کرد و مثلاً گفت اگر متن از همان اول آماده باشد و مو لای درز فيلم نامه نرود ديگر کار تمام است. چون خيلی وقت ها آن اتفاق مورد نظر، سر صحنه اتفاق مي افتد و به نظر من مهم تر از هر چيز آن لحظه ای است که در مقابل دوربين و سر صحنه فيلم برداری اتفاق می افتد.»
رضا کيانيان هم از جمله بازيگرانی است که دورخوانی فيلم نامه را می پسندد چون به تعبير او ..........

لطفاً براي مطالعه ی باقی گزارش روی ادامه مطلب كليك كنيد.

ادامه نوشته

ماجرای پند آموز يكی از نقدهای تلويزيونی    يا

حكايت سيلی «‌ نقد»‌ و ... باقی قضايا

به دعوت تهيه كننده ی برنامه ی « نقد سه» دعوت شده ام تا در نقد و بررسی دير هنگام يك مجموعه تلويزيونی (از محصولات شبكه ی سه ی سيما) شركت كنم. بهانه ام براي شركت در اين جلسه ، احترام قلبی خاصی است كه به سازنده ی آن مجموعه دارم؛ و حرف و انتقاد هايی كه در يك گفت و گوی زود هنگام با او ناگفته مانده بود (راستش به اصرار دوست عزيزم شهرام جعفري نژاد در همان هفته های اول نمايش آن مجموعه با سازنده اش مصاحبه كردم كه در شماره ی 54 ماهنامه صنعت سينما به چاپ رسيد ولي بعداً با خودم گفتم ای كاش اين قدر زود پای اين كار نرفته بودم.)
به همه ی اين ها اضافه كنيد انتقادهای به جای دوستان عزيزی را كه پس از مطالعه ی آن گفت و گوی كذايی ( در همين وبلاگ) حرف های خود را در قالب «كامنت» يا « اي ميل» برايم فرستاده بودند و آتش اين حسرت را در دلم بيش تر كرده بودند كه ای كاش آن گفت و گو را چند هفته بعد انجام داده بودم تا با تسلط بيش تری پرسش ها را مطرح می كردم.
دارم با هيجانی آميخته به احتياط می رانم تا خودم را از ميان دريای فلزی ماشين ها به جام جم برسانم؛ و در ذهنم تصوير سال هايی می دود كه بارها و بارها ، روز و شب ، دست در دست سی سالگي ، سر بالايی اين كوتاه ترين و در عين حال مشهورترين خيابان تهران را گز كرده بودم. دلم دارد با خاطراتي از همين جنس خوش می گذراند كه يك دفعه صدای زنگ تلفن همراه ، مرا بر می گرداند به گرداب ترافيك؛ جايی كه دست هايم به فرمان و چشم هايم به خيابان قفل شده . دوست عزيزی پشت خط است. ميپرسد: «كجايی؟» برايش توضيح می دهم كجا و در چه وضعيتی هستم و اصلاً با چه هدفی دارم ميروم ساختمان جام جم. وقتی موضوع را می فهمد لحنش كمی تغيير می كند و می گويد:‌ «مواظب باش انتقاد نكنی. اين بنده خدا (‌منظورش سركار خانمی است كه مجموعه ی مورد بحث را كارگردانی كرده) خيلی كم تحمله ؛ يك دفعه می بينی بلند شد و رفت.» و توضيح می دهد كه خودش ديده سر ضبط يكی از برنامه ها ايشان بلند شده و به مجری برنامه گفته: «تو اصلاً حق نداری اين سوال را از من بپرسی!» و ... بلند شده و رفته؛ به همين سادگی.
حرفش را چندان باور نمی كنم. از بانويی با آن درجه احترام كه حتی در خود سازمان صدا و سيما هم بسيار مورد علاقه ی افراد قرار دارد (ديده ام آقايان چگونه به او احترام می گذارند و خانم ها چطوری قربان صدقه اش می روند) چنين واكنشی بسيار بعيد به نظر می رسد. شايد هم من بد عادت شده ام؛ از وقتی انتقادهايم را صريح تر از قبل مطرح می كنم و فيلمسازانی (مثل داريوش فرهنگ يا حسن فتحی) پيدا شده اند كه با سعه ی صدر به حرف های من پاسخ مي دهند ، باورم شده كه گوش های شنوايی براي انتقاد رو در رو پيدا شده است...
دارم با همين افكار آشفته كلنجار می روم كه در انتهای راهروي شرقی طبقه اول به استوديو شماره 14 می رسم. آن طور كه شتاب زده به من می گويند يك بخش را با حضور رييس كتابخانه ملی ضبط كرده اند و حالا من بايد به جای او جزو مهمانان اين برنامه باشم.
موتور می دهند ( ضبط می شه ؛ سه ... دو ... يك) و تصوير حاضران ( شامل من، خانم فيلمساز ، نويسنده ی متن مجموعه ، يكی از تهيه كنندگان آن و البته دوست و همكار مطبوعاتی ؛ دكتر اميد روحانی) می رود روی نوار ويدئويی كه [ احتمالاً] در آينده ای نزديك پس از تدوين و آماده سازی ، از شبكه سه پخش خواهد شد.
چند دقيقه بعد نوبت به من می رسد كه درباره ی مجموعه حرف بزنم. صادقانه می گويم خودم را جزو نسلی می دانم كه با ساخته های خانم فيلمساز بزرگ شده اند. و توضيح می دهم كه اصلاً به دليل علاقه شخصی ام به مقوله ی كتاب و كتاب خواني، اين مجموعه و خبرهايش را دنبال كرده و با اشتياق به تماشايش نشسته ام. اما بر خلاف تصور من ، آن طور كه بايد و شايد به كتاب خوانی پرداخته نشده و از ميانه ی راه مجموعه به بعد ، داستان و داستانك های فرعي ، جايگزين چنين موتور محركی شده است. خوش بختانه خانم فيلمساز اين نكته را قبول دارد و می گويد اصلاً از اول هم قرار نبوده چنين كاری انجام شود. به ايشان می گويم : « قبول داريد كه نوع نگاه شما به شكست كتاب فروشی از فست فود (‌تعبيری كه خود ايشان در حرف هايشان به كار می برد) چندان غمخوارانه نيست؟» ايشان می گويد:‌ «من خيلی اهل غمگين بازی و اين جور كارها نيستم.» متوجه می شوم كه ايشان منظور من را نفهميده؛ برای شان توضيح مي دهم كه غمخواری با غمگين بودن فرق مي كند. و ايشان با ذكر يك خاطره  از يكی از دوستانشان كه از فرانسه آمده ماجرا را می پيچاند: « اون به من گفت توی فرانسه هم اين مشكل وجود داره ؛ كتابخونه ها داره بسته می شه و به جاش فست فود راه می افته!»
چند لحظه بعد مجری برنامه ( جناب صفدری) تصميم می گيرد «‌يك گزارش از نظر مردم درباره ی مجموعه ببينيم و برگرديم». طبعاً همه مان زل می زنيم به مانيتور زهوار در رفته ی استوديو كه دارد تصوير مصاحبه شونده ها را به نمايش می گذارد؛ مردمی كه با ادبياتی اشتباه و گاه ، پر از غلط به مجموعه ای كه خانم فيلمساز ساخته بد و بی راه می گويند: « سريال خيلی جالبی نبود ... متن های ضعيفی داشت ... بازيگرهاش خوب كار نكرده بودن» و ... سازنده ی مجموعه با خنده نسبت به آن ها واكنش نشان ميدهد؛ خنده ای عصبی كه معلوم نيست به خاطر حرف های منفی بعضی از آن هاست يا اشتباهاتی كه در كاربرد كلمات توسط آن ها موج مي زند.
به بحث درباره ی مجموعه بر می گرديم. از من و دكتر روحانی خواسته می شود درباره بازيگری اين مجموعه نظر بدهيم. من زيركانه از آغاز كردن بحث طفره می روم. مي خواهم ببينم واكنش خانم فيلمساز چيست تا ادامه بدهم. دكتر روحانی – كه بعداً معلوم مي شود از واكنش های خانم فيلمساز شناخت كافی داشته- آسمان و ريسمان را به هم می بافد و می گويد كارِ خانم فيلمساز در اين مجموعه «خرق عادت» بوده و از آن جا كه همه ی آدم های داستان ، خوب و بی ايرادند ، بازيگر ( يا بازيگران) خيلی كار دشواری داشته اند كه سادگی را به اين شكل اجرا كرده اند.( تمام اين حرف ها نقل به مضمون است). دلم می خواهد بگويم دليل اين اتفاق ، ناشی از دشوار نبودن نقش ها و شخصيت هاست. و توضيح می دهم كه اگر بازی شخصيت هاي اصلی ساده به نظر می رسد به خاطر دشوار نبودن نقش هاست.
به اين جای كار كه مي رسم خانم فيلمساز می پرسد: « يعني منظور شما اينه كه كار سختی نيست؟» می گويم منظورم اين نيست. و دارم براي توضيح ، دنبال كلمه و جمله می گردم كه ايشان از جا بلند ميشود و می گويد: « يك دقيقه نگه داريد ... من پام درد گرفته!» و در مقابل چشم كسانی كه پشت و جلوي دوربين استوديو حضور دارند مي گويد: « از اين جا به بعد با خودتون ... من دارم می رم!»
ناگهان همه چيز به هم می ريزد. همه به تكاپو می افتند كه خانم فيلمساز را راضی كنند تا دست كم براي يك خداحافظی ساده جلوی دوربين برگردد. اما مرغ يك پا دارد و حرف ايشان يكی است: «من اصلاً اين نقد و بررسي را قبول ندارم و می روم.» من ، مات و مبهوت ، از جا بلند شده و تقريباً به صورت خبردار در مقابل ايشان ايستاده ام. تهيه كننده ی برنامه مي گويد: «گزارش ها ناراحت تان كرد؟» خانم فيلمساز مي گويد : « نه بابا». می گويم: « من شما را ناراحت كردم؟» و خانم فيلمساز در حالی كه با خشم به من نگاه می كند می گويد: « بعله كه شما ناراحتم كرديد. شما حتی با دقت گوش نمی كنی ببينی دكتر روحانی چی می گه!» نيازی به توضيح اضافه نيست كه طبق خواسته ی ايشان من بايد حرف های آقای دكتر را تاييد می كردم و می گفتم: « اصلاً يكی از نقاط قوت سريال همين نكته است»‌ و ... يك چيزهايی در اين مايه ها.
به هر حال خانم فيلمساز بعد از مقدار زيادی بد و بی راه گفتن خطاب به تهيه كننده ی برنامه ( در باب اين كه « برای مصاحبه بايد می رفتيد توی مدرسه ها يا دم كتاب فروشی های دانشگاه تهران ؛ نه با اين علاف ها و بي سوادها ») دست خانمی كه فيلمنامه ی مجموعه را نوشته میگيرد و با خود می برد.
چند دقيقه بعد از فروكش كردن اين همه گرد و خاك ، من و دكتر روحانی و جناب تهيه كننده به استوديو بر می گرديم و چيزهايی مي گوييم تا دست كم ، زحمتی كه برای اين برنامه كشيده شده روی زمين نماند. ساعتی بعد كه دوباره سوار بر قفس آهنی به سوی خانه می رانم خوش حالم كه بر خلاف توقع (در چنين وقت هايی) در جمع بندی حرف هايم طعنه و كنايه به كار نبرده ام. ماجرا را اين طوری با خودم حلاجی مي كنم كه « شايد اين جوری بهتر شد.» و با خودم می گويم اگر فرصتی پيش آمده بود و حرف خواننده های آن مصاحبه را با ايشان در ميان گذاشته بودم حالا چه اتفاقی پيش آمده بود؟ حتماً آن طوری بايد منتظر يك سيلی جانانه از سوی ايشان بودم و ... شايد كه نه ؛ حتماً بايد تحمل بيش تری داشتم تا ترك خوردن- و متلاشی شدن- تصوير خانم فيلمساز را پيش چشم هايم تاب بياورم.
با خودم میگويم جای شكرش باقی است كه كار به آن جاها نكشيد. و نرم نرمك ، دنده را عوض ميكنم... 

پرده های پاره پاره ...

پرده های پاره پاره...

     در خانه ی يكی از آشناهای دور هستيم. به اصرار يكی از دوستان ، همراه خانواده آن ها به آن جا رفته ايم. آشناها همه می دانند كه به قول آن ها من « توی كارهای هنري» هستم. بنابراين مثل هميشه و گذشته ، بعد از رسيدن و مستقر شدن و احوال پرسی هاي مرسوم و كليشه ای ، پرسش ها درباره فيلم هاي ايرانی روي پرده ی سينماها و CD و DVD فيلم های روز سينمای جهان ( كه البته بيش تر ، منظورشان  فيلم های آمريكايی است) شروع می شود: « راستی اخراجی ها را ديده ای؟...ارزش ديدن داره؟...بريم ببينيم يا نه؟...راستی اين فيلم 300 اصلاً چی هست؟... خوبه؟» و از اين صحبت ها.
با خودم فكر می كنم در طول اين سال ها سطح پرسش ها چقدر تغيير كرده است. آن اوايل ( شايد بتوان گفت تا همين چند سال پيش) هر جا كه درباره ی مسائل هنری حرفي به ميان می آمد ، مهم ترين سوال اطرافيان اين بود كه «راست مي گن مهران مديری برادر اميد ( خواننده لوس آنجلسی) است؟» يا «شما هم شنيده ای كه فلانی و بهمانی با هم ازدواج كرده ان؟» و چيزهايی شبيه اين. البته تصوری كه كرده بودم چند لحظه بيش تر دوام نمی آورد؛ توسط ميزبان به كناری كشيده می شوم و با اين پرسش رو به رو می شوم كه: «CD [...] را ديده ای؟» اسمی كه می گويد مرا به اشتباه می اندازد و با خودم فكر می كنم منظورش فيلم خصوصی همان بازيگر معروفی است كه سال گذشته در سطح وسيعی منتشر شد. طبعاً پاسخ منفی می دهم ( اجازه بدهيد توی همين پرانتز بگويم بی آن كه قصد جانماز آب كشيدن را داشته باشم تماشای اين جور چيزها آزارم مي دهد و با وجود كنجكاوی فراوان ، تشنه ی پيدا كردن شان نيستم). متوجه می شود منظورش را نفهميده ام. دوباره توضيح می دهد و اين بار می فهمم منظورش فيلم خصوصی بازيگر ديگری است؛ و موبايلش را به صورتی زاويه دار (به صورتی كه خانم های حاضر در مجلس نبينند) رو به من می گيرد. روی صفحه ی تلفنش تصوير مبهم زنی است كه در نهايت بی خبری (نسبت به مزاحمت يك چشم سوم) و در كمال آرامش و اشتياق ( در برابر مزاحمت يا اعمال خشونت) دارد  پديده ی پايان ناپذير مهرورزی را تجربه مي كند. اما هر چه بيش تر دقت مي كنم كم تر می توانم از ميان پيكسل هاي ظريف و مانيتور كوچك آن تلفن همراه ، بازيگر مورد نظر را شناسايی كنم.
سر صحبت باز می شود. دلم می خواهد در اين باره بيش تر بدانم و بفهمم چه عاملی باعث شده تا بخشی از كارت حافظه ی تلفن همراه خود را با اين تصاوير پر كند. به صورتی طبيعی همان طور كه می شود حدس زد عامل همه اين ها كنجكاوی است؛ آن هم يك نوع كنجكاوی لجام گسيخته كه در روزگار عصيان زده ی امروز دارد روح آدم ها را از درون می تراشد و... شتاب آلود به پيش می رود.
طرف مقابل وقتی می بيند موضوع برايم جالب شده دعوتم می كند تا در آن سوی اتاق پذيرایی نگاهی به محتويات هارد كامپيوترش هم بياندازم ؛ كامپيوتری به قول خودش «پر از اين طور فيلم ها».
طعم مطبوع كنجكاوی ، مرا نيز مسحور خود می كند و مجبورم می كند تا به بهانه «آگاهی پيدا كردن» دلم را راضی كنم تا اجازه بدهد يك بار ديگر لحظه ی شيرين و پايان ناپذير اضطراب را تجربه كنم. در حالی كه تپش قلب عجيبی را تجربه می كنم كنار مانيتور مي ايستم. به اشاره ی يك كليك «ماوس» پرده ها به آرامی از جلوی چشم هايم كنار می رود؛ پاره پاره ، منقطع و ... تب آلود. لحظه ای تصوير مراقبت های تصويری ويليام بالدوين از شارون استون – و ديگران - در فيلم اسليور (فيليپ نويس) پيش چشمانم زنده می شود. مي بينم روی كامپيوتر ، لحظه های خصوصی و « اندرون» آدم های مختلف به شكل يك مانيتورينگ ( البته در ابعادی كوچك تر) در حال پخش است؛ از يك مهمانی سخيف زنانه در مشهد گرفته تا شوخی های جلف دختران دبيرستانی در تهران ، و از خودكشی شبح تاريك مردی ( يا زنی) در ايستگاه مترو تا نسخه ی زبان اصلی فيلم كوتاهی كه ظاهراً به زبان انگليسی بوده و شباهت زيادش به يكی از زنان بازيگر باعث شده تا چند نوجوان (چند نوجوان خوش فكر و آينده ساز اين مملكت!) به فكر دوبله ی آن در خانه ي خود بيافتند تا ... احتمالاً پس از اين شيطنت افتخار آميز و تاريخي ، يك شكم سير از ته دل بخندند و از كار خود لذت ببرند!
     از آن شب تا حالا كه اين فيلم ها را ديده ام افسرده حال و غمگينم. و هر بار كه تنها می شوم خودم را جاي كسانی می گذارم كه تصوير خصوصی ترين لحظه های زندگی شان در پياده روهای شهرهای بزرگ و كوچك به نمايش در آمده. تا آن جا كه به عقل من می رسد ، اوايل ، اين معضل متوجه آدم های سرشناس و شناخته شده بود و حالا دامن آدم های معمولی اين روزگار را هم گرفته ؛ آدم هايی كه بی هيچ دليل واضحی فقط دل شان می خواهد تصويری از خودشان به جا گذاشته باشند ؛ حتی اگر شده به اندازه ی تكثير تاسف بار رفتار بی نزاكت و حيوانی شان در كوچه پس كوچه های شهر.
به هر حال اين تصاوير واقعاً نگران كننده است و باعث می شود كه آدم در عمق خلوت سايه سار خودش بپرسد بر سر اين مردم چه آمده كه حاضر می شوند در اين حجم وسيع و به اين گستردگی ، نگاه هوس بازشان را به خلوت – گيرم شيطانی- آدم هاي ديگر بدوزند و سر خود را با چنين چيزهايی سرگرم كنند؟ و چه جادويی در تصوير هست كه بعضی ها حاضر مي شوند در مقابل چشمان سرد و بی احساس دوربين، كرامت خود را نيز به حراج بگذارند؟ البته به نظر می رسد اين گونه بيماری هاي دامنه دار و نا محدود روانی ، ناشی از ورشكستگی های جنسی زنان و مردانی است كه متاسفانه به دليل مشكلات فراوان فردی و اجتماعی ، از بروز طبيعی ترين غرايز انسانی خود محرومند. و اگر نه ، شهروندان كشورهای غربی كه بي دغدغه و به راحتی يك بليت خريدن ، غريزی ترين واكنش های عاطفی – و انسانی - سوپراستارهای محبوب خود را در ابعاد بزرگ - و روی پرده ی سينما - مي بينند را چه نيازی به اين كارها؟ ( البته قبول دارم كه همه جای دنيا آدم های بيمار و اين طوری هم پيدا مي شوند) با اين وجود ، هر شب كه خواب ( اين خواب شيرين و عميق و بی همتا) مرا سفت و محكم در آغوش خود می فشارد ، خدا را شكر می كنم كه هيچ دوربينی مراقب من نيست و خوش بختانه (البته فقط در اين مورد بخصوص) چهره  محبوب و سرشناسی نيستم كه علاقمندان فضول و سمج و بی كارِ زندگی خصوصی ام اين قدر حال و انرژی و وقت اضافی داشته باشند تا بيافتند دنبال من ، و سر از كار و زندگی و روابطم در بياورند؛ آن هم كار و زندگی و روابطی كه هيچ ربطی به هيچ كس ندارد و فقط و فقط مال خود من است ؛ خودِ خودِ خودِ من!

نگاهي به برنامه هاي تلويزيون در نوروز امسال

مي دانم. در نگاه اول ، پرداختن به برنامه هاي تلويزيون در نوروز امسال ( حالا و در ارديبهشت ماه) شايد كمي دير به نظر برسد. اما به هر حال خالي از لطف نيست.
به سفارش دوست عزيزم شهرام جعفري نژاد براي مجله صنعت سينما (كه پانزدهم اين ماه در مي آيد) مطلبي نوشته ام كه اگر حالش را داشتيد و دوست داشتيد آن را بخوانيد روي ادامه مطلب كليك كنيد. با تشكر.

ادامه نوشته